دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_هشتم همه استرس
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_نهم
خودم را رساندم پشت دیوار. بدنم بی اختیار می لرزید. موقعیت خیلی حساسی بود باید طوری از دیوار بالا می رفتیم که نگهبان ما را نبیند. دیوار تقریبا ۱/۵متر ارتفاع داشت. خودم را بالای دیوار کشاندم. پرویز هم آمد ولی مجید هر کاری کرد دستش نمیرسید. قدش کوتاه بود. مجبور شدیم دستش را بگیریم. یکبار دستش به لبه دیوار رسید اما ناگهان رها شد و افتاد. من و پرویز خودمان را دراز کردیم. ترس عجیبی داشتیم.
چند دقیقهای به همان حالت ماندیم. به هر زحمتی بود مجید را بالا کشیدیم. رفتیم روی ساختمان مخابرات. یک مرتبه صدای عراقی ها را شنیدیم که تند تند با هم حرف میزدند. حدس زدیم که احتمالا صدای ما را شنیده باشند. با صدای کشیده شدن گلنگدن فهمیدیم که بو بردهاند. دل توی دلمان نبود. بدنمان می لرزید. عراقی ها که حالا صدایشان نزدیکتر بود روی همان دیواری که مجید گیر کرده بود اطراف را نگاه می کردند و خوشبختانه متوجه ما نشدند.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #زنان_آزاده #قسمت_هشتم 3 روز مانده به اعزامم به بیمارستان، شنیدم که اسیر
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#زنان_آزاده
#قسمت_نهم
آن شب من رفته بودم زیر پتو و صدای رادیو را خیلی کم کرده بودم و داشتم گوش میدادم. زیر پتو و چادر و مقنعهام، رادیو را گذاشته بودم و به خانمی که بغل دستم بود، گفتم امشب مراقب من باش. گفت چرا؟ گفتم خیلی خستهام، اگر کسی آمد و خواست با من حرف بزند، بگو خسته است و خوابیده تا به من دست نزند. یکهو درِ آسایشگاه باز شد و سربازهای عراقی خیلی سریع به داخل اتاق ریختند، جوری که من نتوانستم رادیو را خاموش کنم و فقط موج آن را عوض کردم. ولی آن قدر صدایش آهسته بود که خودم به زور میشنیدم و حتی نفر کناریام متوجه آن نشده بود. یک فرمانده عراقی بود که خیلی خشن و بیرحم بود و خیلی از آزادههای موصل او را میشناسند. با 10 سرباز چوب به دست ریختند داخل اتاق و داد میزدند که این جا یک رادیو هست و زود باید آن را تحویل بدهید. همه ایستاده بودند و همه جا را گشتند. زیر پتوها و هرچه بود . به من که رسید با چوب محکم بر روی سر و پای من زد. بعد گفت که برو آن طرف. رادیو در حد یک وجب بود. بندش در گردنم بود و زیر مقنعهام. چادرم را محکم گرفته بودم که چیزی دیده نشود. هرچقدر گشت، چیزی پیدا نکرد.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#خدیجه_میرشکار
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #یکصد_ماه_اسارت #قسمت_هشتم ایشان میگفت اگر کسی فرار کند به همه جمع خیان
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#یکصد_ماه_اسارت
#قسمت_نهم
اگر بخواهم مثال بزنم، مثل این میماند که قومی در یک جای دوردستی پشت خاکریزهای پنهان که هیچ کسی نیست و صدایشان به جایی نمیرسد گیر افتاده و خدا فرستادهای را برای این قوم میفرستد. حاج آقا پیغمبر قوم ما بود. البته ایشان خیلی بدش میآمد اگر کسی این توصیفها را به کار میبرد. سید آزادگان از اول برای چنین کاری ساخته شده بود. ایشان نه اینکه آنجا بخواهد رشد پیدا کند بلکه از قبل ساخته شده بود. حرفهایی که ایشان از همان روز اول زد بسیار کمال یافته و پخته بود. انگار حاجآقا مأموریت الهی داشت که بیا این قوم را از کسالت، روزمرگی و خستگی روحی در بیاور. حاجآقا میخواست مقابل دشمن بایستد، اما نه با مقابله رو در رو، چون دشمن دنبال چنین چیزی بود و میخواست پس از رو در رو شدن اسلحه بکشد. حاجآقا میگفت ضمن حفظ اصول، بعضی از خواستههای فرعی دشمن را انجام دهیم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عبدالمجید_رحمانیان
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_هشتم هوا تقریبا روشن شده بود. از دوس
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_نهم
همان شب که بعثیها حمله کرده بودند، قصدشان این بود که این تپه گچیها را بگیرند و به چغالوند برسند. گردان رزمی 192 شیراز همان شب در شیاکوه سقوط کرده بود و اصلا باورکردنی نبود که تپه گچیها باقی بماند. فرمانده تیپ گفت: جریان چه بود. جریان را تعریف کردم. گفت: واقعا فکرت خوب بود که از تفنگ استفاده نکردی. گفتم: مسلم بود که اگر نور شعله را میدیدند، صد درصد کشته میشدیم. همان شب فرمانده سرهنگ علیپور به من ارتقا درجه داد و استوار دوم شدم. گفت: سربازها کدام بودند. گفتم: اتابک که آرپیجیزن بود و دیگری مولایی بودند. به آنها هم تشویقی، درجه گروهبان سه داد.
