دشت جنون 🇵🇸
🌹🕊🏴🕊🏴🕊🌹 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_اول راوی می گوید: عصر عاشورا، ابن سعد
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀
#وقایع_بعد_از_عاشورا
#و_شهادت_امام_حسین_ع
#قسمت_دوم
طبری و شیخ ابن نما روایت کرده اند از نوار، همسر خولی که گفت:
آن ملعون سر آن حضرت را به خانه آورد و در زیر رختشوی خانه جای داد و به طرف رختخواب خویش رفت. من از او پرسیدم چه خبری داری؟ بگو! گفت: سر حسین را آوردم، گفتم وای بر تو، مردم طلا و نقره می آورند تو سر حسین علیه السلام فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله را می آوری؟ به خدا سوگند که سر من و تو در یک بالین جمع نخواهد شد، این جمله را گفتم و از رختخواب خارج شدم .
به سوی آن رختشوی خانه رفتم که سر مطهر در زیر آن بود و نشستم، پس سوگند به خدا که پیوسته می دیدم که نوری مثل عمود از آنجا تا به آسمان کشیده شده بود، و مرغان سفید را می دیدم که در اطراف آن سر پرواز می کردند تا آنکه صبح شد و آن سر مطهر را خولی به نزد ابن زیاد برد.
چون عمر سعد سر امام علیه السلام را به خولی سپرد دستور داد تا دیگر سر ها را که هفتاد و دو تن به شمار می رفت از خاک و خون پاک کردند و به همراهی شمر و قیس ابن اشعث و عمر ابن حجاج برای ابن زیاد فرستاد. به قولی سر ها را در میان قبائل کنده و هوازن و بنی تمیم و بنی اسد و مردم مذحج و سایر قبائل تقسیم کرد، تا به نزد ابن زیاد ببرند و به این وسیله به دربار او نزدیک شوند و خود آن ملعون بقیه آن روز و شب را آنجا بود و روز یازدهم را تا وقت ظهر در کربلا اقامت کرد و بر کشتگان سپاه خویش نماز خواند و همگی را به خاک سپرد و چون روز از نیمه گذشت، عمر سعد دستور داد که دختران پیغمبرصلی الله علیه و آله را با چهره های نمایان، بی مقنعه و بدون معجر بر شتران بدون جهاز سوار کنند. بر گردن حضرت سجاد علیه السلام غل و زنجیر سنگینی زدند و ایشان را مانند اسیران ترک و روم بردند . هنگام عبور از قتلگاه زن ها با نظر به بدن مبارک امام حسین علیه السلام و شهدا به صورت های خود لطمه زدند و با صدای صیحه مانند ندبه کردند.
#ادامه_دارد ...
🥀 @dashtejonoon1🏴🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#کرامات
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#محمد_معماریان
#قسمت_دوم
بعد از اتمام سینهزنی، فرزند #شهیدش جمعیت را دور زد و کنار پرده به طرف مادر آمد و همدیگر را در آغوش گرفتند. در این هنگام یکی دیگر از #شهیدان نزدیک آنان آمده و گفت: سلام حاج خانم. خدا بد ندهد. چه شده است؟ محمد گفت: نه، مادر من مریض نیست. بعد پرسید مادر، اینها چیست که به پایت بستهای؟ گفت چیزی نیست، چند روزی است پایم درد میکند و با عصا راه میروم؛ انشاءالله خوب میشود. محمد گفت: مادر جان چند روزی است که با دوستان به کربلا رفتیم، از ضریح امام حسین، شال سبزی برای شما آوردهام و میخواستم به دیدن شما بیایم؛ ولی دوستان گفتند صبر کن با هم برویم و امشب که شب عاشورا بود، رفتیم به زیارت امام خمینی و آمدهایم تا نمازصبح را در مسجدالمهدی همراه با زیارت عاشورا بخوانیم و شما را ببینیم و برگردیم.
در این هنگام دست را بالا آورد و ازسر تا پای مادرش را دست کشید، باندها را از پای مادر باز کرد و شال سبز ضریح مطهر را به پاهایش بست و گفت مادر، پایت خوب شده است و اگر هم مقداری درد میکند از عضله است که آن هم خوب میشود.
مادر #شهید در همین حال از خواب بیدار شد و دید تمام باندها باز شده و به جای آن، شال سبزی به پاهایش بسته شده است. بلند شد ومتوجه گردید که پایش کاملاً خوب شده است. اهل منزل را مطلع ساخت و برای انجام نذر شستن دیگها به طرف مسجد حرکت کرد.
خبر در سطح شهر پیچید. روز دوازدهم محرم به اتفاق خانواده به محضر آیتالله العظمی گلپایگانی رسیدند و جریان را عرض کرده و شال را خدمت آن بزرگوار تقدیم کردند. آن مرد بزرگ آن شال رابوسید و فرمود: بوی جدم حسین را میدهد. بعد چند بار دوباره آن را بوسیدند وگریستند و فرمودند: شما قدر این شال را بدانید و کمی از این شال را به من بدهید که این سند و اثری از مقام #شهدا است و در تاریخ چنین چیزی نادر و کمنظیر است.
بعد از آن دستور فرمودند: تربت مخصوص را که قبلاً توسط بعضی از علما برایشان آورده بودند، حاضر کنند. وقتی آن را آوردند، فرمود: یک مقدار از این تربت رابه شما میدهم، کمی از شال را با تربت در شیشهای بریزید و به مریضها بدهید. انشاءالله خداوند شفا میدهد.
بیش از دهها نفر از مریضهایی که بعضی از آنها از دکترها جواب ردّ گرفته و بعضی از آنها نیز برای درمان به خارج کشور رفته، ولی نتیجهای نگرفته بودند، از آب متبرّک آن شیشه استفاده نموده و شفا یافتند.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 احترام ژنرال آمریکائی به #سرلشگر_خلبان #شهید_والامقام #عباس_بابایی #قسمت_اول #شهید_بابا
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#قسمت_دوم
به ساعتم نگاه کردم، وقت #نماز_ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم #نماز را #اول_وقت بخوانم.
انتظارم برای آمدن #ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از #نماز نیست، همین جا #نماز را میخوانم. #انشاءالله تا #نمازم تمام شود، او نخواهد آمد.
به گوشهای از #اتاق رفتم و #روزنامهای را که همراه داشتم به #زمین انداختم و مشغول #نماز شدم.
در حال خواندن #نماز بودم که متوجه شدم #ژنرال وارد اتاق شده است.
با خود گفتم چه کنم؟ #نماز را ادامه بدهم یا #بشکنم؟ بالاخره گفتم، #نمازم را ادامه میدهم، هر چه #خدا بخواهد همان خواهد شد.
سرانجام #نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از #ژنرال معذرت خواهی کردم.
#ژنرال پس از چند لحظه #سکوت نگاه #معناداری به من کرد و گفت:
چه میکردی؟
گفتم: #عبادت میکردم.
گفت: بیشتر توضیح بده.
گفتم: در دین ما #دستور بر این است که در ساعتهای #معین از #شبانه_روز باید با #خداوند به #نیایش بپردازیم و در این ساعات #زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در #اتاق استفاده کردم و این #واجب_دینی را انجام دادم.
#ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در #پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟
پاسخ دادم: آری همینطور است.
او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از #صداقت و #پای_بندی من به #سنت و فرهنگ و #رنگ نباختنم در برابر #تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای #بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و #پروندهام را #امضا کرد.
سپس با حالتی #احترام_آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما #تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی #موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او #تشکر کردم. احترام گذاشتم و از #اتاق خارج شدم.
آن روز به اولین محل #خلوتی که رسیدم به پاس این #نعمت بزرگی که #خداوند به من #عطا کرده بود، دو رکعت #نماز_شکر خواندم .
🌹 #سالروز_شهادت🌹
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🕊 @dashtejonoon1🥀🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 #شهید_بصیرت #دکتر_سیدحسن_آیت نماینده وقت مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی #قسم
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀
#شهید_بصیرت
#دکتر_سیدحسن_آیت
نماینده وقت مردم تهران
در اولین دوره مجلس شورای اسلامی
#قسمت_دوم
وی پس از درگذشت آیتالله کاشانی، هوادار حزب زحمتکشان ایران به رهبری دکتر بقایی شد که حامی پرو پا قرص آیتالله کاشانی بود.
وی در سال 1342 در کنگره حزب زحمتکشان در چهارمحال و بختیاری برای اصلاح اساسنامه آن پیشنهاداتی ارائه نمود که پذیرفته نشدند و همین باعث شد که نتواند خود را با آن تطبیق دهد، لذا از آن فاصله گرفت و به نهضت امام خمینی پیوست.
پیوستن به مبارزات جدید که رژیم پهلوی را تهدید میکرد، آیت را به موضعگیریهای جدید حتی علیه دکتر بقایی واداشت و این امر تا زمان شهادتش ادامه داشت.
آیت در نامه ۹۴ صفحهای خود به بقایی در سال ۱۳۴۲ که به واقع سیاستمداری مشروطه خواه بود که نه تمایلات مذهبی داشت و نه تمایلات چپگرایانه و صرفا به دنبال سیاست ورزی در نظام سلطنتی مشروطه بود آورده است « موقعی که من به حزب آمدم موقعی بود که جنابعالی در زندان بودید و دادستان ارتش برایتان تقاضای اعدام کرده بود.
سر و صدای جبهه ملی جدید، ایران را پر کرده بود و جراید تقریبا بالاتفاق در تمجید و تحسین و تعظیم این جبهه می کوشیدند و گویا در این مورد با یکدیگر مسابقه گذارده بودند، عده زیادی به این جبهه پیوسته بودند.
گروهی از روی ایمان، گروهی از روی ترس و گروهی از روی طمع. در چنین موقعیتی بر خود فرض دانستم که رسما افتخار عضویت حزب زحمتکشان ملت ایران را با وجود تمام مشکلاتی که در زندگی خصوصی من وجود داشت بیابم.
آیت در عین حال از منتقدان بقایی در حزب زحمتکشان ملت ایران بود و بر خلاف رویه حزب، به تشکیل حکومت شیعی و همراهی با جریان انقلابی و امام خمینی علاقه داشت؛ به همین خاطر نهایتاً در سال ۱۳۴۷ به طور رسمی از حزب اخراج شد.
#ادامه_دارد ...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 #کرامات حکایت توبه #رسول_ترک #قسمت_اول در روز ۵ اسفند سال ۱۲۸۴ شمسی، در محله قدیمی خیاب
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#کرامات
حکایت توبه
#رسول_ترک
#قسمت_دوم
هر چند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت.
مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 #عاشقانه_های_شهدا #شهدا #ماه_محرم دلنوشته #شهید_محسن_حججی در ماه محرم سال 1395 #قسمت_او
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#عاشقانه_های_شهدا
#شهدا
#ماه_محرم
دلنوشته #شهید_محسن_حججی در ماه محرم سال 1395
#قسمت_دوم
خدایا، یکسال گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم... زندهام به امید دوباره رفتن... مپسند... مپسند که اینگونه رنج بکشم...سینهام دیگر تاب ندارد... مگر چند نفر شوق رفتن دارند؟ یعنی بین این همه خوبان روسیاهی چون من راه ندارد؟
مگر جز این است که حسین علیهالسلام هم عباس علیهالسلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جون... خدایا اگر شوقی هست، اگر شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...میتوانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...میتوانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن... میتوانستی آنقدر وابستهام کنی که نتوانم از داشتههایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل بریدهام... از زن و فرزندم گذشتم... دیگر هیچ چیز این دنیا برایم ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند... خدایا، من از همه چیز این دنیا گذشتم تو نیز از من بگذر... و این همه را فقط از لطف تو میدانم... پس: ای که مرا خواندهای؛ راه نشانم بده ...
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 #خاطره_آخرین_پرواز #سرلشگر_خلبان #شهید_حسین_لشگری #قسمت_اول در یکی از روزهای گرم شهریور
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#خاطره_آخرین_پرواز
#سرلشگر_خلبان
#شهید_حسین_لشگری
#قسمت_دوم
هر اندازه گرمای شهریور فزونی می یافت، فضای ابرهای تیره که بر مرزهای ایران و عراق سایه افکنده بود، بیشتر رو به تیرگی می رفت.
تا اینکه صدام معدوم در روز ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ طی نطقی در مجلس عراق، قرارداد سال ۱۹۷۵ الجزایر بین دو کشور را به طور یک جانبه لغو کرد.
او متن قرارداد مزبور را در برابر دوربین تلویزیون پاره و هشدار داد که ایران حق کشتیرانی در اروند را ندارد و عراق حاکمیت نظامی خود را بر این آبراه اعمال خواهد کرد.
در پی سخنان صدام ، ارتش عراق در مناطق مهران و قصر شیرین و همچنین پاسگاه های برزگان، سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دو برج و فکه عملیات 'تجاوز کارانه انجام داد که با واکنش سریع و به موقع خلبانان جان برکف پایگاه هوایی دزفول مواجه شد. هواپیماهای جنگنده و بمب افکن ارتش جمهوری اسلامی ایران با حمله به مواضع نیروهای متجاوز بعثی تا اندازه ای مانع پیشروی آنها شدند.
#شهید_لشکری درهمان روز به فرماندهی پایگاه اعلام آمادگی کرد تا در عملیات هوایی علیه متجاوزان بعثی وارد عمل شود.
آنگاه #حسین صبح پنجشنبه برای آخرین بار از دزفول با هسمرش تماس گرفت تا حال علی را جویا شود و با او خداحافظی کند.
هنگام این گفت و گوی تلفنی، اشک سراسر وجود همسر جوان را فراگرفت، و دست علی اکبر چهار ماهه را در درست گرفت و او را نوازش داد. آشوب و دلهره نسبت به سرنوشت همسرش او را به شدت نگران کرده بود. هرچه از او خواهش کرد تا با آمدن او به دزفول موافقت کند، اما او نپذیرفت که همسر به دزفول برود.
آن شب کلافه بود و دلشوره داشت و به همین دلیل چشمان او به خواب نمی رفتند.
#ادامه_دارد ...
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 #یاد_یاران #اسارت #ماه_محرم #قسمت_اول دو هفته قبل از محرم، آزادگان در بند، به فكر زمينه
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊
#یاد_یاران
#اسارت
#ماه_محرم
#قسمت_دوم
افسر عراقي شب سوم يا چهارم از در دوستي وارد شد و گفت «چرا شما سينهزني ميكنيد؛ اين كار حرام است و ظلم به نفس است»؛ قاسمي كه از بچههاي تهران بود در جوابش گفت «ما از كودكي در دامان مادرمان اشك حسيني بر صورتمان ريخته شده و حالا ترك آن براي ما بسيار سنگين است».
افسر عراقي فوراً دستور داد اسم او را يادداشت كردند و پشت سرش اسم همه افرادي كه به او جواب داده بودند نوشته شد سپس او با ناسزا و تهديد اتاق ما را ترك كرد.
شب تاسوعا فرا رسيد و سينهزني همچنان ادامه داشت. عراقيها با عده زيادي از افراد گارد حفاظت اردوگاه پشت پنجره اتاقها آمدند و هرچه فرياد زدند كه سينه نزنيد، كسي گوش نداد؛ ناگهان در اتاق باز شد و چند نفر از ما را جدا كردند و در گوشهاي از اتاق نشاندند و با زدن يك سوت حدود 50 سرباز مثل گرگهاي گرسنه كه به گله گوسفند حمله كنند به ما هجوم آوردند؛ پس از 5 دقيقه با سوت افسر عراقي همه سربازها از اتاق خارج شدند.
پس از درگيري اتاق به خون كشيده شده بود؛ از سر و صورت اكثر بچهها خون ميريخت. در همان حال، حدود 20 نفر از اسرا، از جمله آنهايي كه جواب افسر را داده بودند، براي كتك خوردن انفرادي به زندان رفتند؛ بعد از رفتن عراقيها بچهها دوباره شروع به سينهزني كردند اين در حالي بود كه عراقيها از پشت پنجره ما را نگاه ميكردند.
راوي :
#آزاده_سرافراز
#مرتضی_مولائی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم_و_صفر
#ماه_برکات_اسلامی
#ماه_زنده_ماندن_اسلام
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 #یاد_یاران #اسارت #ماه_محرم #قسمت_اول بعثی ها قبل از فرا رسیدن ماه محرم مخالفت خود را با
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊
#یاد_یاران
#اسارت
#ماه_محرم
#قسمت_دوم
فریاد "یا حسین، یا حسین" بچه ها که مطمئنا از کیلومترها دورتر شنیده می شد شاید به گوش مردم شهر رمادی هم رسید. عشق و دلباختگی اسرا به سالار شهیدان اباعبدالله الحسین(ع)، اسرا را طوری شیفته خود کرده بود که در آن شب به تنها چیزی که فکر نمی کردند، شکنجه سربازان بعثی بود.
عزاداری همچنان ادامه داشت تا اینکه یک دفعه متوجه شدیم که بیش از پنجاه نفر از سربازان و نگهبانان در حالی که چوب و کابل های برق فشار قوی در دست دارند، وارد اردوگاه شده و مستقیما به طرف آسایشگاه شماره یک می آیند.
با عصبانیت و فریاد در آسایشگاه را باز کردند و در همان تاریکی شب با کابل، چوب و لگد به جان اسرا افتادند. ناله و فریاد اسرا با نوای "یا حسین، یا حسین" در هم آمیخته بود. شکنجه جلادان بعثی بیش از ده دقیقه ادامه داشت.
بعد از کتک کاری مفصل، برق آسایشگاه را روشن کردند. وضعیت بچه ها واقعا رقت انگیز بود. خیلی ها روی زمین افتاده و می نالیدند، بقیه هم با بدن های خون آلود و زار و نزار به دیوار تکیه داده بودند.
#ادامه_دارد....
راوي :
#آزاده_سرافراز
#شهید_والامقام
#سیدعلی_اکبر_مصطفوی
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_اول #حسین_الله_
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
حکم اعدام #اسیر_ایرانی
به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام»
#قسمت_دوم
بعد از بردن این دو نفر به انفرادی، دیدم #حسین_الله_وردی که مردی کوتاه قد با چهرهای گندمی بود پیش ما آمد و گفت که میخواهد به یک چیزی اعتراف کند. #حسین حالش اصلاً خوب نبود و رنگ و رویش پریده بود؛ وقتی علت را از او پرسیدیم گفت که نوشتن شعار در دستشویی کار من بوده و ادامه داد: هنوز هم از نوشتن آن شعار پشیمان نیستم اما از این ناراحتم که دوستانم را به جای من شکنجه میکنند و تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم.
به #حسین گفتیم یکی دو روز دیگر آن دونفر را آزاد میکنند اگر تو بروی اعتراف کنی، حتماً تو را میکشند. هر چه اصرار کردیم #حسین قبول نکرد و مصمم بود خود را معرفی کند. #حسین آدرس خانهشان را به من داد و گفت: اگر زمانی آزاد شدی و من در جمع شما نبودم، پیش خانوادهام برو و به آنها بگو چه ماجرایی پیش آمده و چه بلایی سرم آمده است.
#ادامه_دارد ...
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عادل_خانی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_اول سیدرضا موسو
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_دوم
ساعت۱۱ صبح ۱۹آبان۵۸ به پادگان ابوذر سرپلذهاب رسیدم. برگه تسویه حسابم را گرفتم و با ماشین غذا که «علیجان فدایی» رانندهاش بود به «شیخ صله» رفتم.
در میانه مسیر به ازگله که رسیدیم فهمیدیم که روز قبل ۲خمپاره از سوی مزدوران داخل به آنجا شلیک شده است. بالاخره به شیخصله که رسیدیم تا عصر کارهای تسویه حساب را انجام دادم. شب را هم برای آخرین بار پیش همخدمتی هایم خوابیدم. صبح با فدایی و استوار «دست افکن» به طرف سرپلذهاب حرکت کردیم. ۱۰دقیقه از حرکتمان نگدشته بود که به تنگه نزدیک روستای «سرمه» رسیدیم. بسیار عمیق و وحشتناک بود. کنار جاده، مرد مسنی دست تکان می داد. سوارش کردیم. فهمیدیم که از چریک های قدیمی است و می خواهد به درمانگاه سرپلذهاب برود. جا تنگ شده بود. چون سنم کمتر از بقیه بود رفتم پشت کامیون. حرکت که کردیم، ماشین جیپ ژاندارمری را دیدم که با سرعت از روبهرو می آمد. با چراغهایش علامت میداد، اما بهدلیل زیادی گرد و خاک منظورش را متوجه نشدیم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#شهریورماه1390
#شمال_غرب_کشور
#منطقه_جاسوسان
#یگان_ویژه_صابرین
#قسمت_دوم
قرارگاه اصلی گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات قندیل قرار داشت و به همین منظور در مرحله اول سپاه به سراغ منطقه بورآلان رفت، این منطقه که در شمال استان آذربایجان شرقی قرار دارد، دارای غارهای بزرگی است که محل مناسبی برای اختفای عناصر پژاک فراهم کرد.
با آغاز عملیات سپاه یگانهای مهندسی نیروی زمینی کار احداث جاده و قرارگاه در این منطقه را شروع میکند که در نتیجه آن و با برپایی پایگاه سپاه در این منطقه عناصر پژاک از این منطقه فرار میکنند.
پس از این مرحله، سپاه به سراغ قرارگاه اصلی پژاک در قندیل میرود و با آزادسازی این ارتفاعات در ایام نیمه شعبان سال ۹۰ ضربه سنگینی به نیروهای پژاک وارد میکند.
هدف بعدی سپاه، ارتفاعات «مروان» بود، در جریان آزادسازی این ارتفاعات، آتش سنگین توپخانه و رشادت رزمندگان نیروی زمینی موجب میشود این ارتفاعات که نیروهای پژاک به وسیله تجهیزات مهندسی که آمریکاییها در اختیار آنها قرار داده و دژ مستحکمی در آن ایجاد کرده بودند، در اختیار رزمندگان اسلام قرار بگیرد.
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهشان_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #زنان_آزاده #قسمت_اول خدیجه میرشکار بزرگشده در بستان است، اما دو دههای
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#زنان_آزاده
#قسمت_دوم
همین اعتقادات سبب ازدواج من و حبیب شد. بدون اینکه هم را دیده باشیم و شناختی داشتهباشیم، روحانی مسجد که من و او را میشناخت ما را به هم معرفی کردهبود و گفته بود: با شناختی که من از شما دو نفر دارم، بیشک به درد هم میخورید. واقعا هم اینطور بود. اعتقادات مشترکی داشتیم. سه ماه قبل از جنگ، شاید با چند روز آشنایی قبلی، با هم ازدواج کردیم. من بیستساله بودم و او بیستوپنجساله. عمر زندگی مشترک ما خیلی کوتاه بود، ولی در همان مدت کوتاه، حدود سه ماه، خیلی چیزها از او آموختم و حسرت از دست دادنش در دلم ماند.
آنها با هم ازدواج میکنند و بال پرواز یکدیگر میشوند. همزمان با شروع جنگ و پیشرفت درگیریها در داخل خاک ایران، حبیب که پیش از این در کار فرهنگی فعال بودهاست، به سمت فعالیت در سپاه میرود و هرچه میآموزد بهویژه کار با اسلحه به نوعروس خود آموزش میدهد مبادا در دام دشمن اسیر شود و نتواند کاری از پیش ببرد. زمان عقد، همسرم یک دوره آموزشهای نظامی به من داد. باز و بسته کردن سلاحهایی مثل کلاشنیکف، ژ۳ و کلتهای کمری از دورههایی بود که من آموزش دیدم. طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. زندگی در شهر مرزی بستان باعث شد جنگ خیلی زود وارد زندگی ما شود.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#خدیجه_میرشکار
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 #شهیدانه #دوری_شهدا_از_گناه #شهید_والامقام #احمدعلی_نیری #قسمت_اول در تابستان ۱۳۴۵ در
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#شهیدانه
#دوری_شهدا_از_گناه
#شهید_والامقام
#احمدعلی_نیری
#قسمت_دوم
از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از #احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که #احمد خداوند را به گونهای دیگر میشناسد و بندگی میکند! ما #نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا میدیدم که #احمد از نماز و مناجات با خدا لذت میبرد. شاید لذت بردن از #نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ۱۲ ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه میکند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه میگفت و میخندید. من فقط میدیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام میداد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر میداد.
#احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در یک جمعی #غیبت میکند و پشت سر دیگران صحبت میکرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد با قاطعیت از شخص #غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد.
من در آن دوران نزدیکترین دوست #احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از #احمد پرسیدم که #احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت : طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم : طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
#ادامه_دارد ...
