eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
14.6هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد از بعد رفتن سیفی پدرم هر چی دلش خواست بهم گفت بعدم منو کنا
📜 🩷 اون شب فکرم رفت به چند ماه پیش که.... سراسیمه از جام بلند شدم و رفتم مستراح و خودمو رسوندم به مهمون خونه ولی وقتی وارد شدم دیدم غذا خوردنشون تموم شده و سکینه داره سفره رو جمع میکنه. همین که چشمشون به من افتاد ننه سیفی گفت سوری کجا بودی؟ چه وقت بیدار شدنه دختر؟ بدو بیا دو تا لقمه بخور که امروز خیلی کار داریم. _ ببخشید، چشم ولی چه کاری داریم؟ + امشب شبیر خان و خانوادشو وعده گرفتیم برای شام. همتون باید کمک کنید که کارا زودتر انجام بشه. بدری و دخترشم رفتن مرخصی سکینه و دخترا دست تنها هستن. چشمی گفتم ونشستم سر سفره. چشمم افتاد به شهربانو که کنار سیفی نشسته بود و با نفرت نگام میکرد ولی سیفی صورتش جدی بود و مشغول خوردن چای بود. چند تا لقمه که خوردم بلند شدم تا بیشتر از این جلو چشم شهربانو نباشم. رفتم پیش سکینه تا کمکش کنم. همونطور که داشتیم کارا رو با هم انجام میدادیم گفتم سکینه شبیر خان کیه من یادم نمیاد. + یکی از خوانین روستای پایینه. چون تازه از حج برگشته سیفی خان دوس داشت دعوتشون کنه. چند ساعتی مشغول تدارکات بودیم که سکینه بهم گفت تو برو استراحت کن و هرچی اصرار کردم که خوبم گفت نه بقیشو خودمون انجام میدیم. دم در اتاق که رسیدم شهربانو که از صبح خبری ازش نبود و دست به هیچی نزده بود جلوم سبز شد و گفت فکر نکن با دو تا کار انجام دادن و یه شب همخوابی میتونی خودتو عزیز کنیا. _ چی میگی شهربانو خانم؟ من پی دردسر نیستم، با اجازه. اومدم برم داخل که بازومو گرفت و گفت کار دیشبتو تلافی میکنم. _ شهربانو دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد. به قرآن قسم من ترسیده بودم گفتم آقا سیفی بیاد پیشم. اگه میدونستم یه شما قول داده چیزی نمیگفتم. + تو بالای سر من گوش میبینی؟ ببین مارمولک! من که میدونم داری همه ی تلاشتو میکنی که زود حامله بشی و جای پاتو سفت کنی ولی زیاد خوشحال نباش چون تو هم یه دخترزایی هستی عین ننه ی به دردنخورت. سیفی آخر میفهمه منم که به دردش میخورم نه توی بی ریخت. تا اون لحظه آروم بودم ولی اسم ننمو که آورد خیلی عصبانی شدم منتها چون میترسیدم دعوا بشه و شر راه بیوفته چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم و وارد اتاقم شدم. اعصابم خیلی خورد شده بود. بقیه اول ازدواجشون چجوری بود و من چجوری! باید با هووهام سر و کله میزدم
🕊 🧲 جذب آرامش ، شادی و ثروت 😍 بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن ، بعد چشمشون به یه گردو می افته دولا میشن تا گردو رو بردارن ، الماسه می افته تو شیب زمین ، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره ، میدونی چی می مونه؟ یه آدم ، یه دهن باز ، یه گردوی پوک و یه دنیا حسرت... مواظب الماسهای زندگیمون باشیم ، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم
🔵درزندگی روزمره سعی کنیدهمیشه ببخشید زندگی‌تان را به میدان غر زدن‌های دائمی تبدیل نکنید. 🔵می‌دانیم که همسرتان باز هم کمد را به هم ریخته اما به جای غر زدن یا جنجال به پا کردن برای موضوعات ساده، به این فکر کنید که آیا خودتان بی‌عیب و نقصید؟🤔 مطمئن باشید که همه ما گاهی به خاطر کاستی‌های‌مان دیگران را رنجانده یا ناامید می‌کنیم. 🔵 پس به جای آنکه مدام خودتان را در مقام قاضی یا معلم قرار دهید، از کنار مشکلات کوچک آسان‌تر بگذرید و صحبت کردن در مورد آنها را به زمانی که آرام‌ترید موکول کنید. باور کنید انتخاب کلمات بهتر در زمان آرامش تاثیر حرف شما را چند برابر خواهد کرد.
