همزمان با پنجمین روز از هفته هلال با شعار «هلال ؛ نشان امید»
اجرای طرح حمایت ماندگار «اهدای خون»
به همت کانون دانشجویی دانشگاه پیام نور جمعیت هلال احمر شهرستان کاشان
#جمعیت_هلال_احمر_استان_اصفهان
#شهرستان_کاشان
همزمان با پنجمین روز از هفته هلال با شعار «هلال ؛ نشان امید»
دوره آموزشی بیانیه گام دوم انقلاب
ویژه پرسنل و مربیان جمعیت هلال احمر شهرستان کاشان
#جمعیت_هلال_احمر_استان_اصفهان
#شهرستان_کاشان
همزمان با پنجمین روز از هفته هلال با شعار «هلال ؛ نشان امید»
دوره آموزشی امداد و کمک های اولیه مقدماتی
ویژه دانشجویان و اساتید دانشگاه فرهنگیان شهرستان کاشان
#جمعیت_هلال_احمر_استان_اصفهان
#شهرستان_کاشان
باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید غلامحسین احمدی
🌷 تولد اول فروردین ۱۳۳۶ نهاوند
🌷 شهادت ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۴ اهواز
🌷 سن موقع شهادت ۲۸ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ فرازی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ چند مطلب را كه در زندگى خويش مهم ميدانم را به عمل كردن به آن سفارش مى كنم كه بعد از اين حقير كمر همت در عمل به آن بندید
✅ اولا دعا براى امام و پيروزى رزمندگان اسلام را فراموش نكنيد.
✅ ثانيا در عمل ثابت كنيد كه پيرو امام و مقلد ايشان هستيد و اين تنها به حرف نتيجه اى نخواهد داشت كه مثمر ثمر واقع گردد و بايد به نداى اين بزرگمرد تاريخ شيعه لبيك گفته و با ايثار جان و مال خود امام عزيز را يارى كنيد و به آنچه كه می فرمايند عمل كنيد.
✅ ثالثا جهت پيشبرد انقلاب و اسلام فقاهتى و خشنودى ولى عصر(عج) پشتيبان روحانيت مبارز بوده و دستورات زندگى را شيعى وار دقيقا عمل كنيد.
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهرداد عزیزاللهی
نوجوان ۱۴ ساله
دیدن این چند ثانیه بر مردم
و هر مسئولی در جمهوری اسلامی لازمه
چقدر معصومیت و خلوص
در یک فرد جمع شده...
چیزی جز شهادت لیاقت این نوجوان عزیز کرده نبوده
شهید
27.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_معلم
کار زیبای نماینده ولی فقیه و امام جمعه کاشان
در تقدیر از معلم خود بعد از گذشت ۳۵ سال!!!
#درس_زندگی
#تلنگر
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجاه_و_هفتم
- فرهاد!
- چیزی نیست!
قلدر میشود. با شدت خاص خودش میپرسد:
- من دوست قدیمی نیستم، اما این ده روز اندازۀ یه عمر با هم بودیم، بگو!
لبخند میزنم تا فراموش کند. هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد جز اخم میان دو ابرویش. دیگر طاقت ندارم، اشتباه است حرفی که در دل دارم را بزنم؛ اما این اشتباه را میکنم و میپرسم:
- شاهرخ... مادر تو منتظر چیه؟
هیچ نمیگوید. اما رنگ صورتش میپرد. دستش چانهام را فشار میدهد. دوباره میگویم:
- آخرین لحظه قبل از بیهوشی بهت چی گفت؟
دستش از زیر چانهام شل میشود و میگوید:
- خواب دیدی؟... کسی چیزی گفته... دکترش... حرفی زده؟
اینها را با صدای ضعیفی میگوید که از ابهت صدای او بعید است.
- چی شده؟ حرف بزن فرهاد.
یا نباید شروع میکردم یا حالا دیگر وقت تمام کردن نیست.
- هیچی. فقط امروز که مادرم رو آوردم. یه لحظه حس کردم مادر خودم اگر بود چه کار میکردم؟ حالم بد شده، گفتم اگر مادرت چیزی گفته و خواسته، برآورده کنیم.
چشم میبندد و چیزی نمیگوید. تا آخر شب هیچکدام چیزی نمیگوییم. تا صبح هرچه غلت میزنم شاهرخ نشسته است.
رو به حیاط نشسته است. نیمه شب است که من هم مینشینم و نگاهش میکنم. سکوت آسمان و زمین را میشکند:
- فرهاد!
- جانم!
منتظر هر حرفی بودم جز اینکه میگوید:
- تو وضو گرفتن بلدی؟
- بلد بودم. هم وضو و هم نماز. فقط نمیخواندم.
- میای ببینی درست میگیرم.
کنار حوض کوچک حیاط که میرویم، من ساکت وضو میگیرم و شاهرخ با بغض! داخل اتاق که میشویم، در تاریکی شب و زیر نور کم مهتاب زل میزند به طاقچهای که گوشهاش دو سجاده است.
