eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
825 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌴🕊🥀🕊🌴🌹 تصویری پر معنا از فرزندان در کنار تابوت پدر خواهرها کارشان این است گهگاهی بی خیال خودشان بشوند شانه را در مصیبت ها تکیه گاه بغض های دیگران کنند شبیه علی اکبر است آن وقت که زینب رسید و حسین را... شبیه مادر است آن وقت که زینب رسید و حسن را... شادی روح و 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺 ، بدون تو که نیست ... اصلا مسخره است ... یکی نیس داد بزنه و بگه از وقتی رفته ، همه ی شبا واسم یکی نیس ببینه و پاک کنه ... یه عده ، رفتنِ تو رو مسخره کردن ... راستی این که حرفش تو دهن همه است ؟ کجا گذاری کردی؟؟؟؟!!!! ، قراره بنویسم..... یه جمله بگم ات نکنم..... واقعاً واقعاً واقعاً..... ، همون طوری که نداشت ... خدایا ، به حق نیمه شبِ گوشه ی تا ..... تا دلم از پر نشده تا سیاهی سفیدی رو نپوشونده منو به قافله ی برسون..... ... 🌺 @dashtejonoon1💐🌼
🌹🕊🥀🌷🥀🕊🌹 سلام من هستم تنها فرزند زمان بابام همین قدری بودم « ۱۸ ماهه » چون بابام زیاد می رفت ، چند ماه بیشتر ندیدمش دلم خیلی برای تنگ می شه خیلی دوستت دارم یه سؤال فردای چه برای این داریم ؟؟؟ شرمنده ایم که دائم 🕊 🕊🌹 🕊🌹🕊 🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹 .. جمعیت خیلی زیاد بود... اصلا غیر ممکن بود که به تابوت پدرم برسم... بابام روی دوش بقیه تشییع میشد و من از تابوتش خیلی فاصله داشتم... دلم می خواست این دقایق آخر دوشادوش بابام باشم... دلم می خواست کنار تابوتش راه برم... دلم براش خیلی تنگ شده بود... تابوت بابا از کوچه بیرون رفت و حتی از جلوی چشمانم محو شد... چقدررر سریع می رفت و عجله داشت.... پیش خودم گفتم دیگه رسیدن و دیدن تابوت بابا غیر ممکنه و حتی شاید از شدت جمعیت، خاکسپاری رو هم نتونم ببینم... وقتی از کوچه پیچیدم، تابوت بابا درست کنار شانه ام بود... دقیقاً کنار شانه ی راستم.... حیرت کردم... غیر ممکن بود... انگار تابوت برای چند لحظه مکث کرده بود، تا من به آن برسم.... اشک در چشمانم حلقه زد... آنجا بود که فهمیدم همیشه کنار من است و صدای دلم را می شنود.... 🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 سربندش رو بسته بود، اومد ، در حالي كه قاب عكست رو بغل كرده بود ... گفتم مواظب باش ، الان ميوفته روي پاهات ، خيلي سنگينه عزيزم چكار به قاب عكس بابا داري گفت ميخوام با بابا سجادم سلفي بگيرم. حرفي براي گفتن نداشتم قاب عكست رو گذاشت كنار ديوار و نشست كنارش و عكس دو نفري كه ميخواست رو گرفت گفت مامان عجب عكسي شد ببين انگار بابا سجاد منو بغل كرده انگار نشستم روي پاهاش راوی : 🍃 @dashtejonoon1 🍃🌹