هدایت شده از •سیودو | فیاض•
این ناصبورِ نارسِ نابلد رو از دریایِ صبر خودت بنوشان.
#ردپا
روزت مبارڪ ڪوچولوی من !
عمر مادر
امروز ڪه این نامه را برایت خون نوشت میڪنم ، قرار بود جشن مختصری در مھد ڪودڪ برگزار ڪنیم و برای همه بچه ها اسباب بازی بخریم .
برای دختر ها عروسڪ موطلایی با دامن قرمز
برای پسر ها هم ماشین و تفنگ .
ڪیڪش را هم قرار بود خاله سلما تدارک ببیند و روی آن بزرگ بنویسد ، روز ڪودڪ مبارڪ !
هر ڪدام از شما هم یڪ دستوری میدادید ؛
میشود ڪیڪمان شڪلاتی باشد ؟
روی آن توت فرنگی هم میگذارید؟
عڪس روی ڪیڪ چیست؟ میشود یڪ دختر روی آن بڪشید؟
از دوماه قبل هر روز را لحظه شماری میڪردید و قند در دلهای ڪوچڪتان آب میشد .
ڪوچولوی دوست داشتنی من !
امروز روز ڪودڪ بود و ڪل دنیا حواسش به دختر ها و پسر های مھد ڪودڪ خودش بود . جشن بزرگی برپا ڪردند و برای بچه ها اسباب بازی خریدند و ڪیڪ شڪلاتی ڪه چند تا توت فرنگی هم رویش بود..
ڪل جھان ، خصوصا یونیسف هم حواسشان به ڪودڪان بود تا جشن حسابی به آنها خوشبگذرد. !
(خون در جگرم میجوشد و مینویسم گل یاسِ من!)
اما انگار ڪسی حواسش به نوار کوتاه و باریک گوشه جهان نبود ڪه در خون ڪودڪان خود میغلتید !
یادشان رفته بود ڪه بچه های این سرزمین ، بچگی باید بڪنند ، هنوز زود است برای آنها ڪه بخواهند شاهد مرگ و تلقین و تدفین همه ڪسشان باشند.
فراموش ڪرده اند ڪه امروز قرار بود دورهم بازی ڪنن و نترسند و نلرزند .
دلبندڪم !
همین الان ڪه تو در ڪنار نیستی و نمیدانم از ڪجا نگاهم میڪنی ، روبروی در مھد ڪودڪ هستم .
تقریبا فقط یڪ آجر از بازی خانه شما باقی مانده ...
نه تو هستی
نه خاله سلما
نه ڪیڪ شڪلاتی
نه اسباب بازی ها
نه بچه ها !
من ِ از همه جا مانده با همان تڪه آجر ، جشنمان را دونفری برگزار ڪردیم.
جای تڪ تڪ شماها خالی بود .
عروسڪ ناز من !
تو از ڪجا مادر را تماشا میڪنی ڪه هر لحظه منتظرم از پشت سر من را در آغوش بگیری و دستان ڪوچڪ و عروسڪی ات را روی چشمانم بگذاری ، و من حدس بزنم ڪه دستان ڪدام فرشته ڪوچڪ ڪف آسمان را به من نشان میدهد ؟
جان مادر !
این را یادم رفت بگویم ، چند روز پیش روی ساختمان های خرابه محله مان قدم میزدم ڪه به خانه خودمان رسیدم . چشمم به تڪه روسری گل گلی ات افتاد ڪه خاله زینب برایت خریده بود .
از زیر آوار بیرونش کشیدم و فقط بوییدمش..
غرولند نڪنی ، این روز ها ڪه تو نیستی، من اورا به جای تو نوازش میکنم و میبوسم .
خیلی بوی تو را میدهد .
درواقع اینجا همه چیز بوی تو و دوستانت را میدهد .
پر حرفی ڪردم نازنینم ولی هنوز دلم پر است از حرف و بغض .
روزت مبارڪ عمر مادر .
گل پرپر من .
ڪودڪ من .
#غزه
#فلسطین
'حوض ِ ایلیـــاء-
از ڪنج قلب هایی ڪه سلول به سلولش بوی ایمان میدهد چه میدانید ؟
وماادراکَمالغزهَ؟
قلب های به خون شسته شده ای که تاوان حب الوطن را میدهد .
و پایان چشم هایی ڪه سرآغاز فصل جدیدی از تاریخ بشریت خواهد بود .
جواب بده !
وماادراکَمالغزهَ؟
#فلسطین
#غزه
@darooniiat
پدرجآن
تڪلیف دختری ڪه آغوش پدر میطلبد چیست؟
باید ذوب شود ..
اما ڪجا ؟
در ڪنج آغوش حرَمِتان ، یا اینڪه در زوایای دلتنگی محو شود؟
#پدرجآن
وقتی قلب ڪسی پر از داغ میشود
با چیزی جز گریه التیام نمیابد
قطره هایی ڪه از چشمانش جاری میشود
دانه های آتش است ڪه از گلویش گذشته و به اینجایش رسیده ( ! ) و حالا از چشمانش سَر میرود .
زیرش را نباید خاموش ڪرد
وگرنه دوباره گُر میگیرد '
باید گذاشت آنقدر سر برود و تمام شود تا یڪ آحّ از آن باقی بماند و دست آخر هم آن را یڪ نفس بیرون ڪند .
گریه آواز چشم هاست و اشڪ ، رقص بی مهابا زیر سایه این آواز است .
در وقت بغض است ڪه چشمان تو هم میزنند ، هم میرقصند !
حقیقتشو بگم ؛
بعد از دیدن این تصویر،فلسطین نوشتن خیلی برام سخت شد .
