eitaa logo
دشت جنون
4.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴 بندها را آنقدر محكم بسته كه هنوز پاهايش در پوتين ها آماده مانده است... شادی روح و 🌹 @dashtejonoon1🌴🥀
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 آخرین نگرانی از جنگ ۱۲ روزه با کافران صهیونیست و آمریکا دست‌خط لحظاتی قبل وقتی برادر ایشان در بیمارستان متوجه می‌شود آقا بی‌تاب است و گویا مطلبی می‌خواهد بگوید، نمی‌تواند از صدای بی‌رمق برادر، مطلب را متوجه شود، خودکار را دست آقا می‌دهد... ابتدا نتوانست چیز واضحی بنویسد و در ادامه با تلاش فراوان، نگرانی خود را پرسید: ؟ برادر که متوجه نگرانی آقا می‌شود و می‌فهمد ایشان نگران جان ، به او اطلاع می‌دهد که در سلامت هستند و آقا بعد از لحظاتی می‌شود. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌴🌹🕊🥀🕊🌴🌹 به گوشم رساندن که لب تشنه شده، وقتی تیر خورده بود از همرزمانش آب طلب میکند اما دوستانش به آب نمیدهند و میگویند الان نمیتونیم بهت آب بدیم چون آب برای بدنت ضرر داره و سریع میشی لحظاتی بعد تشنه به میرسد، این موضوع خیلی منو ناراحت کرده بود و با خودم میگفتم کاش به پسرم آب میدادن، تا اینکه یه شب تو خواب دیدم پایین کوه افتاده و من دارم میرم بهش آب بدم اما بانویی رو دیدم که عصا بدست ( آن بانو بودند ) رفت و به ، آب داد و برایم دست تکان میداد، منظورش این بود راحت به ، دادم، الان مطمئنم که سیراب به رسیده است. راوی: http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 یک روز قبل از آن حادثه تلخ، تلفن زنگ خورد. بود. صدایش آرام بود، اما چیزی در آن موج می‌زد که دل آدم را می‌لرزاند. گفت: «بابا، با موتور بیا پادگان… کارت دارم.» با عجله رفتم. وقتی رسیدم، برای اولین بار را دیدم با لباس نظامی و درجه‌هایی که روی شانه‌اش می‌درخشید… همان‌جا قلبم پر از غرور شد. نه به خاطر لباسش، به خاطر آن نگاه آرام و مردانه‌اش؛ به خاطر اینکه می‌دیدم پسرم از من گذشته و خودش را وقف وطن کرده است. وسایلش را دستم داد و آرام گفت: «بابا… اینا رو ببر خونه. ماشینمو هم ببر پارک کن.» با تعجب گفتم: «چرا پسرم؟!» لبخندی زد، بغلم کرد و در گوشم آرام گفت: «بابا… منو حلال کن. ماشینو ببر آخر پارکینگ، بچسبون به دیوار.» گفتم: «چرا به دیوار؟!» گفت: «دیگه نمی‌خوام ماشین سوار بشم… نمی‌خوام صبح‌ها صدات بزنم و مزاحم تو و همسایه‌ها بشم.» حرف‌هایش سنگین بود… گلوی من پر از بغض شد، فقط نگاهش کردم. نمی‌دانستم این آخرین ماست؛ که بوی داشت. راوی : ... http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 #شهیدانه #خاطره_وداع_آخر #شهید_مدافع_وطن #وحید_جمشیدیان #قسمت_اول یک روز قبل از آن حا
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 وقتی برگشتم خانه، ماشین را همان‌طور که خواسته بود، به دیوار پارکینگ چسباندم. مادر وحید پرسید: «چرا ماشین وحید رو اینقدر چسبوندی به دیوار که حتی نمی‌شه رد شد؟!» گفتم: «نمی‌دونم… خودش گفت اینطوری پارک کن.» هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم فردا چه می‌شود… فردای همان روز تلفن خانه زنگ خورد. از پادگان بودند. گفتند: «خودتون رو برسونید اینجا…» با دل‌نگرانی خودم را به پادگان رساندم. از همان دم در، نگهبان‌ها با احترام راه را باز کردند، هیچ‌کس جلویم را نگرفت. دلم لرزید؛ با خودم گفتم: «یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی چیزی نمی‌گه؟!» به نزدیکی صحنه حادثه که رسیدم، دیگر اجازه ندادند جلوتر بروم. چند نفر آمدند و آرام گفتند: «برگردید… الان نمی‌شه برید جلو.» همان لحظه، قلبم می‌خواست از سینه ام بیرون بزند. زیر لب گفتم: «یا خدا… نکنه وحیدم…» و همان‌جا فهمیدم… بله، دل پدر هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند. فردای آن وداع، در جنگ دوازده‌روزه اسرائیل و ایران، وحید پر کشید… انگار خودش می‌دانست که رفتنش نزدیک