#پارت214
همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن.
من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟»
بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت:
–هنوز هیچی نشده کم آوردی؟
–نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی.
–ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا.
نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت:
–برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه.
من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم.
–کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه...
همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم.
برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریا می شمرد.
همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود.
کمکم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خندهاش گرفته بود.
من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم:
–رسیدیم، من برنده شدم.
همانجا روی زمین ولو شد و گفت:
–با نامردی؟
از نفس افتاده بودم. حتی نمیتوانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم. آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون میآید. نفس نفس میزد. باهمان حال گفت:
–ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی.
–فعلا که تو صورتت شده عین لبو.
–ازخودت خبرنداری...
–ازگرما دارم می پزم آرش.
درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت:
–بدو بریم داخل.
–دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم:
–نمی تونم آرش...صبرکن یه کم حالم جابیاد.
جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت:
–برم برات آب خنک بیارم؟
–نه.
–بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت:
–بپر بالا.
ار حرفش خندهام گرفت.
مهربانیاش پرانرژیام کرد.همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم:
–پاشو بریم.
دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم.
–اینجا ویلای کیارشه؟
–آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد.
–اینجا که قشنگه...
–آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنکتره. البته از این جا بزرگترم هست.
وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خوردهاند و رفتهاند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونههای برنج بود و تمیزنشده بود.
روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت وگفت:
–پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار.
پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم.
بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم.
آرش لبخندی زد و گفت:
–برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم.
–من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. لبخندی زدم وگفتم:
–باشه ممنون. صدای اذان از گوشیام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم.
موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که میشود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم.
باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد.
–گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا.
–چقدر مهربونی آرش، ممنونم.
یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت:
–نه به اندازه ی شما...
غذا جوجه کباب بود. آرش میگفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد.
بعد از خوردن غذا آرش گفت:
–خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست.
نگاهش کردم و گفتم:
–اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟
به زور جواب داد:
–نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش میآید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمیآمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم.
موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت215
روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد.
دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم.
بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید.
چوبی پیدا کردم و مشغول شدم.
کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ میتوانستم داخلش دراز بکشم.
بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم.
یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود.
آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم...
دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بودونیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار میشود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد.
حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام میشود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جادهی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم.
ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود.
دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.
بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم.
دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد.
رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم:
–کمک نمیخواهید مامان جان؟
–سلام راحیل ��ان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟
–نه بیرون بودم.
–دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید.
–چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین میآمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت.
سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب دادوکیارش باتکان دادن سرش.
وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود،ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگیام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم.
–صداتم قشنگه ها...
باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم:
–بالاخره بیدار شدی؟
–ساعت چنده راحیل.
–سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟
هینی کشیدوگفت:
–چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟
منم هینی کشیدم وگفتم:
–وای نگو، خدانکنه.
–دوباره رفتی حموم؟
–آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود.
–این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟
–یه کار خوب. اشاره به موهام کردوگفت:
–بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون.
روی تخت نشستم.
–نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم.
–چیکارکردی؟
–سورپرایزه.
–یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم.
–عه، آرش... کلی زحمت کشیدم.
–میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم.
–عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی.
–اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام.
–حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم.
–نه، بعدا از زیرش در میری...
–باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم.
–خوشحال شدو گفت:
–باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد:
–خدایا خودم روبه توسپردم.
گوشیام را هم برداشتم.
–توام گوشیت روبردار.
–میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟
–حالا بیا بریم.
وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت216
بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم.
کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده.
حتی شنها زیرورو شده بودند. لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم.
آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید:
–چی شده؟
نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم.
آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالاو گفت:
–میگم چی شده؟
در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودوفقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم.
بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت:
–نگام کن. بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم وگفتم:
–چقدرقشنگ می گی نگام کن.
–لبخندی زد و گفت:
–پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟
–هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه.
–کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست.
–منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه...
–نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟
–آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم می کشیدمش.
–بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم.
دنبالم امد.
–راحیل مطمئنی حالت خوبه؟
حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا میکردم.
–نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم.
دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید:
–به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی درست کرده بودی؟
بازهم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت:
–بگو دیگه دق دادی...
باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم.
برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم:
–بیا من روبگیر. دوباره دویدم.
چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم. آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد.
–عه، آرش... مانتو تنم نیست. زود چادرم را دورم گرفت ونگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت:
–اینجا که کسی نیست.
–اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن.
–اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه.
روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم:
– بیا بشین.
کنارم نشست وگفت:
–من سروپا گوشم.
موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگیام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم:
–این همونیه که اونجا خراب شده بود.
برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم.
–از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم.
–چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟
–فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده.
باز خوبه ازش عکس گرفتم.
–راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید. از کارش خون توی صورتم دویدو خجالت کشیدم.
–فقط بفهمم کی خرابش کرده...
–نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم.
–میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه...
–اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم.
دستم را بوسید و گرفت توی دستش ونوازشش کرد و گفت:
– همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟
سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم.
–نچی نچی کرد.
–اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد.
–نفسم را بیرن دادم و گفتم:
–میشه دیگه حرفش رونزنیم؟
–راحیل من ازت معذرت می خوام.
–برای چی؟
–نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی.
–پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم وتو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی.
یهو پقی زد زیره خنده وتکرارکرد:
–دیسک کمر می گرفتی.
سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد.
شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد. آخرم گفت:
–برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک ویدیوی جدید سینا آبگون به نام #دروغ
توصیه میکنم حتما حتما ببینید👌👍👏
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
یاران وفادار به ظاهر داری
گریه کن حرفه ای و ماهر داری
دلخوش به دعای عهد این قوم نباش
تو قصه کوفه را به خاطر داری؟!
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۹ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Tuesday - 10 December 2019
قمری: الثلاثاء، 13 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
📚 رویدادهای این روز:
🔹شهادت حضرت زهرا (علیها السلام) (به روایت مرحوم ابن شهرآشوب)
🔹تشکیل شورای عالی انقلاب فرهنگی به فرمان امام خمینی (رحمة الله علیه) (1363 ه ش)
📆 روزشمار:
▪️22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+:
🔥 پنـد شیطان به حضرت موسی 🔥
شیطان به حضور حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت:
میخواهی تو را هزار و سه پند بیاموزم
فرمود: آنچه که مےدانی من بیشتر مےدانم، نیازی به پند تو ندارم.
جبرئیل امین، نازل شد و عرض کرد: یا موسی خداوند مےفرماید: هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو.
حضرت موسی به شیطان فرمود: سه پند از هزار و سه پندت را بگو. شیطان گفت:
❶ چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی، زود شتاب کن وگرنه تو را پشیمان میکنم.
❷ اگر با زن بیگانه و نامحرم نشستی، غافل از من مباش! که تو را به زنا وادار میکنم.
❸ چون غضب بر تو مستولی شد، جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا میکنم.
اکنون که تو را سه پند دادم تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش قرار گیرم. موسی بن عمران خواسته وی را به عرض خداوند رسانید، ندا رسید :
یا موسی! شرط آمرزش شیطان این است که برود روی قبر آدم و او را سجده کند. حضرت موسی امر پروردگار را به وی فرمود.
شیطان گفت:
یا موسی من موقع زنده بودن آدم وی را سجده نکردم، چگونه حالا حاضر میشوم،
خاک قبر او را سجده کنم!؟
📚 کتاب قصص الله، جلد ۱
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+:
🔴 اتفاقی جالب در تفحص یک شهید
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد...
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران...
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلوات الله علیه) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم...
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم...
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه...
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم...
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد...
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سیدحسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من...😢
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم...
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند...
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم...
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم... "گفتم و گریه کردم...😭
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم... هر چه فکرکردم یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...😊
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم... به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود... بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟🤔
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد...
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟😠
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود... بخدا خودش بود... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود... به خدا خودش بود... گیج گیج بودم... مات مات...😳
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه ها شده بودم... به کارت شناسایی نگاه می کردم...
🔹شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🔹#شهدا شرمندهایم ...😔
🎁هدیه به شهدا صلوات
💗اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💗
#التماس_دعای_فرج
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃
#پارت217
حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص میخوردم حالا از دست کی، خودم هم نمیدانستم.
دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر میکرد.
–آرش
–جانم
–میشه تا شب پیش هم باشیم.
باتعجب نگاهم گردوگفت:
–خب پیش همیم دیگه قربونت برم.
–منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم.
نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه هارا می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اینجوری جبران میشه؟
–حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هاش را کاویدم.
غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید وبلندشدو گفت:
–پاشو بریم حاضرشیم.
–کجا؟
–اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعدچشمکی زدوگفت:
– بایدفرار کنیم.
تا چشمم توی سالن به مادر آرش افتاد که داشت بادقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم:
–راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم.
