🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#شهیدانه
#عاشقانه_های_شهدا
#شهید_والامقام
#سید_ایاز_خردمندان
#ﭘﺎﺵ اﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺷﺖ .
ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ چشمهاش از #گریه سرخ شده بود، گفتم چی شده #سید ؟
گفت : حتما تو هم فکر میکنی با این #پای لنگم نمیتونم بیام تو #عملیات ، اما من با همین #پا توی تمام آموزشها #پا به #پای بچهها اومدم که بگم با یه #پای علیل هم میشه از کشور #دفاع کرد و مطمئنم اگر #شهید شدم جدم #امام_حسین_ع به خاطر این #پا ردم نمی کنه !
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ #فرمانده را #راضی کرد و همون شب با ذکر #یا_حسین_ع ، #شهید شد .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
ارسالی از اعضاء
🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_بیستم_و_پنجم
🍁بہ دستور #شہید_چمران تا آخر تصرف #خرمشہر در آنجا ماندیم . حالا دیگر گروه ما زیر نظر فرماندهے #ســيد_مجتبے_هاشمے قرار داشت . بیشتر افرادے کہ از مراکز دیگر رانده میشدند جذب #سید_مجتبے مے شدند . او فرماندهے بســيار خوش برخوردے بود . #ســيد با شــناختے که از #شاهرخ داشــت . بيشــتر اين افراد را به گروه او يعنے #آدمخوارها مے فرستاد .
🍁در #آبادان شــخصے بود کہ بہ #مجيد_گاوے مشــهور بود . مے گفتند گنده لات اينجا بوده . تمام بدنش جاے چاقو و شکسـتگے بود .
#شــاهرخ وقتے #مجید را دید با همان زبان عاميانہ گفت : ببينم ، ميگن يہ روزے گنده لات #آبادان بودے . ميگن خيلے هم جيگر دارے ، درســتہ !؟ اما امشب معلوم ميشہ ، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اے !
🍁شــب بہ سنگرهاے عراقيہـا نزديک شديم . #شاهرخ بہ مجيد گفت : ميرے تو سنگراشون ، يہ #افسر_عراقے رو ميکشے و اســلحہ اش رو ميارے . اگہ ديدم دل و جرأت دارے مييارمت تو گروه آدم خوارها . #مجيد يہ چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت بعد اومد .
🍁 #مجید يک دفعہ دستش رو داخل كوله پشتے کرد و چيزے شبيہ توپ را آورد جلو . يک دفعہ داد زدم : واے !! #ســر_بريده يک عراقے در دسـتش بود . #شاهرخ که خيلے عادے به #مجيد نگاه مےکرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدے ؟ #مجيد کہ عصبانے شــده بود گفت : به خدا سرباز نبود ، بيا اين هم درجہ هاش ، کندم . #شــاهرخ سرے بہ علامت تائيد تکان داد و گفت : حالا شد ، تو ديگہ نيروے ما هستے .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_بیستم_و_ششم
🍁هر کدام از کسانے کہ بہ گروه آدم خوارها ملحق مےشدند ماجراهائے داشــتند . مثلا #علے_ترياکے قبل از انقلاب هم دانشجو بود و بہ زبان انگليسے مسلط بود . #علے جذب #سید_مجتبے_هاشمے شده بود . بعدها مواد را ترك كرد و بہ يكے از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد . #علے در عمليات كربلاے پنج به #شهادت رسيد .
🍁شــخص ديگرے بود كه براے دزدے از خانہ هاے مردم راهے #خرمشــهر شده بود . او با #ســيد آشنا مےشود و رفاقت او با #سيد به جائے رسيد كہ همہ كارهاے گذشتہ را كنار گذاشت . او به يكي از رزمندهہاے خوب گروه #شاهرخ تبديل شد . در گروه #شاهرخ همہ جور آدمی بود . مثلا شخصے بود کہ فارغ التحصيل از آمريکا بود . افراد بے نمازے بودند که در همان گروه بہ تبعیت از #شاهرخ نماز خوان شدند تا افراد #نماز شب خوان .
🍁اکثر نيروهایے کہ جذب گروہ #فداییان_اسلام مےشدند وارد گروه آدم خوارها مےشدند .
وقتے #شــاهرخ براے #نماز جماعت مي رفت همه ے بچہ ها بہ دنبالش بودند . #سيد_مجتبے امام جماعت ما بود . دعاے #توسل و دعاے #کميل را از حفظ مےخواند و حال معنوے خوبے داشت. در شرايطے که کسے از اون بچہ ها بہ فکر #معنویات نبودند ، #ســيد به دنبال اين فعاليتہا بود و خوب نتيجہ ميگرفت .
