🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴
#شهیدانه
#محکم
#استوار
#همچون_شهدا
بندها را آنقدر محكم بسته
كه هنوز پاهايش در پوتين ها
آماده #جهاد مانده است...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🌴🥀
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
#شهیدانه
آخرین نگرانی
#شهید_میثم_معظمی
از #شهدای جنگ ۱۲ روزه با کافران صهیونیست و آمریکا
دستخط #شهید_میثم_معظمی لحظاتی قبل #شهادت
وقتی برادر ایشان در بیمارستان متوجه میشود آقا #میثم بیتاب است و گویا مطلبی میخواهد بگوید، نمیتواند از صدای بیرمق برادر، مطلب را متوجه شود، خودکار را دست آقا #میثم میدهد...
ابتدا نتوانست چیز واضحی بنویسد و در ادامه با تلاش فراوان، نگرانی خود را پرسید:
#آقا_زنده_است؟
برادر که متوجه نگرانی آقا #میثم میشود و میفهمد ایشان نگران جان #آقاست، به او اطلاع میدهد که #حضرت_آقا در سلامت هستند و آقا #میثم بعد از لحظاتی #شهید میشود.
راوی :
#برادر_شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌴🌹🕊🥀🕊🌴🌹
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#سجاد_طاهرنیا
#فدای_لب_تشنه_ات
#یاحسین
به گوشم رساندن که #سجاد لب تشنه #شهید شده، وقتی تیر خورده بود از همرزمانش آب طلب میکند اما دوستانش به #سجاد آب نمیدهند و میگویند الان نمیتونیم بهت آب بدیم چون آب برای بدنت ضرر داره و سریع #شهید میشی
لحظاتی بعد #سجاد تشنه به #شهادت میرسد، این موضوع خیلی منو ناراحت کرده بود و با خودم میگفتم کاش به پسرم آب میدادن، تا اینکه یه شب تو خواب دیدم #سجادم پایین کوه افتاده و من دارم میرم بهش آب بدم اما بانویی رو دیدم که عصا بدست ( آن بانو #حضرت_زهرا_ع بودند ) رفت و به #سجاد، آب داد و برایم دست تکان میداد، منظورش این بود #خیالت راحت به #پسرت، #آب دادم، الان مطمئنم که #سجاد سیراب به #شهادت رسیده است.
راوی:
#مادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
#شهیدانه
#خاطره_وداع_آخر
#شهید_مدافع_وطن
#وحید_جمشیدیان
#قسمت_اول
یک روز قبل از آن حادثه تلخ، تلفن زنگ خورد. #وحید بود. صدایش آرام بود، اما چیزی در آن موج میزد که دل آدم را میلرزاند. گفت:
«بابا، با موتور بیا پادگان… کارت دارم.»
با عجله رفتم. وقتی رسیدم، برای اولین بار #وحید را دیدم با لباس نظامی و درجههایی که روی شانهاش میدرخشید… همانجا قلبم پر از غرور شد. نه به خاطر لباسش، به خاطر آن نگاه آرام و مردانهاش؛ به خاطر اینکه میدیدم پسرم از من گذشته و خودش را وقف وطن کرده است.
وسایلش را دستم داد و آرام گفت:
«بابا… اینا رو ببر خونه. ماشینمو هم ببر پارک کن.»
با تعجب گفتم:
«چرا پسرم؟!»
لبخندی زد، بغلم کرد و در گوشم آرام گفت:
«بابا… منو حلال کن. ماشینو ببر آخر پارکینگ، بچسبون به دیوار.»
گفتم:
«چرا به دیوار؟!»
گفت:
«دیگه نمیخوام ماشین سوار بشم… نمیخوام صبحها صدات بزنم و مزاحم تو و همسایهها بشم.»
حرفهایش سنگین بود… گلوی من پر از بغض شد، فقط نگاهش کردم. نمیدانستم این آخرین #آغوش ماست؛ #آغوشی که بوی #خداحافظی داشت.
راوی :
#پدر_شهید
#ادامه_دارد...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 #شهیدانه #خاطره_وداع_آخر #شهید_مدافع_وطن #وحید_جمشیدیان #قسمت_اول یک روز قبل از آن حا
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
#شهیدانه
#خاطره_وداع_آخر
#شهید_مدافع_وطن
#وحید_جمشیدیان
#قسمت_دوم
وقتی برگشتم خانه، ماشین را همانطور که خواسته بود، به دیوار پارکینگ چسباندم. مادر وحید پرسید:
«چرا ماشین وحید رو اینقدر چسبوندی به دیوار که حتی نمیشه رد شد؟!»
گفتم:
«نمیدونم… خودش گفت اینطوری پارک کن.»
هیچکداممان نمیدانستیم فردا چه میشود…
فردای همان روز تلفن خانه زنگ خورد. از پادگان بودند. گفتند:
«خودتون رو برسونید اینجا…»
با دلنگرانی خودم را به پادگان رساندم. از همان دم در، نگهبانها با احترام راه را باز کردند، هیچکس جلویم را نگرفت. دلم لرزید؛ با خودم گفتم:
«یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی چیزی نمیگه؟!»