یک روز استراحت کردیم. شب قرار شد به تپه سه برویم. دم صبح دیدیم که ارتش بعث شروع کرد به آتش سنگین ریختن روی تپه چهار که روبهروی ما بود. من حدود 30 سرباز داشتم که همه شان آن روز زخمی شده بودند. دو طرف من دو سرباز بود و در حال حرکت به سمت سنگرهای پدافندی بودیم که هر دو سرباز هم ترکش خوردند و افتادند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_رزمندگان #شهید_زنده #حسین_یوسفی #قسمت_هشتم پیرمرد ایستاد و با دستانش به آمبولان
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_رزمندگان
#شهید_زنده
#حسین_یوسفی
#قسمت_نهم
نمیدانم 72 ساعت یا 48 ساعت آنجا ماندم. تا اینکه یکی از رزمندهها، به نام شهید ابراهیم اسداللهی که فرمانده گردان بود، برای پیدا کردن برادر مجروحش به بیمارستان آمد. گویا پرسنل به او گفته بودند برادرش را به مشهد اعزام کردهاند. حتی لیست اعزام را نیز به او نشان دادند. اما او نپذیرفت و اصرار داشت که برادرش در آن بیمارستان است. پرسنل هم که دیدند او راضی نمیشود، از اسداللهی خواستند تا به سردخانه هم سر بزند, شاید آنجا باشد.
بعدها برایم گفت: «وقتی به پایین آمدم، منصرف شدم. دیگر تمایل نداشتم جلوتر بروم، اما انگار کسی مرا هل میداد که سردخانه را ببینم. ترسناک و وحشتناک بود و دائم میگفتم خدایا چه اشتباهی کردم که به اینجا آمدم. کشوی اول را در سردخانه بیرون کشیدم اما جنازه برادرم نبود. کشوی دوم را کشیدم، دیدم شخصی را با لباس رزم آنجا گذاشتهاند که نایلونی که روی ان کشیدهاند، عرق کرده! حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم خیالاتی شدهام. سریع به بخش رفتم. بعد از چند دقیقه احساس کردم اگر آن رزمنده زنده باشد، من گناهکارم! برای اطمینان بیشتر دوباره به سردخانه برگشتم. کشو را کشیدم و مطمئن شدم آن رزمنده زنده است! به سرعت به بخش رفتم و به پزشکان و پرستاران اطلاع دادم که مجروحی که داخل سردخانه است شهید نشده و زنده است».
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_هشتم 🍁توي محل همه #شاه
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_نهم
🍁 دیگه حالا #شاهرخ جوانی بود که نسبت به نوجوانی درشت تر و برومندتر شده بود و گاهی با دوستاش به کاباره میرفت . کاباره پل کارون ، بالاتر از چهار راه جمهوري ، نرســيده به چهــار راه امير اکرم بود . هميشــه هم چهار يا پنج نفر به دنبال #شــاهرخ بودند . هميشه هم او رفقا را مهمان مي کرد . صاحب آنجا شخصي به نام ناصر جهود از يهوديان قديمي تهران بود .
🍁 يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد ، ناصر جهود من را صدا کرد و خيلي آهسته گفت : اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است ؟! گفتم : #شــاهرخ رومي گي ؟ اين پسر ورزشــکار و قهرمان گنده لات محل خودشونه ، خيليها ازش حساب ميبرن ، اما آدم مهربون وخوبيه . گفت : صداش کن بياد اينجا .
🍁 #شاهرخ را صدا کردم ، گفتم : برو ببين چيکارت داره ! آمــد کنار ميــز ناصر ، روبــروي او نشســت . بعد بــا صداي کلفتــي گفت : فرمايش ؟! ناصر جهود گفت : يه پيشــنهاد برات دارم . از فردا شما هر روز مياي کاباره پل کارون ، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري ، روزي هفتاد تومن هم بهت ميدم ، فقط کاري که انجام ميدي اينه که مواظب اينجا باشي .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #فرج_اله_رازقی #قسمت_هشتم 20 سالم بود که اسیر شدم. آن لح
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#فرج_اله_رازقی
#قسمت_نهم
چند روز اولی که در موصل بودیم زخمی زیاد می آمد. آقای حسین انجیدانی از بچه های نیشابور بود و گفت بیایید گروهی شکل بدهیم. او بزرگتر ما بود. 10 نفر جمع شدیم تا کسانی که به کمک احتیاج دارند کمک دهیم. آقایان پهلوان مقدم، عباس جعفری، قاسمخانی، احمد ویسی، محمد تربتی و ... جمع ما بود.
اوایل اسارت در آسایشگاه 14 بودیم. 160 نفر آنجا با هم زندگی می کردیم. بچه های کوچک ما هنوز کنار ما بودند و به اردوگاه اطفال منتقل نشده بودند. روزنامه الجمهوری و الثوره و یک روزنامه انگلیسی می آوردند و ما می خواندیم. شب های بدی بود. ساعت 9 چراغ خاموش بود و کسی جرأت حرف زدن نداشت. تجمع سه نفر بیشتر هم ممنوع. پشت یکی از صفحات روزنامه به انگلیسی عکس حرم امام حسین(ع) بود. بچه ها بادیدن این عکس یک حالی شدند. از ما خواستند ببینم چه نوشته در مورد حرم آقا. همه این رزمندگان به نیت آزادی راه کربلا به جبهه آمده بودند. مطلب چیزی مانند صلوات بود. اشک از چشم بچه ها جاری شد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_هشتم بچه ها یکی یکی جلوی چشمانمان ا
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#عباسعلی_راشکی
#قسمت_نهم
آن طرف تر ایستاد و شروع کرد به صحبت با من، گفت: آن فردی را که شب گذشته همراهم بود شناختی؟
متعجب زده گفتم: نه چه طور؟!
گفت: آن سرباز برادرم است. از ماجرای زخمی شدنش در منطقه برایم تعریف کرده و گفته تو او را در آن حال دیده ای، می توانستی او را بکشی ، ولی این کار را نکرده ای. حال این سوال ذهن مرا مشغول کرده است که چرا او را نکشتی؟ مگر ما دشمن شما نیستیم؟
یک لحظه یادم آمد آن زمان که عراقی ها فرار می کردند، سربازی در خاکریز زخمی افتاده بود و من او را نکشتم. به آن سرباز گفتم «برادرت زخمی بود و بدون اسلحه. این دستور رهبر ماست که آسیبی به اسیر و زخمی نرسانیم».
او گفت« چه کاری از دستم بر می آید تا برایت انجام دهم»؟
گفتم «مقداری اب می خواهم و وسایل پانسمان».
رفت و با یک بسته اب معدنی و مقداری وسایل پانسمان برگشت. بچه ها همگی آب نوشیدند. چند ساعت گذشت. برگشت و گفت «بیا برو...».
نمی دانستم چه می گوید. بچه ها خندیدند و گفتند«از تو می خواهد بروی دستشویی».
پشت سرش راه افتادم. جلوتر که رفتیم، دستم را باز کرد و گفت« تو آزادی، می توانی بروی بیرون قفس نزد دیگر اسرا گفتم«نمی روم».
به همراه او و حاج عبدالرضا به اتاق نگهبانی رفتیم. آن جا حمام و دستشویی بود. حاج عبدالرضا گفت «من می روم تا وضو بگیرم».
یک جعبه کمک های اولیه دیدم . خواستم آن را بردارم. اما آن سرباز نگذاشت و گفت «با جعبه نبر! چون ممکن است کسی متوجه بشود».