🍁در همان روزها پســركے بہ نام #رضا حدود #پانزده_ســالہ همیشہ با #شــاهرخ بود . مثل فرزندے كه همواره با پدرش باشد . با تعجب گفتم #شاهرخ رضا پسر شماست ؟ #شاهرخ خندید و گفت : نه این پسر همون مهین خانم هست که توی کاباره پل کارون بود . آخرین بارے کہ براش خرجے بردم گفت : رضا خیلے دوست داره بره #جبہـہ و پسرش را بہ من سپرد ، من هم آوردمش #جبہہ .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_بیستم_و_نهم
🍁قضیہ ڪلہ پاچہ و #گوش بریدنهاے فرماندهاے دشمن بد جورے باعث ترس #بعثے ها شده بود . یکے از بچہ ها ڪہ اخبــار مهــم را از رادیو عراق می شنید و براے #سید_مجتبے_هاشمے مےآورد یہ بار تا مرا ديد گفت : يازده هزار دينار چقدر مي شــہ !؟ با تعجب گفتم : نمي دونم ، چطور مگہ !؟ گفــت : الان #عراقيہـا در مورد #شــاهرخ صحبت مي کردنــد ! با تعجب گفتم : #شاهرخ خودمون ! فرمانده گروه پيشرو ؟! گفــت : آره حســابـے هم بہـش فحش دادنــد . انگار خيلـے ازش ترســيدند . گوينده #عراقے مي گفت : اين آدم شبيہ #غول ميمونه . اون آدم خواره هر کے سر اين جلاد رو بياره #يازده_هزار_دينار جايزه مي گيره ...!!
🍁چند روز بعد #سید_مجتبے با #شاهرخ رفتند براے شناسایے قرار بود عملیات بشہ . اونا چند ساعتے طول کشیده بود ڪہ رفتہ بودند و خبرے ازشون نبود . راديو #عراق هم اعلام کرد یکے از فرماند هان بہ نام #سید_مجتبے را اسیر گرفتیم ، همہ ے بچہ ها ناراحت بودند و از اونجایـے ڪہ براے سر #شاهرخ جایزه تعین کرده بودند نگرانـے همہ بیشتر شده بود . بعد از چند ساعت صداے #صلوات بچہ ها بلند شد . #سید_و_شاهرخ از شناسایـے برگشتند .
🍁صبح فردا جلســہ اے با حضور فرماندهان برگزار شد و در آخر قرار شــد در غروب روز #شانزده_آذر نيروهاے فدائيان اسلام با عبور از خطوط #مقدم نبرد در شــمال شرق #آبادان بہ مواضع دشمن حمله کنند . ســہ روز تا شــروع #عمليات مانده بود . شــب جمعہ براے #دعاي_کميل به مقر رفتیم #شــاهرخ ، همہ نيروهايــش را آورده بود . رفتار او خيلے عجيب شــده بود . وقتے #ســيد دعاے کميل را مي خواند #شاهرخ بہ شدت گریہ مے کرد .
🍁 دستانش را بہ سمت آسمان گرفتہ بود مرتب مےگفت : #الهے_العفو ... #سيد خيلے ســوزناك مي خواند . آخر دعا گفت : عمليات نزديڪہ ، خدايا اگہ ما لياقت داريم ما رو پاک کن و #شــهادت رو نصيبمان کن . #شاهرخ هم سرش را گذشت روی سجده و بلند بلند گریہ میکرد . بچہ هایـے ڪہ از گذشتہ #شاهرخ خبر داشتند مانده بودند ڪہ دم مسیحایـے امام با #شاهرخ چہ کرده است . صبح فرداش یکے از خبرنگاران تلوزیون بہ منطقہ آمد و با همہ مصاحبہ کرد . وقتے مقابل #شاهرخ رسید از او پرسید چہ آرزویـے دارے ؟ #شاهرخ بدون مکث گفت : پیروزے نہائے براے رزمندگان اسلام و #شہـادت براے خودم .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_سی_ام
🍁عصر روز يڪشنبہ #شــانزدهم_آذر پنجاه و نه بود . #سيد_مجتبے همہ بچہ ها را جمع ڪرد و گفت : برادرها ، امشــب با يارے خدا براے آزادسازے #دشت_و_روستاهاے اشغال شده حرڪت مي کنيم . #شــاهرخ_ضرغام هم معاونت اين عمليات را بر عهده دارند .
🍁 یشاهرخ اون چند روز خيلے تغيير ڪرده بود .هميشہ #لباسهاے_گلے داشت . موهاش بہ هم ريختہ بود . مرتب هم با بچہ ها #شوخے مي ڪرد و مےخنديد اما حالا ! سر بہ زير شدہ بود و ذڪر مے گفت . #حمام رفتہ بود و #لباس_تمیز پوشيده بود . #سيد_مجتبے هم متوجہ تعقیرات اون روز #شاهرخ شده بود . #سید براے لحظاتے در چهره #شاهرخ خيره شد . بعد بہ من گفت : از #شاهرخ حلاليت بطلبيد ، اين چهره نشون ميده ڪہ #آسمونے شده . مطمئن باشيد ڪه #شهيد مي شہ !