- نماز خوندن بلدی؟
سجادهها روی دستم سبکی بال پروانه را دارد و عطر حرم. برای خودم و شاهرخ پهن میکنم. میایستم کنارش. بلند میخوانم، با من آرام میخواند. نماز که تمام میشود با بغض میگوید:
-این نماز من به درد میخوره؟
بغض گره شده در گلویم، نمیگذارد حرفی بزنم. اما صدای لرزان شاهرخ پر از گریه است و حالش، حال یک نیازمند بیپناه، که هیچکس جز خود خدا نمیتواند برایش کاری کند، و زمزمههایی که تمامی ندارد.
- ننهم همیشه آرزو داشت من برگردم پیش خدا.
اشک میشود ستارهای که در چشمان شاهرخ میدرخشد، روشن و خاموش میشود.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب #امام_زمان_عج
#بهشت_کاشان
#میثم_تمار #خبرای_خوب #شهدا
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجاه_و_هشتم
- میگفت خدا خلقت کرده، چرا براش بندگی نمیکنی؟
یک تلخند گوشۀ لبش مینشیند و اولین قطره میچکد.
- میگفتم ننه، خدا به من احتیاج نداره.
دومین قطره که میچکد سرش بیشتر خم میشود.
- میگفت خدا دوستت داره. میگفتم پس اگه دوستم داره راحتم بذاره هرطور میخوام زندگی کنم.
لرزش صدایش بیشتر میشود.
- میگفت چون دوستت داره برات حرف و حدیث داره.
سرش را میآورد بالا و به صورتم زل میزند. اشکهایم را از شاهرخ پنهان نمیکنم. من خیلی وقت بود که دیگر اشک نداشتم. دلم سنگ شده بود انگار، حالا برای حال خودم و شاهرخ خوشحالم و دلگرفته؛ این دل گرفتگی را دوست دارم!
- میگفتم ننه گیر میدی؟
چشم میبندم چون حس میکنم او مجبور است در چشمان من نگاه کند، اما من که مجبور نیستم.
- میگفت اشتباه کردم که بد زندگی کردم. تو رو هم بیگانه با خودت و خدا کردم.
لب که میگزد، لبم را میگزم که صدای اشکهایم بلند نشود.
- میگفتم بارکالله ننه، تو هرطور خواستی زندگی کردی، بذار هرطور دلم میخواد زندگی کنم.
دست روی شانهام میگذارد و با صدا گریه میکند.
- میگفت من گل زندگیمو پلاسوندم... تو تر و تازه برو پیش خدا... فرهاد، مادرم سیسال نماز نخونده بود. روزه نگرفته بود. بعد با بابام ازدواج کرد که اونم اهل همهچی بوده و هیچی نبوده. بعد که بابام رفت ننهم به هم ریخت. خیلی گذشت و گشت تا آباد شد. من دهساله بودم که بابام رفت.
من چرا دارم گریه میکنم؟
- همۀ نمازاشو خوند. روزههاشم گرفت. باور میکنی چند بارم رفت مشهد. من اما به اینا عادت ندارم.
- شاهرخ!
- من باور دارم خدا هست. احمقا فقط میگن خدا نیست. اما خب، عادت ندارم. تنبلیم میشه. مادرم فکر میکنه تقصیر اونه من اینطوریام. خودش رو خیلی میخورد که چرا من رو اینطوری بارآورده.
صدای هقهق شاهرخ را دوست دارم. تکان شانههای خودم را دوست دارم. هر دو لحظاتی را تجربه میکنیم که شاید سالها بود در خودمان ندیده بودیم. همراهش و همراهم گریه میکند و گریه میکنم.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب #امام_زمان_عج
#بهشت_کاشان
#میثم_تمار #خبرای_خوب #شهدا
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجاه_و_نهم
- منتظره من فقط بگم خدا تا بره، آره... تو اینو فهمیدی فرهاد؟
تنها میتوانم سرم را تکان بدهم. من بلد نیستم به شاهرخ دلتنگ دلداری بدهم، که بگویم مادرت با درد، خودش را در مرز دنیا و آخرت نگه داشته، تا تنها فرزندش را پیش خدا ببرد و در نگاه خدا، رضایت از فرزندش را بگیرد و بعد برود. فقط یک مادر است که برای بچهاش جان میدهد.
به شاهرخ نمیگویم که مادرت این حال تو را میخواسته. حال شکستن غروری که مثل طناب دست و پای دلت را بسته است. حالی که بین تو و خدا باید میبود و نبود. این حس محبتی که خدا سالهاست منتظر است تا از تو ببیند و نشان نمیدهی. این پناه به آغوشی که به روی تو گشوده بوده و تو رویگردان بودی. اینها را نمیگویم؛ چون حال خودم هم همین است و من دارم مثل تشنهای دور افتاده از چشمه میبلعمش.
- آدم منتظر جون نمیده، چون منتظره. منتظر امید داره مگه نه فرهاد! به خاطر همین پرسیدی فرهاد؟ یه حرفی بزن.
حال خودم دست کمی از شاهرخ ندارد. مادر شاهرخ منتظر سلام او به خدا بود، خدا منتظر جواب سلام همه به سلامش!
من هیچوقت قبول نکردم که خدا امر کرده و باید انجام بدهم. سختم بود. تنبلیام میآمد. مادرم خوب بود. پدرم هم. من تا دانشگاه هم عادی بودم. اما دانشگاه یادم داد پرستیژ است که خدا را نفی کنی؛ من نفی کردم. بعد دیدم راحت میشوم از کارهایی... خودم را راحت کردم. بعدی وجود نداشت. تا الآن که حتی اینجا دو رکعتم برای خدا نبود... بهخاطر شاهرخ بود و حالش!
- میشه دو رکعت دیگه هم برام بخونی! میخوام به خدا بگم مادرم رو از چشم انتظاری در بیاره.
دو رکعتی که من خواندم شاهرخ تکرار نکرد. فقط گریه کرد. آنقدری که نماز هردویمان شکست.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب #امام_زمان_عج
#بهشت_کاشان
#میثم_تمار #خبرای_خوب #شهدا
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شصتم
داخل اتوبوسیم با شاهرخ.
این فصل زندگی مهدی را در مسیر امام رضاعلیهالسلام مینویسم.
اما بعد؛
گروه نشسته بودند در ماشینی که از مأموریت برمیگشت، همه سپاهی. چند شهر آنطرفتر، مشهد بود. از کرمان تا نزدیک مشهد بیایی و حرم نروی سخت است. یکی بلند شد، دو نفر بلند شدند، گروه بلند گفتند:
- آقا مهدی برویم مشهد، پابوس امام رضا؛ حرم، ایوان طلا، سقاخانه.
همه مطمئن بودند که میروند اما مهدی گفت:
- نه، اتوبوس بیتالمال است و استهلاک آن برای غیر مأموریت بر عهدۀ من نیست.
اول همه ساکت شدند. بعد دلها شکست و باعث شد مهدی تماس بگیرد با فرمانده لشگر. نیروهایی که شبها و روزهای جبهه و جنگ، شبها و روزها مأموریتهای سخت را رفته بودند، بدون آنکه به چیزی جز سربلندی پرچم ایران زیر سایۀ اسلام فکر کرده باشند، قید راحتی و زن و فرند را زده بودند، دوستانشان کنارشان تکه تکه شده بودند و خودشان آمادۀ شهادت بودند... فرمانده لشگر گفت:
- آقای مغفوری بر عهدۀ خودت. اگر صلاح میدانی ببرید بچهها را.
- نه آقا. در این امر شما باید تصمیم بگیرید.
بروید.
در دیدنت شوقی به دل نشسته اماما اماما
جانها فدای پهلوی شکسته اماما اماما
کاش در این سفر دونفرۀ من و شاهرخ، مهدی هم با ما بود. شاهرخ درهم فرورفته و مغموم حال صحبت ندارد و الّا میگفت: حتماً حرم که برسیم مهدی میگوید:
- بچهها وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم... من دورکعت بخوانم بعد بخوابم.
مهدی از نماز سیراب نمیشد.
این را اصلاً نمیفهمم. من رابطه با خدا را نه در ذهنم اولویت دادم نه در زندگیم. برایم مهم نبود که خالق من است، خالق تمام و کمال داراییهایی که دارم؛ از هوایی که اگر نباشد خفه میشوم تا خوابی که اگر نباشد میمیرم. خالقی که هزاران نعمت ندیدنی هم داده است و سکوت کرده تا خودم بفهمم.
من نخواستم بفهمم. نخواستم با این همه نعمت ارتباط بگیرم چه برسد که بخواهم با خالق ارتباط بگیرم. من بزرگ که شدم، توانمند که شدم زدم زیر قاعدۀ بازی و اولین کسی را که نفی کردم همانی بود که هیچوقت حاضر نشد من را ندیده بگیرد، حاضر نشد از آغوشش جدایم کند، حاضر نشد از محبتش به من کم کند، حاضر نشد آبرویم را ببرد.
این را مهدی فهمیده بود؛ بهترین دوستش خدا بود، بهترین همراهش و زیباترین لحظاتش با خدا بود. همین را در نماز پیدا کرده بود. خواسته بود و گرفته بود و داشت. اگر به کسی میگفت:
- اول وقت نماز بخوان. کارهایت را یکجوری ردیف کن که وقت نماز به سجاده برسد.
میفهمیده و میگفته. میخواسته و رسیده. اما من حسرت میخورم که چرا خودم را به لذتهای بچهگانه فروختم و سرم گرم دنیایی شد که هیچ برایم نداشت.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب #امام_زمان_عج
#بهشت_کاشان
#میثم_تمار #خبرای_خوب #شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرشته
کاردستی ساده
روز دختر 💖🧕💖
مخصوص مامانای هنرمند و باسلیقه😍
#روزدختر
➰➰ 🌼 🧕💖🧕 🌼 ➰➰
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب #امام_زمان_عج
#بهشت_کاشان
#میثم_تمار #خبرای_خوب #شهدا