به نزدیکی صحنه حادثه که رسیدم، دیگر اجازه ندادند جلوتر بروم. چند نفر آمدند و آرام گفتند:
«برگردید… الان نمیشه برید جلو.»
همان لحظه، قلبم میخواست از سینه ام بیرون بزند. زیر لب گفتم:
«یا خدا… نکنه وحیدم…»
و همانجا فهمیدم… بله، دل پدر هیچوقت اشتباه نمیکند.
فردای آن وداع، در جنگ دوازدهروزه اسرائیل و ایران، وحید پر کشید… انگار خودش میدانست که رفتنش نزدیک است. بعضی وقتها آدم حس میکند شهدا قبل از رفتن، الهامی از سوی خدا میگیرند؛ گویی مرگ را نمیبینند، بلکه پرواز را میبینند.
راوی:
#پدر_شهید
👈 پ ن :
#شهید_وحید_جمشیدیان، فرزند همین خاک، حالا در گلزار شهدای قلعهسفید (نجف آباد) آرام گرفته… و ما ماندهایم با داغی که هیچوقت سرد نمیشود.
ای پدران صبور و زحمتکش شهدا، شما ستونهای این وطنید؛ و حال که یک اربعین از شهادت، رفیق شهیدمان، وحید جمشیدیان گذشته، یادمان باشد این امنیت و آرامش، بهای اشکهای شما و خون فرزندانتان است.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
ارسالی از اعضاء
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#محمدحسین_یوسف_الهی
با مجروح شدن پسرم محمّدحسین، برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.
وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند!
بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟
امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد.
راوی :
#مادر_شهید
#مردان_مرد
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#شهیدانه
#سردار_شهید
#سیدمرتضی_آوینی
#ای_شهید
ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای...
دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش"
🕊 #شهدا
🕊🌹 #همیشه
🕊🌹🕊 #نگاهی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهیدانه
🌷 خون ها ریخته شد
🌷مادرانے داغدار
🌷 زنانے بے همسر
🌷ڪودڪانے یتیم و
🌷قلبهائے شڪسته شد
#تا_من_و_تو_آسوده ...
از ڪشته ها پشته ساخته شده
تا ایرانے مقتدر و با امنیت
به دست ما رسیده
#قدر این جوانان شهید را بدانیم
و از خون آنها پاسدارے ڪنیم
🌹 #هو_الشهید🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه
#شهید_مدافع_وطن
#مصطفی_امیدی
خواهر زاده ام ، #مصطفی ، در سن نوجوانی مرا امین و سنگ صبور خودش می دانست .
یکبار آمد و گفت :
دایی جون ، من خواب عمو #علی_کرم رو دیدم .
#علی_کرم_امیدی عموی #مصطفی بود که سال 1360 به #شهادت رسید .
گفتم خیره ان شاالله ، خب تعریف کن برام ببینم . خواب دیدم عمو اومده پیشم و داره باهام حرف می زنه... بعد از مقداری سکوت ادامه داد ، عمو گفت :
«ان شاالله تو هم #شهید می شی»
راوی :
#دایی_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#پنجشنبه که می آید
دل نورانی میشود
هوای #بهشت به سر میزند
عطر عود و گلاب همه جا می پیچد
و یادت درتمام خاطره ها زنده میشود
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#احمد_نعمت_بخش
قبل از اینکه #احمد را پس از ۱۵ سال بیاورند ، یک شب خواب دیدم در یک بیابانی بودم و گریه می کردم و خدا را صدا می زدم که بچه ام را بمن نشان بده ، همون موقع در خواب دیدم که یک سیّد نورانی جلو آمد و گفت : اینقدر گریه نکن . می خواهی بدانی پسرت کجاست ؟
گفتم بله ..
با دست به یک جای دوری اشاره کرد و من دیدم سه تابوت اون دور هست .
سیّد گفت :
تابوت وسطی فرزند توست و این دو تابوتِ اطرافش ، دو سیّد هستند که از پسر تو محافظت می کنند !
از خواب که بیدار شدم به کسی نگفتم . تا وقتی که می خواستند او را تشیع کنند .
بعد از به خاکسپاری دیدم دو #شهید دیگر هم همراه #احمد بخاک سپردند دقیق نگاه کردم و دیدم که یکی از #شهیدان طرف راست #احمد سیّد است و طرف چپ #احمد هم سیّد است .
بعد از تشیع جنازه #احمد که بسیار باشکوه برگزار شد . دیدم #احمد دقیقا میان قبر دو سیّد در گلستان #شهدای اصفهان به خاک سپرده شده است.
راوی
#مادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#شهیدانه
#سردار_شهید
#محمد_بروجردی
سیلی سرباز بر صورت فرمانده!
در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر گفت : این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره.
فرمانده گفت : خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری .
یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار #شهید_بروجردی کرد.
در کمال تعجب دیدم #شهید_بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت : دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه، بعد هم او را برد داخل اتاق، صورتش را بوسید و گفت : ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است، می گم سه روز برات مرخصی بنویسند .
سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت : برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم، بعد هم با گریه بیرون رفت.
بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ #شهید_بروجردی شده.
یازده ماه بعد هم به #شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت....
#مردان_خدا
#مردان_بی_ادعا
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🌹🕊