سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . همین که وارد شد همه سکوت کردن، بعد از دادن یکسری دستو
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
داداش مامان کارت داره، پایین منتظرته...
موقع رفتن یه نگاه غمگینی بهم کرد و روشو ازم برگردوند...
برای دلربا هم ناراحت بودم ولی فعلا زندگی خودم رو هوا بود و کاری نمیتونستم براش بکنم...
لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون، کم و بیش از حضور اون دختره تو عمارت و رفتارهای مادرم میتونستم حدس بزنم چی تو ذهنش میگذره، تقریبا حدس میزدم در مورد چی میخواد صحبت کنه ولی بازم به احترامش به جمعشون اضافه شدم، مادرم بعد کلی مقدمه چینی و طفره رفتن از موضوع اصلی که دوست داشت زود مطرحش کنه اینطوری رفت سر اصل مطلب:....
بهادر جان دوست دارم هر چی زودتر بچتو ببینم و بغل بگیرمش....
راستشو بخواهی و اگه رضایت من برات مهمه من مریم جون رو برا همسریت انتخاب کردم،
مریم جان خیلی دختر با درک و شعوریه و خوب میدونه اون دختره خونبس یه خدمه هست تو عمارت، نه هووی اون تو زندگی....
من خودم باهاش صحبت کردم و متقاعدش کردم شما فقط رسم و رسوم رو به جا میاری نه بیشتر....
دوست دارم همین هفته نامزدی شما رو اعلام کنم و قول میدم بعد از برگذاری مراسم سالگرد بهداد هفت شبانه روز بزن و بکوب باشه و بهترین و مجلل ترین عروسی رو براتون بگیرم...
فقط دوست دارم هرچه زودتر همه بدونن مریم نشان شده توئه بهادر...
فردا صبح مریم به خونشون برمیگرده و ما هم طبق رسم و رسوم برای خواستگاری و مراسم دیگه آماده شده و راهی روستاشون میشیم تا با خانوادشون در مورد این وصلت فرخنده صحبت کرده و تمومش کنیم...
ببین پسرم، همین که اردشیرخان بزرگی کردن و بخاطر شرایط من اجازه دادن مریم جان چند روزی کنارم باشه نشان از بزرگی و درک و شعور این شیرمرد هست.....
نمیدونم اون لحظه چرا لال مونی گرفتم و چیزی نگفتم....
شایدم منتظر فرصت مناسب بودم تا با خودم کنار بیام.....
مادرم هنوز برای خودش صحبت میکرد و با مریم خانم برای جشن عروسی نقشه میکشیدن، که بدون هیچ حرفی ازشون جداشده و به سمت اتاقم راه افتادم.....
تو حیاط عمارت یکی از خدمه هارو دیدم صداش کردم و بهش گفتم که به نگهبان ها بگه صبح مریم خانم رو همراهی کنن و بهش بگن که بهادر خان گفت این هفته نه، انشااله تو فرصتی مناسب خودمون بهشون خبر میدیم.....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
فواید خاموشی...
بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود هزار دينار خسارت ديد. به پسرش گفت : مگذار کسی از این موضوع مطلع شود.
پسر گفت: اى پدر!
از فرمانت اطاعت مى كنم، اما مى خواهم بدانم راز اين پنهانكارى چيست؟ پدر گفت : تا مصيبتی که بر ما وارد شده دو برابر نشود
۱ - خسارت مال
۲ - شماتت همسايه و ديگران
مگوى اندوه خويش با دشمنان
كه لا حول گويند شادى كنان
يعنى: غم خود را با دشمن در ميان مگذار كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى، (لاحول و لا قوه الا بالله) به زبان آورد (و عجبا گويد) ولى در دل شادى كند !!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما دو جور بخشنده داریم:
یگانه سوز
دوگانه سوز/دکتر شکوری
🎥 #دکتر_شکوری
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . داداش مامان کارت داره، پایین منتظرته... موقع رفتن یه ن
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
یکدفعه سرمو که بلند کردم از آخرین پله بپیچم تو راهرو و به اتاقم برم با دلربا روبرو شدم که با دیدن من ترسید و دستاش رو پشتش قایم کرد....
