دور کردن شیطان یکی از هم دوره ای های شهید بابایی در آمریکا می گفت:
در آمریکا دوره خلبانی می دیدیم . یک روز روی بولتن خبری پایگاه (ریس) مطلبی نوشته شده بود که نظر همه را جلب کرده بود.مطلب این بود:دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از شب می دود تا شیطان را از خود دور کند! تا این مطلب را دیدم رفتم سراغ عباس وگفتم:عباس قضیه چیه؟!اولش نمی خواست حرفی بزنه ،بعد از چند لحظه آرام سرش را بالا آورد و گفت:چند شب پیش بد خواب شده بودم ،رفتم میدان چمن تا کمی بدوم.کلنل باکتل و زنش منو دیدن.کلنل به من گفت این وقت شب برای چه می دوی ؟!بهش گفتم :دارم ورزش می کنم. گفت :راستشو بگو.گفتم :راستش محیط خوابگاه خیلی آلوده است ،شیطون آدمو بد جوری اذیت میکنه ،اگه آدم حواسشو جمع نکنه به گناه میفته. بعدشم بهش گفتم
می دونی!دین ما برای این طور وقتا که گناه آدم رو وسوسه میکنه -توصیه کرده که عمل سخت انجام بدید
برگرفته از کتاب "علمدارآسمان"،ص۳۹
حکایاتی از دارالصادقیون
دیر آمد، زود رفت!
دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعیت منطقه را برایش میگفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟» گفتم: حمام میخوای چیکار؟! گفت: میخوام غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم میخوای بری. باشه! آن گوشه را میبینی؟ آنجا حمام صحرایی است. بعدش دوباره بیا اینجا. دقایقی بعد آمد. لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیه خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود آمد و...
راوی: حاج حسین یکتا
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
༻﷽༺
حکایت به جای ماهی دادن ماهیگیری یاد بدهند
◇ مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
◆ با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم. آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
◇ یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم. این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
◆ مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند. طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
◇ مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی خواهد
📚 حکایتی زیبا و خواندنی
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
💢خیلی نزدیک، خیلی نزدیکتر
✅مردى نزد امیرالمومنین امام علی علیهالسلام آمد و گفت:
((مرا آگاه كن از واجب و واجبتر؟
عجیب و عجیبتر؟
سخت و سختتر؟
و نزديك و نزديكتر!))
امام علی عليه السلام فرمودند:
((توبه و بازگشت به سوی پروردگار، واجب است، و ترك گناهان از آن؛ واجبتر
گردش روزگار عجيب است، و غفلت مردم از آن؛ عجيبتر
بردبارى در برابر مصائب دشوار است، ولى صبور نبودن و از دست دادن پاداش صبوری، از آن؛ دشوارتر
هر چيزى كه به آن اميد میرود، نزديك است، و مرگ از همه آنها نزديكتر))
📚مطالب السئول(شافعی)، ج33
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
بزرگواری تعریف میکرد
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :
آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم
همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ،
و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده
و یک حسینی حسینی راستین بوده است .....
اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا والاخره
دل مردم درتلاطمه اگر کاری از دست تو این روزگار سخت بر اومد بخاطر خدا و امام حسین انجام بده که حتمانتیجشو تو همین دنیاخواهی دید.یاعلی مدد
اگر لذت بردید نشرش دهید
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
در زمان پیامبر مکرم اسلام صلی الله علیه واله یک مردی بود که با مهمان بسیار میانه ی خوبی داشت و وعده ای نبود که برود خانه و کسی را همراه خودت نبرد و در سرسفره ی خود ننشاند.
ولی از این امر همسر وی خسته شد که این چه کاری است ما همیشه مهمانداری این دفعه می روم و شکایت حال را به رسول خدا میکنم!!!
آمد نزد پیامبر و ماجرا را عرض کرد!!!
حضرت فرمودند:
این بار که شوهرت مهمان آورد برو بالای بام خانه و نگاه کن و چون مهمان خواست که برود باز بالای بام خانه رفته و نگاه کن ببین چه میبینی؟؟؟
زن بنا به دستور پیامبر عمل کرد، چون مهمان رسید رفت بالا بام خود دید :
به!!! هرچه نعمت و برکت و عافیت و خیر است به سمت خانه ی ما روان است.