چطوری باید بنویسم ، چی بنویسم ....
از مظلومیت بگم؟
از اقتدار بنویسم؟
از اشڪ و ترسی ڪه نیست ؟
از چی ؟
اصلا ، مگه میشه این پدر رو نوشت؟
نه نه .
ڪلمه ها لایق نیستند این تصویر رو تو دنیای خودشون نقاشی ڪنند ..
پن:احساس میڪنم ڪه یڪ غزه پر از علی ست.
راستی این روزها ، زمانه چقدر از علی ها پر شده... !
#غزه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
'حوض ِ ایلیـــاء-
حقیقتشو بگم ؛ بعد از دیدن این تصویر،فلسطین نوشتن خیلی برام سخت شد . چطوری باید بنویسم ، چی بنویسم .
احوال پدریست در ڪنج ِ گوشهٔ دنیا
قول میدهم در آن عڪس دخترڪوچڪش را در لباس عروس هم دیده .
لبخند میزد و چشمانش پر از گذشتن است برای #وصال ، ولی خب ، پدر است ؛ مگر میشود پاره وجودش را ، خون آغشته به تنش را در آغوش بگیرد ، رنگ به رو نداشته جانش را ببیند ، گردن بی ثبات شیرین زبانش روی شانهاش بند نشود و جگرش چاڪ نخورد ؟
( چه روضه مجسمی . . . )
شاید باخودش زمزمه میڪند :
جان پدر تو ڪه اینقدر ساڪت نبودی !
موهایت ڪه همیشه شانه ڪرده بود چرا این همه پژمرده شده ؟
روی ناخن هایت لاڪ قرمز ڪشیده بودی ، چرا نمیتوانم از رنگ پوستت تشخیص دهم ؟
چرا چشمانت بازیگوشی نمیڪنند ؟
گوشواره هایت ڪجا هستند ؟
ڪفش های صورتی بنددارت ، همان هایی ڪه از پشت ویترین مغازه نشانم دادی ، آنهارا ڪجا درآوردی ؟
حرف بزن شیرین من .
گل پژمرده عمرم!
برایت درد دل ڪنم .؟
امروز اولین روزی بود ڪه تعداد شھدا ڪم بود .
خیلی عجیب تر از ۵۰ روز گذشته بود .
اهالی شھر انگار ڪه تازه متوجه نبودن عزیزانشان شده بودند ، به فڪر عزاداری افتاده بودند . از همدیگر سراغ قبور شهید شان را میگرفتند .
چند خواهر برادر ڪوچڪ ، ڪنار بیمارستان زیر سایه درخت ، تنگ هم نشسته بودند و دست هم را محڪم گرفته بودند .
پسری ڪه انگار برادر بزرگترشان بود ، موهای خواهر ڪوچڪشان ڪه تقریبا همسن تو بود را میبوسید و سعی میڪرد سرگرمش ڪند .
خواهر دیگرشان از ڪمی آنطرف تر یڪ قرص نان گرفته بود و میآورد تا باهم بخورند .
داغ بود ، نان را این دست و آن دست میڪرد تا نسوزد ، لبخندش آنقدر حقیقی بود ڪه انگار دنیا را تحفهای بهدست گرفته بود و میآورد .
همانطور ڪه میدوید و میآمد به زنی خورد ڪه حدودا سی ساله بود ، لبخند زد و بازهم دوید.
آن زن حالش گرفته بود . انگار ڪه چیزی راه گلویش را گرفته باشد و خفهاش ڪند .
ڪمی جلوتر رفت و نشست ڪنار همسرش ، اورا میشناختم.
اوایل بمباران ها میگفت بچه هایش در خان یونس هستند و او و همسرش قبل از جنگ برای دیدن خانوادش به غزه آمدند .
آن روز میگفت دو هفته است ڪه از آنها خبری نیست ، از حال و روز خودش و همسرش پیدا بود هنوزهم بی خبراند .
در گوشی بگویم؟ در این شهر خیلی ها از آتش بس ، سینه شان آتش گرفته ..
وقتی نبودن تڪه های وجودشان را حس میڪنند و زمان را ڪش دار تر از همیشه درڪ میڪنند ، قلبشان آتش میگیرد . شاید شمایلی به پاهای ڪوچڪ تو داشته باشد جانشان !
عروسڪ من !
گفتنی ها ڪم نیستند اما میدانم حوصلهات نمیڪشد تا تمامش را برایت بگویم .
(گوش های تو طاقت این حرف ها را نداشت ، من در گوش تو تنھا لالایی خوانده بودم ، حالا چطور به خودم بقبولانم ... گوش هایت به صدای سوت بمب فسفری عادت نداشتند . )
این یڪی را بگویم دیگر تمام میشود ، امروز ڪه ڪنارت بودم ، به این فڪر میڪردم ڪه قرار بود در مسجد الأقصی چادر گلدار قرمزت را سر ڪنی و من از تو عڪس بگیرم ! ڪه نشد . .
اما . .
تمامش فدای #فلسطین
فدای #غزه .
پن:
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم !
#طوفان_الاقصی
ببخشند شعب الغیور فلسطینی تراوشات ذهن مریض من را ، آنها آنقدر اسطورهٔ امید و مقاومت و پیروزی اند ڪه من از نوشتن دربارهٔ آنها عاجزم .
حوادث را از نگاه ڪج و ڪوله خودم مینویسم ، چون #من_فلسطینی_نیستم
کوه ایمان نیستم. !
#واگویه
اینجا کسی مثل من نیست، درگیر با خویشتن نیست
با خود کسی همسخن نیست، دیوانه کم دارد این شهر...
#مصعب_یحیایی