💟 ابن ابى لیلى قاضى اهل سنت بود روزى پیش منصور دوانیقى آمد. منصور گفت : بسیار اتفاق مى افتد که داستانهاى شنیدنى پیش قضات مى آورند، مایلم یکى از آنها را برایم نقل کنى . ابن ابى لیلى گفت : همین طور است . روزى پیره زن فرتوتى پیش من آمد با تضرع و زارى تقاضا مى کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم . پرسیدم از دست چه کسى شکایت دارى ؟ گفت : دختر برادرم . دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند، وقتى آمد ، بعد از جویا شدن جریان گفت : من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب مى شود، کودکى یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم ، در تربیت و نگهداریم کوتاهى نکرد، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردى زرگر در آورد، زندگى بسیار راحت و آسوده اى داشتم از هر حیث به من خوش مى گذشت ، عمه ام بر زندگى من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد، همیشه دخترش ‍ را مى آراست و به چشم شوهرم جلوه مى داد. بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگارى کرد عمه ام شرط نمود در صورتى به این ازدواج تن در مى دهد که اختیار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد، آن مرد راضى شد هنوز چیزى از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد، در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزى به عنوان دلدارى و تسلیت پیش من آمد. من هم خود را آراستم و دلش را در اختیار گرفتم ، طورى که در خواست ازدواج با من کرد. با این شرط راضى شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضایت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایى بر زندگى او مسلط شدم مدتى با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت.  روزى شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود و گفت که : مى دانى من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم اینک چه مى شود دوباره زندگى را از سر بگیریم . گفتم من هم راضییم اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذارى ، پس راضى شد و دیگربار ازدواج کردیم ، چون اختیار داشتم ، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم اکنون قضاوت کنید. آیا من هیچ گناهى دارم غیر از اینکه حسادت بیجاى عمه خود را تلافى کرده ام . ✨از مکافات عمل غافل مشو... گندم از گندم بروید جو زه جو...
💑 پنج اشتباه در رابطـه با همـسر! 1⃣ خواهان توجه بیش از اندازه‌اید: 🔸رابطه شما نیاز به مراقبت و توجه دارد؛ اما این معنیش این نیست که همـــسرتان هر لحظه پاسخگــوی تماس‌های تلفنی شــما باشد، دائما به شما پیام بدهد و یا به طور کلی همه آرزوهای زندگی‌تان را فراهم کند. 2⃣ رابطه بدون حفظ حریم خصوصی: 🔸شاید اعتـــماد بیش از اندازه‌ای به طرف مقابل داشــته باشــید و احساس می‌کنید او حق دارد همه چیز را بداند، این یک خوش‌باوری آسیب زننده است. حریم خودتان و دیگران را حفظ کنید. 3⃣ گلایه کردن پیش دیگــران: 🔸اگر مسأله‌ای وجود دارد آن را در حریم رابطه خودتان حل کنید. اگر نیاز به کمک یا مشاوره دارید آن را با فردی که صلاحیت نظر دادن در مورد رابطه را دارد مطرح کنید. این فرد صالح در این موقعیت بدون شک، مادر یا دوست صمیمی‌تان نیست. 4⃣ خشم‌های منفعلانه نشان می‌دهید: 🔸به هرچیز کوچکی گیر ندهید و برای چیزهای بی‌ارزش به فکر تلافی نباشــید. 5⃣ او تضمین زندگی شما نیست: 🔸در روابط زناشویی تمــایل شدیدی به تکیـــه کردن به دیگری وجود دارد. تکیه کردن به دیگران خوب است اما نه تا جایی که نتوانــید زندگی بدون او را تصور کنــید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌** رابطه زناشویی**👩‍❤️‍👨
شریک عاطفیتان را کنترل نکنید📛 کجا بودی ؟ کجا رفتی؟ کی کنارت نشست؟ خانم بود یا آقا ؟ بدترین چیزی که هر انسانی را فراری می دهد این است که فکر کند کسی آزادیش را محدود می کند و باید بی گناهی خود را ثابت کند .