وچون مهمان خواست برود رفت دید:
به!!! آنچه فقر و پریشانی و مریضی و گرفتاری است این مهمان همراه خود برد....
پس از این به بعد اگر همسر وی بدون مهمان می آمد خانه او را می فرستاد تا کسی را پیدا کند و در سر سفره ی خود بنشاند...
هرچه مهمان از نظر اعتقادی و تقوا و ایمان برجسته تر باشد و مومن تر باشد ثواب و اجر مهماندار و میزبان بیشتر خواهد بود...
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
🍃 🌸🍃🌸🍃
*ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﻭﺯﯾﺮﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:*
ﺑﮕﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ ، ﻭ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﻋﺰﻝ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ.
ﻭﺯﯾﺮ ﺳﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ .
ﻭﯼ ﺭﺍ ﻏﻼﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﻭ ﺍﻭ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ.
ﻏﻼﻡ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺁﺳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ.
ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟ ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﺯﮔﻮ ؛ ﺍﻭﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ؟
- ﻏﻢ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ، ﮐﻪ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻗﺮﺏ ﺧﻮﺩ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ. ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯿﮕﺰﯾﻨﯿﺪ؟
- ﺁﻓﺮﯾﻦ ﻏﻼﻡ ﺩﺍﻧﺎ.
- ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ؟
- ﺭﺍﺯﻫﺎ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ
- ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺍﯼ ﻏﻼﻡ
ﻭﺯﯾﺮ ﮐﻪ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺳﻮﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪ، ﺭﺧﺼﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﻏﻼﻡ ﺑﺎﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ.
ﻏﻼﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ.
- ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ؟
- ﺭﺩﺍﯼ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﯽ، ﻭ ﺭﺩﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﭙﻮﺷﯽ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺍﺳﺒﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ
ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺷﺎﻩ ﺑﺒﺮﯼ ﺗﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﻢ.
ﻭﺯﯾﺮ ﮐﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﯾﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻧﺪ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﯼ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ؟
ﻭ ﻏﻼﻡ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻠﻌﺖ ﻏﻼﻡ
ﻭ ﻏﻼﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻠﻌﺖ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﺎﯾﺪ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﺭﺍﯾﺖ ﻏﻼﻡ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﭘﺎﺩﺍﺷﺶ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺯﯾﺮ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
!! مردی که راضی به فروش قلب خود شد !!!
این داستان واقعی رو تا آخر بخونید، واقعا زیباست،
مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت،
اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت،
بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن،
مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد،
و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد،
روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،،
پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد،
مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده،
و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا امام حسین خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم امام حسین قربونت برم تورو به چشمای قشنگ برادرت ابوالفضل قسم میدم و تورو به اون لحظه ای که پسرت علی اکبر ازت آب خواست و نداشتی بهش بدی قسم میدم نذار بچه هام یتیم بشن، دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی..........: حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت حسینی شد این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو حسینی کن.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
🌸🍃🌸🍃
صبروحوصلهپيامبر(ص)
روزي حضرت در مسجد با جماعتي از اصحاب نشسته و مشغول صحبت و گفتگو با آن ها بودند. كنيزكي از انصار وارد مسجد شد و خود را به پيامبر رساند. مخفيانه گوشهي عباي آن حضرت را گرفت و كشيد، چون آن حضرت مطلع شد برخاست و گمان كرد كه آن دختر با ايشان كاري دارد. چون حضرت برخاست كنيز چيزي نگفت، حضرت نيز با او حرفي نزد و در جاي خود نشست. باز كنيزك گوشهي عباي حضرت را كشيد و آن بزرگوار برخاست، تا سه دفعه آن كنيز چنين كرد و حضرت برخاست، و در دفعهي چهارم كه حضرت برخاست آن كنيز از پشت عباي حضرت مقداري بريد و برداشت و روانه شد.
