eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.9هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
14.7هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت70 بعد از ظهر وقتی فائزه اومد خونه طبق معمول اولین کاری که کرد رفت
📜 🩷 برای همین چند روز بعد که قرار بود کارا رو تحویل بدم رفتم پیش کلاهی و بهش جواب رد دادم. از چهرش معلوم بود که چقدر توی ذوقش خورده و ناراحت شده ولی گفت اشکال نداره فعلا همینجوری مثل قبل پیش میریم ولی یادتون باشه که پیشنهاد من سر جاشه و هنوزم میتونید بهش فکر کنید. درضمن یه صحبت دیگه هم باهاتون داشتم. گفتم بفرمایید میشنوم. + میدونید که من به واسطه ی دوستی با آقا اسماعیل از زندگی شما خبر دارم و میدونم که الان دخترتون شناسنامه نداره. میخواستم پیشنهاد بدم که اگر شما هم موافق باشید یه صیغه نامه ی سوری تهیه کنیم که تاریخش برای قبل از تولد بچه باشه و اسم سرور بره تو شناسنامه ی من البته میدونم که احتمالا خودتونم میتونید به نام خودتون براش شناسنامه بگیرید ولی اینجوری بهتره و دردسرش هم کمتره و هیچوقت کسی نمیتونه تهمتی به شما بزنه. این پیشنهادمم اصلا به این معنی نیست که شما رو مجبور به ازدواج با خودم کنم. از چیزایی که میشنیدم خیلی تعجب کرده بودم. کدوم آدمی حاضر میشد اسم بچه ی یکی دیگه رو تو شناسنامش بزنه؟ اینجوری حتی بچه ازش ارث میبرد. _ آقای کلاهی خودتون متوجهید دارید چی میگید؟ من اصلا وجدانم اجازه ی همچین کاری بهم نمیده. + من مدتهاس دارم روی این قضیه فکر میکنم. اگر این کارو کنیم حتی شاید یه روزی شما بتونید با خانوادتون ارتباط برقرار کنید و دیگه گناهی هم گردنتون نیست. اگر راضی به ازدواج میشدید که دیگه همه چیز خیلی بهتر هم میشد. من واقعا به شما علاقه دارم دخترتونم مثل دختر خودمه. _ ولی این به معنی خوردن حق دختر خودتونه. + دخترم منو نمیخواد. به اندازه ی کافی هم دارم براش خرج میکنم و دوسش دارم و مطمئن باشید نمیذارم در حقش اجحاف بشه ولی به هرحال همسر سابقم از زندگی من بیرون رفته و دخترمم ترجیح داده بیشتر سمت مادرش باشه. ازتون خواهش میکنم بازم به پیشنهاد من فکر کنید. باور کنید همه چیز خیلی بهتر میشه. دیگه حتی نیازی نیست کار کنید و اذیت بشید. حرفای آقای کلاهی واقعا منو مردد کرده بود. پیشنهادش چیزی نبود که بتونم راحت از کنارش رد بشم. ضمن اینکه تا حالا تو کل زندگیم هیچکس منو اینجوری نخواسته بود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت71 برای همین چند روز بعد که قرار بود کارا رو تحویل بدم رفتم پیش ک
📜 🩷 یه حس عجیبی داشتم. هرچی بود باعث شد قاطعانه جواب منفی ندم و فرصت بیشتری برای فکر کردن بخوام. اون شب وقتی به فائزه درمورد این مسائل گفتم بازم مثل قبل ناراحت شد و سرزنشم کرد و گفت دیگه مطمئن شدم یه ریگی تو کفششه وگرنه همچین پیشنهاد عجیبی نمیداد. وقتی دیدم اینقدر نسبت به این شرایط گارد داره دیگه حرفی نزدم. فقط خدا خدا میکردم زودتر آقا اسماعیل بیاد بهم سر بزنه تا بتونم باهاش در این مورد مشورت کنم. جلوی فائزه هم دیگه حرفی نمیزدم که باهام مخالفت نکنه. یه روز که فائزه سر کار بود و شهلا خانم اومده بود پیشم و داشتیم صحبت میکردیم درمورد خواستگاری کلاهی و مخالفت فائزه بهش گفتم. شهلا خانم گفت اگه همینجوری که میگی باشه خیلی موقعیت خوبیه، بعد کمی مکث کرد و گفت بین خودمون باشه ولی ممکنه فائزه حسادت کنه یا بخاطر وابستگیش به تو و بچه مخالف باشه. شاید میترسه بازم تنها بشه. حرفای شهلا خانم منطقی بود ولی نمیتونستم قبول کنم که فائزه به خاطر خودش جلوی خوشبختی منو بگیره. تقریبا دو هفته بعد آقا اسماعیل اومد پیشم و تونستم باهاش حرف بزنم. وقتی موضوعو شنید مثل من جا خورد و گفت مرتضی آدم خیلی خوبیه ولی اجازه بده من مرد و مردونه باهاش حرف بزنم و ببینم قضیه چیه. آقا اسماعیل رفت با آقای کلاهی صحبت کرد و وقتی برگشت پیشم گفت اگر نظر منو میپرسی درخواست ازدواجشو قبول کن. به خاطر شرایط تو و حتی خودش یه سری شک و شبهه داشتم که با صحبت کردن برطرف شد. پیش خودم گفتم شاید داره در حقت ترحم میکنه ولی معلوم بود واقعا بهت علاقه مند شده. _ آقا اسماعیل شما همسر قبلیشو هم میشناختید؟ میدونید چرا جدا شدن؟ + من مرتضی رو نزدیک به ده ساله میشناسم. همسرشم قبلا دیده بودم ولی اینکه بگم در جریان جیک و پوک زندگیشون هستم دروغ گفتم. الان مفصل باهاش حرف زدم و میگه به دلایلی هیچ راه برگشتی بین خودشو همسر سابقش وجود نداره پس از این بابت خیالت راحت باشه. درمورد شناسنامه ی سرور هم خیلی باهاش حرف زدم ولی انگار رو تصمیمش خیلی مصممه. دیگه حالا تصمیم آخر با خودته که چکار کنی. هرچند اگر بخوایم خدایی حساب کنیم تو باید بری به سیفی خان درمورد بچش خبر بدی. اون حق داره که بدونه
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت72 یه حس عجیبی داشتم. هرچی بود باعث شد قاطعانه جواب منفی ندم و فرص
📜 🩷 _ من سیفی رو خوب میشناسم آقا اسماعیل. صد سال سیاهم بچه رو قبول نمیکنه و باز بهم تهمت میزنه وگرنه منم دوس داشتم بچم زیر دست بابای خودش بزرگ بشه. آقا اسماعیل نفسشو با صدا بیرون داد و گفت چه عرض کنم دخترم. پس بهترین موقعیت همینه. البته تو جوونی و مطمئنا بازم موقعیتهایی برات پیش میاد ولی به خاطر شرایط خاصت شاید هرکس نپذیرتت یا بعدا بخواد سرکوفت بزنه ضمن اینکه بچه هم داری و باید از اون شخص مطمئن باشی. از این نظر مرتضی صد درصد مورد تایید منه. _ خیلی ممنون آقا اسماعیل. شما تا کی اینجا هستید؟ + من دو روزی کار دارم و بعدش بر میگردم. چطور مگه؟ _میخوام اگر قسمتمون به هم بود شما هم کنارمون باشید برای عقد. آقا اسماعیل لبخندی زد و گفت پس تو هم بی میل نیستی درسته؟ با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم شاید اگر شرایط نرمالی داشتم جوابم منفی بود ولی الان میخوام به خاطر بچم و البته خودم عاقلانه تصمیم بگیرم. شما خیلی این یک سال هوای منو داشتید و بهم لطف کردید. اگر الانم این موضوعو تایید میکنید دیگه جای حرفی نمیمونه. منم موافقم. + مبارک باشه دخترم. ان شاالله از این به بعد روی خوش زندگی رو ببینی. _ خیلی ممنون. آقا اسماعیل یه خواهش دیگه هم ازتون داشتم. + چی؟ _ اگر براتون مقدوره یه جوری خبر وضعیت و ازدواج منو به ننم برسونید. مطمئنا تا الان نصف عمر شده از فکر من. میدونم از روستا رفتن و کار براتون سخت میشه ولی به بانو بگید یه جوری به نارین و ننه خبر بده. + نگران نباش حتما بهشون خبر میدم. اون بنده های خدا هم خیالشون از بابت تو راحت میشه دیگه. اون لحظه یه احساس آرامش خاصی گرفته بودم. شاید ازدواج با یه آدمی که دو برابر خود آدم سن داشته باشه برای خیلیا چیز خاصی نبود یا حتی بد میدونستنش ولی برای من همین که دوسم داشت و قرار بود ثبات مالی و احساسی داشته باشم و بچم تو آرامش بزرگ بشه کافی بود. هرچی به آقا اسماعیل اصرار کردم شب خونه ی ما بمونه قبول نکرد و رفت مسافر خونه. شب وقتی داشتم سفره ی شامو جمع میکردم همینجور تو افکار خودم بودم که فائزه گفت چیه تو فکری؟ _ راستش باید باهات صحبت کنم فائزه. + اتفاقی افتاده؟ _ اتفاق بد که نه. فائزه لبخند زد و گفت پس اتفاق خوبی افتاده؟ بگو ببینم چی شده؟
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت73 _ من سیفی رو خوب میشناسم آقا اسماعیل. صد سال سیاهم بچه رو قبول ن
📜 🩷 من به آقا اسماعیل درمورد خواستگاری کلاهی گفتم. لبخند از روی لبش محو شد و گفت خب؟ _ آقا اسماعیل رفت مردونه باهاش صحبت کرد و بعد اومد با هم حرف زدیم. بهم گفت هیچ مشکلی تو این قضیه نمیبینه و برای من موقعیت خوبیه. منم میخوام قبول کنم. فائزه من خیلی فکر کردم، در حال حاضر عاقلانه ترین کار ممکن همینه. فائزه از سر جاش بلند شد و گفت داری بزرگترین اشتباه زندگیتو میکنی و رفت تو اتاق. فائزه تو بدترین شرایط زندگیم دستمو گرفته بود و سنگ صبورم شده بود و از هیچ کمکی دریغ نکرده بود. نظرش خیلی برام مهم بود. دلم میخواست راضی باشه ولی از طرفی میترسیدم این موقعیتو از دست بدم و بعدا پشیمونیش برام بمونه. اون شب هرچی سعی کردم دوباره باهاش حرف بزنم و قانعش کنم اصلا باهام صحبت نکرد و گفت هر کاری دوست داری بکن. روز بعد آقای کلاهی و آقا اسماعیل اومدن خونمون تا صحبتای تکمیلی رو بکنیم و قرار عقدو بذاریم. به فائزه گفتم مرخصی بگیره و خونه بمونه ولی گفت من نباشم بهتره و رفت سر کار. برای اینکه تنها نباشم از شهلا خانم خواهش کردم بیاد پایین تا بیش از این احساس بی کسی نکنم. خلاصه صحبتامون رو کردیم و سر همه چیز توافق کردیم و قرار شد روز بعد بریم محضر و عقد کنیم و یک هفته بعدش من برم خونه ی آقای کلاهی. این یه هفته رو هم برای این گفتم که فائزه رو از لحاظ روحی آماده کنم و یه دفعه تنها نشه. همون شب به فائزه گفتم چه قرارایی گذاشتیم. اولش ساکت بود ولی بعد زد زیر گریه و کلی داد و بیداد کرد که داری اشتباه میکنی و این کارو نکن. هرچی سعی میکردم آرومش کنم از موضعش کوتاه نمیومد. روز عقدمون رسید. من آماده منتظر آقا اسماعیل و آقای کلاهی بودم ولی فائزه همچنان نشسته بود یه گوشه و زانوی غم بغل گرفته بود. رفتم پیشش و گفتم یعنی نمیخوای تو مراسم عقد خواهرت شرکت کنی؟ + بیام که چی بشه؟ مگه وجود منم مهمه؟ _ معلومه که مهمه. تو تنها کس و کار منی. + اگه اینطوری بود به حرفم گوش میکردی. _ فائزه ما حرفامونو با هم زدیم. + نه تو فقط حرف خودتو زدی. دیگه از دستش داشتم کلافه میشدم. حتی یه دلیل قانع کننده هم نداشت ولی فقط مخالفت میکرد. دستاشو گرفتم تو دستام و گفتم ازت خواهش میکنم به خاطر من کوتاه بیا. خانواده و پشت من فقط تویی. تنهام نذار.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت74 من به آقا اسماعیل درمورد خواستگاری کلاهی گفتم. لبخند از روی لب
📜 🩷 اتفاقا تو داری منو تنها میذاری. _ به خدا اینجوری نیست. قرار نیست که برم بمیرم. اصلا بذار یکم بگذره بهش میگم نزدیک اینجا خونه بگیره. تو فقط راضی باش. من اینجوری حالم بده وقتی میبینم ناراحتی. من دیگه طاقت از دست دادن عزیزامو ندارم. اشک توی چشمام جمع شد. فائزه وقتی حالمو دید بغلم کرد و بعد بدون هیچ حرفی رفت لباس پوشید و اومد بیرون. اینقدر از دیدنش خوشحال شدم که حد نداشت. شهلا خانم و همسرشم قرار بود باهامون بیان. خلاصه اومدن دنبالمون و همگی با هم رفتیم محضر. اونجا برای اولین بار مادر آقا مرتضی رو هم دیدم. پیرزن خوشتیپ و اتوکشیده ای بود. هرچند که به نظر میومد زیاد از شرایط راضی نیست ولی بی احترامی ای ازش ندیدم. قبل از اینکه بریم تو محضر آروم به آقای کلاهی گفتم مادرتون ناراضیه؟ گفت نه با شما مشکلی نداره از من ناراحته که چرا زودتر بهش خبر ندادم. _ خب چرا بهشون نگفته بودید؟ + راستش دوست نداشتم یه وقت کسی تو کارم نه بیاره. اینجوری بهتربود. _ چی بگم؟ ولی کاش زودتر بهشون گفته بودید. + شما نگران نباشید از دلش درمیاریم. با هم وارد محضر شدیم و طی مراسم خیلی ساده ای خطبه خونده شد و بهم محرم شدیم. آقا مرتضی حلقه ی طلایی رو دستم کرد و همه دست زدن. به اصرار شهلا خانم همگی برگشتیم خونه ی ما و میخواست شام هم بپزه که آقای کلاهی اجازه نداد و از بیرون تهیه کرد. شب خیلی خوبی بود ولی همش یه بغضی داشتم از اینکه اینقدر بی کس و کارم و عزیزام پیشم نیستن. آخر شب وقتی موقع رفتن شد آقا مرتضی بهم اشاره کرد برم توی حیاط. وقتی تنها شدیم گفت ممنونم که منو لایق دونستی. برای اومدنت به خونه ی خودت لحظه شماری میکنم. از خجالت داشتم آب میشدم، تا حالا هیچکس اینطوری باهام حرف نزده بود. همون موقع آقا مرتضی جعبه ای رو از جیبش درآورد و گفت اینم کادوی عروسیمون. بازش کردم، دیدم یه گردنبند خیلی خوشگل تو جعبس. _ چرا زحمت کشیدید آقا مرتضی؟ + آقا مرتضی کیه؟ از امروز من شوهرتم و مرتضی صدام میکنی. دوس دارم با من راحت باشی. اینم ناقابله. ببخشید که همه چیز یهویی شد و بهتر از این نتونستم تدارک ببینم. _ همین قدرم برای من عالی بود.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت75 اتفاقا تو داری منو تنها میذاری. _ به خدا اینجوری نیست. قرار نیس
📜 🩷 هربارم که میرفتم فائزه زیاد محلم نمیذاشت و انگار هنوز دلخور بود ولی عاشقانه دور سرور رو میگرفت و باهاش وقت میگذروند. . همه چیز به طرز عجیبی داشت خوب پیش میرفت. طوری که بعضی وقتا حس میکردم دارم خواب میبینم. تقریبا چند ماهی از ازدواجمون میگذشت و سرور تقریبا نه ماهه بود که یک روز که با هم تو خونه تنها بودیم زنگ خونه رو زدن. سرور رو بغل کردم و رفتم دم در. وقتی درو باز کردم از چیزی که میدیدم نزدیک بود پس بیوفتم. ننم و نارین و بانو(زن داداش نارین) با آقا اسماعیل پشت در بودن. تا چشم ننه بهم افتاد زد زیر گریه و خودشو تو بغلم انداخت و تند تند سر و صورت من و سرور رو میبوسید. باورم نمیشد یه بار دیگه دارم خانوادم رو میبینم. وقتی به خودم اومدم تعارفشون کردم اومدن داخل. ننم همش خدا رو شکر میکرد. سرور رو تو بغلش گرفته بود و نوازشش میکرد. وقتی نشستن گفتم شما کجا اینجا کجا؟ باورم نمیشه دارم میبینمتون. آقا اسماعیل گفت خبر ازدواج و بچه دار شدنتو که به ننت دادم دیگه دلش طاقت نیاورد. دوس داشت خودش بیاد از نزدیک زندگیتو ببینه و خیالش راحت باشه. _ ولی آقام چی؟ چطور اجازه داد؟ + اون خبر نداره. ننت گفته من مریضم باید برم دکترو نارینم گفته خبر دارم که داداش و زن داداشم میخوان چند روز دیگه برن شهر کار دارن میتونیم باهاشون بریم. درواقع همه دست به دست هم دادن تا این اتفاق رقم بخوره. خدا ما رو به خاطر دروغمون ببخشه ولی چاره ای نبود. دست ننه رو بوسیدم و گفتم کار خوبی کردین. انگار عمر دوباره بهم دادن شماها رو دیدم. آقا اسماعیل گفت با اجازتون من میرم دنبال کارام شما خانما با هم حرف زیاد دارید. وقتی آقا اسماعیل داشت میرفت دم در بهش گفتم هیچوقت محبتایی که شما در حقم کردید و فراموش نمیکنم. ان شاالله بتونم جبران کنم. + این چه حرفیه دخترم. هرکاری کردم برای رضای خدا بوده. آقا اسماعیل که رفت ننه گفت بگو ببینم چیا بهت گذشته اینجا؟
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت76 هربارم که میرفتم فائزه زیاد محلم نمیذاشت و انگار هنوز دلخور بود
📜 🩷 🌸🍃 و من هرچی اتفاق افتاده بود رو براشون تعریف کردم فقط نگفتم که سرور بچه ی سیفیه چون میترسیدم به گوشش برسه و حالا که آرامش دارم دوباره یه شری تو زندگیم بیوفته. ننه خیلی خوشحال بود میگفت همه بدبختیایی که ما کشیدیم بعد رفتنت به این آرامش و خوشبختیت می ارزید. حالا دیگه میتونم با خیال راحت سرمو بذارم زمین. گفتم این حرفا چیه ننه. شما ماشالا جوونی باید حالا حالاها سایت بالا سر ما باشه. ننه چپ چپ نگاهی به نارین انداخت و گفت چی بگم دختر؟ سنی ندارم ولی شدم مثل شصت ساله ها بسکه همه دق به دلم دادن. غصه ی زندگی خودم کم بود دخترامم مثل خودم کم شانس و بدبخت شدن. بانو گفت این حرفا رو نزنید ماشالا هم شما چهارستون بدنت سالمه و کلی نعمت دور و ورت داری و هم دخترت الان خوشبخت شده. باید خوشحال باشی. بعد رو به من کرد و ادامه داد: یعنی خدایی بخوام بگم روزی که از ده رفتی هیچوقت فکرشم نمیکردم که بتونی از پس زندگیت اینجوری بربیای و شانس بیاری. الهی شکر که الان آرامش داری. _ همش از صدقه سر آقا اسماعیله. خدا خیرش بده مثل یه پدر واقعی هوای منو داشت و باعث شد امروز من این زندگی رو داشته باشم. بعد از مدت ها دورم شلوغ شده بود و همه میگفتن و میخندیدن و حالم خیلی خوب بود. بعد از ظهر که مرتضی از سر کار اومد خونه رفتم دم در بهش گفتم خانوادم اومدن و اونم خیلی خوشحال شد. موقعی اومد داخل و باهاشون سلام و علیک کرد اینقدر باهاشون گرم گرفت و احترام گذاشت که احساس غرور کردم. دلم میخواست آقامم اونجا بود و میدید دختری که اونهمه تحقیرش کرد همچین زندگی و شوهری داره. ناهار که خوردیم خانما رفتن تو اتاق تا یه چرتی بزنن و مرتضی هم تو اتاق سرور پیشش خوابیده بود. منم داشتم آشپزخونه رو جمع و جور میکردم که نارین اومد پیشم و گفت بذار کمکت کنم. با هم مشغول جا دادن ظرفا بودیم که گفت سوری یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی؟ _ آره حتما. چی شده؟ نارین نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی اونجا نیست آروم گفت مطمئنی سرور بچه ی آقا مرتضی هست؟ از سوالش دستپاچه شده بودم. اخمی کردم و گفتم این چه سوالیه؟ از تو توقع نداشتم بهم تهمت بزنی.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت77 🌸🍃 و من هرچی اتفاق افتاده بود رو براشون تعریف کردم فقط نگفتم ک
📜 🩷 تهمت کدومه دختر؟ منظورم اینه که بچه ی سیفی نیست؟ به هرحال اونم شوهرت بوده. _ نه چرا همچین فکری میکنی؟ + رنگ چشمای دخترت خیلی شبیه سیفیه. به جثه اش هم نمیخوره شش هفت ماهه باشه. انگار بیشتره. _ نارین چشمای مرتضی هم قهوه ای روشنه میبینی که. بعدم اصلا دوس ندارم این حرفا رو جایی بشنوم و باز حرف و حدیث درست بشه. نارین آخرین بشقابو تو کمد گذاشت و گفت سوری خودت منو خوب میشناسی. درسته اومدم شدم هووی ننت و مسلما شما به خاطر من خیلی اذیت شدید ولی واقعا هیچوقت بدیتون رو نمیخوام. اگرم الان اینا رو میگم میخوام مطمئن بشم داری عاقلانه تصمیم میگیری. وگرنه مطمئن باش دهن من چفت و بست داره. چند لحظه به فکر فرو رفتم. نارین راست میگفت درسته اون اوایل گاهی با کاراش میچزوندمون ولی خب در کل ذات بدی نداشت. اونم نقشی تو شوهر کردنش نداشت و مجبور بود زن بابای من بشه. بیشتر بدبختیایی که ما تو زندگیمون کشیدیم اول تقصیر آقام و بعد از اون به خاطر بی سیاستی ننه بود. اگه ننه مثل نارین بلد بود زندگی کنه شاید سرنوشت ماها هم اینجوری نمیشد. نگاهی به صورت منتظرش انداختم و گفتم به جون بچه هات قسم میخوری به کسی چیزی نگی؟ نارین دستش رو به نشونه ی سکوت رو دهنش گذاشت و گفت خیالت جمع. راستش وقتی آقا اسماعیل منو آورد شهر باردار بودم. البته خودم خبر نداشتم و اصلا فکرشم نمیکردم. من کلا دو بار با سیفی بودم و این نمیدونم از شانس بدم بود یا خوبم ولی خدا خواست و باردار شدم. اولشم خیلی خودمو باختم و میخواستم سق..طش کنم ولی دوستم فائزه نذاشت. خدا ازش راضی باشه اون باعث شد امروز دخترم سالم اینجا باشه. بقیه ی جریاناتم که میدونی آقا مرتضی ازم خواستگاری کرد و گفت اجازه بده اسم سرور رو بزنم تو شناسنامم منم قبول کردم. کار خدا بود که مرتضی رو سر راهم گذاشت وگرنه برای شناسنامه گرفتن مجبور میشدم برم سراغ سیفی. اونم معلوم نبود قبول کنه یا نه. اصلا شاید قبولم میکرد ولی بچمو ازم میگرفت. دیگه حتی نمیخوام فکرشم کنم که باهاشون در ارتباط باشم چه برسه به اینکه بچم اونجا بزرگ بشه. حرفم که تموم شد نارین گفت من نمیخوام به کاری مجبورت کنم میدونمم خیلی سختی کشیدی ولی این حقو هم نداری که بچه و پدرو از هم محروم کنی.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت78 تهمت کدومه دختر؟ منظورم اینه که بچه ی سیفی نیست؟ به هرحال اون
📜 🩷 🌸🍃 ببین اگر من شک کردم این بچه ی سیفیه بقیه هم ممکنه بفهمن. اصلا خودش ممکنه سرور رو ببینه متوجه بشه که واقعا بچه ی خودشه و دلش نرم بشه. _ حتی اگه قبولم کنه فکر کردی بعدش چی میشه؟ ما الان یه خانواده هستیم و خوشبختیم. چرا برای خودم دردسر درست کنم؟ + نمیدونم هرجور خودت صلاح میدونی. ولی میترسم یه موقعی این راز برملا بشه که خیلی گرون تر برات تموم بشه. _ قرار نیست این راز برملا بشه. لطفا تو هم به کسی چیزی نگو. من حقمه بعد اونهمه بدبختی آرامش داشته باشم و بی دغدغه زندگی کنم. الانم برای این حقیقتو بهت گفتم چون میدونم در حقم نامردی نمیکنی. + خیالت راحت باشه من فقط دلم نمیخواد بیشتر از این اذیت بشی و مشکل بزرگتری به وجود بیاد. راستی درمورد آقاتم ناراحت نباش. من تو این مدت خیلی باهاش حرف زدم. اونم انگار دلش نرم شده و یه جورایی ته دلش میدونه که تو بی گناهی ولی باید زمان بگذره تا آروم تر بشه. به هرحال اونم پدره و نمیتونه تا ابد ازت عصبانی باشه. ایشالا یه روزی دوباره هممون دور هم جمع میشیم. آقا مرتضی هم مرد خیلی خوبیه و مطمئنم آقات ببینتش خوشش میاد و از خر شیطون پیاده میشه. نفسمو با حسرت بیرون دادم و گفتم والا من دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط. فقط میدونم آرامش زندگیمون از همه چیز مهمتره. از آقامم خیلی دلگیرم همیشه به جای بچه های خودش پشت بقیه رو گرفته. به هرحال توکل به خدا! خلاصه اون روز نارین قول داد که تا خودم نخواستم به هیچکس حرفی نزنه. ننه اینا دو روز خونم موندن و گفتن دیگه باید برگردیم. ننه موقع رفتن تو گوشم گفت چهار دست و پایی شوهرتو بچسب که از این بهتر دیگه گیرت نمیاد. خیلی مرد خوبیه. هوای زندگیتو خیلی داشته باش. ایشالا آقاتم از خر شیطون پیاده میشه و میتونید دیگه باهامون رفت و آمد کنید. وقتی رفتن دلم خیلی گرفت. دلم میخواست منم مثل همه بتونم با خیال راحت برم خونه ی بابامو بیام. خواهرامو ببینم و سنگ صبور داشته باشم. مرتضی که میدید من خیلی تو خودمم بهم پیشنهاد داد بریم روستا تا خودش شخصا با آقام حرف بزنه ولی من میترسیدم آقام بد رفتار کنه و آبروم جلوی مرتضی بره، برای همین مخالفت کردم.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت79 🌸🍃 ببین اگر من شک کردم این بچه ی سیفیه بقیه هم ممکنه بفهمن. ا
📜 🩷 🌸🍃 با همه ی این مسائل زندگی خوبی داشتم و همیشه خدا رو به خاطر وجود مرتضی شکر میکردم. سرور هرچی بزرگتر میشد با شیرین زبونیاش زندگیمون رو قشنگتر میکرد. اینقدر هم عاشق مرتضی بود و بابایی بود که هیچوقت حس نمیکردم واقعا پدرو دختر نیستن. سرور یک سالو نیمه بود که متوجه شدم باردارم. اینقدر مرتضی با شنیدن این خبر خوشحال شد و قربون صدقم رفت که تا حالا ندیده بودم هیچ مردی اینجوری عکس العمل نشون بده. وقتی فهمیدم باردارم یه روز که مرتضی سر کار بود رفتم پیش فائزه تا خبر بارداریمو بهش بدم. وقتی رفتم داخل دیدم مثل همیشه نیست. انگار خیلی تو خودش بود. خبر بارداریمو که بهش دادم اصلا خوشحال نشد. بهش گفتم فائزه اتفاقی افتاده؟ گفت نه چیزی نشده همه چیز خوبه. خوشحالم که دوباره داری مامان میشی. تازه اون لحظه یادم افتاد که فائزه دیگه نمیتونه مادر بشه و حدس زدم ناراحتیش از این باشه. خودمو سرزنش کردم که چرا جلوش خوشحالیمو بروز دادم ولی به هرحال فائزه دوست صمیمیم بود و بالاخره میفهمید. بارداری دومم مثل اولی نبود و هرچی میگذشت حالم بدتر میشد. نسبت به همه ی غذاها حساس شده بودم و به ندرت میتونستم غذا بخورم یا کاری بکنم. سرور هم هنوز خیلی بچه بود و نیاز به توجه و مراقبت داشت و من نمیتونستم درست از پس کاراش بربیام. یه دفعه که فائزه اومده بود پیشم و دید حالم اینقدر بده گفت مواقعی که سر کار نیستم میتونم سرور رو برات نگه دارم. منم اینقدر حالم بد بود که سریع قبول کردم. کار فائزه یه جوری بود که شیفتاش گردشی بود و بعضی وقتا صبح میرفت و بعضی وقتا بعد از ظهر. روزایی که صبحا خونه بود مرتضی سرور رو میبرد پیشش تا من استراحت کنم و ظهر میرفت دنبالش و میاوردش. همینجوری چهار ماه اول بارداریم گذشت و کم کم حالم به نسبت بهتر میشد. برای همین میخواستم کمتر سرور رو بفرستم اونجا ولی دیگه اینقدر سرور و فائزه به هم وابسته شده بودن که هردو تاشون بی تابی میکردن و منم که میدیدم اینجوری هردوشون خوشحالن اجازه میدادم بازم سرور بره پیشش. بالاخره موقع زایمانم رسید و خدا یه پسر بهمون داد که اسمش رو سهیل گذاشتیم. با اومدن سهیل سرور خیلی حساس شده بود و مدام دور از چشم ما سهیلو میزد و حسادت میکرد. هرچی هم بهش محبت میکردیم بازم این کاراش ادامه داشت.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت80 🌸🍃 با همه ی این مسائل زندگی خوبی داشتم و همیشه خدا رو به خاط
📜 🩷 یه دفعه که فائزه اومده بود پیشمون سهیلو خوابوندم و وقتی دیدم سرور هم تو سالن مشغول بازیه دو تا چایی ریختم و تو آشپزخونه با فائزه مشغول صحبت شدیم. یکم که گذشت دیدم صدای سرور نمیاد. هرچی هم صداش کردم جواب نداد. با هول و ترس این طرف و اون طرفو نگاه کردم و همون لحظه صدای گریه ی سهیل از تو اتاق بلند شد. دویدم سمت اتاق و دیدم سرور چند تا پتو از کمد کشیده بیرون و انداخته رو صورت بچه. با ترس رفتم جلو و از عصبانیت یدونه پشت دستی به سرور زدم و دعواش کردم و سریع بچه رو از زیر پتوها درآوردم. سهیل صورتش سرخ شده بود و داشت گریه میکرد. سرور هم زد زیر گریه و رفت بغل فائزه. سهیلو که آروم کردم و دوباره خوابوندمش رفتم بیرون و دیدم سرور مشغول بازیه. چهره ی فائزه درهم و عصبانی بود. دستمو گرفت و برد تو آشپزخونه و گفت برای چی دست رو بچه بلند میکنی؟ حالا دیگه پسردار شدی به این بچه ظلم میکنی؟ کلافه دستی روی صورتم کشیدم و گفتم این حرفا چیه فائزه؟ تو منو اینجوری شناختی؟ من که مثل آقام پسر و دختر نمیکنم. یه لحظه ترسیدم سهیل خفه بشه، غیر ارادی بود. بعدشم پشیمون شدم. + پس چرا اینجوری باهاش رفتار میکنی؟ اگه تو بیشتر هواشو داشتی اونم اینجوری حساس نمیشد. _ فائزه تو که حال منو درک نمیکنی. من اینقدر این روزا فشار کارای بچه ها روم زیاده که اعصابم اصلا سر جاش نیست. سهیل شب و نصف شب بیداره و شیر میخواد و دل درد میگیره و زیر پاشو باید عوض کنم و… سرورم که تو سن بازیگوشیه. اینو که گفتم یه دفعه فائزه سرشو انداخت پایین و بعد چند ثانیه گفت آره تو درست میگی. من درک نمیکنم منظورتو خوب رسوندی. من که اصلا مادر نمیشم که بتونم درک کنم. روسریشو سرش کرد و کیفش رو برداشت و به سمت در رفت. دویدم پشت سرش و گفتم فائزه معلومه چت شده؟ من غلط بکنم بخوام به کسی تیکه و کنایه بندازم مخصوصا تو که مثل خواهرمی و اینقدر زحمتمو کشیدی. فائزه در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت اشکال نداره منم باید حد خودمو بدونم. خداحافظ. درو بست و بیرون رفت. منم هاج و واج مونده بودم. هرچی فکر میکردم من چیز بدی نگفته بودم.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت81 یه دفعه که فائزه اومده بود پیشمون سهیلو خوابوندم و وقتی دیدم سر
📜 🩷 سرور اومد پیشم و گفت خاله کجا رفت؟ چرا منو نبرد؟ منم میخوام برم. زد زیر گریه و اینقدر سر و صدا کرد که دیگه داشت کلافم میکرد. تا روز بعد صبر کردم ولی هم خودم دلم طاقت نمیاورد به ناراحتی فائزه بی توجه باشم و هم سرور اذیت میکرد و بهانه ی فائزه رو میگرفت برای همین مرتضی که میخواست بره سر کار من و بچه ها رو رسوند در خونه ی فائزه و رفت. اولش فائزه باهام سرسنگین بود ولی با وجود سرور کم کم یخش آب شد و دوباره شد همون فائزه ی قبل. منم ازش عذرخواهی کردم و فائزه هم گفت نه تقصیر خودمه این روزا زیادی حساس شدم. اون روز وقتی مرتضی اومد دنبالمون درمورد شرایط روحی فائزه داشتم بهش میگفتم. مرتضی بعد کمی فکر کردن گفت یه نفر از دوستام هست اسمش فریبرزه و تو کار پارچس، یک سالی میشه زنش فوت کرده و دو تا بچه داره و دنبال یه زن خوبه که دوباره ازدواج کنه به نظرم به درد فائزه میخوره. اگه صلاح میدونی باهاش صحبت کن که همدیگه رو ببینن چون با توجه به شرایط فائزه بهم میخورن و فریبرز براش اهمیتی نداره که بازم بچه دار بشه. یکم درمورد شرایط زندگی و کار وبارش پرسیدم و به نظرم موقعیت خوبی اومد و گفتم با فائزه صحبت میکنم. وقتی به فائزه گفتم اولش گفت نه من حوصله ی یه مرد جدید و زندگی جدید رو ندارم ولی با اصرارای من قبول کرد که همدیگه رو ببینن. یه روز هماهنگی کردیم و هم فریبرز و هم فائزه رو دعوت کردیم خونمون تا بتونن همدیگه رو ببینن و با هم آشنا بشن. فائزه دختر خیلی خوشگلی بود و مسلما تو همون نگاه اول فریبرز خیلی ازش خوشش اومد و برای ازدواج مصمم تر شد. فائزه رو کشیدم کنار و گفتم نظرت چیه؟ معلومه تو گلوش بدجوری گیر کردیا. به نظرم مرد خیلی خوب و آرومیه. فائزه یکم فکر کرد و گفت والا چی بگم؟ من بعد علی دیگه هیچ حسی به هیچ مردی ندارم. _ به هرحال نمیشه که تا آخر عمر مجرد بمونی. یعنی به نظرت امکانش هست که برگردی به علی؟ + نه اصلا همچین چیزی نمیشه. _ خب پس باید عاقلانه تصمیم بگیری. یادته منم همین تردیدا رو داشتم ولی الان خداروشکر میکنم که عاقلانه تصمیم گرفتم. + نمیدونم اجازه بدید یکم فکر کنم و چند بارم تنها باهاش صحبت کنم ببینم چی میشه. درضمن من باید بچه هاشم ببینم. ببینم میتونیم با هم ارتباط بگیریم یا نه!.