چی قایم میکنی؟؟داداش هیچی بخدا، هیچی نیست....
به زور دستاش رو از پشتش جلوکشیدم و با دیدن کت تو دستش با تعجب نگاهی بهش انداختم!!....
با لکنت گفت:داداداش ببببخش منو ولی من مثل تو و مامان نمیتونم بیخیال باشم؟؟.....
انباری خیلی خیلی سرده و گلبهار لباس مناسبی نداره که بپوشه.....
امروز که تو اومدی مامان دستور داد حق نداره از انباری بیرون بیاد، خواهش میکنم ازت بزار تا مامان مشغوله اینو براش ببرم، حتما غذا هم نخورده....
دلربا اینا رو میگفت و من شرمسارتر از قبل بیشتر به خودم لعنت میفرستادم....
خدای من باورم نمیشد....
تمام این یک ماه رو، این دختر بیچاره تک و تنها تو اون انباری سرد و تاریک گذرونده بود....
لعنت خدا به من...
بمیرم بهتر از این زندگیه کوفتیه....
بدون گفتن کلمه ای به دلربا، پله ها رو دو تا یکی کردم و به سمت انباری پاتندکردم....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
این یک داستان واقعی است
یک انگلیسی تصمیم گرفت که برای کشف معدن الماس به آفریقا برود. تمام دارایی خود را فروخت و رفت.
زمینی خرید که کلبه ای در آن بود و فقط به جستجوی الماس پرداخت. درنهایت نتوانست چیزی پیدا کند، پس زمین و کلبه خود را برای فروش گذاشت.
شخصی براي خرید آن ها آمد. اسم او کیمبرلی بود.
آن ها بر روی سنگی در حیاط خانه نشستند و قرارداد را امضا کردند و صاحب قبلی رفت.
وقتی او رفت، کیمبرلی کاملا اتفاقی آن سنگ را تکان داد و زیرش الماسی دید؛ و این گونه بود که معادن الماس کیمبرلی کشف شدند.
الماس ها همان جایی بودند که آن مرد قبلی زندگی می کرد. او دنبال الماس همه جا را گشت به غیراز خانه خودش را !
هر چه که به دنبالش هستی
در درون خود توست
از درون خودت غافل نشو
🅰
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 عواملی که نشان میهد کودکانتان معتاد به بازیها شدهاند/روانشناس پهلوان نشان
#روانشناس_پهلوان_نشان
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . یکدفعه سرمو که بلند کردم از آخرین پله بپیچم تو راهرو و
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
(گلبهار)
مشغول تمیز کردن باغ بودم که یکی از خدمه ها اومد و گفت: خانم بزرگ دستور دادن بری تو انباری و تا نگفتن حق نداری پاتو بیرون بزاری!!؟؟.....
گفتم چرا من که کاری نکردم؟؟!!.....
با بیرحمی گفت: ارباب برگشتن و همین روزاست که خانم بزرگ نامزدیشون رو با مریم خانوم اعلام کنن، دوست ندارن شما جلوی چشمشون باشید....
با بهت به دهان خدمه چشم دوخته بودم، خدایا بسه دیگه....
من دیگه بیشتر از این طاقت ندارم....
با چشمای اشکی سرم رو پایین انداختم که گفت: هههه.....
چی فکر کردی با خودت دختره ی خونبس؟؟.....
فکر کردی خانوم بزرگ اجازه میده تو عروس این عمارت بشی؟!.....
بدون توجه به حرفها و فوش های رکیکش به سمت انباری فرار کردم....
دیگه هیچکس کوچکترین احترامی بهم قائل نبود، از خدمه گرفته تا نگهبانها، فقط دلربا بود که بهم خیلی احترام میزاشت و هوامو داشت، و باعث و بانی همه این بی احترامی ها و تحقیرها مادر ارباب بود(نیر خاتون)...
چند ساعتی توانباری نشستم، ولی هیچکسی یادش نبود من اینجا هستم.....
از صبح هیچی نخورده بودم و گشنگی امونم رو بریده بود، پاهامو بغل کردم و سرم رو روش گذاشتم......