اصحاب از مشاهدهي اين منظره ناراحت شدند و گفتند: اي كنيزك اين چه كاري بود كه كردي؟ جضرت را سه دفعه بلند كردي و هيچ سخني نگفتي، و آخرش عباي حضرت را بريدي. چرا اين كار را كردي؟
كنيزك گفت: در خانهي ما شخصي مريض است، اهل خانه مرا فرستادند كه پارهاي از عباي پيامبر را ببرم كه آن را به مريض ببندند تا شفا يابد، پس هر بار خواستم مقداري از عباي حضرت را ببرم حيا كردمو نتوانستم. در مقابل رسول خدا(ص) بدون هيچ ناراحتي و عصبانيت، كنيزك را بدرقه كرد.
#اصولكافی۴ص۲۸۹
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
*📚حکایت*
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
راننده ماشینی در دل شب راه رو گم کرده بود و بعد از مدتی ناگهان ماشینش خاموش شد؟
همونجا شروع کرد به شکایت از خدا ، که خدایا پس تو اون بالا داری چیکار میکنی؟
چون خسته بود خوابش برد و صبح که از خواب بیدار شد ، از شکایت دیشبش خیلی شرمنده شد.
چون ماشینش دقیقا نزدیک یه پرتگاه خطرناک خاموش شده بود.
به خداوند اعتماد کنیم.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
زیارت نامه امام صادق
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِیُّ النّاطِقُ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْفائِقُ الرّائِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّنامُ الاَعْظَمُ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّراطُ الاَقْوَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِصْباحَ الظُّلُماتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا دافِعَ المُعْضِلاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِفْتاحَ الخَیْراتِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مَعْدِنَ الْبَرَکاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الْبَراهِینَ الْواضِحاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دِینِ اللّهِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا نَاشِرَ حُکْمِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا فاصِلَ الخِطاباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا کاشِفَ الکُرُباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا عَمِیدَ الصّادِقِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا لِسانَ النّاطِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا خَلفَ الخائِفِینَ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا زَعِیمَ الصّادِقِینَ الصّالِحِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُسْلِمِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الْمُضِلِّینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَکَنَ الطّائِعِینَ، اَشْهَدُ یامَوْلایَ اَنَّکَ عَلَى الهُدى، وَالعُرْوَهُ الوُثْقى، وَشَمْسُ الضُّحى،
وَبَحْرُ الْمَدى، وَکَهْفُ الْوَرَى، وَالْمَثَلُ الاعْلى، صَلَّى اللّهُ عَلى رُوحِکَ وَبَدَنِکَ، والسَّلامُ عَلَیْکَ يَا مَوْلايَ یا جعفر بن محمد و عَلى آبائِكَ جَمِيعاً وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه .
حکایت کنترل زبان
🖋استاد فاطمی نیا نقل می فرمودند که عارف صالح، مرحوم شیخ رجبعلی خیّاط رحمةالله علیه با عده ای به کربلا مشرف شده بودند؛
در میان آنان زن و شوهری هم بودند...
یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و برمیگشتند، این زن و شوهر با فاصله ی قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سرِ ایشان راه میرفتند...
در میان راه در ضمن صحبتی که میان آنها میشود، خانم زخم زبانی به شوهرش زده و با سخن خود او را آزرده خاطر میکند...
هنگامی که همه وارد منزل و محل استراحت میشوند و آ شیخ رجبعلی به افراد به اصطلاح زیارت قبولی میگوید، به آن خانم که میرسد می فرماید: «تو که هیچ!...
همه را ریختی زمین...»
آن خانم می گوید: «ای آقا! چطور!؟...
من این همه راه آمده ام کربلا...
مگر من چکار کرده ام!؟
_فرمود:از حرم که آمدیم بیرون؛
"نیشی که زدی، همه اش رفت!"
یعنی تمام نور و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عمل از بین بردی...
🍁لذا گفته میشود که تمام نور معنوی و فیوضاتی که انسان از عبادات و زیارات کسب میکند، با نیشی که
به وسيله زبان به دیگران میزند نابود می شود.
🍁انسان نباید حتی" به شوخی" دل اطرافیان خود بخصوص آنان که با او خیلی رفیق هستند را آزار دهد چرا که نیشی که به وسيله زخم زبان به قلب و روح دیگران وارد میشود،در بعضی مواقع درمان نشدنی است! یا حداقل خیلی زحمت جبران دارد...