🍁شب #عملیات ، آزاد سازی شروع شد . بچه ها بی وقفہ در حال مبارزه بودند . ســاعت #هشــت صبح بود . ســنگرها و خاڪريزها تصرف شده بود . نيروے #پشــتيبانے هم نبود . هر لحظہ احتمال داشت ڪہ همگے محاصره شويم .
ســاعتے بعد احساس ڪردیم زمين می لرزد . #تانڪـهاے عراقے به ســمت ما مي آمدند . تا چشم ڪار مي ڪرد #تانڪـ بود ڪه به سمت ما مي آمد . ســنگر ما ڪلا روے هم شــش گلولہ -#آرپيجے داشــت اما چند برابر آن #تانڪـ مي آمد .
🍁هر گلوله براي چند #تانڪـ ؟!! ترسيده بودم . #شاهرخ با آرامش گفت : چرا ترسیدی ؟! #خدا بخواد ما #پيروز مي شيم . ســاعت نه صبح بود . #تانڪهاے دشــمن مرتب شــليڪ مي ڪردند . فاصله #تانڪها با ما ڪمتر از #صد_متر بود . #شاهرخ در حال زدن آرپےجے بود . پرسيد چقدر گلولہ داریم ؟! گفتم این آخرے بود . گفت : توے اون یڪے سنگر یڪے هست . برو بیار . هنوز چند قدمی دور نشده بودم ڪہ صدایے شنیدم . چیزے ڪہ دیدم باور نمے کردم .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#شهدای_رمضانی
#افطاری_با_شهادت
#شهید_والامقام
حجت الاسلام والمسلمین
#سیدعلی_اندرزگو
بیست و سوم ماه مبارک رمضان، روز بزرگی بود که #سید برای اجرای هدف مهمش برای خود تعیین کردهبود. همهچیز اما در روز هجدهم ماه مبارک تغییر کرد. در این روز #سیدعلی در تماس تلفنی با یکی از دوستانش در تهران، به او خبر داد که فردا افطار، مهمان او خواهد بود، غافل از اینکه این مکالمه، شنونده دیگری هم دارد، « ساواک»
غروب فردا، #سیدعلی وقتی سر قرار رسید که ماموران ساواک محل را محاصره کردهبودند. زنده به دست ساواک افتادن، بدترین اتفاق برای سید بود. پس طوری از مخفیگاهش بیرون آمد که ماموران تصور کردند مسلح است و قصد تیراندازی دارد. اینطور بود که برای روانه کردن رگبار گلوله به سوی او تردید نکردند. سید اما در آخرین لحظات هم داغ بر دل ساواکیها گذاشت. او با آخرین رمقهایش، چند برگ از نوشتههای محرمانه دفترچه یادداشتش را در دهان گذشت و فرو داد تا به دست ساواک نیفتد.
نزدیک اذان مغرب بود که #سیدعلی به آرزویش رسید و در نوزدهم ماه رمضان سال 1357، با #شهادت افطار کرد تا اولین #شهید رمضانی نهضت امام خمینی (ره) لقب بگیرد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🕊 @dashtejonoon1🌹🕊
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#شهیدانه
#وعده_ما_بهشت
یکی از فرماندهان جنگ روایت میکند:
خدا رحمت کند «حاج عبدالله ضابط» را.
برایم تعریف میکرد خیلی دلم میخواست #سید_مرتضی_آوینی را ببینم.
یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما #سید_مرتضی را ببینیم .
خلاصه نشد.
بالاخره آقا #سید_مرتضی_آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.
تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروانهای راهیان نور.
شب در آنجا ماندیم.
در خواب، #شهید_آوینی را دیدم و درد و دلهایم را با او کردم ...
گفتم #آقا_سید
خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد.
#سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم".
صبح از خواب بیدار شدم.
منِ بیچاره که هنوز زنده بودن #شهید را شک داشتم، گفتم:
این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است #شهید شده است.
گفتم حالا بروم ببینم چه میشه.
بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از #آوینی نیست.
داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکیها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم.
گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است.
محاسنش هم اینجوری است.
گفت: رفیقت آمد اینجا تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه میآید اینجا، به او بگو #آقا_مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان.
رفتم و دیدم خود #آقا_مرتضی نوشته:
#آمدیم_نبودید
#وعدۀ_ما_بهشت
#سید_مرتضی_آوینی
🌹 @dashtejonoon1 🕊🌹
#در_محضر_استاد
#اهمیت_ولایت
#حضرت_آیت_الله_بهجت_ره
سال ۱۳۷۸ که #امام_خامنه_ای به قم تشریف آوردند، #جمعیت_زیادی برای #استقبال آمده بودند.
#حضرت_آیت_الله_بهجت هم آمدند جزء جمعیت #استقبال_کنندگان، شخصی به ایشان گفت:
حاج آقا شما با این #سن_و_سال آمدید وسط این #جمعیت؟
ایشان فرمودند: اگر مردم می دانستند که #استقبال این #سید چقدر #ثواب دارد، هیچ کس در #خانه نمی نشست.
@dashtejonoon1