سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت60 . اون صدا، صدای جیغ مینا خواهر شوهر کوچیکم بود که سراسیمه همگی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت61
.
همونطور که گفتم شوهر پروانه فوق العاده سخت گیر بود و پروانه زیاد جاییم نمیرفت و معلوم بود اونم ته دلش پر از غصه است بنابراین شدیم سنگ صبور همدیگه و برای هم پشت تلفن حرف میزدیم و پروانه کاملا توی تیم من بود و حتی از مینا و ماندانا که دختر خاله هاش بودن هم متنفر بود مثل من و همش از رفتارهای زشتشون تعریف میکرد و یا با من همراهی میکرد وقتی گلایه میکردم و سفره دل پهن میکردم!
تا جایی قضیه دوستی من و پروانه پیش رفت که چند باری با مکافات از شوهرش اجازه گرفت و اومد خونه من و منم متقابلا رفتم خونه اش و مهمونش شدم. پروانه بچه ای از شوهرش نداشت با اینکه چند سالی بود ازدواج کرده بود و خیلی فضولیم گل کرد ببینم چشه اما دل دل کردم ازش بپرسم گفتم شاید خوشش نیاد ولی یه روز که شوهرش نبود با امید پسرم که حالا یک سال و نیمه بود و خیلی بانمک هم شده بود رفتم خونه اش و اونم مثل همیشه سنگ تموم گذاشت و از قضا خیلی هم بچه دوست بود و همش با امید ناز میکرد و قربون صدقه اش میرفت! دلو زدم به دریا و گفتم پروانه چرا بچه دار نمیشید؟! مشکل دارید؟!
پروانه ام انگار منتظر بود ازش بپرسم تمام غصه هاش رو ریخت روی دایره و گفت و گفت از سختی هایی توی زندگی کشیده، از شوهرش، از سختگیری هاش، از رنجی داره به جون میخره و اینکه اصلا علاقه ای به شوهرش نداره و به همین خاطر نمیخواد بچه دار بشه و ...
اینقدر گفت که اشک منم درومد و با خودم گفتم این زن چقدر سختی کشیده! تا چند روز تو فکر پروانه بودم و با اینکه از نزدیک اصلا شوهرش رو ندیده بودم اما توی دلم هزار بد و بیراه بهش گفتم.
دیگه با این وضع صمیمیت من و پروانه بیش از پیش شد تا اینکه یه روز رفتم خونه بابا و با کمال تعجب دیدم مطهره اونجاست! مطهره و سجاد با هم بودن و با دیدن من سجاد صاف بلند شد و گرم احوالپرسی کرد.
اصلا دیگه ذره ای بهش فکر نمیکردم و به نوعی یادم رفته بود
اما حضورش باعث شد تمام خاطرات گذشته لحظه ای مرور بشه توی ذهنم و ناخواگاه سجاد رو با احمد قیاس کنم و با اینکه سجاد کارمند بود و وضع مالیش هم بد نبود و به نوعی مطهره توی زندگیش مثل من از لحاظ مالی سختی نکشید اما من بازم دودوتا چهارتا که کردم دیدم احمد برای من عزیز تره و واقعا عاشقانه دوستش داشتم؛ با فکر به این مساله اخم تو هم کشیدم و سر به زیر سلام دادم و بعد از روبوسی با مطهره سمت آشپزخونه پاتند کردم! اونجا شیوا خواهرم رو دیدم که استرس داره و تند تند کارا رو میکنه! گفتم چی شده آبجی؟! گفت چی بگم والا انگار برای امر خبر اومدن! کمی منگ نگاش کردم که گفت برای برادر سجاد اومدن