🍁انسان بایستی با خودش عهد ببندد که تمام کدورتها و تیکه اندازی ها را بطور جدی ترک کند و سعی در کنترل زبانِ خویش داشته باشد، به نحوی که از بیهوده گویی ها و از لغویات اعراض کند و بیشتر سعی داشته باشد که با دوری از پراکنده گویی ها و پراکنده شنوی ها، تمرکزش را در تفکر کردن جمع کند و به خویش مشغول باشد...
🍁عمده دستورات سلوکی و اخلاقی که از عرفا رسیده، اذعان به مطلب بسیار مهّمِ «مراقبه» داشته اند که از أهمِّ مراقبات انسان، مراقبت از زبان است.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
يکي از غذاخوري هاي بين راه بر سر در ورودي با خط درشت نوشته بود:
شما در اين مکان غذا ميل بفرماييد، ما پول آن را از نوه شما دريافت خواهيم کرد.
راننده اي با خواندن اين تابلو اتومبيلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلي سفارش داد و نوش جان کرد.
بعد از خوردن غذا سرش را پايين انداخت که بيرون برود، ولي ديد که خدمتگزار با صورتحسابي بلند بالا جلويش سبز شده است.
با تعجب گفت: مگر شما ننوشته ايد که پول غذا را از نوه من خواهيد گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذاي امروز شما را از نوه تان خواهيم گرفت، ولي اين صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
حکایت این هم بگذرد...
🍃 ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ می گریست؛
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد
🔸ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می فروختم ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ...
✨ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪه اﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد...
🍃گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
✨﷽✨
🗣 آهای بنده های خوب خدا! بیایید به هم رحم کنیم. به هم رحم کنیم تا خدا به ما رحم کند.
آهای ایرانی ها، مسلمانها، مسیحی ها، یهودی ها، زرتشتی ها خداپرستها! اگر از کسی طلبی داریم، به او مهلت بدهیم و اگر برایمان مقدور است، بخشی از بدهی را ببخشیم.
آهای مردمان مهربان، اگر صاحبخانه هستیم و مستاجرمان در این شرایط توان پرداخت اجاره را ندارد، با او کنار بیاییم. جای دوری نمیرود اگر چندماه را به او ببخشیم. به خاطر خدا به هم رحم کنیم تا خدا به ما رحم کند. بیایید به هم رحم کنیم و از هم درگذریم. اگر قهریم، آشتی کنیم. اگر سر ستیز باهم داریم، دست از ستیز برداریم. اگر کسی از شکایت ما در زندان است، در صورت امکان ببخشیم.
به هم رحم کنیم تا خدا به ما رحم کند و این روزهای سیاه و هر روز سیاه دیگری از ما دور شود.به هم رحم کنیم تا ابرهای رحمت خدا بر آسمان ما هویدا شود. به هم رحم کنیم تا دیگر نه دردی باشد و نه کرونایی و نه فقیری و نه تهدید و جنگ و گرفتاری. به هم رحم کنیم تا خداوند، او را برساند. همانی که اگر بیاید، داستان زندگی جور دیگری نوشته خواهد .
اللهم عجل لولیک الفرج
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
پیرمردی بود،که پس از پایان هر روزش
از درد و از سختیهایش مینالید،،،
دوستی،از اوپرسید:این همه درد
چیست که از آن رنجوری،،؟؟
پیرمرد گفت:دو باز شکاری دارم، که
باید آنهارا رام کنم،،
دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب
باشم،بیرون نروند،،
دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را
هدایت و تربیت کنم،
ماری،هم دارم که آنرا حبس کرده ام
شیری،نیز دارم که همیشه، باید آنرا
درقفسی آهنین،زندانی کنم،
بیماری نیزدارم که باید از او مراقبت
کنم،،و در خدمتش باشم،،
مردگفت:چه میگویی،آیا با من شوخی
میکنی؟ مگرمیشود انسانی اینهمه حیوان را
باهم در یکجا،،جمع کند و مراقبت
کند!!؟
پیرمرد گفت:شوخی نمیکنم،،اما
حقیقت تلخ و دردناکیست،،
آن دو،*باز*چشمان منند،
که بایدباتلاش و کوشش از آنها مراقبت
کنم،،
آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
آن دوعقاب نیز،دستان منند،
که باید آنها را به کارکردن،آموزش دهم
تاخرج خودم وخرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم،
آن مار،زبان من است،
که مدام باید آنرا در بند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
شیر،قلب من است که با وی همیشه
در نبردم که مبادا،کارهای شروری
از وی سرزند،
و آن بیمار،جسم و جان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من دارد،
این کار روزانه من است که اینچنین
مرا،رنجور،کرده،و امانم را بریده
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
✨﷽✨
✍ دعای مادر:
روزی از ابو سعید ابوالخیر سوال کردند :
این حُسن شهرت را از کجا آوردی ؟
ابوسعید گفت :
شبی مادر از من آب خواست، دقایقی طول
کشید تا آب آوردم، وقتی به کنارش رفتم،
خواب، مادر را در ربوده بود، دلم نیامد که
بیدارش کنم، به کنارش نشستم تا پگاه،
مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی
کاسه ی آب را در دستان من دید، پی به
ماجرا برد و گفت:
"فرزندم، امیدوارم که نامت عالمگیر شود"
بدین سان ابوسعید ابوالخیر مرد خرد و
آگاهی و عرفان، شهرت خویش را مرهون
یک دعای مادر میداند ....