–میخوای چای بخوریم بعد بریم؟
–من نمی خورم.
–پس توبرو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم.
مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار میکند.
لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجرهی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم.
ازپشت بغلم کرد و گفت:
–اگه به من میگی حرفش رونزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش...
برگشتم طرفش و گفتم:
–راست میگی. باشه.
–واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم.
–چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم.
–خیلی محترمانه گفتم، می خوام بازنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن. بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–مژگان که عاشق دل خستهی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن.
لبم راگازگرفتم و گفتم:
–مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟
– چرا پرسید. گفتم، قلبمون روخراب کردند می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مدشده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب...
بلند وکشیده گفتم:
–آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم رو سرکردم وگفتم:
–من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا.
داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنش بودم که باصدایی برگشتم.
–عروس خانم کجا؟
–کیارش بود. اخم ه��یش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت.
از این که بعد از این مدت با من حرف میزد خوشحال شدم و خواستم که مهربونیاش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم وگفتم:
–با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت وپرسید؛
–پس خودش کو؟
–الان میاد.
سرش را تکان داد و نشست روی کندهی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم.
–با ما بهت خوش نمی گذره؟
–ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم:
–این چه حرفیه ما فقط خواستیم...
– البته حق داری...بعد بلند شدو ادامه داد:
–فردارو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تواین خونه به هیچ کس خوش نمی گذره.
از حرفش خوشم نیامد.«حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، »
کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد.
آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد.
انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا میکرد «یعنی چی داره بهش میگه.»
نمیشد برم صداش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه ایی روکه درختهای نارنج از روی دیوار خانه هایش آویزان شده بودندو منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم.
دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کردکنترلش کند گفت:
–ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام.
–چه ماجرایی؟
–می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه.
من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درموردمنه گفتم:
–بگو، هیچی نمیشه...
–قول میدی؟
–بگو دیگه آرش، سعی می کنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت218
–داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دیدوبهم گفت، شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا، چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دورهم باشیم. من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم فوقش بعد که زنگ زد میگم شما برید ما نمی رسیم بیاییم.
امدم توی حیاط همین حرف رو به کیارش زدم که اون گفت مژگان بیخود کرده، من دیگه با اون متجاوز کارها کاری ندارم.
وقتی دلیل حرفش را پرسیدم گفت:
–دختره که از داداش مژگان شکایت کرده بوده تونسته حرفش رو ثابت کنه با اسنادو مدارکی که جمع کرده، کیارشم که همش پشت داداش مژگان بود و می گفت دختره شالاتانه واز این حرفها، فهمیده که اون یه دختر شهرستانی ساده بوده که گول سادگیش رو زود باوریش رو خورده...
تازه کیارش می گفت...
بعد مکثی کردو نگاهی به من انداخت وگفت:
–حالا ولش کن...
–چی شد؟
–واسه امروز بسه، بقیه اش برای خودمم سخته گفتنش، فقط خدا همینجوریشم خیلی به دختره رحم کرده.
الانم قاضی برای فریدون حکم بریده اونم امده اینجا قایم شده.
نگران پرسیدم:
–چه حکمی؟ یعنی اعدام.
–نه، چون دختره خودشم گفته که زوری در کار نبوده و خودش با پای خودش رفته و خیلی حرفهای دیگه که من توی جریانش نیستم، مثل این که زندان براش بریدن.
کیارشم می گفت پسره احمقه، حقشه که بره زندان...وقتی این همه دختر بهش التماس می کنند که باهاش باشن اون چرا رفته چسبیده به دختری که...
دوباره حرفش رو نصفه گذاشت.
«چقدر این حرف دردآوره، چرا باید دخترها التماس کنند... به خاطر پول؟!...» یعنی درد گرسنگی بیستر از درد تن فروشیه...
چرا باید دخترها خودشون رو ارزون بفروشند وقتی خدا براشون اونقدر ارزش قائله... شاید یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج یا ازدواج نکردن جوونها همین موضوعه...
به اون دختر بیچاره فکر کردم که برای ثابت کردن نجابت بر باد رفته اش چقدر این درو آن در زده...چی کشیده توی این مدت...واقعا وحشتناکه، من حتی نتوانستم خودم را جای او بگذارم...
وقتی به ناراحتی های خودم فکر کردم، به خراب شدن قلب سنگیام، که در ذهنم می خواستم همه را مقصر بدانم.
مقایسه ی غم خودم و غم آن دختر باعث شد در دلم خودم را حقیر بدانم.