تا این که....
از صبح هیچی نخورده بودم و گشنگی امونم رو بریده بود، پاهامو بغل کردم و سرم رو روش گذاشتم....
تا چند ماه پیش دردونه بابام بودم، روزی نبود که قربون صدقم نره و حالم رو نپرسه ولی الان.....
از پدرمم خیلی دلگیر بودم، بخاطر پسرش منو قربانی کرد و هیچ خبری ازم نمیگرفت.....
تو همین فکرها بودم و هراز چندگاهی اشکی از چشمام سرازیر میشد، که در انباری باز شد و در کمال ناباوری بهادر تو چهارچوب در پیدا شد....
با دیدنش اتفاقات یک ماه پیش جلوی چشمام اومدن و ترسیدم و ناخودآگاه جیغی کشیدم....
بهادر به سمتم میومد و من بیشتر تو خودم جمع میشدم....
بدون گفتن کلمه ای دستم رو گرفت و وادارم کرد که بلند بشم......
منم از ترس زود بلندشدم، نگاهی بهم انداخت.....
چشماش اشکی شد و با صدای گرفته ای گفت:.....
ببخش منو گلبهار، بخدا غلط کردم، دیگه اذیتت نمیکنم، مثل چشمام مواظبتم.....
اینا رو گفت و از دستم کشید و منو به سمت عمارت برد،حتی توان مخالفت هم نداشتم و میترسیدم عکس خواستش عمل کنم و دوباره اتفاق بدتری بینمون بیوفته....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . (گلبهار) مشغول تمیز کردن باغ بودم که یکی از خدمه ها او
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
نیرخاتون و اون دختره(مریم) با دیدن من شوکه شده و ازجاشون بلند شدن، مادر ارباب(نیرخاتون)گفت:
بهادر دوباره چه اتفاقی افتاده که نیومده رفتی دنبال این دختره؟؟!!.....
برگردون همون جایی که بوده، این لیاقتش همون انباریه، البته اونجا هم براش زیاده.....
بزار اینقدر اونجا بمونه که بمیره....
دستم هنوز تو دست بهادر بود و قصد رها کردنش رو نداشت...
بهادر نتونست خودش رو کنترل کنه و با صدای بلندی گفت: گلبهار از این به بعد همین جا زندگی میکنه.....
تو همین عمارت، کنار خودمون....
سر سفره ای هم که ما نشستیم میشینه و از غذایی که ما میخوریم میخوره.....
کسی حق نداره به این دختر بی احترامی کنه و از گل نازکتر بهش بگه....
از امشب به بعد هر بی احترامی به گلبهار بی احترامی به من حساب میشه و به بدترین شکل مجازات میشه، فرقی هم نمیکنه کی باشه......
نیرخاتون لال مونی گرفته بود و هیچ حرفی نمیتونست پیدا کنه و بگه، بهادر بااین رفتارش غافلگیرشون کرده بود، فقط رنگش به حدی قرمز شده بود که هرآن امکان داشت سکته کنه...
مریم با صدای جیغ جیغی گفت: ارباب ولی اینطوری نمیشه، من که مسخره شما نیستم؟!...
ما با خانم بزرگ صحبت کردیم و به توافق رسیدیم که....
ما با خانم بزرگ صحبت کردیم و به توافق رسیدیم....
بهادر روبه مریم گفت: هر چی صحبت کردین مهم نیست و به من ربطی نداره، هرچی بوده بین خودتون اتفاق افتاده و من بیخبر بودم....
این بازی مسخره رو یا خودتون تموم کنید یا خودم تمومش میکنم.....
هنوزم مادر ارباب مات و مبهوت درحال نگاه کردن بود و چشماش فقط بین من و بهادر میچرخید...
بهادر ول کن نبود و ادامه داد: گوش کنید من زن دارم و اسمش گلبهاره، میبینید که کنارم ایستاده و همه باید این رو به رسمیت قبول کنن....
