eitaa logo
دشت جنون
4.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 منصور زائرنوملی هستم متولد ۱۳۴۵ روستای نومل گرگان، در تاریخ ۱۸ فروردین ماه سال ۱۳۶۵ به اسارت نیروهای عراقی درآمدم و نهایتاً بعد از تحمل حدود ۴.۵ سال اسارت یعنی یک‌هزار و ۶۰۱ روز نهایتاً در تاریخ دوم شهریور سال ۱۳۶۹ آزاد شدم و به آغوش کشور و خانواده برگشتم. من سرباز و مسئول غذای دسته بودم، همراه با دیگر رزمنده‌ها در منطقه شهران بودیم که ساعت ۱۲ شب عملیات نیروهای عراقی شروع شد. نیروهای ما با تمام توان مقاومت کردند ولی در نهایت در محاصره کامل نیروهای عراقی قرار گرفتیم و دیگر کاری از کسی ساخته نبود. براثر ترکش نارنجک‌های دشمن اکثر نیروهای ما به شدت زخمی شده بودند یکی از رزمنده‌های ما آن روز بر اثر همین ترکش‌ها نابینا شد و من هم از ناحیه سر، دست، پا و کتف مجروح شدم. بلافاصله بعد از اسارت در همان پشت خط از ما بازجویی کردند و نیروهایی که جراحت شدیدتری داشتند را به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان ترکشی که در سرم بود را فقط خارج کردند و بعد از ۲ هفته از بیمارستان مرخص و بلافاصله ما را شبانه برای بازجویی بیشتر به استخبارات بردند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_اول منصور زائرنوملی هستم متولد ۱
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 استخبارات جایی شبیه ساواک بود ما را تا جایی که در توانشان بود کتک زدند و با بدن‌های مجروح و پردرد راهی اردوگاه کردند. در ورودی اردوگاه با سیم‌های خاردار حلقوی تونل درست کرده بودند و نیروهای عراقی در طول این تونل منتظر ورود ما بودند و به محض ورود اسرای ایرانی، با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند؛ چشمان اسرا را بسته بودند و با ضربات کابل ما را به داخل اردوگاه هدایت می‌کردند. در اردوگاه نیز هر روز چندین نوبت به بهانه‌های واهی بعثی‌ها به جان اسرا می‌افتادند و ما را مجبور می‌کردند در زیر آفتاب داغ تابستان ساعت‌های طولانی قدم بزنیم و حق نشست و استراحت نداشتیم. هشت ماه طول کشید تا اسرای اردوگاه ما در لیست صلیب سرخ قرار بگیرند. تا قبل از ثبت نام اسرا در لیست صلیب سرخ آنقدر شکنجه‌ها و آزار بعثی‌ها زیاد بود که آرزوی مرگ می‌کردیم، اما بعد از ثبت نام در لیست صلیب سرخ شکنجه‌ها برداشته شد، اما شرایط بد اردوگاه اسرا تا روز آخر تغییری نکرد. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_دوم استخبارات جایی شبیه ساواک بو
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 یک صبحانه تکراری در طول این سال‌ها داشتیم به اسم آش گاودانه؛ چیزی شبیه به آش جو خودمان برای وعده ناهار هم هر روز برنج بود ولی آنقدر نبود که شکم را سیر کند، غذایی به شدت بی کیفیت و در حد بخور و نمیر بود. برای وعده شام هم تعدادی بادمجان را با همان پوست داخل آب جوش می‌انداختند و تعداد پنج تا ۶ عدد بادمجان را در ظرف می‌ریختند و این ظرف غذا سهمیه شام هشت تا ۱۰ تن از اسرای ایرانی بود. ۲ تا و نصفی نان کوچک هر ۲۴ ساعت سهم هر نفر بود؛ نان‌ها به صورتی بود که احساس می‌کردیم با پوتین له شده‌اند. برای جبران گرسنگی خمیر نان را در همان وضعیت بد بهداشتی اردوگاه خارج می‌کردیم و با آفتاب خشک می‌کردیم و بعد این خمیرهای خشک شده را با دست پودر و با آن حلوا درست می‌کردیم تا بتوانیم به نحوی شکم خود را سیر کنیم. وضعیت بهداشتی بسیار بد و اسفباری در اردوگاه وجود داشت. سه تا چهار عدد پارچ آب گرم همه سهمیه هر یک از اسرا برای حمام کردن در سرمای زمستان بود. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_سوم یک صبحانه تکراری در طول این
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 ماهی ۲ بار موهای سرو صورتمان را تیغ می‌زدند و مثل دانش آموزان هفته‌ای یک بار ما را به صف می‌کردند و ناخن‌ها را چک می‌کردند، اگر کسی ناخن‌هایش بلند بود به باد کتک گرفته می‌شد. ما باید ناخن‌هایمان کوتاه بود، اما هیچ ناخن گیر و وسیله دیگری در اختیار نداشتیم به ناچار برای رهایی از شکنجه بعثی‌ها مجبور بودیم با دندان ناخن‌هایمان را کوتاه کنیم. تعداد بسیار معدود سرویس بهداشتی در گوشه اردوگاه بود که به جای دیوار با کیسه دور تا دور آن گرفته شده بود و به شدت کثیف و آزار دهنده بود. تعداد یک‌هزار و ۸۰۰ تن از اسرا باید به نوبت از سرویس بهداشتی استفاده می‌کردند و به دلیل عدم تناسب تعداد سرویس‌ها با نفرات هر ۲۴ تا ۴۸ ساعت فقط یک‌بار هر نفر می‌توانست از سرویس‌های بهداشتی استفاده کند. تعداد ۶۴ نفر در یک سلول با هم بودیم و هر نفر فضایی به اندازه ۲.۵ موزائیک سهمیه جای خواب به همراه ۲ عدد پتو در اختیار داشت و تنها یک عدد پنکه در گرمای سوزان تابستان در سلول بود که این ۶۴ نفر به نوبت هر شب یک نفر جلو باد پنکه می‌خوابید. یک لیوان آب همه سهم آب هر اسیر ایرانی برای ۲۴ ساعت بود. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_چهارم ماهی ۲ بار موهای سرو صورتم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 یک تلویزیون کوچک هم داشتیم که یک شب در میان سلول ما و یک سلول دیگر از آن استفاده می‌کردیم. نیروهای بعث عراق وحشی‌تر از آن بودند که به ما اجازه برگزاری مجالس مذهبی و عزاداری بدهند. به ما حتی اجازه خواندن نماز واجب را هم نمی‌دادند هر بار که یکی از اسرا می‌خواستند نماز بخوانند یک نفر از بین خودشان را مأمور می‌کردند تا جلوی پنجره نگهبانی بدهد و هر زمان که دژبان‌ها به پنجره نزدیک بشوند سریع خبر بدهد و نمازگزار در هر حالتی که بود مجبور بود سریع بنشیند و نماز را نشسته بخواند تا دژبان‌ها او را نبینند در غیر این صورت با شکنجه بعثی‌ها مواجه می‌شد. ما تنها می‌توانستیم به احترام ماه محرم سکوت کنیم، حتی یک جلد قرآن و کتاب دعا در تمام سال‌های اسارت در اختیار اسرا قرار نگرفت. بعد از اینکه در لیست صلیب سرخ ثبت نام شدیم در بازه زمانی ۱.۵ تا ۲ ماهه می‌توانستیم یک نامه به خانواده‌های خود بنویسیم. نامه‌های ما به طور کامل چک می‌شود و ما را مجبور می‌کردند از شرایط تعریف کنیم، نامه‌ها در یک برگه هشت خطی بود که چهار خط آن توسط اسرا نوشته می‌شد و خانواده‌ها در چهار خط ادامه همان برگه باید جواب نامه را می‌نوشتند و نامه دوباره به اردوگاه فرستاده می‌شد. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_پنجم یک تلویزیون کوچک هم داشتیم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 اسرا متوجه شده بودند که می‌توانند با آب پیاز به صورت رمزی حرف‌هایشان را در نامه بنویسند بدون اینکه بعثی‌ها متوجه شوند این نامه‌ها به صورتی بود که در شرایط عادی دیده نمی‌شد و باید زیر نور می‌گرفتی تا قابل خواندن باشد. به شیوه نوشتن با آب پیاز برخی اسرا شرایط بد اردوگاه را به گوش هم‌وطنان ما رساندند، اما بعدها بعثی‌ها متوجه شدند و کلاً پیاز در اردوگاه ممنوع شد. یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بی دلیل به اسرا فحاشی می‌کرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه می‌گوئید. همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش در می‌آمد بگویید. بچه‌ها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقی‌ها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچه‌ها ریختند و تا جایی که می‌توانستند همه را کتک زدند و همه جا را به‌هم ریختند. خمره‌ای داشتیم که آب ذخیره می‌کردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_پنجم یک تلویزیون کوچک هم داشتیم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 خوب یادم هست ماه رمضان بود بچه‌ها از فرط گرسنگی و تشنگی جانی برایشان نمانده بود؛ در موقع افطار کمی شکر داشتیم یکی از اسرا کف دست هر نفر کمی شکر ریخت و این همه افطار ما بود و یک آفتابه آب در دستشویی مانده بود و کسانی که طبعشان قبول می‌کرد به زور برای زنده ماندن چند قطره‌ای در دهانشان می‌ریختند. وقتی خبر آزادی اسرا را اعلام کردند از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدیم. آن شب تا صبح در حیاط اردوگاه بودیم؛ تعداد سه نفر مرد و یک زن از طرف صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند و از اسرا می‌پرسیدند که می‌خواهید به کشور ایران باز گردید یا پناهنده شوید. فقط کافی بود زیر یک برگه را اثر انگشت بزنیم تا زیر نظر صلیب سرخ به هر کشوری که می‌خواهیم پناهنده شویم ولی حتی یک نفر از اسرای اردوگاه حاضر نشدند به کشور دیگر پناهنده شوند. همه با ذوق و شوق انتظار می‌کشیدند تا دوباره به آغوش وطن و خانواده‌های خود برگردند. به عنوان آخرین شکنجه ۲۴ ساعت قبل از آزادی هرگونه جیره غذایی را به روی ما قطع کردند تا اینکه سرانجام وارد مرز ایران شدیم و بلافاصله بعد از ورود به مرز ایران هم‌وطنان ما با آب و غذا از ما پذیرایی کردند و بچه‌ها بعد از تحمل ۲۴ ساعت گرسنگی جان گرفتند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 منصور قشقایی ستوان یکم ارتش گردان 808 و متولد 1337 هستم. بنده در مرکز آموزشی کرمان، در گروهان 6 گردان سه خدمت می‌کردم که انقلاب شد. در کرمان فقط مسئول نگهبانی از اماکن حساس بودم. بعد از انقلاب، در سال 60 گردان 808 تشکیل شد. ما در هر گردان یک گروهان تشکیل دادیم، که من در گروهان 6 بودم. من در همین مرکز، آموزش دیدم و از تاریخ 27 مهر سال 60 راهی منطقه شدم. بعد به آموزشگاه رفتم. بعد از آنجا، به مدت سه سال در تهران