در دنیا چه غم هایی وجود دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم، حتی نمی توانیم برای لحظه ایی خودمان را جای آن فرد قرار بدهیم. هر چقدر بیشتر فکر کردم، بیشتر به ضعیف بودن خودم، به کوچک و ناچیز بودن غصه هایم وبه بی درد بودنم پی بردم.
یعنی وجود دردهای زیاد باعث میشود بعضی دخترها همه چیزشان را بدهند تا مشکلاتشان را فراموش کنند؟ یا...
یاد حرف کمیل افتادم، گاهی خدا را فراموش می کنیم که خودش زندگیمان را مثل پازل های به هم ریخته برایمان گذاشته تاما با عقل و اختیار خودمان همه را سرجای اصلییاش قرار بدهیم. واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث میشویم درست سر جای اصلیشان قرار نگیرند و برای همیشه لق بخورند. حتی گاهی ممکنه است یک تکهاش را گم کنیم و جایش برای همیشه خالی باشد...
–با ترمز کردن ماشین از افکارم بیرون امدم. آرش جلوی یک مسجد نگه داشته بود و صدای اذان از گوشی من بلند شده بود.
"چه زود اذان شد، این همه مدت تو راه بودیم؟"
نگاه قدر شناسانه ایی به آرش انداختم و گفتم:
–ممنونم آرش جان.
–تنها راهیه که از فکرو خیال میای بیرون...تا تونماز بخونی منم برم بپرسم ببینم رستوران خوب اینورا کجاست...
بعداز این که نمازم تمام شد یک لحظه یاد فاطمه افتادم، الان دیگر باید مراسمشان تمام شده باشد.
گوشیام را از کیفم درآوردم و شماره اش راگرفتم تا بهش تبریک بگویم. هر چه گوشیاش زنگ خورد جوابی نداد. حتما سرش شلوغ است.
شماره مادرم راگرفتم تا کمی رفع دل تنگی کنم.
باپیجیدن طنین صدای مادر در گوشم لبخند روی لبهایم نقش بست.
تقریبا نیم ساعتی با مادر و اسرا حرف زدم، صدای سعیده از اون طرف میآمد که می گفت:
–اسرا گوشی و بده من.
–سعیده هم اونجاست اسرا؟
با شنیدن صدای سلام گفتن سعیده که انگار گوشی را از اسرا قاپیده بود، خندیدم و جواب سلامش را دادم.
–خوش میگذره دخترخاله...
–خداروشکر...سعیده اجازه بده جای من توی خونمون یه کم خالی باشه مامان اینا دلشون برام تنگ بشه...
–وا! اینم جای تشکرته، بده نمیزارم اسرا احساس تنهایی کنه. درضمن از سفرامدی این ملافه ی تختت روهم عوض کن، از رنگش خوشم نمیاد. عزیزمن میخوای ملافه بخری یه مشورتی بکن، چه معنی داره سرخود هر رنگی دوست داری می خری، ما آدم نیستیم؟
آنقدر از حرفهایش مبهوت شدم که برای چند لحظه سکوت کردم و حرفش را در ذهنم حلاجی کردم...
با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم:
–سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم.
بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم.
–چی شده؟
–هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد...
برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهایسعیده را برایش تعریف کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت219
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد.
بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم.
آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسهها کنار ماشین پهن کرد.
بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیهاش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید.
–توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست.
–نه، ممنون.
–میخوای برات آتیش روشن کنم؟
–آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه...
آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت.
من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیدهاند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام میآیند نوک میزنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمیشوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجها ست. من هستم و خدایی که آن بالاست. احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم.
وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که میگویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است.
باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم.
–راحیل.
آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود.
بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همهی ما یک روز، یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم:
–جانم.
آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم امد و گفت؛
–خوبی؟
–آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم:
–سرت رو بزاراینجا.
بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم.
–امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم.
–چرا؟
–دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟
–من که از مسجد تکون نخوردم.
–آخه هم چادرنم��ز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست.
–توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم.
–بی تفاوت به حرفم گفت:
–راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره...
هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف.
–شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی.
–نمی دونم، شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه.
–خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا...
بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم.
–وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت.
چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت:
حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟
باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟
–عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه...
–آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام. من اصلا بلد نیستم.
–همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم.
–زمزمه کنم تو می شنوی؟
–آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده.
–خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن.
نگاه از من گرفت و گفت:
-اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی.
کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
چرا شب مانده و فردا نمی شه؟
گره از کار دنیا وا نمیشه
زمین و آسمونو گشتم؛ اما
کسی چون یوسف زهرا(س) نمی شه!
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