#پندانه
✍️ مراقب درخشش اهداف کاذب باش
🔹یک روز صبح که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم میزدیم، چیزی را دیدیم که در افق میدرخشید.
🔸هرچند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟!
🔹تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرمتر میشد، راه رفتیم و هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست.
🔸یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. گردوغبار درونش متبلور شده بود.
🔹از آنجا که هوا بسیار گرمتر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر بهسمت دره نرویم.
💢 هنگام بازگشت به این موضوع فکر میکردم که در زندگیمان چند بار بهخاطر درخشش کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازماندهایم؟
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت نوزدهم 💥
🔺معمولاً استثناها میشوند دردسر، میشوند دقّ دل، میشوند داغ...!
با تعجّب گفتم: «نظامی؟»
پوزخند زد و گفت: «آره جون عمّهات! من خودم ختم روزگارم.»
گفتم: «ختمش باش! اصلاً میخای چهار ماه و ده روز و سالگردش باش! منظورتو نمیفهمم ماهدخت.»
با دلخوری گفت: «باشه، قرار نشد بپیچونی! امّا باشه، خیالی نیست. خدا رحمت کنه داداشت. لابد با شنیدن صدای این پیرمرد، صدای مناجات و نماز شبای داداشت واست زنده و تداعی شد! آره؟ همهتون مثل هم هستین!»
گفتم: «تو از کار نظامی چی میدونی؟ بهت نمیخوره خیلی از این چیزا سر در بیاری.»
دیدم تحویلم نمیگیرد و بدش آمده که جواب سر راست ندادم. نمیدانستم زبانم را حفظ کنم یا ماهدخت را؟ اگر زبانم را حفظ میکردم، ممکن بود بدش بیاید و کمکم از من دور بشود. اگر هم میخواستم ماهدخت را حفظ کنم، اینجوری نمیشد و باید دو سه تا کلمه به او میگفتم! مانده بودم چهکار کنم.
امّا بالاخره تصمیم گرفتم قطرهچکان کنم! نباید از خودم میرنجاندم یا دورش میکردم. با کمی اخم و دلخوری گفتم: «تو چته ماهدخت؟ اصلاً اگه خیلی دلت بخواد بدونی، آره! داداشم نظامی بود. ما خودمون هم بعداز شهادتش فهمیدیم. فقط بابام از اوّلش میدونست وگرنه بقیّهمون حتّی خبر نداشتیم داداشم کجا میره و چیکار میکنه. فکر میکردیم مثل بقیّه داداشام، صبح تا شب میره کار بنّایی و باغبونی. چه میدونستیم شبایی که نمیاد خونه و یه هفته یه هفته میگفت سر ساختمون میخوابه، کجا بوده و با کیا بوده!»
ماهدخت که داشت خیلی آرام روی صورت و موهایم دست میکشید، گفت: «باشه عزیزدلم، آروم باش! ولش کن، دنیای پیچیدهای شده! خدا رحمتش کنه. بهت حق میدم از دستم ناراحت بشـی چون یادآور خاطرات بدی شدم، منو ببخش! امّا مطمئنّی بقیّه داداشات نظامی نیستن و سر کار بنّایی و باغبونی میرفتن؟»
با پوزخند گفتم: «چی میگی؟ آره بابا! دیگه اینقدر هم خونواده پیچیدهای ندارم، حالا اون یکی استثنا بود.»
یککم دراز کشید و همانطوری که لم میداد گفت: «معمولاً استثناها میشن دردسر، میشن غم، میشن دقّ دل، میشن داغ سر دل، میشن حسرت بعداز رفتن!»
رویم را بهطرفش کردم و گفتم: «چطور؟!»
ادامه داد و گفت: «استثناهای زندگی آدم یه روز میشن موضوع دعوای آدم با دیگران، دعوای آدم با خودش،حتّی دعوای تنهائیت با اون!»
دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. دستم را روی شانهاش بردم و گفتم: «عزیزکم! چی داری میگی؟ واضحتر بگو منم بفهمم!»
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
➕ بیاندیشیم
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیستم 💥
🔺کلافهای پیچدرپیچ، همیشه حرفهای زیادی برای گفتن دارند، مخصوصاً اگر سرنخش به راحتی پیدا نشود!
حرف¬های آن شب هر دو نفرمان اگر لُو میرفت، ممکن بود به قیمت جانمان تمام بشود. مخصوصاً با شرایط شنود و حسّاسیّت به بعضـی واژگان، اصطلاحات و... ممکن بود هر لحظه توی سلّول بریزند و دوباره همان جهنّم قبلی بشود.
بهخاطر همین، اینقدر یواش حرف میزدیم که با وجود اینکه به هم چسبیده بودیم، امّا خودمان هم حرف¬های همدیگر را به زور میشنیدیم.
به ماهدخت گفتم: «حالا چرا اینقدر رو کار نظامی حسّاسی و تا فهمیدی که داداشم نظامی بوده و شهید شده، لپات گل انداخت؟!»
گفت: «احساسم می¬گه اونی که دوسش داشتم باعث شده که الان من اینجام!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟!»
گفت: «نمیدونم! امّا درست فردای روزی که اون منو دید و من کلّی ذوق کرده بودم و اون کلّی بهتزده شده بود، منو گرفتن و انداختن تو این خوکدونی! خب تو جای من! اهل سیاست، دانشمند علوم خاصّ و این حرفا هم که نیستم که منو بدزدن و ازم استفاده کنن! منو گرفتن انداختن اینجا، خودمم نمیدونم چرا، حتّی اینا هم نمیدونن چرا! حدّاقل از لیلما و هایده یه خونی میگیرن، گاهی هم بارداری، گرفتن جنین مرده و..، امّا من چی؟ فقط منو تا حالا چند بار زدن، یه بار هم که... بگذریم! دیگه چه اتّفاقی میتونه منو به اینجا بکشونه جز اون استثنای زندگیم؟!»