اگه کمی پیش گفتم خدمت خانوادتون میرسم فقط و فقط بخاطر این بود که خدمت اردشیر خان برسم و خودم شخصا بخاطر اشتباهی که رخ داده عذرخواهی کنم و بهشون بگم که اگه قراری هم بوده، بین خانمها بوده و من بیخبرم، من خودم زن دارم و عاشقش هستم....
راه ما از اولم جدا بود مریم خانم.....
من بارها و بارها به مادرم گفته بودم که هیچ تمایلی به ازدواج با شما ندارم.....
مریم با گریه به سمت در خروجی رفت و مادر ارباب هنوز هم مات و مبهوت نظاره گر همه این ماجرا بود....
بهادر دستم رو گرفت و به سمت اتاقش راه افتادیم.....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"📹 به خانوادهها برسید…
💕✨ پیامی ساده اما عمیق از رهبر انقلاب؛ جایی که مهر، آرامش و آینده ساخته میشود.
مقام معظم #رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه شعورتون انقد پایینه لطفا هیچ وقت ازدواج نکنید ....
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
🌹#داستان_آموزنده
مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من ببخشی.
✨✨✨
❤️☘️❤️☘️❤️☘️❤️
☘️
❤️
☘️
#مردان_بخوانند😉
☑️ زن به این چیزها نیاز دارد :
🔹 توجه
🔹 درک شدن
🔹 احترام
🔹 صمیمیت
🔹 اعتبار
🔹 قوت قلب
🔹 مرد مقتدر
🔹 صحبت کردن
♦️ اگر مرد مقتدری نباشید، اگر به زن، توجه کافی نداشته باشید، به او بی احترامی کنید، درکش نکنید و...چه بسا زن به مرد غریبه ای که به او توجه می کند و احترام می گذارد و مقتدر به نظر می رسد و...از نظر ذهنی _ و دست کم از نظر ذهنی _ وابسته شود و از شوهرش متنفر گردد و این تنفر روز به روز بیشتر میش😓ود.
♦️ زنان را درک کنید.
♦️ مشاجرات همیشه از عدم درک متقابل و عدم صمیمیت ناشی میشود. 😩
♦️ مرد، احساسات زن را محکوم میکند. تمسخر می کند و انتقاد می کند و زن هم با شکایت کردن از مرد، در او احساس شکست،سر خوردگی و نالایقی ایجاد میکند.
♦️ درک متقابل، شناخت درست هم و احترام وتوجه به نیاز ها و رفتار ها و روحیات طرف مقابل به صمیمیت و اجتناب از مشاجره، کمک میکند.
♦️ قوانین فردی همدیگر را نیز بشناسید و به آن ها احترام بگذارید و بر ارزش های مشترک تکیه وتاکید کنید.
@daneshanushe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند چیز که یک زن را وادار می کند ،
از زندگی شما بیرون برود!!
خیانت شما اورا می کشد ...
عیب جویی و تهمت ...
وقتی بهش احساس امنیت نمی دهید ...!
حرفهایی می زنید که شخصیت او را
دائم جریحه دار می کند ...!
محبت و توجهی که به اطرافیان دارید
به او ندارید ...!
🎙#دڪتر_انوشه
👇تقویم نجومی سه شنبه👇
✴️ سه شنبه 👈13 آذر/ قوس 1403
👈1 جمادی الثانی 1446👈3 دسامبر 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز سه شنبه روز مناسبی برای امور زیر است.
✅مقدمات ازدواج.
✅مسافرت.
✅خرید وسیله سواری.
✅داد و ستد و تجارت.
✅خرید کردن.
✅و دیدار با حکام و سلاطین و امیران خوب است.
🚖سفر : مسافرت خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد محبوب و مرزوق و مقبول است.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز قمر در برج جدی است و برای امور زیر خوب است:
✳️کاشت و برداشت محصولات کشاورزی.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️انواع جراحی ها.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️لباس نو پوشیدن.
✳️وام و قرض دادن و گرفتن.
✳️و شکار نیک است.
🔵نوشتن حرز و سایر ادعیه و نماز و بستن آن برای اولین بار مناسب است.
👨👩👧👦مباشرت امشب شب چهارشنبه : مباشرت کراهت دارد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث کوتاهی عمر می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، برای رگ ها ضرر دارد.
✂️ ناخن گرفتن.
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که امشب شبِ چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی 2 سوره مبارکه "بقره" است.
الم ذالک الکتاب لاریب فیه..
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی وی گردد و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🌸 زندگیتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 میگویند روزی را
🌸🍃 صبحِ زود تقسیم میکنند
🌸🍃 آرزویم برای
🌸🍃 امروزت این است...
🌸🍃 هرجا که هستی
🌸🍃 سهم امروزت
🌸🍃 یک بغل شادی، برکت
🌸🍃 آرامش و سلامتی باشه
سلام صبحتون پرانرژی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫عروسها حساسیت را از مادرشوهرشان کم کنند
- حس دلسوزی فقط برای مادر شما نیست، نباید برای مادر شوهر گارد بگیرید/دکتر عزیزی
🎥#دکتر_عزیزی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . نیرخاتون و اون دختره(مریم) با دیدن من شوکه شده و ازجاش
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
(بهادر)
دست گلبهار رو گرفتم و وارد عمارت شدیم، مادرم و مریم درحال گپ و گفت بودن، وارد نشیمن شدیم، شوکه شده به پامون بلندشدن، هرچی تو دلم بود رو گفتم و نفس بلندی کشیدم....
لحظه آخری که میخواستیم بیایم بیرون چشمم به مادرم افتاد که هر آن ممکن بود منفجر بشه.....
دیگه از کارهاش خسته شده بودم و بی اهمیت، پوزخندی زدم و رفتم....
همین که خارج شدم پشت در دلربا گوش وایستاده بود، نگاه خشمگینی بهش کردم که فهمید کارش اشتباهه...
دست گلبهار هنوز تو دستم بود و باهم بالا رفتیم، از بالای پله ها به دلربا گفتم به افروز بگو بیاد.....
باید حساب اون رو هم برسم، دختره بی مسئولیت؟!.....
من گلبهار رو به اون سپرده بودم ولی معلوم نیست کجاست....
صدای دلربا بود که گفت: خان داداش بعد رفتن تو، مامان، افروز و مادر و پدرش رو از عمارت بیرون کرد...!!
چی گفتی تو؟؟؟
با اجازه کی؟؟؟؟ برای چی؟؟؟
خدای من اینجا چه خبر بود، دلیل کارهای مادرم رو اصلا نمیفهمیدم....
با گلبهار وارد اتاقم شدم، دلم براش کباب بود، اینقدر دلش ازم چرکین بود که آروم دستشو از دستم بیرون کشید و به دیوار تکیه داد، سرش پایین بود و دست و پاش از ترس به لرزه افتاده بود....
نزدیکش شدم جلوش زانو زدم دستاشو بوسیدم و گفتم فرصت دوباره بهم بده به روح پدرم و بهداد همه رو جبران میکنم.....
بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شدم...
رفتم پایین و به یکی از خدمه ها سپردم سراغ گلبهار بره، کمکش کنه تا حمام بره و استراحت کنه، انگشت اشارمو بالا بردم و به خدمه گفتم از گلبهار میپرسم بدونم ذره ای ناراحت و اذیتش کردی بدجوری حسابتو میرسم...
خودم هم جایی به غیر از اتاق پدرم نداشتم که تو اینجور موقعیت ها بهش پناه ببرم....
بشدت اینجا احساس آرامش داشتم...
اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد، صبح که بیدار شدم هنور اتاق پدرم بودم و اونجا به خواب رفته بودم، به سمت سالن رفتم، مریم رفته بود و مادرم سر میز صبحانه، خیلی باهام سرسنگین بود و حتی جواب سلامم رو هم نداد...
یکدفعه به طرفم برگشت و با تحکم بهم گفت: اردشیر خان بخاطر رفتاری که با مریم داشتی کوتاه نمیاد و مطئمن باش به وقتش به حساب این کارت میرسه.
برای خود زندگی کنید...
برای خود بمیرید...!
دیگران دیگرانند...
هرچقدر هم نزدیک و عزیز باشند!
روزی نشان می دهند که؛
"دیگرانند"...
🖌#دکتر_انوشه
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe