سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت99 از خوشحالی رو پاهام بند نبودم... با طوبی رفتیم گرمابه و برگشتیم... موه
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت100_101
سنگینی نگاه یوسف رو روی خودم حس میکردم...
رو به همه سلام کردم و به گرمی پاسخ گرفتم...
آقام گفت: چایی تعارف کن دخترم...
چایی هارو تعارف کردم و نشستم...
همچنان سرم زیر بود و از خجالت دستام لرز داشت و سردم بود...
مادرم رو به مادر یوسف گفت: فقط آقا یوسف رو دارید؟
مادر یوسف گفت: نه جانم، یوسف ته تغاری منه. دو تا دختر و دو تا پسر دیگه هم دادم.
یکی از دخترام و یکی از پسرام اتریشن...
اونیکی پسرم فرانسه و دختر دیگم آمریکاست...
طوبی با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد و چیزی نگفت...
اون موقع نفهمیدم که از حسادتش این حرکت رو کرده ولی بعدها با بلایی که خواهرش سر زندگیم آورد فهمیدم چه ماری تو آستین پرورش دادم
قرار عقد و عروسی برای زودتر از وقتی گذاشته شد که حتی فکرش رو بکنیم...
روز عقد یوسف سینه ریز گرون قیمتی به من هدیه داد و هدایای گرون قیمت دیگه ای از خانوادش گرفتم...
حتی خواهر و برادرهاش که نتونسته بودن بیان هدیه فرستاده بودن...
روی ابرا بودم و گذر زمان رو حس نمیکردم.
تنها لحظه ای حس خطر کردم که خواهر طوبی، طهورا با عشوه و ناز روبروی ما میرقصید...
طهورا زیباتر از طوبی بود و من اصلا دلم نمیخواست دختر مجرد و زیبایی جلو روی یوسف دلبری کنه...
همه چیز خوب پیش رفت...
پدر یوسف در بهترین نقطه شهر برامون خونه خریده بود...
خونه ای که پدر من وسایل داخلش رو از هرچی که لازم بود پر کرد...
اون روزها کمتر کسی تلویزیون داشت ولی خواهر یوسف برای ما از خارج آورده بود...
چقدر حسم خوب بود...
اون شب من برای همیشه مال یوسف شدم.
یوسف با من مثل ملکه رفتار میکرد اون هرگز اسمم رو به تنهایی صدا نکرد و همیشه پیش اسمم عزیزکم، ناردونم، دردونم و امثال اینارو اضافه میکرد...
شما برای خواندن این سرگذشت به کانال دعوت شده اید بخش اول سنجاق شده..
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·