eitaa logo
دشت جنون
4.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 دستخطی بدون تاریخ از مردِ پشت‌پرده موشکی ایران خطاب به باسمه تعالی محضر فرماندهی کل قوا حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای سلام علیکم با اهدای تحیت و احترام از پذیرفته شدن خانواده‌ام جهت تشرف حضوری به محضر حضرتعالی کمال تشکر و قدردانی را به‌عمل می‌آورم و اعلام می‌دارم بنده و خانواده‌ام فدای شما نائب امام زمان و نور حیدری، عشق مایی . خداوند عزوجل شاهد است آنچه داریم در جهت اخذ رضایت شما و اطلاع راه و هدف شما که همان تحقق اسلام ناب و سیره اهل‌بیت است به‌کار می‌گیریم. در تمامی این مراحل شاهد لطف و عنایات بی‌کران الهی بودیم. تو پای به در نه هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت. الحمدلله ، عجب خدای کریم و مهربانی داریم . راستش را بخواهید لطف و اعطای بی حد و مرز او ما را بی‌محابا و پرجرئت ساخته است. آقا و مولای ما، می‌خواهم دستان الهی و پرقدرت شما را پر کنم و پشت شما را محکم‌تر قربة الی الله می‌خواهیم علی زمانه را یاری دهیم. اگر ما در زمان مولای خود علی(ع) نبودیم برای یاری او قیام کنیم و فدای حسین‌بن علی(ع) شویم... این عقده در دلم مانده است می‌خواهیم در رکاب شما نائب ولی عصر(عج) آن را جبران کنیم که سینه ما سپر شما باشد، یابن‌زهرا و ای نوری از بارقه‌ی امیرالمؤمنین. خلاصه آقا رفتیم سراغ فینال طرح و نقطه اوج بازدارندگی و اقتدار این نظام الهی یعنی دستیابی به موشک فوق‌سریع واکنش سریع در برد هدف اسرائیل و دستیابی به موشک حامل ماهواره. 🌹 🕊 🌹 @dashtejonoon1🌹🌴
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_پنجم یک تلویزیون کوچک هم داشتیم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 اسرا متوجه شده بودند که می‌توانند با آب پیاز به صورت رمزی حرف‌هایشان را در نامه بنویسند بدون اینکه بعثی‌ها متوجه شوند این نامه‌ها به صورتی بود که در شرایط عادی دیده نمی‌شد و باید زیر نور می‌گرفتی تا قابل خواندن باشد. به شیوه نوشتن با آب پیاز برخی اسرا شرایط بد اردوگاه را به گوش هم‌وطنان ما رساندند، اما بعدها بعثی‌ها متوجه شدند و کلاً پیاز در اردوگاه ممنوع شد. یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بی دلیل به اسرا فحاشی می‌کرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه می‌گوئید. همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش در می‌آمد بگویید. بچه‌ها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقی‌ها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچه‌ها ریختند و تا جایی که می‌توانستند همه را کتک زدند و همه جا را به‌هم ریختند. خمره‌ای داشتیم که آب ذخیره می‌کردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 #بزرگ_مردان_کوچک #شهید_نوجوان #مرحمت_بالازاده #حکایت_شیرین #اعزام_به_جبهه #قسمت_اول د
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد. حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟» شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». حضرت‌آقا می‌فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد. حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. ... 🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یاد باد یاد جبهه ها یاد دفاع مقدس شادی روح و و سلامتی رزمندگان اسلام 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌺🌼💐🥀💐🌼🌺 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🍀 بسیجی عباسعلی ابوترابی 🌺(غلامرضا) 🌺 بسیجی لطفعلی قربانیان 🍀(قنبرعلی) 🍀 بسیجی محمد حسن مجیدی 🌺(مصطفی) 🌺 بسیجی مهدی معین 🍀(محمدحسین) 🍀 بسیجی عبداله دیانی 🌺 (عباس) 🌺 جهادگر حسینعلی حجتی 🍀(جعفر) 🍀 سرباز حسن حججی 🌺(عباس) 🌺 سرباز محمد فرقانی 🍀(محمدرضا) 🍀 سرباز محسن قادری 🌺(باقر) 🌺 @dashtejonoon1💐🌼
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🌹 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌹 🌷 سلام بر مردان بی ادعا 🌷 خوشا آنانڪ جان را می‌شناسند طریق عشق و ایمان را می‌شناسند بسے گفتند و گفتیم از را مے شناسند 🕊 🌹 تمام این" لحظہ ها" ✨بهانہ است باور ڪن براے خرید نگاهت ، دلم خورشید را هم پس مے زند باور ڪن ... ✍️ امروز سالروز عروجتان است🕊 🌹 والامقام 🌹 شهرستان نجف آباد 🌹ڪہ در چنین روزی 🌹 آسمانی شده اند 🌹 این والامقام محل تولد و یا قبور پاڪ و مطهرشان در شهرستان نجف آباد است ڪہ در معرفے ایشان محل مزار ذکرمی گردد : 🌹 پاسدار محمدعلی آیت 💐 (حسینعلی) ـ 26 ساله - نجف آباد 💐 بسیجی محمدرضا امیری 🌹 (محمدحسن) ـ 23 ساله - نجف آباد 🌹 بسیجی غلامعلی قیصری 💐 (عباس) ـ 45 ساله - نجف آباد 💐 بسیجی امیرنادر کریمی 🌹 (احمد) ـ 16 ساله - نجف آباد 🌹 کارگر علی شادمهر 💐 (محمد) ـ 15 ساله - نجف آباد 🌹 سالگرد 🌹 آسمانی شدنتان 🌹 مبارڪ باد ... 🕊 🌹 🕊 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 : در یکی از عملیات‌ها که علیه منافقین بود، قرار شد منطقه‌ای را با موشک هدف قرار بدهیم. من موشک‌ها را آماده کرده بودم، سوخت‌زده و با سیستم برنامه‌ریزی شده بودند. موشک‌ها هم از آن موشک‌های مدرن نقطه‌زن بود. ایشان ( ) از عمق عراق تماس گرفت که آماده‌ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک‌ها چقدر می‌ارزد؟ گفتم: مگر می‌خواهی بخری؟! گفت: بگو چقدر می‌ارزد؟ گفتم: مثلاً شش هزار دلار گفت: نزن، این‌ها این‌قدر نمی‌ارزند. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
🕊🌺🌴🌹🌴🌺🕊 تویی که را به سخره می گیری بدان، همه چیزت را مدیون تنها "بخشی'' از دِین تو را ادا می کند . آن مردان پاک خدایی جانشان را برای آسایش ما دادند... فکر نمی کنم تو جبران کوچڪترین فداکاری هایشان را بکند... خون بیش از این ها ارزش دارد که تو با حرف ها و رفتار و ظاهر نامناسبت پایمالش کنی… آنها تو را دوست دارند اما با وقارت و با چادرت ... فقط کافی است با آنها رفیق شوی و رضایتشان را به دست آوری جوری دستت را می گیرند که خودت هم نمی فهمی . حال تو بگو؟ برایت سخت است که به همین یک خواسته اشان عمل کنی ؟ http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