'حوض ِ ایلیـــاء-
به قول ِ بھشتے ِ بھشتے : بھشت را به بھا دهند نه به بھانه . !
البته ڪه ؛
جھنم باد برما بھشتۍ ڪه فردوس پایانش باشد •'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شرم
اگر من به آنجا ڪه میخواستم نرسیدم ( #وصال ) ، اگر از این اتفاق ، وجودم پژمرده شد !
در گوشه ای از این جهان که این روزها یتناهی تر از همیشه است ؛
سهم دخترکی از آغوش مادرش چیزی برابر با هیچ شد و #وصال او به ابد رسید.
نوزادی که قرار بود عمر و امید خانواده ای باشد ، امروز در بیمارستان جان داد .
چشمان پسربچهای ڪه راوی زیبایی و مقاومت بود،برای همیشه بسته شد .
مادری ڪه ڪودڪ شیری داشت ، همین چند دقیقه پیش، زیر آوار های خانه ای ڪوچک ، به آسمان پر کشید.
دخترمدادرسانی ڪه حدودا یڪ ماه از برادرش بی خبر بود ، دیشب او را میان شھدا پیدا ڪرد ؛ اما حواسش نبود ڪمی آنطرف تر مادرش ڪه صبح او را بدرقه ڪرده بود خوابیده . .
پن:تصورڪنید
اگرشمادریڪنفسیڪهڪودڪانفلسطینینڪشیدندسهیمباشید...
ایناتفاقمیافتداگرما #تماشاچی اینمعرڪهباقیبمانیم..!
#فلسطین
#غزه
موهای صاف و لَختِش میتونست تو هوا پخش بشه و گره بخوره بِھَم . . ( ؛
#غزه
'حوض ِ ایلیـــاء-
سالها هم براش بنویسی
باز نمیشه حقشو ادا ڪرد .
#همونالفبایچشمانمظلوم
نَفْس به نَفَسی آلوده میشود
نَفَس هایی ڪه از هوای بی هوایی خالی باشد )
مھم این است ڪه ما در هوای تو بی نَفَس شویم و نَفْس را بی هوا رهایش ڪنیم .
ڪار آسانی نیست .
به خیال من این راھ سر دراز دارد
به گࢪه گشایێ تو ، به قدر یڪ نگاھ است ، حسیـــن جـآن .
کسی که تا به حال منتظر یوسف فاطمه نبوده
برای آمدنش به آسمان هم خیره نشده
چشم به راهش هم نبوده
و از حق نگذریم از ادعا هم خالی نبوده و نیست ...
-در معرڪهٔ عشق،عاقلان را به طلاهای عیان راه نیابد چشمی
فائز آن است ڪه در سوزش تب های سحرگاهی خویش
خرد بی خردی را بِدَرَد ، جنون پیشه کند
'حوض ِ ایلیـــاء-
خدای عالَم ما را به دوری ات امتحان نڪن ظرفیتش رانداریم
در این حدودا ۲۰ روز
دنیای من به قدر چندین سال عوض شد !
پر از فراز و فرود های عجیب و غریب .
الحمدالله رب العالمین
هدایت شده از •سیودو | فیاض•
این ناصبورِ نارسِ نابلد رو از دریایِ صبر خودت بنوشان.
#ردپا
روزت مبارڪ ڪوچولوی من !
عمر مادر
امروز ڪه این نامه را برایت خون نوشت میڪنم ، قرار بود جشن مختصری در مھد ڪودڪ برگزار ڪنیم و برای همه بچه ها اسباب بازی بخریم .
برای دختر ها عروسڪ موطلایی با دامن قرمز
برای پسر ها هم ماشین و تفنگ .
ڪیڪش را هم قرار بود خاله سلما تدارک ببیند و روی آن بزرگ بنویسد ، روز ڪودڪ مبارڪ !
هر ڪدام از شما هم یڪ دستوری میدادید ؛
میشود ڪیڪمان شڪلاتی باشد ؟
روی آن توت فرنگی هم میگذارید؟
عڪس روی ڪیڪ چیست؟ میشود یڪ دختر روی آن بڪشید؟
از دوماه قبل هر روز را لحظه شماری میڪردید و قند در دلهای ڪوچڪتان آب میشد .
ڪوچولوی دوست داشتنی من !
امروز روز ڪودڪ بود و ڪل دنیا حواسش به دختر ها و پسر های مھد ڪودڪ خودش بود . جشن بزرگی برپا ڪردند و برای بچه ها اسباب بازی خریدند و ڪیڪ شڪلاتی ڪه چند تا توت فرنگی هم رویش بود..