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
09-haj ghasem.mp3
11.59M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#کتاب_صوتی
#بچه_های_حاج_قاسم
#خاطرات_سردار
#حسین_معروفی
💐 #قسمت_نهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
دشت جنون 🇵🇸
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان مفقودالاثری که آزاده شد #غلامرضا_قائدی #قسمت_هشتم به دلایل مختلف ما را
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_آزادگان
مفقودالاثری که آزاده شد
#غلامرضا_قائدی
#قسمت_نهم
اتاقهایمان مانند سوله بود که یک در آهنی به علاوه یک پنجره داشت که رو به اردوگاه باز میشد اگر خیلی ارفاق میکردند یک سطل آب برای 80 نفر میآوردند. گاهی اوقات پیش میآمد که یک نفر از اسرا موجی میشد و با سر داخل سطل میافتاد و مجبور بودیم به او آب بدهیم. روزی یک بار به ما سهمیه آب میدادند. از نظر غذایی هم یک یغلوی ارتشی به ما میدادند. غذایمان به این صورت بود که بادمجانها را در یک دیگ بزرگ میریختند به آن آب اضافه میکردند وقتی رنگش تغییر میکرد به هر چهار نفرمان یک یغلوی میدادند که به هرکس چند قاشق غذا میرسید اما بچهها طاقت میآوردند. از سراسر کشور افرادی برای دفاع از کشور آمده بودند که همه با هم دوست و همراه شده بودیم. اما از هم استانیهایم با آقای احمد دهباشی که در حال حاضر در بوشهر زندگی میکند دوست بودم. تمام لحظات جبهه برای ما خاطره بود، آقای دهباشی عضو بسیج بود، به شوخی به او میگفتم اگر عراقیها بیایند به آنها میگویم که یا سیدی این احمد دهباشی عضو بسیج است تا دخلت را بیاورند. استراحت برایمان معنی نداشت، روزی یک ربع در ساعت 8.30 صبح ما را از اتاقها بیرون میبردند تا بتوانیم نظافت کنیم، در همان یک ربع همه باید به خط میشدیم و هر اسیری کمتر از یک دقیقه فرصت داشت از دستشویی استفاده کند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
💐🇮🇷🌼🌺🌼🇮🇷💐 #خاطرات_انقلاب #در_محضر_فرمانده #مقام_معظم_رهبری #قسمت_هشتم ساعتی را در عصر یک روز مع
💐🇮🇷🌼🌺🌼🇮🇷💐
#خاطرات_انقلاب
#در_محضر_فرمانده
#مقام_معظم_رهبری
#قسمت_نهم
یکی از خاطرات خیلی جالب من، آن شب اولی است که امام وارد تهران شدند؛ یعنی روز دوازدهم بهمن - شب سیزدهم - شاید اطلاع داشته باشید و لابد شنیده اید که امام وقتی آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانی کردند، بعد با هلی کوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت کسی خبر نداشت که امام کجا هستند! علت هم این بود که هلی کوپتر، امام را در جایی که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر می خواست جایی بنشیند که جمعیت باشد، مردم می ریختند و اصلاً اجازه نمی دادند که امام یک جا بروند و استراحت کنند. می خواستند دور امام را بگیرند.
هلی کوپتر در نقطه ای در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبیلی امام را سوار کرد. همین آقای «ناطق نوری» اتومبیلی داشتند، امام را سوار می کنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام می گویند: مرا به خیابان ولی عصر ببرید؛ آنجا منزل یکی از خویشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ می روند و سراغ به سراغ آدرس می گیرند، بالاخره پیدا می کنند - منزل یکی از خویشاوندان امام - بی خبر، امام وارد منزل آنها می شوند!
#ادامه_دارد....
💐 #بهمن_ماه🇮🇷
🌹 #ماه_خون_و_قیام🇮🇷
🌼 #ماه_پیروزی🇮🇷
🌺 #انقلاب_اسلامی🇮🇷
🇮🇷 @dashtejonoon1🇮🇷🌹
fasle09.mp3
8.44M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#کتاب_صوتی
#پایی_که_جا_ماند
#خاطرات_سردار
#سیدناصر_حسینی_پور
💐 #قسمت_نهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🥀🕊