📚تذکره الاولیاء عطار نیشابوری
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
حکایت جواب ابلهان خاموشی است🐴
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.
قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟
صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد: "جواب ابلهان خاموشی ست"
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
🌷حکایت _زیباکنیز زیبارو👰
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
پسر ارباب به پدر گفت: «پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم. در این حالت هر دو دیوانهایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
طبق قرار هر روز روز خود را با قرائت زیارت امام صادق علیه السلام شروع میکنیم روز خوبی در کسب فیوضات معنوی از درگاه خداوند برای همه شما دوستان طلب میکنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
زیارت نامه امام صادق
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِیُّ النّاطِقُ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْفائِقُ الرّائِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّنامُ الاَعْظَمُ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّراطُ الاَقْوَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِصْباحَ الظُّلُماتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا دافِعَ المُعْضِلاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِفْتاحَ الخَیْراتِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مَعْدِنَ الْبَرَکاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الْبَراهِینَ الْواضِحاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دِینِ اللّهِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا نَاشِرَ حُکْمِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا فاصِلَ الخِطاباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا کاشِفَ الکُرُباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا عَمِیدَ الصّادِقِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا لِسانَ النّاطِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا خَلفَ الخائِفِینَ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا زَعِیمَ الصّادِقِینَ الصّالِحِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُسْلِمِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الْمُضِلِّینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَکَنَ الطّائِعِینَ، اَشْهَدُ یامَوْلایَ اَنَّکَ عَلَى الهُدى، وَالعُرْوَهُ الوُثْقى، وَشَمْسُ الضُّحى،
وَبَحْرُ الْمَدى، وَکَهْفُ الْوَرَى، وَالْمَثَلُ الاعْلى، صَلَّى اللّهُ عَلى رُوحِکَ وَبَدَنِکَ، والسَّلامُ عَلَیْکَ يَا مَوْلايَ یا جعفر بن محمد و عَلى آبائِكَ جَمِيعاً وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه .
✨﷽✨
✅انگشتر سلیمان
✍روزی حضرت سلیمان (ع) انگشتر خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی (جن) از این واقعه باخبر شد و بلافاصله خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتر را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتر را به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر تخت حضرت سلیمان نشست و دعوای سلیمانی کرد و مردم از او پذیرفتند .
زمانی که حضرت سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر دار شد ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا مردم او را انکار کردند و حضرت سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد... امّا دیو چون با دوز و کلک بر تخت نشسته بود، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتر بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را به دریا انداخت تا بکلّی انگشتر از بین برود و خود بر مردم حکومت کند...
...بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و اکثر مردم ، روی از او برگرداندند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند... .در این احوال حضرت سلیمان همچنان در لب دریا ماهی می گرفت، روزی ماهیی را صید کرد و از قضا خاتم (انگشتر) گم شده را در شکم ماهی پیدا و به انگشت کرد...
...سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس بر دیو شورش کردند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند
📚برگرفته از کتاب «مقالات» حسین الهی قمشه ای
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
🔸من #قائم آل #محمّد هستم!🔸
احمد بن فارس اديب ميگويد:
در همدان طايفه اي زندگي ميكردند كه معروف به «بني راشد» بودند، و همه آنها شيعه بوده و پيرو مذهب اماميه بودند. كنجكاو شدم و پرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟
پيرمردي كه ظاهر الصلاح و متشخّص به نظر ميرسيد، گفت: جدّ ما راشد كه - طايفه ما به او منسوب است - سالي به حجّ مشرّف شد، وي پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل كرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم كه از شتر فرود آمدم تا كمي پياده روي كنم. مدّت زيادي پياده حركت كردم تا اين كه خسته شدم. پيش خود گفتم: بهتر است براي استراحت و خواب، كمي توقّف كنم، آنگاه كه انتهاي قافله به نزد من رسيد، برمي خيزم.
به همين جهت، خوابيدم، وقتي بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است و خورشيد به شدّت ميتابد و هيچ كس ديده نمي شود. ترسيدم؛ نه جاده ديده ميشد و نه ردّ پايي مانده بود. ناچار به خدا توكّل كردم و گفتم: به هر طرف كه او بخواهد ميروم!
هنوز چند قدمي راه نرفته بودم كه به منطقه اي سبز و خرّم رسيدم، گويا آن جا به تازگي باران باريده خاكش معطر و پاك بود. در ميان آن باغ،
قصري بود كه چون شمشير ميدرخشيد.
با خود گفتم: خوب است كه اين قصر را كه قبلاً نديده و وصف آن را از كسي نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتي مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم كه سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.
سلام كردم، آنها با لحن زيبايي پاسخ دادند و گفتند: بنشين كه خداوند خيري به تو عنايت فرموده است.
يكي از آنها وارد قصر شد. بعد از اندك زماني، بازگشت و گفت: برخيز و داخل شو!
وقتي وارد قصر شدم، ساختماني را ديدم كه تا آن زمان عمارتي بدان زيبايي و نورانيت نديده بودم. خادم پيشتر رفت و پرده اتاقي را كنار زد و گفت: وارد شو!
وارد اتاق شدم. جواني را ديدم كه چهره اش همچون ماه در شب تاريك ميدرخشيد، بالاي سرش شمشير بلندي از سقف آويزان بود كه فاصله كمي با سر مبارك او داشت.
سلام كردم و او با مهرباني و زيباترين لحن پاسخ داد و پرسيد:
آيا مرا ميشناسي؟
- نه واللَّه.
- من قائم آل محمّدعليهم السلام هستم كه در آخر الزمان با همين شمشير - اشاره به آن شمشير كرد - قيام ميكنم، و زمين را بعد از آن كه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد ميكنم.
با شنيدن اين كلمات نوراني، به پاي حضرت عليه السلام افتادم و صورت به خاك پاي مباركش ميساييدم.
- فرمود: اين كار را مكن! سرت را بلند كن! تو فلاني از ارتفاعات همدان نيستي؟
- آري! اي آقا و مولايم!
- دوست داري كه به نزد خانواده ات بازگردي؟
- آري! مولايم، ميخواهم مژده آنچه را كه خداوند به من ارزاني داشته، به آنها برسانم.
آن گاه حضرت به
آن خادم اشاره كرد. او دست مرا گرفت و كيسه پولي به من داد و با هم از خدمت امام عليه السلام مرخص شديم. چند قدم كه رفتيم. سايهها و درختان و مناره مسجدي را ديدم. او گفت: آيا اين جا را ميشناسي؟
گفتم: نزديك همدان شهري است كه «اسد آباد» نام دارد. اين جا شبيه آن جا است.
او گفت: اين جا «اسد آباد» است. برو! كه هدايت يافتي و واقعاً راشد شدي!
من كه به منظره پيش روي خود خيره شده بودم، وقتي بازگشتم، او را نديدم. وارد «اسد آباد» شدم. به كيسه نگاه كردم، پنجاه و چهار سكّه طلا در آن بود و تا زماني كه آنها را داشتيم خير به ما روي ميآورد. (۱۳۵)
---------------
📚منابع:
۱۳۵) كمال الدين، ج ۲، ص ۴۵۳ و ۴۵۴، من شاهد القائم عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۴۰ - ۴۲.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
درویشی تهی دست ازکنارباغ کریم خان زند عبور
میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»
درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟»
درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیلن خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:
«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان