eitaa logo
دشت جنون
4.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 #کرامات حکایت توبه #رسول_ترک #قسمت_اول در روز ۵ اسفند سال ۱۲۸۴ شمسی، در محله قدیمی خیاب
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 حکایت توبه هر چند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت. مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 #شهیدانه #خاطره_وداع_آخر #شهید_مدافع_وطن #وحید_جمشیدیان #قسمت_اول یک روز قبل از آن حا
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 وقتی برگشتم خانه، ماشین را همان‌طور که خواسته بود، به دیوار پارکینگ چسباندم. مادر وحید پرسید: «چرا ماشین وحید رو اینقدر چسبوندی به دیوار که حتی نمی‌شه رد شد؟!» گفتم: «نمی‌دونم… خودش گفت اینطوری پارک کن.» هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم فردا چه می‌شود… فردای همان روز تلفن خانه زنگ خورد. از پادگان بودند. گفتند: «خودتون رو برسونید اینجا…» با دل‌نگرانی خودم را به پادگان رساندم. از همان دم در، نگهبان‌ها با احترام راه را باز کردند، هیچ‌کس جلویم را نگرفت. دلم لرزید؛ با خودم گفتم: «یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی چیزی نمی‌گه؟!» به نزدیکی صحنه حادثه که رسیدم، دیگر اجازه ندادند جلوتر بروم. چند نفر آمدند و آرام گفتند: «برگردید… الان نمی‌شه برید جلو.» همان لحظه، قلبم می‌خواست از سینه ام بیرون بزند. زیر لب گفتم: «یا خدا… نکنه وحیدم…» و همان‌جا فهمیدم… بله، دل پدر هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند. فردای آن وداع، در جنگ دوازده‌روزه اسرائیل و ایران، وحید پر کشید… انگار خودش می‌دانست که رفتنش نزدیک است. بعضی وقت‌ها آدم حس می‌کند شهدا قبل از رفتن، الهامی از سوی خدا می‌گیرند؛ گویی مرگ را نمی‌بینند، بلکه پرواز را می‌بینند. راوی: 👈 پ ن : ، فرزند همین خاک، حالا در گلزار شهدای قلعه‌سفید (نجف آباد) آرام گرفته… و ما مانده‌ایم با داغی که هیچ‌وقت سرد نمی‌شود. ای پدران صبور و زحمتکش شهدا، شما ستون‌های این وطنید؛ و حال که یک اربعین از شهادت، رفیق شهیدمان، وحید جمشیدیان گذشته، یادمان باشد این امنیت و آرامش، بهای اشک‌های شما و خون فرزندانتان است. ارسالی از اعضاء http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 #یاد_یاران #اسارت #ماه_محرم #قسمت_اول اسرا می خواستند عزاداری های محرم و صفر را با همان
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 یک شب یکی از نگهبان ها از برنامه های شبانه عزداری های ما مطلع شده بود و شب به سراغ ما آمد و با دیدن عزاداری بچه ها به سراغ مافوق هایش رفت و خلاصه اینگونه بود که مراسم عزاداری ما لو رفت و پای فرمانده عراقی به اتاق ما باز شد و با دیدن صحنه عزاداری به شدت عصبانی شد و با آوردن گروه هایی از سربازان همه اسرا را یک گوشه اتاق جمع کرد و با کابل و چوب و چماق به جان اسرا افتادند و سر و صورتشان را خونی کردند. فرمانده عراقی که حالت متعادلی نداشت و به شدت هم عصبانی شده بود دست به کلت برده و تصمیم گرفت یکی از اسرا را که برای نگهبانی دادن لباس عربی هم پوشیده بود را بکشد که با صحبت های دیگر عراقی ها قانع شد و از تیر اندازی صرف نظر کرد. در پی این ماجرا دو روز در را روی اسرای آن اتاق بستند و به ما نه آب می دادند و نه غذا و در این مدت اسرا از نان هایی که در زمان های مختلف خشک کرده بودند و آبی که به میزان خیلی کم در کوزه های داخل اتاق بود روزگار می گذراندند، اما اسرا حتی در این شرایط هم دست بردار نبودند و با صدای آرام مداحی و سینه زنی می کردند. راوي : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 #یاد_یاران #اسارت #ماه_محرم #قسمت_اول دو هفته قبل از محرم، آزادگان در بند، به فكر زمينه‌
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 افسر عراقي شب سوم يا چهارم از در دوستي وارد شد و گفت «چرا شما سينه‌زني مي‌كنيد؛ اين كار حرام است و ظلم به نفس است»؛ قاسمي كه از بچه‌هاي تهران بود در جوابش گفت «ما از كودكي در دامان مادرمان اشك حسيني بر صورتمان ريخته شده و حالا ترك آن براي ما بسيار سنگين است». افسر عراقي فوراً دستور داد اسم او را يادداشت كردند و پشت سرش اسم همه افرادي كه به او جواب داده بودند نوشته شد سپس او با ناسزا و تهديد اتاق ما را ترك كرد. شب تاسوعا فرا رسيد و سينه‌زني همچنان ادامه داشت. عراقي‌ها با عده زيادي از افراد گارد حفاظت اردوگاه پشت پنجره اتاق‌ها آمدند و هرچه فرياد زدند كه سينه نزنيد، كسي گوش نداد؛ ناگهان در اتاق باز شد و چند نفر از ما را جدا كردند و در گوشه‌اي از اتاق نشاندند و با زدن يك سوت حدود 50 سرباز مثل گرگ‌هاي گرسنه كه به گله گوسفند حمله كنند به ما هجوم آوردند؛ پس از 5 دقيقه با سوت افسر عراقي همه سربازها از اتاق خارج شدند. پس از درگيري اتاق به خون كشيده شده بود؛ از سر و صورت اكثر بچه‌ها خون مي‌ريخت. در همان حال، حدود 20 نفر از اسرا، از جمله آن‌هايي كه جواب افسر را داده بودند، براي كتك خوردن انفرادي به زندان رفتند؛ بعد از رفتن عراقي‌ها بچه‌ها دوباره شروع به سينه‌زني كردند اين در حالي بود كه عراقي‌ها از پشت پنجره ما را نگاه مي‌كردند. راوي : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 #یاد_یاران #اسارت #ماه_محرم #قسمت_اول بعثی ها قبل از فرا رسیدن ماه محرم مخالفت خود را با
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 فریاد "یا حسین، یا حسین" بچه ها که مطمئنا از کیلومترها دورتر شنیده می شد شاید به گوش مردم شهر رمادی هم رسید. عشق و دلباختگی اسرا به سالار شهیدان اباعبدالله الحسین(ع)، اسرا را طوری شیفته خود کرده بود که در آن شب به تنها چیزی که فکر نمی کردند، شکنجه سربازان بعثی بود. عزاداری همچنان ادامه داشت تا اینکه یک دفعه متوجه شدیم که بیش از پنجاه نفر از سربازان و نگهبانان در حالی که چوب و کابل های برق فشار قوی در دست دارند، وارد اردوگاه شده و مستقیما به طرف آسایشگاه شماره یک می آیند. با عصبانیت و فریاد در آسایشگاه را باز کردند و در همان تاریکی شب با کابل، چوب و لگد به جان اسرا افتادند. ناله و فریاد اسرا با نوای "یا حسین، یا حسین" در هم آمیخته بود. شکنجه جلادان بعثی بیش از ده دقیقه ادامه داشت. بعد از کتک کاری مفصل، برق آسایشگاه را روشن کردند. وضعیت بچه ها واقعا رقت انگیز بود. خیلی ها روی زمین افتاده و می نالیدند، بقیه هم با بدن های خون آلود و زار و نزار به دیوار تکیه داده بودند. .... راوي : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 #شهید_بصیرت #دکتر_سیدحسن_آیت نماینده وقت مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی #قسم
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 نماینده وقت مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی وی پس از درگذشت آیت‌الله کاشانی، هوادار حزب زحمتکشان ایران به رهبری دکتر بقایی شد که حامی پرو پا قرص آیت‌الله کاشانی بود. وی در سال 1342 در کنگره حزب زحمتکشان در چهارمحال و بختیاری برای اصلاح اساسنامه آن پیشنهاداتی ارائه نمود که پذیرفته نشدند و همین باعث شد که نتواند خود را با آن تطبیق دهد، لذا از آن فاصله گرفت و به نهضت امام خمینی پیوست. پیوستن به