خدمت کردم. بعد به گردان 3، گروهان 6 کرمان منتقل شدم. بنده از کرمان، به منطقه‌اندیمشک حرکت کردم و در آنجا به مدت 10 الی 15 روز، آموزش رزمی دیدم و بعد وارد خط جاده سایت شدم که تپه سبز و کوت کاپون و تپه بود. ما جلوتر از لشکر 21 حمزه بودیم و آنجا خط تشکیل دادیم. آن زمان گروهبان دسته و در خط پدافندی بودم. تقریبا سه ماه و نیم دزفول بودیم و بعد به گیلان غرب رفتیم. وقتی وارد گیلان غرب شدم تیپ 57 ذوالفقار عملیات‌های شیاکوه، چرمیان، چغالوند، تپه گچی که به فرماندهی سرهنگ علی یاری بود انجام داد. آنها درواقع تیپ کلاه سبزها یا نوهد قبل از انقلاب بودند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_اول منصور قشقایی ستوان یکم ارتش گردا
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 سرهنگ علی یاری تشکیل‌دهنده 57 ذوالفقار بود. اولین روزی که وارد گیلان غرب شدیم به کاسه‌گرا رفتیم. به مدت دو تا سه روز آنجا بودیم. بعد گفتند: خط عوض کنید و به چغالوند بروید. باید می‌رفتیم تا خط پدافندی را از تیپ 57 ذوالفقار تحویل بگیریم. چغالوند هم ارتفاع خیلی بلندی دارد. تجهیزات کامل بود. اولین بار شب ساعت سه بعد از نیمه شب از پایین به سمت بالای تپه حرکت کردیم. با کوله پشتی و اسلحه و بیل و قمقمه بالاخره به هر بدبختی خود را به بالای چغالوند رساندیم و شب آنجا خوابیدیم. ما شب در تپه سه ماندیم و قرار شد فردا شب که خط تپه گچی 4 را تحویل بگیریم. چون عملیات شده بود، اصلا سنگر پدافندی نبود. به لحاظ نظامی شیب و ضدشیب بود. مثل تپه که می‌گویند این طرفش شیب و آن طرفش ضدشیب است، ما در ضد شیب مستقر شدیم تا سنگر بزنیم که اصلا سنگری وجود نداشت، به همین دلیل به سنگرهای دشمن که تصرف شده بود رفتیم. درواقع در تیررس خود بعثی‌ها و جلوی دید آنها بودیم. فقط شب به شب می‌توانستیم از سنگر بیرون بیاییم. اگر کوچک‌ترین حرکتی انجام می‌دادیم، تک تیرانداز وسط پیشانی را هدف قرار می‌داد. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_دوم سرهنگ علی یاری تشکیل‌دهنده 57 ذو
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 یک سرباز 57 ذوالفقار راهنمای ما بود. گفت؛ یکی از سنگرهایتان این است. ما داخل رفتیم. سنگر گود بود و با سر داخل گودی رفتیم. از یک سوراخ خیلی کوچک، به‌اندازه بدن‌مان باید سینه خیز می‌رفتیم. در واقع یک غار بود که از آن به عنوان سنگر استفاده می‌کردیم. قرار شد که سنگرها را برای استراحت سربازها تحویل بگیریم. دو پست نگهبانی داشتیم که یکی تیربار بود و دیگری سنگر عادی. شب اول ماندیم و نگهبانی دادیم. قرار شد 48 ساعت بمانیم و 48 ساعت بعد با تپه بعدی جابه‌جا شویم. شب دوم قرار شد دسته سه، به جای من که دسته یک بودم بیاید. من بلند شدم و راه افتادم و سرباز راهنما هم با ما بود. تپه به صورت مال رو بود، یک طرف دره و طرف دیگر مین‌گذاری شده بود. خیلی باریک بود، فقط یک خط مستقیم مال رو بود که قاطر می‌توانست از آن عبور کند. همان شب باد و باران شدیدی گرفت؛ طوری شد که من برای چند دقیقه چیزی ندیدم و ایستادم. یک دفعه دیدم که همه سربازها رفته‌اند. من برگشتم به مرتضوی گفتم: من می‌مانم، شما بروید. گفت: خیلی خوب. بی‌سیم چی و بقیه را با خود برد و فقط بی‌سیم را گذاشت. من خبر نداشتم که چه تعداد سرباز در سنگرها مانده، از چیزی اطلاع نداشتم. فقط یک سرباز مانده بود که بی‌سیم‌چی هم نبود. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_سوم یک سرباز 57 ذوالفقار راهنمای ما