است. بعضی وقت‌ها آدم حس می‌کند شهدا قبل از رفتن، الهامی از سوی خدا می‌گیرند؛ گویی مرگ را نمی‌بینند، بلکه پرواز را می‌بینند. راوی: 👈 پ ن : ، فرزند همین خاک، حالا در گلزار شهدای قلعه‌سفید (نجف آباد) آرام گرفته… و ما مانده‌ایم با داغی که هیچ‌وقت سرد نمی‌شود. ای پدران صبور و زحمتکش شهدا، شما ستون‌های این وطنید؛ و حال که یک اربعین از شهادت، رفیق شهیدمان، وحید جمشیدیان گذشته، یادمان باشد این امنیت و آرامش، بهای اشک‌های شما و خون فرزندانتان است. ارسالی از اعضاء http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 با مجروح شدن پسرم محمّدحسین، برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا. وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟ امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای... دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش" 🕊 🕊🌹 🕊🌹🕊 http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 🌷 خون ها ریخته شد 🌷مادرانے داغدار 🌷 زنانے بے همسر 🌷ڪودڪانے یتیم و 🌷قلبهائے شڪسته شد ... از ڪشته ها پشته ‌ساخته‌ شده تا ایرانے مقتدر و با امنیت به دست ما رسیده این‌ جوانان‌ شهید ‌را بدانیم و از خون آنها پاسدارے ڪنیم 🌹 🕊 http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 خواهر زاده ام ، ، در سن نوجوانی مرا امین و سنگ صبور خودش می دانست . یکبار آمد و گفت : دایی جون ، من خواب عمو رو دیدم . عموی بود که سال 1360 به رسید . گفتم خیره ان شاالله ، خب تعریف کن برام ببینم . خواب دیدم عمو اومده پیشم و داره باهام حرف می زنه... بعد از مقداری سکوت ادامه داد ، عمو گفت : «ان شاالله تو هم می شی» راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 که می آید دل نورانی میشود هوای به سر میزند عطر عود و گلاب همه جا می پیچد و یادت درتمام خاطره ها زنده میشود شادی روح و 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 قبل از اینکه را پس از ۱۵ سال بیاورند ، یک شب خواب دیدم در یک بیابانی بودم و گریه می کردم و خدا را صدا می زدم که بچه ام را بمن نشان بده ، همون موقع در خواب دیدم که یک سیّد نورانی جلو آمد و گفت : اینقدر گریه نکن . می خواهی بدانی پسرت کجاست ؟ گفتم بله .. با دست به یک جای دوری اشاره کرد و من دیدم سه تابوت اون دور هست . سیّد گفت : تابوت وسطی فرزند توست و این دو تابوتِ اطرافش ، دو سیّد هستند که از پسر تو محافظت می کنند ! از خواب که بیدار شدم به کسی نگفتم . تا وقتی که می خواستند او را تشیع کنند . بعد از به خاکسپاری دیدم دو دیگر هم همراه بخاک سپردند دقیق نگاه کردم و دیدم که یکی از طرف راست سیّد است و طرف چپ هم سیّد است . بعد از تشیع جنازه که بسیار باشکوه برگزار شد . دیدم دقیقا میان قبر دو سیّد در گلستان اصفهان به خاک سپرده شده است. راوی http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 سیلی سرباز بر صورت فرمانده! در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت : این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت : خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری . یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار کرد. در کمال تعجب دیدم خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت : دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه، بعد هم او را برد داخل اتاق، صورتش را بوسید و گفت : ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است، می گم سه روز برات مرخصی بنویسند . سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت : برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم، بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شده. یازده ماه بعد هم به رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.... 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