ڪل جھان ، خصوصا یونیسف هم حواسشان به ڪودڪان بود تا جشن حسابی به آنها خوشبگذرد. !
(خون در جگرم میجوشد و مینویسم گل یاسِ من!)
اما انگار ڪسی حواسش به نوار کوتاه و باریک گوشه جهان نبود ڪه در خون ڪودڪان خود میغلتید !
یادشان رفته بود ڪه بچه های این سرزمین ، بچگی باید بڪنند ، هنوز زود است برای آنها ڪه بخواهند شاهد مرگ و تلقین و تدفین همه ڪسشان باشند.
فراموش ڪرده اند ڪه امروز قرار بود دورهم بازی ڪنن و نترسند و نلرزند .
دلبندڪم !
همین الان ڪه تو در ڪنار نیستی و نمیدانم از ڪجا نگاهم میڪنی ، روبروی در مھد ڪودڪ هستم .
تقریبا فقط یڪ آجر از بازی خانه شما باقی مانده ...
نه تو هستی
نه خاله سلما
نه ڪیڪ شڪلاتی
نه اسباب بازی ها
نه بچه ها !
من ِ از همه جا مانده با همان تڪه آجر ، جشنمان را دونفری برگزار ڪردیم.
جای تڪ تڪ شماها خالی بود .
عروسڪ ناز من !
تو از ڪجا مادر را تماشا میڪنی ڪه هر لحظه منتظرم از پشت سر من را در آغوش بگیری و دستان ڪوچڪ و عروسڪی ات را روی چشمانم بگذاری ، و من حدس بزنم ڪه دستان ڪدام فرشته ڪوچڪ ڪف آسمان را به من نشان میدهد ؟
جان مادر !
این را یادم رفت بگویم ، چند روز پیش روی ساختمان های خرابه محله مان قدم میزدم ڪه به خانه خودمان رسیدم . چشمم به تڪه روسری گل گلی ات افتاد ڪه خاله زینب برایت خریده بود .
از زیر آوار بیرونش کشیدم و فقط بوییدمش..
غرولند نڪنی ، این روز ها ڪه تو نیستی، من اورا به جای تو نوازش میکنم و میبوسم .
خیلی بوی تو را میدهد .
درواقع اینجا همه چیز بوی تو و دوستانت را میدهد .
پر حرفی ڪردم نازنینم ولی هنوز دلم پر است از حرف و بغض .
روزت مبارڪ عمر مادر .
گل پرپر من .
ڪودڪ من .
#غزه
#فلسطین
'حوض ِ ایلیـــاء-
از ڪنج قلب هایی ڪه سلول به سلولش بوی ایمان میدهد چه میدانید ؟
وماادراکَمالغزهَ؟
قلب های به خون شسته شده ای که تاوان حب الوطن را میدهد .
و پایان چشم هایی ڪه سرآغاز فصل جدیدی از تاریخ بشریت خواهد بود .
جواب بده !
وماادراکَمالغزهَ؟
#فلسطین
#غزه
@darooniiat
پدرجآن
تڪلیف دختری ڪه آغوش پدر میطلبد چیست؟
باید ذوب شود ..
اما ڪجا ؟
در ڪنج آغوش حرَمِتان ، یا اینڪه در زوایای دلتنگی محو شود؟
#پدرجآن
وقتی قلب ڪسی پر از داغ میشود
با چیزی جز گریه التیام نمیابد
قطره هایی ڪه از چشمانش جاری میشود
دانه های آتش است ڪه از گلویش گذشته و به اینجایش رسیده ( ! ) و حالا از چشمانش سَر میرود .
زیرش را نباید خاموش ڪرد
وگرنه دوباره گُر میگیرد '
باید گذاشت آنقدر سر برود و تمام شود تا یڪ آحّ از آن باقی بماند و دست آخر هم آن را یڪ نفس بیرون ڪند .
گریه آواز چشم هاست و اشڪ ، رقص بی مهابا زیر سایه این آواز است .
در وقت بغض است ڪه چشمان تو هم میزنند ، هم میرقصند !
حقیقتشو بگم ؛
بعد از دیدن این تصویر،فلسطین نوشتن خیلی برام سخت شد .
چطوری باید بنویسم ، چی بنویسم ....
از مظلومیت بگم؟
از اقتدار بنویسم؟
از اشڪ و ترسی ڪه نیست ؟
از چی ؟
اصلا ، مگه میشه این پدر رو نوشت؟
نه نه .
ڪلمه ها لایق نیستند این تصویر رو تو دنیای خودشون نقاشی ڪنند ..
پن:احساس میڪنم ڪه یڪ غزه پر از علی ست.