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 همه رفتند و من نشستم کاملا خیس از باران شده بودم. دیماه بود و فصل سرما. نشسته بودم، دستم روی زانو و سرم پایین بود؛ یک دفعه صدای هل هله عراقی‌ها به گوش رسید. به بیرون نگاه کردم. سنگر ما تاریک بود و سنگر عراقی‌ها را روشن. دیدم که همه تکاورهای صدام‌ هستند؛ همه با پلیور و کلاش و کلاه کشی آماده‌اند و هله صدام می‌گویند و جلو می‌آیند. وقتی جلوی سنگر ما رسیدند، شلعه افکن را داخل سنگر‌انداخت. سریع به سرباز گفتم خاموش کند، آن را خاموش کرد. بعد از چند دقیقه سرم را از سنگر بیرون آوردم و دیدم آنها به پشت تپه رفته‌اند. دشمن فکر نمی‌کرد که ما داخل سنگرهای خودشان باشیم؛ چون هیچ عقل سلیمی نمی‌توانست بپذیرد که ما بخواهیم داخل سنگرهای آنها پدافند کنیم. ما در اصل باید در ضدشیب و پشت سنگر می‌بودیم. بعثی‌ها هم خیالشان راحت بود که تپه را گرفته‌اند و کسی روی تپه نیست. سرباز ما آقای علیزاده که بچه شمال بود تفنگش را برداشت و می‌خواست تیراندازی کند. گفتم: چکار می‌کنی؟! گفت: می‌خواهم آنها را بزنم. گفتم: اگر صدا و شعله تفنگ را ببینند، کارمان تمام است. اصلا با تفنگ نمی‌شود با اینها درافتاد. لازم نیست کاری انجام بدهی. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_چهارم همه رفتند و من نشستم کاملا خیس
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 رمزمان طیار3 بود. از بی‌سیم هم مرتب پیام می‌آمد؛ طیار طیار سه! جواب دادم. گفتم: نیروهای دشمن حمله کرده و روی تپه آمده و همه جا را گرفته‌اند، من هم هیچ کسی را ندارم، فقط یک سرباز در سنگر دارم و نمی‌دانم چه کسی هست و چه کسی نیست. زیرا از سربازهای پدافندی هیچ اطلاعی ندارم و نمی‌دانم زنده هستند یا خیر. حداقل از دسته 3 برای من نیرو بفرستید. گفتند: نمی‌توانیم نیرو بفرستیم، الان خودمان زیر آتش هستیم. گفتم پس حداقل مهمات بفرستید. یادش گرامی باد ستوان عباس حسین پور فرمانده گروهان ما بودند. گفت: نمی‌شود. دیگر مطمئن شدم که هیچ کمکی به من نمی‌شود و خودم باید کاری کنم. آن لحظه فقط دو نفر بودیم؛ من و سربازم، با یک بی‌سیم. گفتم: خدایا این همه تکاور عراقی، با قدهای بلند و هیکل‌های درشت؛ چگونه می‌توانیم بجنگیم؟! به سرباز گفتم: امشب فقط من و تو این‌جا هستیم؛ باید تا جایی که جان داریم، از دشمن بکشیم، بعد شهید شویم که جانمان هدر نرود. در همان سنگر یک جعبه چوبی میوه، پر از نارنجک بود. گفتم: تو فقط این‌ها را تک تک به دست من بده. خودم در ورودی سنگر نشستم. بعثی‌ها در شفق بودند و من در تاریکی؛ لذا آنها من را نمی‌دیدند. سرباز نارنجک را به من می‌داد و من ضامن نارنجک را می‌کشیدم و به سمت آنها پرت می‌کردم. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