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد اون شب فکرم رفت به چند ماه پیش که.... سراسیمه از جام بلند
📜 🩷 نارین گفت خیالت راحت تو هر گناهی کرده باشی مطمئنم این یه قلم کار ازت برنمیاد. حتما این قضیه یه علتی داره ولی الان موضوعی که مهمه اینه که معلومه شوهرت دوست داره وگرنه الان سینه ی قبرستون خوابیده بودی. _ نه بابا چه دوس داشتنی؟! تو که نمیدونی چجوری بهم بدبینه و نزدیکمم نمیاد. هرچند که من از خدامه سمتم نیاد ولی خب زورم میاد که همش فکر میکنه پای کس دیگه درمیونه. + چقدر تو ساده ای دختر. اون مرده معلومه که غیرتی میشه و باهات بدرفتاری میکنه سر این قضیه ولی از من بشنو که دوست داره چون به هیچکس نگفته حتی دلش نیومده بیاد به ننه و آقات بگه. احتمالا ته دلش میدونه تو گناهی نداری. سعی کن یکم بهش توجهتو بیشتر کنی. خودت بهش نزدیک شو. سعی کن زود حامله بشی. اون هووی ورپریدت خوب حرفی زده. اگه بچه دار بشی جای پاتو محکم کردی. _ حالا کی خواست جای پاش محکم بشه؟ من که نه سیفی رو دوس دارم نه دوس دارم کنارم بخوابه . فقط چون از تنهایی میترسم اون شب رفتم پِیِش. + خل بازی درنیار. میخوای خودتو بدبخت و بی آبرو کنی و برگردی خونه آقات؟ میدونی که اگه این چیزا به گوش مراد برسه فاتحت خوندس! دیگه هیچکسم سراغت نمیاد و تا آخر عمرت باید گوشه ی این خونه بپوسی. پس مثل بچه ی آدم بشین زندگیتو بکن. اصلا جلوی شوهرت با بقیه یکی به دو نکن ولی پاش افتاد نذار حقتو بخورن و حق هووهاتو کف دستشون بذار. دیدم بی راهم نمیگه ولی من واقعا از سیفی خوشم نمیومد. هم اختلاف سنیمون زیاد بود هم زن داشت و هم به نظرم مرد هوس بازی میومد که دنبال سه تا زن رفته بود ولی شرایطم طوری بود که باید ادامه میدادم. با شنیدن حرفای نارین تصمیم گرفتم از لج شهربانو هم که شده رفتارمو تغییر بدم و مثل یه همسر واقعی با سیفی برخورد کنم. خلاصه از نارین خداحافظی کردم و با مش حسن برگشتیم خونه. وقتی رسیدیم سیفی تو حیاط بود. چشمش که به من خورد اخمی بین ابروهاش افتاد و گفت کجا بودی؟ _ سلام سیفی خان. راستش دلم برای ننم تنگ شده بود با اجازه ی وجیهه خانم رفتم یه سری بهشون زدم و اومدم. مش حسنم همرام بود. همون لحظه شهربانو که از رو ایوون داشت نگامون میکرد گفت بله دیگه ما اینجا باید عین کلفتا کار کنیم و خانم بره خونه ی ننش بشینه غیبت کنه.
