سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد .مریم هرچقدر هم محمد رو نصیحت میکردم تو گوشش نمیرفت .حسین
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.مریم
هنوز به قم نرسیده بودیم یعنی یه ساعت نبودیم سوار اتوبوس شده بودیم که ماهگل عکس سه درچهاری که از حسین تو جیبش بود رو درآورد وشروع کرد بوسیدن وگریه کردن وبهونه گرفتن که من دلم تنگ شده برای بابام من نمیام من میخوام برم پیش بابام باید ماشین رو نگهدارید .اینقدر بی قراری وگریه کرد که خودمم طاقت نیورم وشروع کردم گریه کردن .وقتی اعظم دید گفت ای خاک برسرتون این دیگه چه مسخره بازیه .چرا گریه میکنی ؟گفتم اخه ماهگل خیلی وابسته است به حسین میترسم مریض بشه ببین هنوز یه ساعت نشده چیکار کرده باخودش .اعظم:بزن تو دهنش بچه اینقدر پررو بعدم نه تو برا بچه گریه نمیکنی بگو خودم نمیتونم بی مرد بخوابم بگو حتما یه گردن کلفت باید باهام باشه بگو حتما باید شب بایه مرد بخوابم .بگو…...اینقدر حرفهای ناجور زد وبدوبیراه به حسین گفت که ماهگل بلند شد وگفت خاله بار اخرت باشه به بابای من میگی گردن کلفت .اعظمو عصبی شد ویه سیلی ماهگل رو زد .جیگرم سوخت مدام حرف حسین تو سرم تکرار میشد مدام به این فکر میکردم که حسین اگه چپ به بچه ها نگاه میکردم منو میکشت الان بفهمه ماهگل سیلی خورده اعظمو شبونه دار میزنه .ولی به احترام اینکه اعظم ازمن بزرگتره وحتما واسه دلسوزی زده چیزی نگفتم ازطرفی هم میترسیدم دعوامون بشه منو ول کنن با دوتا بچه تو شهر غریب وبرن من که جایی رو بلد نبودم .بالاخره رسیدیم مشهد اعظم ومحمد وبه بهونه های مختلف مارو اذیت میکردن ماهگل شب تا صبح گریه میکرد وعکس حسین رو بغل میگرفت ومیخوابید تا صبح صدای هق هقش میومد .صبح زود اعظم ومحمد پای بساط بودن ومن رفتم تو راهرو اتاقی که اجاره کرده بودیم غذا درست کنم ماهگلم همراهم اومد استکانهارو شست ورفت بره تو اتاق من صداش کردم وگفتم کبریت رو ندیدی کجاست .گفت نه ورفت تو بعد دیدم چنان سروصدایی به پا شد وقتی رفتم دیدم محمد گوش ماهگل رو گرفته واعظم میزنه رو دستش ومیگه فالگوش وایمیسی چش سفید ؟اگه اون گوشاتو نبریدم .ماهگلم التماس وگریه که خاله بخدا من گوش نمیدادم با مامانم حرف میزدم ولی تو گوش اعظم نمیرفت ومیگفت سایت رو پرده افتاده چند شبه به خاطر اون بابای فلان فلان شدت نزاشتی بخوابیم الانم گوش وایسادی دختر های من آدم نیستن بابا ندارن .رفتم جلو گفتم ولش کنید بچه من ازاین عادتها نداره داشت با من حرف میزد ..
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・
🍂❤
"محتـرمانه و قـدرشناسانه بـرخـورد کنیـد"
مردان دوست دارند که همسرشان به آنها احترام بگذارد و از آنها تمجید کند. در عین حال آنها به خاطر برخی از ویژگیهایشان دوست دارند تا قدردانی خود از همسرشان را به صورت غیرمستقیم ابراز کنند.
جریحه دار کردن غرور یک مرد برای او خیلی گران تمام میشود و امکان دارد در زندگی زناشویی تأثیر نامطلوب دائمی بگذارد. یک مرد به سختی میتواند خفیف شدن از جانب زنش را به فراموشی بسپارد...!
وقتی مرد احساس کرد که زن او را لایق و با جرأت میداند به خود میبالد و این شهامت را به دست میآورد که برای مقابله با هر مشکلی سینه سپر کند. او از لیاقت خود اطمینان مییابد و همین امر اعتماد به نفس لازم را در او به وجود میآورد.
زن میتواند با جملات تمجید آور که در نهایت لطف و محبت تنظیم شده باشد، شخصیت و احساس شوهرش را کاملاً عوض کند و از او مردی با لیاقت و با کفایت بسازد
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
💕 زنی که مردها دوست دارند ...!!
اگر خیلی زیبا باشید و آشپزی بلد نباشید، مردها کمی از آن چشم پوشی می کنند و توی دیدشون هستین.
اما اگر ازدواج کردید و مثل روزهای اول زیبا و مرتب نباشید و بعد آشپزی هم نکنید
خیلی زیاده خواه هستید که توقع داشته باشید که همسرتون ازتون حمایت کنه.
مردان به زنانی که می توانند آشپزی میکنند،فقط احترام میگذارند.
خانم عزیز زیبایی و زنانگی روزای اول رو برای همسرت حفظ کن...
❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد .مریم هنوز به قم نرسیده بودیم یعنی یه ساعت نبودیم سوار ات
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
ولی مگه تو گوششون میرفت اینقدر غر زدن تا خسته شدن بعد هم با منو بچه ها قهر کردن ویه کلمه هم باهامون حرف نمیزدن .محمد هم برای اینکه اعظم بهش یه نخود مواد بده بکشه هرچیزی اون میگفت گوش میداد واونم با ما حرف نمیزد .اینقدر تو این چند روز سفر بهمون بد گذشته بود که خدا خدا میکردم زودتر بریم .هنوزم که هنوزه ماهگل اسم مسافرت مشهد میاد میترسه وتموم بدنش به لرزه درمیاد ومیگه قربون امام رضا برم ولی دلم نمیخواد برم مشهد .
بعد از برگشتن از حرم حدود سیصد تومن از پولی که حسین بهم داده بود مونده بود .اعظم ومحمد پای بساط گرم صحبت بودن وکر کر میخندیدن پولو برداشتم رفتم کنارشونو وگفتم من میترسم اینو گم کنم .دست شما باشه هرچقدر برای منو بچه هام خرج کردید ازش بردارید بقیشم برای کرایه برگشتمون .با اینکه میدونستم اونا هزارتومنم خرج نکردن ولی پولو دادم .اعظم هم پولو لای روزنامه ای که کنارش بود گذاشت .وقتی دید پولو بهش دادم یکم مهربونتر شدو مدام بهم تعارف میکرد که منم بکشم برای سردردم خوبه .آخر شب بود محمد واعظم گفتن اتاق رو مرتب کنیم وبریم حرم .من تختهارو مرتب کردم و لباس بچه هارو پوشیدم .اومدیم راه بیوفتیم که اعظم گفت پس پولا کو ؟همین جا لای روزنامه بود ؟مریم:من دیده بودم محمد روزنامه رو چپوند تو پلاستیک مشکی وبرد گذاشت سرکوچه .گفتم آخه چرا برنداشتیش روزنامه هارو محمد جمع کرد .سریع رفتیم آشغالای بیرون رو زیرو رو کردیم ولی خبری از پولا نبود که نبود .دیگه داشتم سکته میکردم با حالی زار نشستم رو تخت وشروه کردم گریه کردن که اعظم اومد تو اتاق گفت :چیه چرا گریه میکنی فکر کردی ما خریم نمیفهمیم .دخترت پولارو دزدیده .مگه پول گم میشه .اولش گفتی پولارو بهش بدم خرش کنم بعدم دخترزبون درازتو فرستادی بدزدتش که بگی شما پولامو گم کردید آره ؟تعجب کرده بودم جیگرم میسوخت ازاینهمه بد بودن .گفتم دختر من اصلا نزدیک شما نیومد خودت گذاشتی لای روزنامه ،روزنامه هارو که محمد جمع کرد گذاشت بیرون به ماهگل چه ربطی داره .ولی تو گوششون نمیرفت دوتایی با محمد میگفتن ماهگل پولارو دزدیده .قرار شد فردا صبح برگردیم خونه .اینقدر خوشحال بودم که خدا میدونه .محمد واعظم دیگه با ما حرف نزدن تا تهران .وقتی رسیدیم تهران گفتن ما میخوایم بریم خونه منصور واز اتوبوس پیاده شدن بدون اینکه بگن تو نمیای یا پولاتو ما گم کردیم پول داری یا اصلا تو که جایی بلد نیستی بیا بریم خونه بعدا خودمون میبریمت .بدونه یه کلمه حرف پیاده شدن وماروتنها گذاشتن ..
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
❤️💍❤️
🔰 در جلسات #خواستگاری حتما به این نکات توجه کنین
▫️تفاهم داشتن
نحوه مدیریت زندگی و تصمیمگیری بین زن و شوهر باید مشخص و واضح باشه. دختر و پسر باید مشخص کنن که برنامهشون برای لحظاتی که بعد از ازدواج به نتیجه نمیرسن، چیه.
▫️مسئولیتپذیر بودن
دختر و پسر با بررسی اینکه آیا طرف مقابل کارها رو نصفه رها میکنه، یا اونا رو به نتیجه میرسونه، میتونن به مسئولیتپذیری همسر آیندهشون پی ببرن.