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #یکصد_ماه_اسارت #قسمت_اول من ۱۹ ساله بودم که اسیر شدم. آن زمان تعطیلی دا
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#یکصد_ماه_اسارت
#قسمت_دوم
حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شنزار فکه میتابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتینهایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاهآهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسهها سیاه شده و همین تشنگیام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهمآلود میشنیدم که میگفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعهای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم. حتی از شدت تشنگی از علفهای بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانمتر شود. ناگهان دیدم از سمت تپههای بادی چند نفر به طرفم میآیند که آشنا نیستند. این نیروها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحهات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیشرویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عبدالمجید_رحمانیان
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #علی_شمس_آبادی #قسمت_اول متولد سال ۱۳۴۵ سبزوار و پسر ارشد
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#علی_شمس_آبادی
#قسمت_دوم
صبح روز بیستویکم مردادماه سال ۱۳۶۷ و در واپسین روزهای جنگ به ما سه شب آمادهباش داده بودند، احتمال حمله دشمن به منطقهای که در آن بودیم، یعنی منطقه چهل سراب (جایی میان زبیدات و شرهانی) بسیار محتمل بود و اقدامات عراقیها در تجدید نیرو و مهمات کاملاً مشهود بود، پیشبینی هم درست از آب در آمد، انگار دهانه آسمان باز شده بود و بارانی از گلوله و آتش بر سرما میریخت، ارتباط سیمی ما قطع شده بود، من آن زمان فرمانده گروهان مهمات بودم، مجبور به پناه گرفتن داخل حفرهها و کانالها شدیم. اصلاً نمیدانستیم این حمله از کدام سمت اتفاق افتاده است.
بعضی از بچهها به ناچار از مهلکه فرار کردند، اما ما حدود ۴۰ نفری بودیم که مواضع خودمان را ترک نکردیم، منتظر ماندیم تا شاید بتوانیم با استفاده از تاریکی شب به سمت مواضع ایران برگردیم، بعد از نماز عشا به راه افتادیم، حدود ساعت ۱۲ شب بود که با سایهای از نیرو مواجه شدیم، مشکوک شده بودیم که یکی بچهها فریاد زد: نزنید، نزنید ما ایرانی هستیم. ای دل غافل نگو اینها عراقی بودند و با شنیدن این حرف ما را کنار رودخانه دویرج به رگبار بستند، گفتیم تو را به خدا ما را طوری بکشید که حداقل جنازههای ما به دست پدر و مادرهایمان برسد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #شهید_والامقام #محمدعلی_صفا #رکورددار_شکار_تانک_در_جهان #قسمت_اول امیر سرتیپ محمدعلی صفا
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#شهید_والامقام
#محمدعلی_صفا
#رکورددار_شکار_تانک_در_جهان
#قسمت_دوم
پس از مجروح شدن وی را به بیمارستان انتقال دادند و پس از ۳ بار عمل جراحی قسمتی از رودههای محمد علی قطع و برداشته شد اما با روحیه قوی که داشت دوباره توانست سلامتی خود را به دست آورد.همزمان با آغاز جنگ تحمیلی با توجه به این که محمد علی دو سال استراحت پزشکی داشت اما خود را برای نبرد با دشمن متجاوز آماده کرد، او بر این باور بود که باید از تخصص اش که در چند کشور مختلف دیده است برای خدمت به کشور و آموزش نیروهای ارتش استفاده کند. او که به تاکتیکهای جنگی و استراتژیکی اشراف کامل داشت و این ویژگی بارز آن محمد علی بود.در روز ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ ارتش بعث عراق به ظرفیت دو لشکر تانک و با تمام تجهیزات، به خرمشهر حمله کرد و نیمی از خرمشهر را به اشغال خود درآورد، در این هنگام محمدعلی به همراه سایر کماندوها نیروی دریایی بوشهر با رشادت و جانفشانی و در حالی که تعداد نفرات آنها کمتر از یک دهم لشکر عراق بود توانستند ۱۶۴ تا از تانکهای افسانهای که در اختیار لشکر عراق قرار داشت را منهدم کند و به کمک نیروهای خود ارتش عراق را به عقب راندند و به علت خسارت سنگینی که کماندوهای نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی به لشکر تانک صدام وارد آوردند بعد از اشغال خرمشهر، صدام متجاوز، خرمشهر را «گورستان لشکر تانک» خود نامید. در این درگیریها ۱۳ ناو جنگی و موشکانداز ارتش عراق راغرق کرد. صفا توانست در طول یک هفته رکورد شکار تانک در دنیا را بشکند.سرانجام با وجود مقاومتهای بسیار کماندوهای نیروی دریایی ارتش و پس از انهدام صدها تانک و تار و مار کردن لشکر عراق، محمدعلی صفا در ۴ آبان ۱۳۵۹ بر اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ناحیه پیشانی، پا و پهلو به درجه رفیع شهادت نایل آمد. اعتقادات قوی شهید صفا و دیگر رزمندگان اسلام موجب شد تا آنها بتوانند در برابر امکانات بیشمار دشمن تا دندان مسلح مقاومت جانانهای داشته باشند.
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهیدانه
#شهید_مدافع_امنیت
#آرمان_علی_وردی
#قسمت_دوم
در طرف دیگر عدهای به چهره و ریش آرمان شک کردند، جلوی او را گرفته و پرسیدند، بسیجی؟! آرمان جواب نداد، یکی کیف آرمان را میکشد و با خود می برد، کیف را که باز میکند کتاب حوزه و عمامه را می بیند، داد می زند آخونده، آخونده؛ دور آرمان حلقه می زنند، یکی با سرعت از دور نزدیک می شود و لگد می زند و چند نفر مشغول کتک زدن می شوند.
آرمان را با خود می برند جلوتر، پیراهنش را در می آورند و با لگد به شکم و سر و صورتش می زنند و فحش می دهند، یکی می گوید به مقدسات و نظام و رهبری فحش بده تا رهایت کنیم، آرمان مقاومت می کند و چیزی نمیگوید.
مقاومت آرمان در برابر تاکید آشوبگران مبنی بر اهانت به مقدسات باعث می شود خشونت آنها بیشتر شود و هر بار که آرمان سکوت می کند ضربات محکم تری می زنند، آرمان بی هوش می شود و رهایش می کنند و می روند.
بعد از چند ساعت توسط بسیجیان پیدا شد، وی سپس به بیمارستان بقیه الله(عج) منتقل میشود اما بهدلیل شدت خونریزی، روز جمعه ۶ آبان جان خود را از دست داده به #شهادت میرسد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #احمد_آبان_گاه #قسمت_اول جنگ و مرور خاطرات آن اگرچه ممکن
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#احمد_آبان_گاه
#قسمت_دوم
احمد آبانگاه نخستین بار از طریق پایگاه مالک اشتر تهران و بهصورت بسیجی داوطلب رهسپار جبهههای نبرد شد و ۶ ماه در منطقه پاوه حضور داشت. او پس از بازگشت از جبهه و پایان تحصیلات برای بار دوم و این بار در قامت سرباز میهن، راهی منطقه جبهههای غرب کشور شد و در سال ۶۷ و در منطقه سومار به اسارت دشمن بعثی درآمد.
وی درباره نحوه اسارتش میگوید: نخستین بار بود که بعثیها شبانه حمله میکردند. عادت همیشگی آنها حمله از آغاز صبح بود و ما فکر نمیکردیم که در محاصره دشمن قرار بگیریم. ما گروهی ۱۲ نفره بودیم که وقتی شرایط را نامساعد دیدیم، شروع به عقبنشینی کردیم، اما وقتی به فرماندهی گردان رسیدیم، اوضاع بسیار ملتهب شد و تیراندازیها بیامان ادامه داشت. در چالهای مستقر شدیم که در این حین چند نفر از همرزمان #شهید شدند و در حالی که فشنگهایمان تمام شده بود، به اسارت درآمدیم.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀 #گذری_بر_زندگی #شهید_والامقام #محمدحسین_فهمیده #قسمت_اول #محمدحسین_فهمیده در شانزدهم ارد
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀
#گذری_بر_زندگی
#شهید_والامقام
#محمدحسین_فهمیده
#قسمت_دوم
#محمد_حسین پس از بهبودی نسبی دوباره در جبهه ها حاضر می شود .
۸ آبان ماه ۱۳۵۹ #محمد_حسین و رفیق همرزمش محمد رضا شمس ، در سنگر بودند که توسط تانک های رژیم بعثی محاصره می شوند .
محمد رضا شمس دوست و همسنگر #محمدحسین در این میان زخمی می شود و #محمدحسین با سختی و مشقت بسیار او را به پشت خط می رساند .
وی به جایگاه قبلی خود برگشته و می بیند تانک های عراقی به طرف رزمندگان در حال حرکتند .
#محمدحسین در حالی که تعدادی نارنجک به کمرش بسته بود به سمت تانک ها حرکت می کند .
تیری به پای او می خورد و او از ناحیه پا مجروح می شود .
وی با این حال خود را به تانک می رساند و با استفاده از نارنجک موفق می شود تانک را منفجر کند .
با این انفجار سایر تانک ها دست به عقب نشینی می زنند .
بدنبال #شهید شدن #محمدحسین_فهمیده ، صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامههای خود اعلام میکند که #نوجوانی سیزدهساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته ، آن را منفجر کرده و خود نیز #شهید شده است .
#امام_خمینی_ره در پیامی که به مناسبت دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بیان کردند ، چنین فرمودند :
رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است ، با نارنجک ، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت #شهادت نوشید.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_اول منصور زائرنوملی هستم متولد ۱
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_زائرنوملی
#قسمت_دوم
استخبارات جایی شبیه ساواک بود ما را تا جایی که در توانشان بود کتک زدند و با بدنهای مجروح و پردرد راهی اردوگاه کردند.
در ورودی اردوگاه با سیمهای خاردار حلقوی تونل درست کرده بودند و نیروهای عراقی در طول این تونل منتظر ورود ما بودند و به محض ورود اسرای ایرانی، با کابل و باتوم به جان بچهها افتادند؛ چشمان اسرا را بسته بودند و با ضربات کابل ما را به داخل اردوگاه هدایت میکردند.
در اردوگاه نیز هر روز چندین نوبت به بهانههای واهی بعثیها به جان اسرا میافتادند و ما را مجبور میکردند در زیر آفتاب داغ تابستان ساعتهای طولانی قدم بزنیم و حق نشست و استراحت نداشتیم.
هشت ماه طول کشید تا اسرای اردوگاه ما در لیست صلیب سرخ قرار بگیرند. تا قبل از ثبت نام اسرا در لیست صلیب سرخ آنقدر شکنجهها و آزار بعثیها زیاد بود که آرزوی مرگ میکردیم، اما بعد از ثبت نام در لیست صلیب سرخ شکنجهها برداشته شد، اما شرایط بد اردوگاه اسرا تا روز آخر تغییری نکرد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #بزرگ_مردان_کوچک #نوجوان_شهید #سید_مهدی_رضوی #قسمت_اول در روزهای پایانی 8 سال دفاع مقدس
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سید_مهدی_رضوی
#قسمت_دوم
14 ساله که بود همش می گفت «مادر میخواهم برومجبهه» اما به خاطر سن پایینش او را نمی بردند.
دوره راهنمایی اش که تمام شد به خاطر مشکلات مالی که پدرش داشت مدرسه نرفت و به سر کار رفت و در فرش فروشی کار می کرد.
حقوقی که می گرفت، عیناً همان را به پدرش می داد و مقداری که پدرش به او پس می داد را به صندوق جنگ می ریخت و به جبهه کمک می کرد.
صاحب کارش که پدر شهید بود واسطه شد تا رضایت ما را برای جبهه رفتن سید مهدی بگیرید چون اگر ما رضایت می دادیم و نمیدادیم او هوای دفاع از کشور و انقلاب را در سر داشت و میرفت،ما هم رضایت دادیم.
شب آن روز که رضایت دادیم تا به جبهه برود خیلی خوشحال به خانه آمد و یک جعبه شیرینی گرفت و صورت من و پدرش را بوسید و تشکر کرد.
گفت اگر رضایت نمیدادین من خیلی ناراحت می شدم اما الان با خیال راحت و آسوده می روم تا از انقلاب و کشورم دفاع کنم.
اواخر سال 66 بود رفت به جبهه و در طی این مدت دو بار به مرخصی آمد.
هر وقت زنگ می زد می گفتم «چرا نمی آیی مرخصی» می گفت «هر وقت می آیم مرخصی شما می گویید نرو.
من اینجا از قفس آزاد شدم.
من اینجا عاشق شدم».
دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده.
وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش.
به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم» .
گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمی گردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما! »
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#بزرگ_مردان_کوچک
#شهید_نوجوان
#مرحمت_بالازاده
#حکایت_شیرین
#اعزام_به_جبهه
#قسمت_دوم
شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
#ادامه_دارد ...
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
دشت جنون 🇵🇸
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹 #بزرگ_مردان_کوچک #نوجوان_شهید #محمدحسین_ذوالفقاری #قسمت_اول پدر #محمدحسین نقل می کند که
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#محمدحسین_ذوالفقاری
#قسمت_دوم
یکی از همرزمانش می گوید :
اما او از #شهادت برادرش #مطلع بود .
وقتی به او گفتم حالا که #برادرت به #شهادت رسیده ، بهتر است که به #میبد بروی .
او با #روحیه_ای عالی جواب داد :
اگر بروم دیگر نمی گذارند به #جبهه برگردم .
هنگامی که اصرار کردم گفت او برای خودش #شهید شده ، آخرت برای اوست نه من و سپس گفت :
اسلحه #برادرم را برمی دارم تا دشمن بداند با چه کسانی طرف است .
سرانجام او را برای مراسم #برادرش به #میبد روانه می کنند .
هنوز مراسم چهلم #برادرش برگزار نشده بود که او با #پیشانی بند سبز رنگ یا ثارالله رهسپار عرصه های #عشق و #ایثار می گردد و پس از حماسه آفرینی ها بی شمار در تاریخ ۲۸/ ۱۰/ ۱۳۶۰ در دشت #شقایق خیز #شوش بر اثر اصابت چندین ترکش #خمپاره به هر دو #دست و هر دو #پا در حالی که زمزمه #یا_حسین بر لب داشت به #لاله رویان هم رزم خود پیوست .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 @dashtejonoon1💐🕊
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_اول منصور قشقایی ستوان یکم ارتش گردا
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_دوم
سرهنگ علی یاری تشکیلدهنده 57 ذوالفقار بود. اولین روزی که وارد گیلان غرب شدیم به کاسهگرا رفتیم. به مدت دو تا سه روز آنجا بودیم. بعد گفتند: خط عوض کنید و به چغالوند بروید. باید میرفتیم تا خط پدافندی را از تیپ 57 ذوالفقار تحویل بگیریم. چغالوند هم ارتفاع خیلی بلندی دارد. تجهیزات کامل بود. اولین بار شب ساعت سه بعد از نیمه شب از پایین به سمت بالای تپه حرکت کردیم. با کوله پشتی و اسلحه و بیل و قمقمه بالاخره به هر بدبختی خود را به بالای چغالوند رساندیم و شب آنجا خوابیدیم.
ما شب در تپه سه ماندیم و قرار شد فردا شب که خط تپه گچی 4 را تحویل بگیریم. چون عملیات شده بود، اصلا سنگر پدافندی نبود. به لحاظ نظامی شیب و ضدشیب بود. مثل تپه که میگویند این طرفش شیب و آن طرفش ضدشیب است، ما در ضد شیب مستقر شدیم تا سنگر بزنیم که اصلا سنگری وجود نداشت، به همین دلیل به سنگرهای دشمن که تصرف شده بود رفتیم.
درواقع در تیررس خود بعثیها و جلوی دید آنها بودیم. فقط شب به شب میتوانستیم از سنگر بیرون بیاییم.
اگر کوچکترین حرکتی انجام میدادیم، تک تیرانداز وسط پیشانی را هدف قرار میداد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