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 مهمون ناخوانده و خوانده که می رسید گلی خانم چُست و چابک می شد ، چادرِ نخی طرح ترمه اصفهان ش رو سرش می کرد ، پا تند می کرد از مهمونخونه به آشپزخونه ...ظرف میوه بهشتی ش رو پر از میوه می کرد و تا وقتی چای توی قوری گلسرخی ش دم بکشه ، میامد کنار مهمونش میشست و نفسی تازه می کرد و شروع می کرد به تعارف کردن که: خوش اومدین خونه مون و منور کردین چشم و دلمون و روشن کردین قربونه قدمتون قدم به چشم ما گذاشتین داشتم به آقا بزرگ می گفتم عصر جمعه ای کاش یکی دَر این خونه رو بزنه بیاد تو ، دلمون باز بشه بفرمایید ناقابلِ ، تو رو خدا تعارف نکنید .... بعد تند تند با دستهای خودش میوه پوست می گرفت و میذاشت توی پیشدستیهای گل سرخی 🌹😇
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸 ✅حکایت ضعیف و توانگر دو بازرگان خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند، هر دو را به خانه‌ای کردن و در به گل بر آوردند. بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند. در گشادند، قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده. مردم درین عجب ماندند. حکیمی گفت خلاف این اگر بودی عجب بودی. آن یکی بسیارخوار بوده است، طاقت بینوایی نیاورد و به سختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند. چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید،سهل گیرد وگر تن پرورست اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد 📚گلستان ✍سعدی باب سوم در فضیلت قناعت ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد نارین گفت خیالت راحت تو هر گناهی کرده باشی مطمئنم این یه قل
📜 🩷 اومدم جواب شهربانو رو بدم ولی یادم افتاد به حرفای نارین و بهش چیزی نگفتم و فقط با صدای آرومی به سیفی گفتم آقا من از صبح تو آشپزخونه بودم و کارا رو کمک سکینه انجام دادم میتونید برید ازش بپرسید. سیفی سری تکون داد و گفت اشکال نداره برو تو اتاقت ولی بار آخرت باشه بدون اجازه ی من جایی میری. چشمی گفتم و زیر نگاه های تیز شهربانو به طرف اتاقم رفتم تا قبل اومدن مهمونا لباسامو عوض کنم و آماده بشم. وقتی آماده شدم و از اتاق بیرون اومدم اقدس اومد جلوم و آروم گفت ببین حواست به این شهربانوی آب زیرکاه باشه. درسته که همچین عاشق چشم و ابروی تو هم نیستم ولی دیگه من حوصله ی دردسر تو این خونه رو ندارم. این هر زمان که بتونه زهرشو میپاشه. آسه برو آسه بیا که برات دردسری درست نشه. سرتو بنداز پایین و باهاش یکی به دو هم نکن. _ والا اقدس خانم من کاریش ندارم خودش پیله کرده به من. البته تا حدودی بهش حق میدم من اومدم هووش شدم و اون الان منو دشمن خودش میبینه ولی من واقعا چاره ای نداشتم وگرنه دلم نمیخواست پا تو زندگی شما دو تا بذارم. + میدونم دختر. ما هممون محکومیم به این زندگی ولی خیلیم نمیخواد دلت برای شهربانو بسوزه. اون این زندگی حقشه. خلاصه حواست به خودت باشه. _ چشم ممنون که به فکرم هستی. اقدس قیافه ای گرفت و گفت حالا فکر نکنی برام مهمیا ولی حوصله جنگ و جدل ندارم. از حالت قیافش خندم گرفت و گفتم در هر صورت بازم ممنون. اگه خدایی حساب میکردم به نظر نمیومد اقدس آدم بدی باشه. تو این چند مدتی که اونجا بودم به جز تنفرش از شهربانو ندیده بودم به کسی چپ نگاه کنه. تازه با همون شهربانو هم کاری نداشت و سرش بیشتر تو لاک خودش بود. همونطور که تو ایوون طبقه ی بالا ایستاده بودم و به سیفی که تو حیاط ایستاده بود نگاه میکردم پیش خودم فکر میکردم این مرد چقدر بی معرفته که رو زن به این خوبی دوباره زن گرفته. تو فکر و احوالات خودم بودم که مهمونا سر رسیدن. سریع دویدم رفتم پایین تا سلام کنم. مهمونا نزدیک پونزده بیست نفر بودن. رفتم جلو و سلام و علیک کردم و بعد کنار سکینه و اقدس ایستادم. سکینه هم تند تند زیر گوشم حرف میزد و معرفیشون میکرد.