گفتم: «نمیدونم، عقلم جایی قد نمیده امّا چرا اون باید باعث بشه بیفتی اینجا؟! آدم با دشمنش هم این کار رو نمیکنه! چه برسه به کسـی که یه روزی بهش تعلّق خاطر داشته، البتّه تو به اون، امّا بازم فرقی نمیکنه. دلیل موجّهی نیست!»
داشتیم حرف میزدیم که صدای پا شنیدیم. صدای یک نفر که در راهروی بیرونی راه میرفت. اینقدر ترسیده بودیم که داشتیم میلرزیدیم و خودمان هم متوجّه لرزش محسوس همدیگر بودیم. فوراً خودمان را به خواب زدیم، امّا صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی به سلّول ما و سلّول کناری؛ یعنی سلّول ایرانیها رسید، سرعتش کم شد.
داشتیم سکته میکردیم. صلوات و لاالهالّاالله و خلاصه هر چه بلد بودیم از دهانمان نمیافتاد. هر لحظه منتظر بودیم داخل بیاید و ما را با خودش ببرد، امّا متوجّه شدیم که از سلّول ما هم رد شد و سراغ سلّول ایرانیها رفت. همانجا چند لحظه ایستاد، معلوم بود که دارد به سلّول ایرانیها دقّت میکند تا ببیند چه میگویند.
صدای آن پیرمرد میآمد، خیلی آرام و لطیف میگفت: «اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمینَ (خدایا هر عامل فسادی را از جامعه و امور مسلمانان اصلاح کن!) اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمینَ بِالظَّالِمین (خدایا ظالمین را به خودشان مشغول کن)» تا اینکه گفت: «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَالْعَنْ یَهُودُ الْخِیبَری و مَنْ تَابِعَ وَ مَعَهُمْ (خدایا بر پیامبر و آلش درود بفرست و یهودی خیبری و کسانی که از آل یهود تبعیّت می¬کنند و کسانی که با آل یهود هستند را مورد لعن و نفرین خود قرار بده!)»
اصلاً جنس دعاهای آن پیرمرد فرق میکرد. تا حالا فقط بعضـی از بخشهای ادعیهای را که میخواند از پدرم و دیگران شنیده بودم، امّا بخشهایی که آن پیرمرد میخواند خیلی جذّابتر و محرّکتر بود. به دعای در بند و زندانی نمیخورد، بلکه به دعای کسی شبیه بود که وسط معرکه جنگ ایستاده است.
ناگهان شنیدیم آن کسـی که صدای پایش میآمد و دم در سلّول ایرانیها ایستاده بود، با باتوم دو سه بار به در و میله آن سلّول کوبید و یکی دو تا سرفه کرد و رفت.
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این امام جمعه چقدر عالی خانمی که کشف حجاب کرده را امر به معروف و نهی از منکر میکند
احسنت به این اقتدار در کلام. کاش هر شهر و هر استان یک چنین عماری داشت. حتماً تا آخر بشنوید.
تبیین روایت زیبای امام کاظم علیه السلام در مورد یکی از شیعیان که به گناه آلوده شده بود...
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
فهمیدیم که دارد به نوعی اعتراضش را نشـان مـیدهد؛ یعنی دیگر این دعاها را نخوان و نگو!
صدای پا از همان مسیری که آمده بود برگشت و بعداز چند لحظه، دیگر صدایش را نشنیدیم.
هنوز درگیر صدا و معانی دعاهای آن پیرمرد بودیم که به ماهدخت گفتم: «نگفتی! چرا زوم کردی رو کار نظامی؟»
گفت: «آره، داشتم میگفتم. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. حالا که فکرش رو میکنم، کینهای هم از اون به دلم نیست؛ چون بالاخره از اوّلش معلوم بود چندان علاقهای بهم نداره، امّا نمیتونم از سازمان و مؤسّسهای که ازش بازدید کردیم و اونم توش کار میکرد بگذرم.»
گفتم: «ماهدخت! زود بگو ببینم برنامهت چیه؟ چقدر ترسناک شدی امشب!»
گفت: «من اطّلاعات خیلی خوبی از اون مؤسّسه و مؤسّسات زیر مجموعهش دارم که فکر میکنم خیلی قیمتی باشه! اینقدر به ارزش اون اطّلاعات مطمئن هستم که فکر کنم منو اینجا زنده نگه داشتن که ببینن چقدر و تا کجا میدونم!»
با لبخند طعنهآمیز گفتم: «موفّق باشی بزرگوار! حالا ربطش به نظامی بودنِ داداش من چیه؟!»
گفت: «هیچی! دلم میخواد در اختیار ایران بذارم. میدونم که اونا بهترین کسانی هستن که میتونن از این اطّلاعات، بهترین بهره رو ببرن. دیگه کسـی سراغ ندارم، به هر جا و هرکسی بگم، بعدش مستقیم برمیگرده زیر دست تل آویو!»
گفتم: «عجب! حالا برنامهت چیه؟»
گفت: «برنامهای ندارم. فقط میدونم که تا اون اطّلاعات رو دارم ارزش زنده موندن دارم، امّا تعجّب میکنم چرا تا الان شکنجهای در اون رابطه نداشتم و نخواستن به زور از زیر زبونم بکشن با اینکه اگه میخواستن میتونستن حتّی تاریخ عقد مامانم هم از زیر زبونم بکشن بیرون!»
گفتم: «خیلی پیچیده شد. قادر به تحلیل حرفات نیستم، احساس میکنم همهش تحلیل خودته! اصلاً شاید داستان چیز دیگه باشه. از کجا اینقدر مطمئنّی؟»
گفت: «نمیدونم! یهکمکی بهم میکنی؟»
گفتم: «کمک؟! چی مثلاً؟»
گفت: «فقط تو به من کمک کن که مشکلات زبان مادریم رو برطرف کنم؛ ینی با من دری و پشتو کامل و بینقص تمرین کن! جوری که کسـی نفهمه من سالها اروپا بودم. همین. میتونی؟»
گفتم: «چته تو؟ ینی چی؟ اصلاً چی تو کلّهته؟»
گفت: «تو کاری به این چیزا نداشته باش. منم بهت یه قولی میدم!»
گفتم: «باز چیه؟ ماهدخت بذار کپه مرگمون رو بذاریم!»
گفت: «منم بهت قول میدم به ازای هر پیشرفت زبانی که داشتم، بخشی از اطّلاعاتم رو در اختیارت بذارم.»
خب پیشنهاد هیجانانگیزی بود. من هم خیلی مشتاق بودم بدانم چه خبر است و ماهدخت چه چیزهایی میداند؛ بهخاطر همین بعداز کمی فکر کردن قبول کردم.
من همیشه معتقدم که کلافهای پیچدرپیچ، حرفهای زیادی برای گفتن دارند؛ مخصوصاً اگر سر نخش به راحتی پیدا نشود.
و همان سرآغاز فصل جدید قصّه ما در آن زندگی سگی شد!
رمان #نه
ادامه دارد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
🔴 توبه مخصوص هر گناه
حضرت صادق - علیه السلام - فرمود: مردی در زمان های گذشته زندگی می كرد، در جستجو بود دنیا را از راه حلال بدست آورد و ثروتی فراهم نماید ولی نتوانست .
از راه حرام جدیت كرد باز نتوانست . شیطان برایش مجسم و آشكار شده گفت از راه حلال خواستی ثروتی فراهم كنی نشد و از راه حرام هم نتوانستی اینك مایلی من راهی بتو بیاموزم كه بخواسته خود موفق شوی ثروت سرشاری بدست آوری و عده ای هم پیرو و تابع پیدا كنی ؟
گفت آری مایلم . شیطان گفت از خود كیش و دینی اختراع كن مردم را بسوی كیش اختراعی دعوت نما بدستور شیطان رفتار كرد، مردم گردش را گرفته پیرویش كردند و به آنچه مایل بود از ثروت دینا رسید.
روزی ناگاه متوجه شد كه چه كار ناشایستی كردم مردم را گمراه نمودم خیال نمیكنم توبه ای داشته باشم مگر اشخاصیكه بواسطه من گمراه شده اند متوجه كنم كه آنچه از من شنیدند باطل و ساخته شده خودم بود آنها را برگردانم شاید توبه ام پذیرفته شود.
به پیروان خود یك یك مراجعه كرد آنها را گوشزد نمود كه آنچه من میگفتم باطل بود، اساس و پایه ای نداشت آنها جواب می دادند دروغ میگوئی گفتار سابق تو حق بود اكنون در كیش و دین خود شك كرده و گمراه گشته ای .
این جواب را كه از آنها شنید غل و زنجیری تهیه نمود بگردن خود آویخته گفت باز نمیكنم تا خدای توبه ام را بپذیرد. خداوند به پیغمبر آنزمان وحی نمود كه به فلانی بگو قسم بعزتم اگر آنقدر مار بخوانی و ناله نمائی كه بند بندت از هم جدا شود دعایت را مستجاب نمی كنم مگر كسانیكه بكیش تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودی بحقیقت كار خود اطلاع دهی و از كیش تو برگردند (اینكار هم كه برایش امكان نداشت).
داستانها و پندها, ج1/ مصطفي زماني وجداني
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ #حجت_الاسلام_رفیعی
🔻داستان های عبرت آموز: سخنرانی نمک خدا
#عبرت_زندگی
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 28 April 2024
قمری: الأحد، 19 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️21 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️40 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️47 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
﷽
❤️امام على عليه السلام:
🍀با نفْس خود جهاد كن و از او حساب كِش، همچنان كه شريك از شريكش حساب مىكِشد، و حقوق خداوند را از او مطالبه كن، همچنان كه طرف دعوا، حقوق خود را از ديگرى مطالبه مىكند
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ هر لحظه امکانش هست ظهور رخ بده والله آماده باشید کوتاهی نکنید
🔹برای اولین بار همه چی کنار هم قرار گرفته
♦️خوشا بحال کسانی که غافل نیستن و همیشه آماده هستن
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
#پندانـــــــهـــ
▫️ با کسی نشست و برخاست بکنید که
همین که او را دیدید به یاد خدا بیفتید،
به یاد طاعت خدا بیفتید.
با کسانی که در فکر معاصی هستند و انسان را از یاد خدا باز می دارند، معاشرت نکنید.
📚 آیت الله بهجت ره
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و یکم💥
🔺دردناک، امّا مهم... لطفاً با دقّت هر چه تمام¬تر بخوانید
و به چشم یک داستان به این مستند نگاه نکنید!
شرایط آنجا از نظر تغذیه «ناجور» از نظر بهداشت «نابود» و از نظر دستشویی و نظافت شخصی هم «سهمیهای» بود! یعنی مثلاً هر از چهار پنج ساعت، دو نفر از سلّول ما سهمیه دستشویی داشتند. این هم نه دستشویی مثل خانه خودمان و یا حتّی دستشوییهای عمومی! ولش کن. حال خودم هم به هم میخورد وقتی یادم میآید.
چند ساعتی استراحت کردیم. در آن مدّت یک شب خواب آسوده و راحت نداشتم. مدام توی خواب کابوس میدیدم، عرق میکردم و حتّی گاهی اوقات، در خواب لب پایینم را اینقدر گاز میگرفتم که بهخاطر شدّت دردش از خواب میپریدم. مرتّب خواب میدیدم قرار است دوباره به من تعرّض شود. تپش و سرگیجه میگرفتم و هول میکردم. شاید سر جمع، در طول ده دوازده ساعت، نیم ساعت خواب مفید نداشتم. از بس استرس، فشار، کابوس و...
اوضاعواحوالم مثل روانیها شده بود. اینقدر هم دختر معنوی و اهل دین و ایمانی نبودم که با مقولات معنوی خودم را سر پا نگه دارم. فقط تنها چیزی که در آن شرایط برایم انگیزه زنده ماندن (و نه زندگی کردن) شده بود، توصیه مؤکّد آن مجاهد افغان بود که گفت: «ماهدخت را رها نکن.»
وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم همه بیدار هستند و دارند از درد و رنجهایشان به هـم میگـویـنـد. بـین اُسـرای کشـور اردن بـودیم. تـا آن مـوقــع نمیدانــسـتم اردن، اینقدر مجاهد و مبارز دارد که حکومت فاسد آنجا تلاش میکند شیعیان اردن سر بلند نکنند تا بتوانند طرح اسرائیل کوچک در منطقه غرب آسیا را در اردن پیاده کنند! این نکته، خیلی نکته مهمّ و مؤثّری در فکر و شناخت من از منطقه محسوب میشد.
حالا وسط آن گیر و دار، لیلما مرتّب تهوّع میکرد. خیلی حالش بد بود، میلرزید و تهوّع میکرد. از هایده پرسیدم: «چشه؟ مسموم شده؟»
هایده گفت: «نمیدونم، چیزی نخورده که بخواد مسموم بشه. مدام آب تو دهنش جمع میشه. نمیدونم، شایدم سردیش کرده. ولی خب سرد شدن مزاجم دلیل میخواد. این بیچاره که چیزی نخورده!»
تا اینکه یکمرتبه خیلی شدیدتر تهوّع کرد و سرفههای شدید، جیغ، گریه و...
ماهدخت وقتی به چیزهایی که از شکم لیلما بیرون آمده بود با دقّت نگاه کرد، گفت: «حاملهست! لیلما بارداره! خدا به دادش برسه. لابد بازم شرایط شیشهای، انواع سوزن، تزریق اقسام مختلف هورمون و... خلاصه بازم یه مادر و نوزاد که قراره نقش موشهای آزمایشگاهی این عوضیا رو بازی کنن!»
خیلیخیلی دلم برایش سوخت. لیلما دختر خیلی خوبی بود، معلوم بود که شیله پیله ندارد. تا خودش هم فهمید که باردار است، دنیا روی سرش خراب شد، شروع به داد و فریاد و نفرین و خودزنی کرد. اینقدر خودش را محکم میزد که دو سه نفری تلاش میکردیم او را بگیریم، امّا ما هم کتک میخوردیم! همانطوری که او گریه میکرد، ما هم با او اشک میریختیم. فقط همین کار از دستمان برمیآمد.
وقتی لیلما بیحال و بیجان شد، روی زمین افتاد و ما هم دوروبرش بودیم. بیچاره لیلما! ازش پرسیدم: «تو دیگه از چی میترسی؟ چرا اینقدر پریشونی؟ تو که همه بلاها سرت اومده، هر بلایی که فکرش رو بکنی سرت اومـده. دیگه چی برای از دسـت دادن داری؟ آروم باش!»
لیلما همینطوری که بیحالِ بیحال با چشمان نیمهباز و لبهای آویزان افتاده بود، مثل کسی که نمیدانم غش میکند یا نه، با لکنت همیشگیاش گفت: «من تحمّل شیشه ندارم! من دو بار تجربه کردم، دو بار رفتم تو شیشه. دو بار شرایط شیشهای رو کشیدم. دیگه مگه چقدر توان دارم؟»
گفتم: «متوجّه نمیشم! شرایط شیشهای چیه؟ میشه برام بگی؟»
#نه
ادامه... 👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
گفت: «این کثافتا آمار دقیق مسائل خصوصی خانمها رو دارن. از اوّلین روزهایی که بفهمن باردار هستیم، یه کلکسیون از انواع موادّ و مایعات رنگی که کلّی هورمون، باکتری و ویروس خاص هست به ترتیب روزهایی که مدّ نظرشون هست به اون زن باردار تزریق میکنن! تا جایی که شرایطی براش پیش میاد که ظرف کمتر از دو هفته، مثل یه زن چهارماهه میشه و حتّی تکونهای جنینش رو هم حس میکنه!
من که نمیدونم داره چی میشه فقط میفهمم که موهای بدنم زود به زود بلند و کوتاه میشن، یهو یه شب همهشون ریزش پیدا میکنن! حتّی پلکم تندتند میزنه و زبونم زبر و سفت میشه. ویار دیوار پیدا میکنم!! شروع میکنم حتّی به گچ و سیمان دیوار زبون میکشم و اگه بتونم با دندونام کمکم میکَنم و قورت میدم!
بعدش یواشیواش ویارت هم عوض میشه! یه هفته ویار انسان داری، یه هفته ویار حیوانات، یه هفته ویار سنگ و چوب و...
این تغییرات همهش ناشی از همون موادّ کوفتیه که هر از چند ساعت تزریق میکنن! تا اینکه بعداز شاید حدود چهار ماه متوجّه میشی که کیسه آبت پاره شده و بچّت داره به دنیا میاد. اصلاً نه با عقل جور در میاد، نه با قواعد علمی و حرفای دکترایی که تا حالا دیدیم و زنایی که دوروبرمون زاییدن.
امّا با کمال تعجّب، بچّه به دنیا نمیاد! به این میگن وضع حمل مصنوعی. نمیدونم چی میشه و چیکار میکنن که حـدوداً یه مـاه بعـدش بچّه به دنـیا میاد. وقتی هم به دنیا میاد...» زد زیر گریه!
گفتم: «چی شد لیلما؟ وقتی به دنیا اومد چی؟»
گفت: «میبینی زندهست، امّا خیلی کوچیکه. فوراً میندازنش تو شیشه و میبرنش. در حالی که حتّی بچّه، جون گریه و زاری نداره و دیگه نمیتونی ببینیش!»
پرسیدم: «چرا این کارو میکنن؟»
لیلما دیگر حال حرف زدن نداشت. هایده گفت: «ما خیلی دربارهش از این و اون پرسوجو کردیم. گفتن این همه جنین در طول هفته و ماه جمعوجور میکنن برای دو چیز: یکی برای ساخت و تولید لوازم آرایشی؛ یکی هم برای انواع آزمایشات ژنتیک! تا بتونن برای هر کشور و جغرافیایی، ژن و افراد خاصّ مدّ نظرشون رو آزمایش و تست کنن!»
💥پی نوشت بسیار مهم!!💥
صنعت سقط جنین و تجارت لوازم آرایشی
«ویکی ایوان» محقّق کلیسای سان فرانسیسکو در تحقیقات خود درباره سقط جنین در آمریکا نشان میدهد که بر اساس قوانین و سیاستهای پشت پرده، رشد سقط جنین نسبت به 30 سال گذشته بیش از 30 درصد افزایش داشته است.
بنابر تحقیقات وی، 1787 مرکز حمایت از سقط جنین در آمریکا وجود دارد و با توجّه به سیاستهای حمایتی دولتها از سال 1997 تا سال 2008 میلادی، 25 درصد افزایش پیدا کرده است. این مرکز مأموریّت دارد که به تولید و تربیت جنین در مسیر سودآوری، موادّ آرایشی و همچنین تحقیقات ژنتیکشناسی مردم ملّتهای مختلف کار کند!
بنابر تحقیقات ایوان، تبلیغات دولتها و مؤسّسات خصوصی برای زیبایی اندام زنان و همچنین جلوگیری از چروک شدن پوست، بستههای تشویقی برای سقط جنین ایجاد کرده و این مسائل در کنار حقّ قانونی برای هر فرد درباره حاملگی سبب رونق داروسازی و تجارت لوازم آرایشی شده است؛ حتّی به طرز وحشتناکی آن مؤسّسات مأموریّت دارند که با توجّه به علاقهمندیهای زنان خاورمیانه، علیالخصوص علاقه زنان جوامع شیعی به انواع موادّ آرایشی، اقدام به تولید موادّ آرایشـی برخاسته از جنین همنوعان و هموطنان آنان نموده و به این روش، انواع حسّاسیّتها و ویروسهای مختلف را به شیوه مستقیم به بدن زنان منتقل کنند!
ایوان میگوید که با توجّه به فعّالیّتهای گسترده و آزادانه مؤسّسات خصوصی در آمریکا، به نظر میرسد سیاستهای دولتمردان برای سهولت این مسئله بسیار پررنگ است تا جایی که بنابر اسناد منتشر شده، مؤسّسات خصوصی سقط جنین در انتخابات ریاست جمهوری کمکهای بسیاری به نامزدها و احزاب سیاسی کردهاند. علیالخصوص مؤسّسات یهودیالاصل که وابسته به رژیم صهیونیستی هستند!
وی همچنین در ادامه تحقیقات خود میگوید: بدون استفاده از اندام جنینهای سقط شده، عملاً تجارت لوازم آرایشـی سود زیادی ندارد. بسیاری از لوازم آرایشـی تولید شده برای افراد سالخورده و برای جلوگیری بیشتر از چروک شدن و پیری پوست به کار میرود که در این لوازم آرایشـی بهصورت مستقیم از جنین انسان استفاده میشود.
رمان #نه
ادامه دارد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرهنگی
🌙 از بابا ها احکام یاد بگیرید
( برنامه محفل)
✨ تفاوت مادر و پدر ها در یاد دادن احکام به فرزندانشون
دکتر سعید عزیزی حافظ کل قرآن و روانشناس
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و دوم💥
🔺پشت پا زدن به بشریّت؛ همین!
قبلاز اینکه هایده و ماهدخت از وضعیّت اسفبار لیلما، جنین، بارداری هوشمند، تغییرات هورمونی، لوازم آرایشی و این موارد صحبت کنند، یک چیزهایی شنیده بودم که کشورهای بزرگ مثل آمریکا، فرانسه و انگلستان به سفارش اسرائیل، در حال تشکیل «بانک هورمونی و ژنتیکی» مردم دنیا با هر رنگ، ملّیّت و جغرافیایی هستند و برای هر ملّتی، بر اساس اصول ژنتیکی آن ملّت برنامهریزی میکنند.
آنها علاوه بر لوازم آرایشی در تولید انواع نوشیدنیها و مواد غذایی از جنین استفاده میکنند و خیلی هم تلاش کردند که این مسئله از چشم و گوش رسانههای دنیا مخفی باشد، امّا بعداز مدّتی، توسّط خودشان این اخبار درز کرد و منتشر شد! حالا چرا خودشان این کار را کردند؟ الله اعلم!
مثلاً بسیاری از شرکتها به ویژه در ایالات متّحده آمریکا از جنین مرده در تولیدات خود استفاده میکنند، از جمله شرکت پپسـی در محصول خود به نام Senomyx از پروتئین بهدست آمده از سلّولهای کلیّه جنین انسان استفاده میکند.
وقتی از مدیر عامل شرکت پپسی پرسیدند، گفت: «مگه تنها ما این کار رو میکنیم؟ بسیاری از شرکتهای فعّال در صنایع غذایی از سلّولهای بنیادی بدن انسان برای توسعه محصولات خود و نیز بهصورت طعمدهنده مصنوعی استفاده کردن!»
البتّه وقتی این ادّعا درباره شرکت پپسـی در دادگاه مطرح شد، همان مدیر عامل حرف قبلی خودش را پس گرفت و کاملاً نفی کرد.
بعداز مدّتی، مدیران همبرگر و محصولات شرکت Burger king، سسها و انواع تولیدات شرکت Kraft، نوشابهها و سایر محصولات شرکت coca-cola، انواع کیکهای میوهای، نانهای دارچین و سایر خوراکیهای شرکت ¬-general mills و نیز محصولات شرکت wendy سکوت معناداری اختیار کردند و حتّی با خبرنگارها هم در آن زمینه دیدار نکردند.
کلّاً این مسئله حالت تهوّع و انزجار انسان را زیاد میکند، امّا از اینها که بگذریم، نکته قابل توجّهش که کمتر کسـی به آن پرداخته است و به نظر میرسد که اصل ماجرا باشد، این است که حتماً باید جنین به «چهار ماهگی» برسد تا بتوانند انواع آزمایشات و تغییرات مختلفی که مدّنظرشان هست را انجام بدهند. دقّت کنید لطفاً: «چهار ماهگی»! یعنی دقیقاً زمانی که «روح» در جنین دمیده شده و یک «انسان زنده دارای حیات» است.
نکتهاش این است که این مسئله، سبب «مردهخوار» شدن مردم میشود و اثرات جسمی و روحی زیادی علاوه بر تغییرات ژنی و جهشهای ژنتیکی، انتقال انواع ویروسها، میکروبها و حسّاسیّتهای مختلف پوستی و داخلی دارد.
این حرفها لازم بود در همینجا گفته شود؛ چون در مدّتی که آنجا بودم، فقط به مسئله بانک ژنتیکی، محصولات جنینی و این حرفها نگذشت، بلکه اتّفاقات بدتری هم افتاد.
نمونه دم دستی آن اتّفاقات، مشکل اساسی بود که برای لیلمای بیچاره و هایده بدبخت اتّفاق افتاد. از گفتنش شرم دارم، ببخشید! لطفاً حلال کنید، امّا:
دیدم هایده هم حالش بد است و به هم ریخته. پرسیدم: «چته تو؟ مشکلی داری هایده؟»
گفت: «یه ترس عجیبی افتاده تو دلم! نمیدونم، خدا کنه من حامله نشم؛ چون دیگه اصلاً حال و حوصله و دل سوپ ندارم!»
با تعجّب گفتم: «سوپ؟! سوپ که بد نیست، اتّفاقاً قوّت و جون میگیرین. حتّی باعث میشه حال و روز...»
با ناراحتی گفت: «میشه لال شی و شرّ و ور نبافی؟!»
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
نگاهی به ماهدخت کردم و گفتم: «چشه این؟ من که حرف بدی نزدم، گفتم سوپ که بد نیست!»
تا گفتم «سوپ»، لیلمایی که حال نداشت و بین غش و بیداری مانده بود، یکمرتبه چشمانش گرد و خشن شد، نیم خیز نشست و با صدای بلند فریاد زد: «خفه شووو! اسمشو نبر عوضی! اسمشو نبر کثافت!»
به خدا خیلی ترسیدم. همینطوری که بغض کرده بودم، آرام بهش گفتم: «چشم، ببخشید! دیگه من هیچی نمیگم، ببخشید! نمیدونستم بدت میاد.»
تا یک ساعت بعدش با کسـی حرف نزدم. تا اینکه ماهدخت کنارم آمد و گفت: «سمن! ما با هم یه قراری داشتیم. یادته که؟ از کی زبان دری و پشتو رو شروع کنیم؟ میخوام تمام حروف، املا و این چیزاش هم کاملاً مسلّط بشم.»
با تعجّب و ناراحتی بهش گفتم: «تو دیگه چه آدمی هستی؟ دوستامون، هموطنامون دارن از غصّه و ناراحتی جون میدن، امّا تو دنبال خیالات و اوهام خودتی؟! حالا با هم زبانم کار میکنیم، چهار روز دیرتر. از پارلمان که نیومدن دنبالت!»
ماهدخـت خیلی جدّی گفت: «مشکلات هرکسـی مال خودشه، من مشکلات خودمو دارم. حالا که با هم حرف زدیم و از جیکوپوک همدیگه خبر داریم، خرابش نکن و چیزی که ازت خواستم رو بهم یاد بده. منم اطّلاعاتم درباره اون مؤسّسه اسرائیلی رو بهت میگم که اگه زنده بیرون رفتی، خیلی به درد خودت و دوستای داداشت بخوره!»
گفتم: «ماهدخت! یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟»
گفت: «بپرس حالا!»
آرام در گوشش گفتم: «قضیّه سوپ چیه؟ چرا اون دو تا اینقدر که نگران سوپ بودن از بقیّه مراحل دردآورشون رنج نمیبردن؟!»
گفت: «تحمّلش رو داری بهت بگم؟ مثل اینا دیوونهبازی در نمیاری؟ ببین من طاقت نعش و نعشکشی ندارما! گفته باشم.»
گفتم: «مگه چی میخوای بگی؟ بگو، زود باش!»
وای دارد حالم بد میشود. نباید یادم میآمد! اصلاً هر بار یادم میآید، عرق سرد و گرم به تنم مینشیند.
