eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴 شیطان با یادآوری زینت‌های دنیا ما را از اندیشهٔ آخرت دور می‌کند ✍در تشییع جنازه یکی از آشنایان ثروتمند برای رضای خدا و تنبیه نفس حاضر شدم. خاطری ملکی مدام مرا یاد مرگ و نداشتن عمل صالح و کثرت گناهان انداخت و حالت معنوی و صلوات عجیبی از رحمت الهی داشتم. به ناگاه در آخر دفن کسی بلند ندا داد: دوستان! برای ناهار تالار ... منتظرتان هستیم. هوای نفس و شیطان با یادآوری غذاهای لوکس که رسم میزبان ثروتمند است، مرا دوباره به دنیا مشغول کرد و با تداعی لذتی از دنیا‌، دوباره لذت اندیشه به مرگ را از من گرفت. آری، شیطان به‌راستی چنین قصد دارد که حال و هوای معنوی ما را در همه جا با ذکر دنیا از ما سَلب کند. 💠 امام باقر (علیه‌السلام) می‌فرمایند: دعوت به تشییع جنازه را بپذیر که مرگ و آخرت را به یاد تو می‌اندازد، و حضور در ولیمه را اگر هم‌زمان با تشییع جنازه به آن دعوت شده بودی نپذیر که ذکر دنیا و غفلت در آخرت، در آن است./بحار الأنوار ................................................ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨معجزات امام زمان عج ملاقات با عج 🔹ماجرای یکی دیگر از نیک بختان دوران غیبت... 🎤 استاد معا‌ونیان ➖➖➖➖➖➖➖ ↶【😘 😘】↷ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت65 چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد دست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت66 حرکت کردیم سمت خونه سجاد اینا ،چشمامو بسته بودمو فقط ذکر میگفتم،اما هیچ ذکری تأثیری رو حال پریشانم نداشت ... وارد کوچه شدیم ،دم در خونه یه ماشین بود از ماشین پیاده شدم در حیاط یه کم باز بود و صدای گریه بلند میشد دروباز کردم و وارد حیاط شدم همه بودن ،انگار فقط جای من خالی بود چشمای همه قرمز و پف کرده بود چشمم به سه آقا افتاد که نزدیک بابا ایستاده بودند و گریه میکردن رو کردم به مادر جون: خونه خراب شدم نه؟ سیاه بخت شدم نه؟ بی یاور شدم نه؟ بی کس و تنها شدم نه؟ مامان اومد سمتم ،بغلم کرد : آروم باش بهار جان - من خیلی وقته که آرومم ،از وقتی که پای شهادتش و امضا کردم آروم شدم ،از وقتی خواب شهادتش و دیدم آروم شدم... یه دفعه یکی از اون آقا ها اومد سمتم یه پاکت دستش بود گرفت سمتم این مال شماست،قبل مامورت سجاد اینارو داد به من گفت اگه برنگشتم برسونمش دست شما پاکت و باز کردم ،باورم نمیشد ،پلاک و سربندش بود قلبم داشت از جاش کنده میشد اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم چششمو که باز کردم ،توی اتاق خودم بودم بابا هم روی صندلی نزدیک تختم نشسته بود و داشت قرآن میخوند چشمامو به سختی باز کردم بابا تا چشمش به من افتاد قرآن و بوسید و کنار گذاشت اومد کنارم نشست،دستمو توی دستش گرفت بابا: الهی قربونت برم ،سجاد به آرزوش رسید ،و مایه افتخار ما شد،تو هم باید با صبرت مایه افتخارش بشی ،میدونم سخته ،خیلی هم سخته ،ولی تو میتونی ( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، بابا پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
✅ به‌خاطر نمازهای اول وقتم، این‌جا هم فرمانده‌ام! ✍جاده‌های کردستان آن‌قدر ناامن بود که وقتی می‌خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را می‌گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی‌کردی؛ اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید می‌ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچه‌ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می‌کرده. یک عده هم همراهش بوده‌اند. گفته بود «تو این‌جا چی کار می‌کنی؟» جواب داده بوده «به‌خاطر نمازهای اول وقتم، این‌جا هم فرمانده‌ام.» شهید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↶【😘 😘】↷ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت66 حرکت کردیم سمت خونه سجاد اینا ،چشمامو بسته بودمو فقط ذکر میگفتم،ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت67 سرمو چرخوندم چشمم دوباره به پاکت افتاد دستمو دراز کردمو از روی میز کنار تختم پاک و برداشتم پلاک و سربند و گرفتم توی دستمو بو میکردمو میبوسیدمش چقدر دلم برات تنگ شده بود ،گفته بودی که سوغاتی میاری برام ،اونم چه سوغاتی پلاک و سربند و گذاشتم داخل پاک که چشمم به یه کاغذ افتاد کاغذ و بیرون آوردم بازش کردم نامه بود، نامه برای من بهار قشنگم ،بانوی من سلام: زبان کوچک و گناه کار من از وصف تو ناتوان است،از خوبی های بی کرانت عاجز، واز مهربانی هایت قاصر است. حلال کن شوهر بی مقدارت را. بهار عزیزم ،دوستت دارم ،داشتم و خواهم داشت چیزی که شاید هیچ وقت درک نکنی چون رفتارم با گلی مثل تو خوب نبود . از تو راضی هستم و امیدوارم در قیامت هم اگر دوست داشتی همنشینت باشم . غصه نخور و به زندگی ات ادامه بده . دوستت دارم زندگی ام « سجاد» آه که آتش زدی به جونم آه که چه حرفهای نگفته داشتم برایت آه که هنوز نفهمیدم به چی علاقه داری آه که جز این پلاک و سربند یادگاری دیگری ندارم آه که فرزندی ندارم که تمام عشقایم را پاش بریزم آه که چقدر منتظر شنیدن صدایت هستم گفته بودی حضرت فاطمه گمنام میخره،خوشحالم که به آرزوت رسیدی شهادتت مبارک مرد من... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سقوط مأموم روی امام جماعت 😁 یک ایرانی چنین توانایی های داره!😂 خدایی اینو ببینی نخندی خیلی مردی 😂😂😂😂 ↶【😘 😘】↷ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت67 سرمو چرخوندم چشمم دوباره به پاکت افتاد دستمو دراز کردمو از روی می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق 💗 از سجاد هیچ پیکری برنگشت سجاد با چند نفر از همرزماش ،برای عملیاتی وارد خاک دشمن میشن عملیاتشون لو میره و با خپاره و بمب بهشون حمله میکنن بدن هاشون تیکه تیکه شده بود از طرفی هم کسی نمیتونست بره جلو و پیکر تیکه تیکه شده شونو برگردونه منم هر سال وقتی میشنیدم که داره شهید مدافع حرم میارن عکس سجاد و میگرفتم تو دستمو وارد جمعیت میشدم خودمو به تابوت شهید میرسوندمو خبر سجادو از شهید میگرفتم ،تا کمی آروم بگیره این دل آتش زده ام ۴ سال بعد ..... با بوی عطر وجودت از خواب بیدار شدم چشمم به عکسای روی دیوار اتاقم افتاد ولبخندی زدم دور تا دور اتاق عکسای دونفره مون به دیوار زده بود به ساعتم نگاه کرد وایی دیر شده تن تن از تختم بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم مانتوی مشکیمو پوشیدم روسری لیمویی رنگمو سرم کردم به صورت لبنانی بستم از توی آینه به پلاک دور گردنم نگاه میکردم بوسه ای به پلاک زدمو چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون از پله ها رفتم پایین مامان روی مبل نشسته بود - سلام مامان جون مامان: سلام دخترم،کجا میری - با سجاد قرار دارم ،میریم گلزار ( اشک تو چشمای مامان نمایان شد ،همه فکر میکنن دیوانه شدم ،اما من عاشقم ،اگه عاشقی دیوانگیست ،پس من دیوانه ام ،دیوانه کسی که جسمش با من نیست ولی روحش هر جا که میرم با منه ) مامان: برو به سلامت ماشین سجاد دسته من بود و سوار ماشین شدم و حرکت کردم کنار یک شیرینی فروشی ایستادم از ماشین پیاده شدم و وارد شیرینی فروشی شدم داشتم دنبال کیکی میگشتم چشمم به کیک قرمز طرح قلب افتاد - ببخشید اینو لطفان بزاری داخل جعبه & چشم - ببخشید اگه میشه روش بنویسین عزیزم چهارمین سالگرد ازدواجمون مبارک ،یه شمع عدد ۴ هم بدین باشه حتمن ... چند دقیقه منتظر شدم و بعد از حساب کردن سوار ماشین شدمو حرکت کردم سمت گلزار ماشین و یه گوشه پارک کردم از داخل آینه یه نگاهی به خودم انداختم و لبخندی زدمو پیاده شدم رفتم سمت گلزار هر موقع خوشحال بودم ،ناراحت بودم ،دلتنگ بودم ،میاومدم کنار چند تا شهید گمنام مینشستمو حرفامو میزدم بعد از مدتی رسیدم ،اول با گلاب شروع کردم به شستن سنگ قبر ها بعد کیک و از داخل جعبه بیرون آوردمو گذاشتم روی سنگ قبر ،شمع هم روش گذاشتم... چشمامو بستم - سلام آقای من ، ببخش که دیر اومدم سر قرار،آخه خودت که میدونی یه کم خوش خواب تشریف دارم، سجاد من سالگرد ازدواجمون مبارک 🌹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ↶【😘 😘】↷ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق 💗 از سجاد هیچ پیکری برنگشت سجاد با چند نفر از همرزماش ،برای عملیاتی وارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اربابم لایق نیستم سربازت باشم. حتی لایق نیستم خادم سربازانت باشم،ولی... ولی هرچه هستم عاشقم عاشق اربابم هستم...! عاشقم گمنام و غریب باشم ولی تنها آشنایم تو باشی و با تمام گمنامی نامم تنها برلبان تو باشد. ✨پایان✨ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🏃‍♂همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد. 📔دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن‌ می نوشت. روزی که خیلی برای خدا کار انجام می داد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود. یادم هست یکبار به من گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد گره از کار چندین بنده خدا وا کنم. به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد. هیچ چیز او را راضی نمی کرد، مگر اینکه دل یک انسان را بخاطر خدا خوش کند. لباس نو نمی پوشید. می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم می پوشم. سلام داداش تولدت مبارک 🌹❤️😍 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🔥رمان #نه 🔥 🔺 پَر...پَر... پَر...! برای هر دختر پاک 😞، لحظات بعداز تعرض😭❌ از خود آن لحظه😰 هزاران ب
زندان «سن کوئنتین» آمریکا یکی دیگر از زندان¬های مخوف دنیاست که در ایالت کالیفرنیا قرار دارد. عکّاس روزنامه دیلی میل جزء اوّلین کسانی است که در سال¬های اخیر اجازه یافته است به این زندان قدیمی و مخوف وارد شود. این زندان، قدیمی¬ترین محلّ نگهداری زندانیان در کالیفرنیاست و صدها محکوم به اعدام در آن نگهداری می¬شوند. ادامه...👇 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🔥رمان #نه 🔥 🔺 پَر...پَر... پَر...! برای هر دختر پاک 😞، لحظات بعداز تعرض😭❌ از خود آن لحظه😰 هزاران ب
داستان های کوتاه و آموزنده: بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت اول 💥 🔺 امان از مکان بی¬آدرس! سلام! طبق معمول، ارادتمند شما محمّد هستم. همین! لطفاً دنبال هیچ‌چیز دیگری نباشید و جسارتاً درباره هویّت راوی¬ها، مستندات، مدارک اصلی و فرعی و... سؤال نپرسید. بالاخره فرصت شد تا یکی از بزرگ¬ترین پروژه¬های تحقیقاتی¬ام را به‌صورت خلاصه برایتان بنویسم. من نقش خیلی کوچکی در این پرونده داشتم، شاید هم بتوان گفت اصلاً نقش مستقیمی نداشتم، امّا کارهای جمع¬آوری اطّلاعات، تجمیع سازمانی و یکی دو قدم کوچکش با من بود. همان‌طور که تا الان تقریباً با روحیات من آشنا شده¬اید، یک اخلاقی دارم که تا ته و ریز همه ماجرا را در نیاورم از کنارش رد نمی¬شوم و دست از سرش بر نمی¬دارم. به‌خاطر همین، این مجموعه نیز مانند همه مجموعه¬های قبلی (حیفا، تب مژگان، همه نوکرها، کف خیابون و حجره پریا) نکات دقیق و مهمّی دارد و اهلش بهتر می¬گیرند که چه می¬گویم. قبل‌از شروع داستان باید یک مقدّمه برایتان بگویم تا قشنگ توی باغ بیایید و گیج نباشید! پس بسم‌الله بگویید و با صبر ، دقّت و حوصله شروع کنید: دیگر این روزها پیدا کردن آدرس جایی، خیلی کار سختی نیست. کافیست یک خطّ و ربط ساده از آنجا داشته باشی تا بتوانی دنبالش بروی و با کمی پرس و جو بفهمی کجاست و آمارش را بیرون بیاوری. تا حدود ده سال قبل، بیرون آوردن آمار بعضـی از زندان¬های بزرگ دنیا کار بسیار مشکلی بود. زندان¬های بد نام و بد آوازه¬ای که یک هزارم رنج انسان¬های در بند آنجا را در فیلم¬های هالیوودی نمی¬بینید. بعداز حدوداً دو ماه تحقیق، توانستیم با یکی از فعّالان حقوق بشر در دنیا در یکی از روستاهای اطراف لندن قرار بگذاریم و چند دقیقه با او صحبت کنیم؛ این شخص که خواست نامش فاش نشود، پس‌از تحقیقات متوجّه شدیم به‌ خاطر روشنگری¬هایی که علیه دولت¬های استکباری دنیا داشته، تحت پیگرد است و برای جنازه¬اش هم جایزه تعیین کرده¬اند. صحبت¬های بسیار خوب و مفیدی مطرح شد، امّا مهم‌ترین چیزی که مورد گفتگو قرار گرفت این بود: در بررسی بدترین زندان¬های دنیا، نام زندان «آلکاتراز» در آمریکا مطرح است و گفته می¬شود خطرناک¬ترین زندانی¬ها در آنجا به سر می‌برند. جزیره آلکاتراز در مرکز خلیج سانفرانسیسکو در کالیفرنیا واقع شده است. این زندان تا سال¬ها قبل به‌عنوان یک محدوده نظامی شناخته شده بود و پس‌از آن نیز امن‌ترین زندان در جهان به شمار می¬رفت. این زندان به گونه¬ای طرّاحی و مراقبت می¬شد که در طول ۲۹ سال، هیچ فرار موفّقی در این تبعیدگاه ثبت نشد و در تمام تلاش‌هایی که انجام شد یا زندانیان هدف شلّیک گلوله قرار گرفتند و یا در آب‌های خلیج غرق شدند. از بین ۳۶ نفر زندانی که اقدام به فرار کردند، ۷ نفر با شلّیک گلوله به قتل رسیدند، ۲ نفر غرق شدند، ۵ نفر مفقودالاثر شدند و بقیّه مجدّداً توسّط مأموران زندان دستگیر شدند. در آمریکا داستان¬های بسیاری درباره این زندان نقل می¬شود. بعضـی از اتّفاقات عجیب و نامعلوم، طرفداران این فرضیه را که روحِ زندانی¬ها در این زندان سرگردان هستند، بیش‌تر می¬کند. به‌عنوان مثال مأموران موزه آلکاتراز همگی از درِ بخشـی از زندان سخن می¬گویند که هر روز سر ساعت مشخّصـی بسته می-شود؛ این قسمت اتّفاقاً همان‌جایی است که در سال ۱۹۴۶ سه نفر از زندانی-های در حال فرار کشته شدند. شنیدن صدای جیغ و فریاد، راه رفتن و دویدن در طبقات بالا هم برای مأموران کاملاً طبیعی شده است. آن‌ها می¬گویند هر بار فکر می¬کنند شاید یکی از بازدیدکننده¬ها جایی پنهان شده است و صدا بیرون می-آورد، امّا بعداز جستجوی همه سلّول¬ها، هیچ آدم زنده¬ای پیدا نمی¬کنند. پس‌از آلکاتراز، «پایگاه سیاسی 22 در کره شمالی» است که یک اردوگاه یا زندان نظامی است و زندانیان سیاسی در آنجا نگهداری می‌شوند. این کمپ در سال 1965 میلادی در مکانی کاملاً دور افتاده تأسیس شده و در حدّ فاصل سال¬های 1980 تا 1990 میلادی گسترش یافته است و 225 کیلومتر مربع وسعت دارد. کمپ 22 کره شمالی دارای حدّاکثر شرایط امنیّتی و حفاظتی است. این کمپ با استفاده از سگ¬های تربیت شده، سیم خاردارهای بیرونی، تله‌های امنیّتی ویژه و اتّصال دیوارهای آن به برق با ولتاژ 3300 ولت کنترل می¬شود تا هر گونه تلاش زندانیان برای فرار ناکام بماند. چند روز پیش با یکی از محقّقان کره¬ای صحبت می¬کردم؛ می¬گفت طبق جستجوهای او، تا کنون کسـی را نیافته است که کم‌تر از بیست سال از این زندان آزاد شده یا فرار کرده باشد.