مبارزات جدید که رژیم پهلوی را تهدید می‌کرد، آیت را به موضع‌گیری‌های جدید حتی علیه دکتر بقایی واداشت و این امر تا زمان شهادتش ادامه داشت. آیت در نامه ۹۴ صفحه‌ای خود به بقایی در سال ۱۳۴۲ که به واقع سیاستمداری مشروطه خواه بود که نه تمایلات مذهبی داشت و نه تمایلات چپگرایانه و صرفا به دنبال سیاست ورزی در نظام سلطنتی مشروطه بود آورده است « موقعی که من به حزب آمدم موقعی بود که جنابعالی در زندان بودید و دادستان ارتش برایتان تقاضای اعدام کرده بود. سر و صدای جبهه ملی جدید، ایران را پر کرده بود و جراید تقریبا بالاتفاق در تمجید و تحسین و تعظیم این جبهه می کوشیدند و گویا در این مورد با یکدیگر مسابقه گذارده بودند، عده زیادی به این جبهه پیوسته بودند. گروهی از روی ایمان، گروهی از روی ترس و گروهی از روی طمع. در چنین موقعیتی بر خود فرض دانستم که رسما افتخار عضویت حزب زحمتکشان ملت ایران را با وجود تمام مشکلاتی که در زندگی خصوصی من وجود داشت بیابم. آیت در عین حال از منتقدان بقایی در حزب زحمتکشان ملت ایران بود و بر خلاف رویه حزب، به تشکیل حکومت شیعی و همراهی با جریان انقلابی و امام خمینی علاقه داشت؛ به همین خاطر نهایتاً در سال ۱۳۴۷ به طور رسمی از حزب اخراج شد. ... http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 احترام ژنرال آمریکائی به #سرلشگر_خلبان #شهید_والامقام #عباس_بابایی #قسمت_اول #شهید_بابا
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت ‌خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین‌طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای ‌بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم . http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 #عاشقانه_های_شهدا #شهدا #ماه_محرم دلنوشته #شهید_محسن_حججی در ماه محرم سال 1395 #قسمت_او
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 دلنوشته در ماه محرم سال 1395 خدایا، یکسال گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم... زنده‌ام به امید دوباره رفتن... مپسند... مپسند که این‌گونه رنج بکشم...سینه‌ام دیگر تاب ندارد... مگر چند نفر شوق رفتن دارند؟ یعنی بین این همه خوبان روسیاهی چون من راه ندارد؟ مگر جز این است که حسین علیه‌السلام هم عباس علیه‌السلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جون... خدایا اگر شوقی هست، اگر شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...می‌توانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...می‌توانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن... می‌توانستی آنقدر وابسته‌ام کنی که نتوانم از داشته‌هایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل بریده‌ام... از زن و فرزندم گذشتم... دیگر هیچ چیز این دنیا برایم ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند... خدایا، من از همه چیز این دنیا گذشتم تو نیز از من بگذر... و این همه را فقط از لطف تو می‌دانم... پس: ای که مرا خوانده‌ای؛ راه نشانم بده ... 🌹 🕊 http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 #خاطره_آخرین_پرواز #سرلشگر_خلبان #شهید_حسین_لشگری #قسمت_اول در یکی از روزهای گرم شهریور
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 هر اندازه گرمای شهریور فزونی می یافت، فضای ابرهای تیره که بر مرزهای ایران و عراق سایه افکنده بود، بیشتر رو به تیرگی می رفت. تا اینکه صدام معدوم در روز ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ طی نطقی در مجلس عراق، قرارداد سال ۱۹۷۵ الجزایر بین دو کشور را به طور یک جانبه لغو کرد. او متن قرارداد مزبور را در برابر دوربین تلویزیون پاره و هشدار داد که ایران حق کشتیرانی در اروند را ندارد و عراق حاکمیت نظامی خود را بر این آبراه اعمال خواهد کرد. در پی سخنان صدام ، ارتش عراق در مناطق مهران و قصر شیرین و همچنین پاسگاه های برزگان، سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دو برج و فکه عملیات 'تجاوز کارانه انجام داد که با واکنش سریع و به موقع خلبانان جان برکف پایگاه هوایی دزفول مواجه شد. هواپیماهای جنگنده و بمب افکن ارتش جمهوری اسلامی ایران با حمله به مواضع نیروهای متجاوز بعثی تا اندازه ای مانع پیشروی آنها شدند. درهمان روز به فرماندهی پایگاه اعلام آمادگی کرد تا در عملیات هوایی علیه متجاوزان بعثی وارد عمل شود. آنگاه صبح پنجشنبه برای آخرین بار از دزفول با هسمرش تماس گرفت تا حال علی را جویا شود و با او خداحافظی کند. هنگام این گفت و گوی تلفنی، اشک سراسر وجود همسر جوان را فراگرفت، و دست علی اکبر چهار ماهه را در درست گرفت و او را نوازش داد. آشوب و دلهره نسبت به سرنوشت همسرش او را به شدت نگران کرده بود. هرچه از او خواهش کرد تا با آمدن او به دزفول موافقت کند، اما او نپذیرفت که همسر به دزفول برود. آن شب کلافه بود و دلشوره داشت و به همین دلیل چشمان او به خواب نمی رفتند. ... http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_اول #حسین_الله_
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» بعد از بردن این دو نفر به انفرادی، دیدم که مردی کوتاه قد با چهره‌ای گندمی بود پیش ما آمد و گفت که می‌خواهد به یک چیزی اعتراف کند. حالش اصلاً خوب نبود و رنگ و رویش پریده بود؛ وقتی علت را از او پرسیدیم گفت که نوشتن شعار در دستشویی کار من بوده و ادامه داد: هنوز هم از نوشتن آن شعار پشیمان نیستم اما از این ناراحتم که دوستانم را به جای من شکنجه می‌کنند و تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم. به گفتیم یکی دو روز دیگر آن دونفر را آزاد می‌کنند اگر تو بروی اعتراف کنی، حتماً تو را می‌کشند. هر چه اصرار کردیم قبول نکرد و مصمم بود خود را معرفی کند. آدرس خانه‌شان را به من داد و گفت: اگر زمانی آزاد شدی و من در جمع شما نبودم، پیش خانواده‌ام برو و به آن‌ها بگو چه ماجرایی پیش آمده و چه بلایی سرم آمده است. ... راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_اول سیدرضا موسو
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد ساعت۱۱ صبح ۱۹آبان۵۸ به پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب رسیدم. برگه تسویه حسابم را گرفتم و با ماشین غذا که «علیجان فدایی» راننده‌اش بود به «شیخ صله» رفتم. در میانه مسیر به ازگله که رسیدیم فهمیدیم که روز قبل ۲خمپاره از سوی مزدوران داخل به آنجا شلیک شده است. بالاخره به شیخ‌صله که رسیدیم تا عصر کارهای تسویه حساب را انجام دادم. شب را هم برای آخرین بار پیش هم‌خدمتی هایم خوابیدم. صبح با فدایی و استوار «دست افکن» به طرف سرپل‌ذهاب حرکت کردیم. ۱۰دقیقه از حرکتمان نگدشته بود که به تنگه نزدیک روستای «سرمه» رسیدیم. بسیار عمیق و وحشتناک بود. کنار جاده، مرد مسنی دست تکان می داد. سوارش کردیم. فهمیدیم که از چریک های قدیمی است و می خواهد به درمانگاه سرپل‌ذهاب برود. جا تنگ شده بود. چون سنم کمتر از بقیه بود رفتم پشت کامیون. حرکت که کردیم، ماشین جیپ ژاندارمری را دیدم که با سرعت از روبه‌رو می آمد. با چراغ‌هایش علامت میداد، اما به‌دلیل زیادی گرد و خاک منظورش را متوجه نشدیم. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