▫️داشتن ثبات روانی
دختر و پسر باید از ثبات عاطفی همدیگه باخبر بشن؛ یعنی بدونن وقتی طرف مقابل عصبانی میشه، چطور خودشون رو کنترل میکنن و نحوه بروز ناراحتی و خشم طرف چطوریه.
▫️اهل رفتوآمد بودن
بعضیها هیچ تمایلی ندارن که تو جمع باشن اما برعکس بعضیها ترجیح میدن مدام در کنار خانواده یا جمع دوستان باشن. درباره این موضوع حتماً تو خواستگاری صحبت کنید.
▫️به دنبال تغییر طرف مقابل بودن
باید مشخص بشه که دختر و پسر چقدر اصرار دارند که طرف مقابلشون رو مطابق استانداردهاشون کنن یا چقدر آمادگی اینو دارن که طرف مقابل رو همونطور که هست، بپذیرند.
🖌#کانال_دڪتر_انوشه
👇
برای خود زندگی کنید...
برای خود بمیرید...!
دیگران دیگرانند...
هرچقدر هم نزدیک و عزیز باشند!
روزی نشان می دهند که؛
"دیگرانند"...
🖌#کانال_دکتر_انوشه
@daneshanushe✍️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . ولی مگه تو گوششون میرفت اینقدر غر زدن تا خسته شدن بعد هم
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.مریم
دلم برای اینهمه سال که عمرمو پای اینا گذاشته بودم میسوخت .با ترس ولرز بالاخره رسیدیم قم .تو کیفمو نگاه کردم فقط هزاروپونصد تومن پول همراهم بود .تا ده هم باید میرفتیم جایی هم بلد نبودم ترسیده بودم دست دخترهارو سفت چسبیده بودم .یه شاگرد اتوبوس پیاده شد آب بخره رفتم جلو گفتم آقا ما پولامو نو گم کردیم همین هزاروپونصد رو دارم مارو تا اراک میبری خدا خیرت بده برادر ؟شاگرد اتوبوس نگاهی بهمون کرد وگفت الان برمیگردم رفت وبرگشت وگفت بیایید سوارشید خواهر میبرمتون .با کلی قربون صدقه ودعای خیر سوار اتوبوس شدیم خیالم راحت شده بود تا اراک که بریم اونجا مینی بوس های دهمون هستن یا بالاخره آشنایی چیزی میبینم وباهاشون تا خونه میریم .نفس راحتی کشیدم حالا باید با بچه ها حرف میزدم .دست بچه هارو گرفتم وگفتم دخترای من میدونید راز چیه ؟بعد هم کلی مقدمه چینی کردم وگفتم ازکارهای خاله اعظم ودایی محمد چیزی به بابا نگید باشه اگه بابا ازتون پرسید چندروز چی شد بگید خیلی خوش گذشت بهمون خیلی خوب بود باشه؟اگه راستشو بگید بابا ناراحت میشه .ماهگل گفت باشه فقط بریم پیش بابا چیزی نمیگیم . بعد ازپیاده شدن ازاتوبوس سوار مینی بوس ده شدیم وگفتیم حسین پولو خودش حساب میکنه .با دیدن جاده ده ومسجد محلمون خوشحال شدم که فکر میکردم دارم پرواز میکنم راه نمیرم .حسین پیش همسایه ها تو کوچه بود .ازدور دیدمش دلم پر میکشید .ماهگل تا بابارو دید صدا کرد بابا بابا جونم بابای مهربونم بعد هم اینقدر دویید که دوبار زمین خورد وباباشو بغل گرفت وتند تند بوس میکرد .حسین هم سفت بغلش کرده بود ومیگفت قربونت برم خونه رو بدون شما نبینم خونه بی شما نشه که من میمیرم .همسایه ها از دیدن این صحنه میخندیدن ومیگفتن حسابی هندی شد ولی اونا که نمیدونستن ما چی کشیدیم ازچه جهنمی اومدیم .وقتی رفتیم خونه حسین مدام میپرسید خوب چه خبر خوش گذشت چیکارا کردید .من همش گوشتم تو تکون بود که یوقت بچه ها چیزی نگن .مطمئن بودم حسین بفهمه بچه ها چقدر اذیت شدن یا منو میکشه یا اعظم ومحمد رو منم مدام میپیچوندم وبحث رو عوض میکردم .فردا صبح من رفتم شیر گاو رو بدوشم.
هر اتفاق دو بار می افتد:
اول توی ذهنت
بعد توی واقعیت
حواست به اتفاقهایی که در ذهنت می افتد باشد!
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe