6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹چطور خونمون پر از نور و رحمت بشه؟
🔸استاد عالی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان پیدا کردن سوزن تو کاه
از پیدا کردن رفیق راحت تره ...
یک عمر دنبال رفیق گشتم
اما هیچ
تا اینکه در « جوشن کبیر »
پیدایش کردم
" یا رفیقَ مَن لا رفیقَ لَه "
و اینجا بود که تازه فهمیدم
یه رفیق دارم
" اسمش خداست"
خدایا
در کار همه برکت
در وجودشان سلامتی
در زندگیشان خوشبختی
و در خانه همه آرامش قرار بده
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد .مریم باعجله رفتیم خونه بی بی . روزمین خوابیده بود وچشمش ب
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.مریم
با هزار اخم وتخم وجنگ ودعوا بالاخره مراسم بی بی هم به بهترین شکل تموم شد .حسین بعد از تموم شدن مراسم به برادراش گفت بی بی هم که دیگه رفت بیایید بشینید تا کشاورزی پدرمونو تقسیم کنیم من نمیتونم هم به زمینهای خودم برسم هم به اونا دست تنهام .ولی برادرا همه با هم گفتن نه دست خودت بمونه من شهر هستیم ونمیتونیم بیایم روستا کشاورزی هم رسیدگی میخواد ماتورو قبول داریم .اینقدرگفتن تا حسین هم راضی شد فعلا دست خودش باشه .ولی هرچیزی که کشت میکردیم دوبرابر برای همشون میفرستادن اینقدرانگور میفرستادیم براشون که دخترم میگفت بابا عموها ازما که باغداریم بیشتر کشمش درست کردن .
عاطفه به خوبی وخوشی زایمان کرد وایندفعه یه خدا بهش یه پسر داد که اسمشو محمد گذاشتن .با اومدن محمد زندگیش دیگه خیلی بهتر شده بود خانواده شوهرش یکم کمتر اذیتش میکردن .عاطفه هم بالاخره روی خوشبختی رو دید خیلی خوشحال بود از پسردار شدن ومیگفت ازاینکه هرروز بهم بگن مثل ننت دختر زایی خسته شده بودم .
دخترامون هرروز بزرگتر میشدن .برای دخترای حسین هرروز خواستگار میومد وحسین ردمیکرد تا اینکه بالاخره یه نفر چشمشو گرفت ودختر دومش هم ازدواج کرد و رفت سر زندگیش .عشرت خواهرم باردار بود وبعد از نه ماه صاحب یه دختر شد اسمش رو نرگس گذاشت .چون مادر نداشت بهش برسه من کارهای بچه هارو انجام میدادم وصبح زود میرفتم خونشون تا غروب همه ی کارهاشو انجام میدادم وبرمیگشتم .آقام دیگه ازروی حسین خجالت کشیده بود وبرای عشرت یه کم خرت وپرت سیسمونی خرید .رفت وآمد های سکینه وآقام هرروز به خونمون بیشتر وبیشتر میشد مهدی ومنصور هم دوهفته یه بار میومدن و فقط خونه ما میموندن ومیگفتن از شوهرهای قدم وعشرت خوششون نمیاد .به قول خودشون میگفتن دستشون تو سفره های اونا نمیره .با اصرار من که ناراحت میشن ولشون میشکنه یه ساعت میرفتن ودوباره برمیگشتن خونه ما .محمد داداشم بزرگ شده بود واون هم با منصور رفت تهران تا گچکاری یاد بگیره و همون جا کار کنه .دیگه هممون از خونه پدری رفته بودیم وفقط سکینه ودختر وپسرش مونده بودن حسابی خوشحال بود از این موضوع حسابی برای خودش خرج میکرد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌به کسی اجازه نده برای تو و به جای تو تصمیم بگیره ❌
@daneshanushe✍️
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو میتونی خلقت رو خوش بکنی...
الهی قمشه ای
🖌#کانال_دکتر_انوشه
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربان باش ولی
تصور نکن همه آدم ها خوش قلب هستند
و نیت پاکی دارند ....
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد .مریم با هزار اخم وتخم وجنگ ودعوا بالاخره مراسم بی بی هم ب
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.مریم
چند سالی گذشته بود سه تا دخترا شوهرکرده بودن .وسه تا پسرا هم بزرگ شده بودن .خواهروبرادرام همه بچه دارشده بودن .بعد از پونزده سال بی خبری از اعظم بالاخره حسین آدرسشو پیدا کرد که ای کاش هیچوقت پیدا نمیکرد .وقتی شب اومد خونه وگفت ویه خبر برات دارم بالاخره اعظمو پیدا کردم اینقدر خوشحال شدم که تو خونه میچرخیدم وجیغ میکشیدم دل تو دلم نبود .حسین حتی شماره تلفنشونو پیدا کرده بود ساعت یازده شب بهشون زنگ زدم طاقت نیوردم تا صبح بشه .گفتم الو اعظم خودتی آبحی بزرگه ؟من اینور گریه میکردم واون اونور تلفن .گفتم خیلی نامردی چرا نموندی من بیام چرا بچه هارو بردی نگفتی من میمیرم نگفتی از فکروخیال دیوونه میشم .اعظم:مریم شنیدم شوهر کردی یه شوهر خیلی خوب چند وقت پیش رفتم ده آقام ولی شبونه رفتم خونه همسایه قدیمیون اونجا منیژه رو دیدم میگفتن همه ده از شوهر مریم تعریف میکنن وبه تموم ده یه جورایی کمک کرده همه میشناسنش آره .دوتا دختر داری مریم خواهر من مامان شده .بچه هات خوبن اسمشون چیه .مریم:میگم همه رو برات تعریف میکنم فردا بیایت اینجا خونه ما من دیگه طاقت ندارم .ولی اعظم گفت که نمیتونه بیاد وکار داره .با خودم فکر کردم من که برای دیدنشون لحظه شماری میکنم .چرا اون اصلا براش مهم نیست مثل من بی طاقت نیست .حسین وقتی دید من خیلی ناراحت شدم که اعظم گفت نمیام .با اشاره گفت بهش بگو ما میایم خونتون .دوباره انرژی گرفتم وقرار شد فردا مابریم خونه اعظم وپیدا کنیم .خدا میدونه چی تو فکرم بود ولی هم خیالبافی میکردم هم میترسیدم آخه هروقت فکروخیال کردم خراب شده بود اصلا خوابم نمیبرد تو خونه راه میرفتم و با خودم حرف میزدم .وقتی دیدم خوابم نمیبره یه چایی دم کردم و نشستم .که حسین هم بیدار شد و تا صبح درمورد اعظم واینکه این همه سال چیکار کرده حرف زدیم .انگار عقربه های ساعت رو بسته بودن اصلا جلو نمیرفت .تموم کارهارو انجام دادم وصبحونه برای بچه ها آماده کردم .کلی شیر وماست وکره وروغن وکشک گردو وسنجد حتی سیب زمینی وپیاز هم برداشتم اینهمه بار رو نمیشد با مینی بوس برد حسین یه دربست گرفت کل ماشین رو پر کردم و راه افتادیم . چون خونشونو وشهرشونو ما بلد نبودیم تو ترمینال وایسادیم تا اعظم بیاد دنبالمون .با چشمم دنبالش میگشتم .
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستان_کوتاه
*زود قضاوت نكن*
مرد مسنی به همراه پسر بیست و پنج سالهاش در قطار نشسته بود، در حالی كه مسافران در صندلیهای خود قرار داشتند قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر بیست و پنج ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی كه هوای در حال حركت را با لذت لمس میكرد ، فریاد زد: پدر نگاه كن درختها حركت میكنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین كرد
كنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند كه حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حركات پسر جوان كه مانند یك كودك پنج ســاله رفتار می كرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه كن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حركت میكنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میكردند
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چكید.
او با لــــذت آن را لمس كــــرد و چشمهایش را بست و دوباره فریـــاد زد: پدر نگاه كن باران میبارد، آب روی من چكیــــد.زوج جوان دیـــگر طاقت نیــــاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشك مراجعه نمیكنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان برمیگردیم. امروز پسر من برای اولینبار در زندگی میتواند ببیند
─═इई 🌸🌸❄️🌼❄️🌸🌸ईइ═─