eitaa logo
دشت جنون
4.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 اسم شب یلدا که برده می‌شود، همه لبخندی می‌زنیم که معنی آن این است که با این اسم کلی خاطره داریم. یاد خانه گرم پدربزرگ‌ها، دور هم جمع شدن، گل گفتن و گل شنیدن‌ها، انارهای دون کرده که توی کاسه بلور به ما چشمک می‌زنند و هندونه‌های قرمز و شیرین که همه رو وسوسه می‌کنند. بزرگترها برایمان یه تفألی به حافظ می‌زنند و بعد همه هم‌صحبتشان رو پیدا می‌کنند و صحبت‌ها از همه جا آغاز می‌شود و پایانی ندارد به وسعت بلندای شب یلدا. در این شب بلند سال (شب چله) یاد کنیم از همه ، دوران دفاع مقدس، مدافع وطن، سلامت، امنیت، هسته ای، مدافعان حرم، سردار دلها که به بهشت ابدی پر کشیده اند. حالا در بهترین روزهای سال، خانواده‌هایشان با خاطرات آنها سر می‌کنند و یادشان است که در قلب‌ها زنده مانده‌اند. فرزندان، همسران و پدران و مادران ، شب یلدای خود را بدون عزیز خود به صبح می‌رسانند. شب یلدا، طولانی‌ترین شب سال است. امشب هر کسی برای عزیز سفرکرده‌اش دعایی می‌خواند. امشب فرزندان ، با یاد پدران قهرمانشان یلدایشان را سپری می‌کنند. یلدای جبهه‌ها یادش به خیر، آنجا که رزمندگان، شجاعتشان به بلندای شب یلدا بود و اینک تنها خاطرۀ رشادت‌هایشان است که قصۀ سفره‌های یلدایی شده است. شادی روح و و سلامتی پدران، مادران ، همسران و یادگاران 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم : دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود، هیچ کس نتونست از این جا رد بشه . گفت : بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم . رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی . محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد . آهسته گفتم : اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط . جور خاصی پرسید : دیگه چه کاری باید بکنیم . گفتم : چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه . گفت : یک کار دیگه هم باید انجام داد . گفتم : چه کاری؟ با حال عجیبی جواب داد : "توسل" اگه "توسل" نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم . 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 توی ماشین داشت اسلحه خالی می‌کرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت می‌رفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ به علی گفتم: کی بود این؟ گفت: جانشین فرمانده. گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی می‌کنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت.... 🌹 🕊 شادی روح و 🌹@dashtejonoon1🕊🥀
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 عباسعلی بچه دولت آباد اصفهان بود ، حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ، تک فرزند خانواده هم بود . زمان جنگ اومد و گفت : مامان میخوام برم جبهه مادر گفت : عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری ؟ عباسعلی گفت : امام گفته . مادرش گفت : اگه امام گفته ، برو عزیزم ... عباس اومد جبهه خیلی ها می شناختنش گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما خودش گفت : اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست . گفتند : آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند . یه روز شهیدخرازی گفت : چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود . قبل از رفتن ، حاج حسین خرازی خواستشون و گفت : به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید . فقط پل رو منفجر کنید و برگردید . اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... ... 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 #مثل_شهدا #شهید_والامقام #عباسعلی_فتاحی #قسمت_اول عباسعلی بچه دولت آباد اصفهان بود ، حد
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند : نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم ، تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد . گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده پسر عموی عباسعلی اومد و گفت : حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید... عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی ، سر هم نداشت ، پسر عموی عباسعلی اومد و گفت : این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی میگفتند : روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند . گفتند به مادرش نگید سر نداره ، وقت تشییع ، مادر گفت : صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال . نمیشه... مادر گفت : بخدا قسم نمیذارم . گفتند : باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین یهو مادر گفت : نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره گفتند : مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت : پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن ، پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید . مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 در اردوگاه موصل که بودیم، در محوطه ی اردوگاه دستگاه بلوک زنی و قالب های آن را مستقر کرده بودند که این کار توسط رزمندگان انجام می شد و در قبال انجام این کار مزدی هم به بچه ها تعلق می‌گرفت. یک روز یکی از اسرا بچه ها را تحریک کرد و گفت: این بلوک هایی که شما می زنید، عراقی ها به جبهه ها برده و سنگر می سازند تا در پناه آن رزمندگان ما را قتل و عام کنند. این موضوع که مطرح شد، بچه هایی که بلوک می زدند دست از کار کشیدند به طوری که عراقی ها عصبانی شده و همه را به داخل سلول ریخته و هر 24 ساعتی فقط 5 دقیقه اجازه می دادند که آنها برای بیرون روی، از سلول‌هایشان خارج شوند آن هم با اعمال شاقه. مدتی بچه ها در شرایط سخت زندان بسر بردند تا این که حاج آقای ابوترابی را از اردوگاه عنبر به اردوگاه ما منتقل کردند و ایشان وقتی از وضعیت اسرا با خبر شد، در جمع آنها حاضر شده و گفت: شما اشتباه می کنید، این بلوک‌ها را برای ساختمان‌های اردوگاهها استفاده می‌کنند و مورد مصرف جبهه ندارد، لذا خود ایشان هم مدتی مشغول به بلوک زدن شد و سایر بچه ها هم قبول کردند که این کار را انجام دهند که همگی از سلول خارج و به وضع عادی بازگشتند. راوی : صادق ابوالحسنی‌ها 🕊 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 یکی از اسرا که بارها با جاسوسی اش برای عراقی ها سبب کتک خوردن بچه ها از جمله حاج آقای ابوترابی شده بود، مریض شد. از شدت تب می سوخت و نیاز به پرستاری داشت اما کسی حاضر نبود به کسی که این همه در حق دیگران بدی کرده بود، رسیدگی کند. عراقی ها هم ولش کرده بودند گوشه آسایشگاه. حاجی شب تا صبح بالای سرش نشست ، مدام او را پاشویه می داد و بهش رسیدگی می کرد.. اسیر مزبور وقتی چشمانش را باز کرد و دید حاجی این گونه دارد از او پرستاری می کند از خجالت سرخ شد، پتو را کشید روی سرش صدای گریه اش آسایشگاه را پر کرد..... بعد از آن شده بود مرید حاجی .... حاجی با محبتش او را زنده کرد.. 🕊 @dashtejonoon1🌹🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 با مجروح شدن پسرم محمّدحسین، برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا. وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟ امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