سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت74 . چند روز حسابی حواسم بهش بود که گاه پیامکی براش می اومد و نیش
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت75
.
این عنصر چسپان خیلی سعی کرد من رو تصاحب کنه و من در اصطلاح قصر در رفتم تا اینکه با عشقم سارای مهربون و خوشگل عروسی کردم و پروانه ام دیگه شوهر کرده بود بنابراین به نظر میرسید خطری برای زندگی من نداشته باشه و از طرفی خودم ذات خانواده ام رو میشناختم میدونستم با کسی لج کنن راحتش نمیزارن و سارای عزیز منم ساده ولی زیر بار نرو بود پس طبق پیش بینی ام تنها بود توی اون خونه و دوستی اش با پروانه میتونست خلا نبود منو براش پر کنه تا جایی که یه روز که طبق قرار هرروزه سر ساعت مشخص به سارا زنگ زدم گفت پروانه میگه تو باهاش سر سنگینی و ناراحته از دستت! سارای ساده من اینو گفت و قصدش فقط حفظ رابطه فامیلی بود اما نمیدونست ناخواسته من و خودش رو درگیر چه ماجرایی میکنه. به سارا گفتم شماره منو بده بهش ببینم چی میگه که چند روز بعد سر ظهر یکی زنگ زد اتاق خودم توی محل کار و وقتی جواب دادم با عشوه ای طنازانه گفت سلام احمد خوبی؟! اول نشناختم که سریع گفت چطوری پسر خاله خجالتی؟! فهمیدم پروانه است تشکری کردم و پروانه حدود ده دقیقه ای باهام حرف زد و اونقدر هم سر زبون داشت و بذله گو بود که گوشی زدم روی اسپیکر و با اصغر کلی خندیدیم! و البته پروانه هم به خاطر کلام و تن صدای عشوه گرانه اش و اون کلمات نغز احساسی که بین حرف هاش به کار میبرد آدم رو مشتاق تر میکرد که براش شنونده باشه!بعد از اینکه قطع کردم اصغر گفت هی پسر دوست دختر هم داری در حالی ادعای عشق سارا خانم رو میکنی؟! تا گفت سارا لحظه ای پروانه رو توی ذهنم با سارا مقایسه کردم و دیدم سارایی که صورتش خراب شده هم هنوز از پروانه برای من شیرین تره بنابراین گفتم چی میگی داداش قیاس سارا و پروانه مثل قیاس کوه با سنگریزه است! اصغر هم خردمندانه و البته به مزاح سری تکون داد و گفت آفرین آفرین جمله فیلسوفانه ای بود! دوتایی خندیدیم و گفتم بابا این دختر خالمه زنگ زده احوالپرسی کنه اصغر هم ابروی بالا انداخت و در حالی دستی به لباسش میکشید گفت امیدوارم! آخه این مدل صحبت کردن خاص بود ...با اخم گفتم یعنی چی؟! با لبخند زد روی شونه ام و گفت هیچی داداش و رفت سمت کار خودش!از اون روز تقریبا هرروز پروانه سر ظهر و دقیق زمان استراحت من و اصغر زنگ میزد و کلی حرف میزدیم و میخندیدیم ولی خوب کم کم احساس کردم غیرتم اجازه نمیده اصغر شنونده باشه و شاید هم کشش دل به سوی پروانه باعث میشد این فکر رو کنم و نخوام اصغر شنونده باشه به همین خاطر دیگه هروقت زنگ میزد خودم صحبت میکردم