eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🕊🌹🕊🌹🕊💐 به کویَت گر چنین آشفته می‌گردم ، مکن منعم دلی گم کرده‌ام اینجا و می‌جویم نشانش را . . . 💐 @dashtejonoon1🌹🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 دکتر ماشین و راننده داشت. من هم با ماشین خودم می‌رفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا می‌کردند. پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. 500 متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم. راننده سرعت را کم کرد تا از منتهی‌الیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامه‌هایش که می‌گشتم، دیدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه می‌کرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه می‌کردم. از پنجره سمت دکتر موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون. همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفن‌های سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد. بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمی‌توانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، می‌افتادم. راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش می‌زد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خدم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده می‌شد. به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، می‌دانستم که تمام شده است. خیلی دلم می‌خواستم می‌توانستم بالا بروم. می‌دانستم که آخرین لحظه‌ای است که او را می‌بینم. اگر این برانکاردی‌ها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش می‌بردند. ولی دو تا پسر بچه‌ بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر می‌کردم که این آخرین لحظه‌ای است که این فرد می‌تواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را می‌دادم که می‌خواهی ببرمت تا بغلش کنی. ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده ؟ خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. می‌دانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم. راوی : 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹 سلام سلام بر جواب سلام برادرم؟؟ دعوت بشی بری خادمی مگه نه بخدا ولی من؟؟ من که نداشتم؟ حالا که شدم چرا بی نتیجه چندبار کنه خودشون برات بپیچن بعد خودشون عوض کنن همه میگن دست شما بوده بابا نگام کنین دستی که برات فقط بیاره آخه دارم میگم نه ؟؟؟؟؟ آره جدیدا شدم خیلی شدم از راهتون شدم از اهدافتون شدم خودمو کردم آه بسه بسمه دلم دستی میخواد که منو بیاره شما حتی ببره پیش 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یاد باد یاد جبهه ها یاد دفاع مقدس ارسالی از اعضاء شادی روح و و سلامتی رزمندگان اسلام 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌺🍀💐🕊💐🍀🌺 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🌺 سردار علی محمد پاینده 🌼 (حسنعلی) 🌺 پاسدار احمد فیروز بخت 🌼 (عباسعلی) 🌺 بسیجی علی اکبر بتویی 🌼 (عزیزاله) 🌺 بسیجی حسین پورپیرعلی 🌼 (حیدرعلی) 🌺 بسیجی محمدباقر حاجی صادقیان 🌼(عبداله) 🌺 بسیجی مصطفی کبیری 🌼 (حسینعلی) 🌺 بسیجی محمدعلی سبیلی 🌼 (غلامعلی) 🌺 جهادگر رضا فاضل 🌼 (غلامعلی) 🌺 سرباز مهدی رحیمی 🌼(حسن) 🌺 سرباز اسماعیل کاظمی 🌼 (حسن) 🌺 @dashtejonoon1💐🍀
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 🌹 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌹 🌷 سلام بر مردان بی ادعا 🌷 خوشا آنانڪ جان را می‌شناسند طریق عشق و ایمان را می‌شناسند بسے گفتند و گفتیم از را مے شناسند 🕊 🌹 تمام این" لحظہ ها" ✨بهانہ است باور ڪن براے خرید نگاهت ، دلم خورشید را هم پس مے زند باور ڪن ... ✍️ امروز سالروز عروجتان است🕊 🌹 والامقام 🌹شهرستان نجف آباد 🌹ڪہ در چنین روزی 🌹 آسمانی شده اند 🌹 این والامقام محل تولد و یا قبور پاڪ و مطهرشان در شهرستان نجف آباد است ڪہ در معرفے ایشان محل مزار ذکرمی گردد : 💐 سردار اکبر کمرانی🕊 (حسینعلی) ـ 26 ساله ـ نجف آباد 💐 سردار محمدعلی حجتی 🌺 (مرتضی) ـ 20 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی مهدی ترکی🕊 (مصطفی) ـ 18 ساله ـ نجف آباد ـ صالح آباد 💐 بسیجی حسنعلی خیر اندیش 🌺 (اسماعیل) ـ 21 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی محمدرضا رحیمی🕊 (فتح اله) ـ 22 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی امیر رضائی 🌺 (رضا) ـ 19 ساله ـ اصفهان 💐 بسیجی ابوالقاسم شبانی🕊 (براتعلی) ـ 17 ساله ـ نجف آباد ـ گلدشت 💐 بسیجی سعید صالحی 🌺 (محمد) ـ 20 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی محمد حسین غیور🕊 (اسداله) ـ 23 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی محسن قربانی 🌺 (غلامرضا) ـ 18 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی عبداله کاظمی 🕊 (اسماعیل) ـ 37 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی احمدرضا کریمی 🌺 (جعفر) ـ 17 ساله ـ نجف آباد ـ علویجه 💐 بسیجی مهدی کمالی 🕊 (علی) ـ 17 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی مرادعلی مداحی 🌺 (رجبعلی) ـ 55 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی اصغر مردانی 🕊 (قربانعلی) ـ 23 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی مهدی معین 🌺 (محمد حسین) ـ 18 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی عباسعلی منتظری 🕊 (علی) ـ 35 ساله ـ نجف آباد 💐 بسیجی محمد حسین نورمحمدی 🌺 (فتح اله) ـ 16 ساله ـ نجف آباد 💐 سرباز خان بابا ناصری 🕊 (علی بابا) ـ 21 ساله ـ شهرکرد 🌹 سالگرد 🌹 آسمانی شدنتان 🌹 مبارڪ باد ... 🕊 🌹 🕊 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴 قسمــت ما میشــد اے کـاش... میتــرسم از خــودم زمـانی که؛ "دلِ مــادر خـودم" را میشــ‌‌‌‌‌‌‌‌ـ‌ـ‌کنم و در عـین حـال بر احوالِ "دلِ مادران " گریـه میکنم... میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛ به نامحرم نگــاه میکنم؛ و در عیـن حال هیات میروم و بر امام حسین اشک میریزم و از دم میزنـم... میترسـم از خـودم زمانی که؛ از اهل بیت و‌ شهدا دم میزنـم و نمـازم اول وقت نیست... میترسـم از خودم زمانی که؛ عاشق هستم و اخلاق و ادب ندارم... تکلیف مدار نیستم... میترسـم از خـودم زمـانی که؛ از دم میزنـم و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم... میترسـم از خـودم زمانی که؛ سر می کنم ولی گفتگو بانامـحــرم برایم عادی شده... میترسم از خـودم زمانی کـه؛ حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد... باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! منیت را تکبر را دلبستگی را غرور را غفلت را آرزوهای دراز را باید از خود گذشت! باید کشت نفس را... درد دارد! دردش کشتن لذت هاست... 🌴 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🌴🕊🥀🕊🌴🌹 تصویری پر معنا از فرزندان در کنار تابوت پدر خواهرها کارشان این است گهگاهی بی خیال خودشان بشوند شانه را در مصیبت ها تکیه گاه بغض های دیگران کنند شبیه علی اکبر است آن وقت که زینب رسید و حسین را... شبیه مادر است آن وقت که زینب رسید و حسن را... شادی روح و 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