ماهدخت گفت: «برای تقویت سیستم عصبی بدنشون و بالا نگه داشتن توانایی و کششهای جنسی، یه مدّت باب شده که یه نوع سوپ مخصوص بهشون میدن که تا قبلاز اینکه بدونن چیه، قابل خوردن نبود چه برسه به الان که میدونن چیه!
چون اون سوپ مخصوص، ترکیبیست از مغذّیترین گیاهان، گوشت مرغ و....»
گفتم: «و چی؟ و چی ماهدخت؟!»
گفت: «و جنین سالم انسان که 8 ساعت آبپز یا بخارپز میشه! جنین سالم انسان!»
داشت چشمانم از حدقه بیرون میپرید، با صدای بلند گفتم: «چی؟؟؟!!»
گفت: «جنین سالم انسان! حالا این که چیزی نیست. بعضی وقتا جنین سالم انسان رو «سوخاری» میکنن و میذارن رو سوپ تا این بدبختا بخورن و خوب قوّت بگیرن و...»
دیگر تحمّل نکردم، حرفش را ناقص گذاشتم. دستشویی و روشویی هم که نداشتیم، همانجا به اندازه یک سال تهوّع کردم!
رمان #نه
ادامه دارد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در ایام نوجوانی مرحوم پدرم، هر روز یک سکه پنج تومانی به من میداد که چهار تومان آن هزینۀ تاکسیام بود و یک تومان دیگر هم خرجیام بود.
روبروی مدرسه مغازه ساندویچی بود و من عاشق ساندویچ بودم و کتلت ارزانترین ساندویچی بود که میتوانستم بخرم. اگر میخواستم روزی ساندویچ بخورم که پنج تومان بود، آن روز را سه کیلومتر بین مدرسه و خانه باید پیادهروی میکردم. برای من جالب بود که هرچه از ساندویچ حاصل کرده بودم در این پیادهروی میسوزاندم و زمان برگشتن به خانه گویی ساندویچی نخوردهام و گرسنه بودم.
گاهی یادم میآید لذتهای ما در دنیا مانند خوردن ساندویچ در ایام جوانیام بود که لهو بود، چون آنچه بدست میآوردم سریع میسوزاندم و از دستش میدادم که نوعی از لهو و لعب بود. مثال، مجلس قرآنی میرویم و با کلام غیبتی آنچه حاصل کردهایم میسوزانیم.
کتلت با خیارشور طعم و لذت خاصی داشت، اصلا مزه یک ساندویچ به خیارشور کنار آن است. برای من جالب بود که خیارشور بیخاصیت، کمکی بود برای خوردن سوسیس و کالباسِ مضر و بیخاصیتتر از خودش، و هیچ کس در مغازه لبنیاتی، خامه و عسل را با خیارشور نمیفروخت؛ چون هیچ کس خیارشور بیخاصیت را با خامه و عسل باخاصیت نمیخورد.
در دنیا هم، همین طور است؛ همیشه لهو و لعبها و بیخاصیتها برای شیرین کردن یکدیگر به میدان میآیند.
یاد دارم آن زمان جوانی در شهر بود که کمی شیرین عقل بود، هیچ کس او را برای مجلس ختم پدرش که در آن تلاوت قرآن و غم و یاد مرگ بود راه نمیداد. او در تمام مجالس عروسی دعوت میشد چون چاشنی مجلس بود و رقص همراه با لودگی و شیرین کاریهایش، باعث گرم شدن مجلس لهو و لعب مردم میشد.
هیچ زنی در مجلس سوگواری مرگ پدرش، به دنبال آرایشگاه برای زیبایی خود نمیرود؛ چون آرایش ابزار و خیارشور مجلس لهو و لعب عروسی یا جشنِ تولد است.
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و سوم💥
روزگار سختی بود، مخصوصاً آن روز که به گوشهای از مصائب لیلما و هایده اشاره کردم. اینقدر آن روز بد بود و تهوّع کردم و از خودم و همه بدم میآمد، که از ته دلم دوست داشتم یک سیل یا زلزله یا حتّی بمب بیاید و همهمان با هم نیست و نابود بشویم! در زندگی عادّیام حتّی فکرش هم نمیکردم یک روز بیاید که برای مرگ و مردن دعا بکنم، چه برسد به اینکه برای مرگ دستهجمعی دعا کنم. دوست داشتم یک طوری هم خودم و هم بقیّه از آن شرایط نکبتی رها و راحت بشویم.
سیستم بدن انسان و هر موجود زنده دیگر طوری طرّاحی شده است که با گردش شبانه روز و آمدن روز و شـب، بعضـی چیزها را تنظیم و کنترل میکند، امّا در آن شرایط، حتّی از مرغهای کارخانهای (که بهخاطر شب و روزهای مجازی و کوتاهی که برایشان به وجود میآورند، اندازه و کیفیّتش را تنظیم میکنند) بدتر شده بودیم. در چنین شرایطی، سیستم ایمنی بدن هم به هم میخورد چه برسد به هورمونها، فشار خون و خیلی چیزهای دیگر!
این را گفتم تا به نکته خاصّی اشاره کنم. آن هم این است که علاوه بر این شرایط، گاهی میزان موادّ مورد نیاز بدنمان را توسّط تزریق موادّی تأمین میکردند که هنوز هم که هنوز است نمیدانیم چیست؟ فقط ما را به صف میکردند، تندتند به ما تزریق میکردند و میرفتند. ما فقط میفهمیدیم که دیگر ضعف نداریم و حتّی دیر به دیر تشنه میشویم، امّا چروک شدن پوست بدن، ریزش شدید موها، فرورفتگی قابل توجّه چشمها و گونهها و ورم کردن و برآمده شدن شکم از نشانههای مشترک همه ما بود که از یک نوع موادّ خاص تزریق میکردیم.