راستی این روزها ، زمانه چقدر از علی ها پر شده... !
#غزه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
'حوض ِ ایلیـــاء-
حقیقتشو بگم ؛ بعد از دیدن این تصویر،فلسطین نوشتن خیلی برام سخت شد . چطوری باید بنویسم ، چی بنویسم .
احوال پدریست در ڪنج ِ گوشهٔ دنیا
قول میدهم در آن عڪس دخترڪوچڪش را در لباس عروس هم دیده .
لبخند میزد و چشمانش پر از گذشتن است برای #وصال ، ولی خب ، پدر است ؛ مگر میشود پاره وجودش را ، خون آغشته به تنش را در آغوش بگیرد ، رنگ به رو نداشته جانش را ببیند ، گردن بی ثبات شیرین زبانش روی شانهاش بند نشود و جگرش چاڪ نخورد ؟
( چه روضه مجسمی . . . )
شاید باخودش زمزمه میڪند :
جان پدر تو ڪه اینقدر ساڪت نبودی !
موهایت ڪه همیشه شانه ڪرده بود چرا این همه پژمرده شده ؟
روی ناخن هایت لاڪ قرمز ڪشیده بودی ، چرا نمیتوانم از رنگ پوستت تشخیص دهم ؟
چرا چشمانت بازیگوشی نمیڪنند ؟
گوشواره هایت ڪجا هستند ؟
ڪفش های صورتی بنددارت ، همان هایی ڪه از پشت ویترین مغازه نشانم دادی ، آنهارا ڪجا درآوردی ؟
حرف بزن شیرین من .
گل پژمرده عمرم!
برایت درد دل ڪنم .؟
امروز اولین روزی بود ڪه تعداد شھدا ڪم بود .
خیلی عجیب تر از ۵۰ روز گذشته بود .
اهالی شھر انگار ڪه تازه متوجه نبودن عزیزانشان شده بودند ، به فڪر عزاداری افتاده بودند . از همدیگر سراغ قبور شهید شان را میگرفتند .
چند خواهر برادر ڪوچڪ ، ڪنار بیمارستان زیر سایه درخت ، تنگ هم نشسته بودند و دست هم را محڪم گرفته بودند .
پسری ڪه انگار برادر بزرگترشان بود ، موهای خواهر ڪوچڪشان ڪه تقریبا همسن تو بود را میبوسید و سعی میڪرد سرگرمش ڪند .
خواهر دیگرشان از ڪمی آنطرف تر یڪ قرص نان گرفته بود و میآورد تا باهم بخورند .
داغ بود ، نان را این دست و آن دست میڪرد تا نسوزد ، لبخندش آنقدر حقیقی بود ڪه انگار دنیا را تحفهای بهدست گرفته بود و میآورد .
همانطور ڪه میدوید و میآمد به زنی خورد ڪه حدودا سی ساله بود ، لبخند زد و بازهم دوید.
آن زن حالش گرفته بود . انگار ڪه چیزی راه گلویش را گرفته باشد و خفهاش ڪند .
ڪمی جلوتر رفت و نشست ڪنار همسرش ، اورا میشناختم.
اوایل بمباران ها میگفت بچه هایش در خان یونس هستند و او و همسرش قبل از جنگ برای دیدن خانوادش به غزه آمدند .
آن روز میگفت دو هفته است ڪه از آنها خبری نیست ، از حال و روز خودش و همسرش پیدا بود هنوزهم بی خبراند .
در گوشی بگویم؟ در این شهر خیلی ها از آتش بس ، سینه شان آتش گرفته ..
وقتی نبودن تڪه های وجودشان را حس میڪنند و زمان را ڪش دار تر از همیشه درڪ میڪنند ، قلبشان آتش میگیرد . شاید شمایلی به پاهای ڪوچڪ تو داشته باشد جانشان !
عروسڪ من !
گفتنی ها ڪم نیستند اما میدانم حوصلهات نمیڪشد تا تمامش را برایت بگویم .
(گوش های تو طاقت این حرف ها را نداشت ، من در گوش تو تنھا لالایی خوانده بودم ، حالا چطور به خودم بقبولانم ... گوش هایت به صدای سوت بمب فسفری عادت نداشتند . )
این یڪی را بگویم دیگر تمام میشود ، امروز ڪه ڪنارت بودم ، به این فڪر میڪردم ڪه قرار بود در مسجد الأقصی چادر گلدار قرمزت را سر ڪنی و من از تو عڪس بگیرم ! ڪه نشد . .
اما . .
تمامش فدای #فلسطین
فدای #غزه .
پن:
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم !
#طوفان_الاقصی
ببخشند شعب الغیور فلسطینی تراوشات ذهن مریض من را ، آنها آنقدر اسطورهٔ امید و مقاومت و پیروزی اند ڪه من از نوشتن دربارهٔ آنها عاجزم .
حوادث را از نگاه ڪج و ڪوله خودم مینویسم ، چون #من_فلسطینی_نیستم
کوه ایمان نیستم. !
#واگویه
اینجا کسی مثل من نیست، درگیر با خویشتن نیست
با خود کسی همسخن نیست، دیوانه کم دارد این شهر...
#مصعب_یحیایی
بهقولبزرگی : شما دقیقا همان جایی تنفس میڪنید ڪه روحتان آنجاست
جسم ؛ ڪالبدی پراز تُھّیات است ڪه تمام ما را تسخیر ڪرده . در صورتی ڪه نه مشرعیت دارد و نه مقبولیت در وادی وجود و حقایق !
-ڪجاست منِ بی منِ من ؟-
#مِنالمجروح
از ڪوچه پس ڪوچه های وهمیاتت بیرون بیا ، چند دقیقه . .
ساعت را نگاه ڪردی ؟
عقربه ها به سمت تاریڪی شب میروند .
هل میدهند هم را تا زود تمام شوند .
هول چه را میزنند ؟
چرا اینقدر عجله دارند؟
از تڪرار پر مڪرر سرنوشت خود آگاهی دارند آیا؟
میدانند به سمت چه میدوند؟
حواسشان هست، فردا، همین موقع، روی همین عدد ها باز همدیگر را هل میدهند؟
میدانند ماحصل تعجیلشان چیست؟
نه شاید نمیدانند .
نمیدانند این تعجیل ها و این زود سپری شدن ها، دعای مستجاب مادری ڪنج بستر است .
نمیدانند ڪه تاریڪی امشب، سرآغاز خانه نشینی مردیست ڪه استخوانی به درشتی بغض در گلو دارد و اشڪ غربتش را برسر چاه فرو خواهد آورد .
بی اطلاعاند از پسربچهٔ بزرگی ڪه با دیدن صورت پر خسوف مادر ، خاطرات آن وقت شوم برایش تازه میشود . یاد آن گوشواره ها و دستی ڪه . . .
حواسشان نیست این حرڪات پیدرپی ، دویدن های یڪ عاشق را برای رسیدن به معشوقه محتضرش و شتاب اشڪ های دختربچهای را برای غلتیدن رویگونه های ظریفش، سریع تر میڪند .
آح از آن دختر بچه . . .
ڪه تار های آستین لباسش، لباسی ڪه مادر برایش دوخته بود، از هم باز شد از بس دندان بر آن ڪشید؛ تا خدایی نڪرده صدای گریه هایش را احدی نشوند . اما مردم آن شھر - ختم الله علی قلوبهموعلیسمعهم- نفهمیدند ڪه حتی صدای اشڪ های آن دردانه هم، ستون های عرش ربّـانی را لرزاند .
نمیدانم آن شب را چطور صبح ڪرد؛ ولی شاید با هر قطره اشڪش، دستی به موهای شانه شده اش ڪه مادر آنھارا بافته بود میڪشید . شاید هم هر از گاهی سر روی موهای خود میگذاشت ، انگار ڪه به شانه های مادرڪه این اواخر ورم ڪرده بود و درد میڪرد، گذاشته باشد .
چشمان ڪوچڪش یڪّه سرود اشڪ میخواند و یڪ فقره نگاه به سمت پدرش میدوخت .
سرْوی ڪه خم میشود تا یارش را -دست تنها- در گودال قبر آرام ڪند ...
میت را ڪه درون قبر میبرند ، برایش تلقین میخوانند و لحد میگذارند .
حالا علی برای تلقین زهرایش به گودال قبر رفته ، نمیدانم چه گذشت بر او و چند سال بر علی سپری شد ، شاید وقتی میگفت أسمعی و جوابی از سمت زهرایش نمیشنید ، همانجا و همانلحظه از خدای ڪعبه خواست رستگارش ڪند .
.
.
این تازه شروع سڪوت های پرفریاد این خانه از نبود مادر است .
فریاد هایی ڪه گوش حسن را از صدای بی حرمتی پر ڪرده و موهایش را سپید ؛ . . .
#حضرت_زهرا
#فاطمیه
بار معنایی و ماورایی بعضی ڪلمات خیلی سنگینن !
به راحتی ازشون استفاده نڪنیم !
خود ِ مصداق ِ مصور ِ محسوس ِ ملموس ِ
من در میان جمع و دلم جای دیگر است .