نکته مهمّ و جالبتر این بود که موادّ تولیدی برای تأمین نیازهای اوّلیّه بدن که به هرکسی تزریق میکردند، تابع ملّیّت طرف بود! یعنی میدیدم که رنگ و حجم موادّ مصرفی ما با موادّ مصرفی مثلاً لبنانیها و یا با موادّ مصرفی عربها کاملاً متفاوت بود، امّا نتیجه مشترک همه آنها یک چیز بود، آن هم این که حدّاقل تا سی چهل ساعت دیگر احساس ضعف و گرسنگی نداشتیم و این خیلی ما خانمها را نگرانتر میکرد! چرا ؟ بهخاطر آثار بسیار منفی که بر بدن زنها و دخترها داشت.
خب این چیزها خیلی برای ما آسیب داشت و خطرناک بود. طوری که هنوز هم که هنوز است، آثارش باقی است و دیگر این بدن، آن بدن قبلی نمیشود.
در بقیّه مواقع هم که میخواستند غذا بدهند، غذاهای خاصّی میدادند. مثلاً اصلاً گوشت قرمز نخوردیم، فقط آبگوشت خالی بود، امّا طعمهای آن متفاوت بود، مشخّص بود که فقط اسانس هست و دیگر هیچ! به علاوه نان و گاهی نان خشک مرطوب! هرکس سهمیه آبش تقریباً به اندازه دو لیوان بود. حمّام که تعطیل، دستشویی هم که قبلاً گفتم...
چند ساعتی گذشت؛ چون تلاش کردم به زور بخوابم تا کمی درد و غمم یادم برود، امّا نمیتوانستم خودم را گول بزنم، مخصوصاً یک دختر عقلگرا مثل من. تلاش میکردم به روی خودم نیاورم و فقط وقت بگذرانم که به عقب برنگردم و یاد حرفهای ماهدخت درباره سوپ جنین انسان، سرو کردن مغز جنین و این حرفهای حال به هم نزن نیفتم.
وقتی بیدار شدم، دیدم بقیّه خوابند و خیلی کسـی بیدار نبود. سرم را که برگرداندم، صورت ماهدخت را دقیقاً روبهروی خودم و به فاصله یک وجبی دیدم! اوّلش یک لحظه جا خوردم و ترسیدم. گفتم: «چته ماهدخت؟ چرا زل زدی به من؟»
گفت: «تو نمیخوای به قولت عمل کنی؟ من هنوز منتظرما! تو چرا نمیفهمی؟ من دوس دارم، اصلاً نیاز دارم که زبان دری و پشتو رو با حروف و قواعدش یاد بگیرم.»
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
گفتم: «چه دلی داری تو! وسط این همه بدبختی، یاد چه چیزایی هستی و چی ازم میخوای؟!»
گفت: «سمن! شروع کن، منتظرم. من فقط با این چیزا آروم میشم و ذهنم مشغول و درگیر نگه داشته میشه. پس لطف کن و شروع کن. لطفاً بیشتر از پَشتو برام بگو.»
با این حرفش موافق بودم. سر خودم هم گرم میشد و میتوانستم چند ساعتی به چیزهای دیگر فکر کنم. گفتم:
«الفبای زبان پشتو دارای چهلوچهار حرفه:
ا
/ɑ, ʔ/ ب
/b/ پ
/p/ ت
/t/ ټ
/ʈ/ ث
/s/ ج
/dʒ/ ځ
/dz/ چ
/tʃ/ څ
/ts/ ح
/h/ خ
/x/ د
/d/ ډ
/ɖ/ ذ
/z/ ر
/r/ ړ
/ɺ/ ز
/z/ ژ
/ʒ/ ږ
/ʐ, ʝ, ɡ/ س
/s/ ش
/ʃ/ ښ
/ʂ, ç, x/ ص
/s/ ض
/z/ ط
/t/ ظ
/z/ ع
/ʔ/ غ
/ɣ/ ف
/f/ ق
/q/ ک
/k/ ګ
/ɡ/ ل
/l/ م
/m/ ن
/n/ ڼ
/ɳ/ و
/w, u, o/ ؤ
/o/ ه
/h, a, ə/ هٔ
/ə/ ی
/j, ai/ ی
/i/ ی
/e/ ی
/əi/ ئ
/ai/
دقّت کن تا خوب یاد بگیری! یهکم از زبان دری سختتره، امّا زود یاد میگیری؛ چون تو مزیّتت اینه که حدّاقل قادر به تکلّم به زبون خودمون هستی. هر چند مشکلاتی داری، امّا بقیّهش هم میتونی خوب یاد بگیری!»
با تعجّب گفت: «مگه زبان دری و پشتو با زبان ایرانی هماهنگ نیست؟ اونا که این همه حروف ندارن!»
گفتم: «زبان پشتو، چه از نظر واجشناسی و چه از نظر ساختمان دستوری با دیگر زبانهای ایرانی تفاوتهایی داره. این زبان رو به دو گروه غربی (یا جنوبغربی) و شرقی (یا شمالشرقی) تقسیم میکنن. گویش مهمّ گروه غربی، گویش قندهاریه و در گروه شرقی گویش پیشاوری اهمّیّت داره. اختلاف بین این دو گروه، هم در چگونگی ادای واژهها و هم در بعضـی نکتههای دستوریه. از جمله نام یا عنوان زبان که در قندهاری «پشتو» و در پیشاوری «پختو» تلفّظ میشه.»
بعدش هم شروع کردیم و با هم از اوّل حروف، اعداد، اسامی و... را
مرور کردیم.
باید اعتراف کنم که دختر عاشق و مستعدّی بود. خیلی خوب گوش میداد، تمرین میکرد و خسته نمیشد. حتّی معلوم بود که بعضـی چیزها را هم بلد هست و قبلاً مطالعه کرده است، چون میگفت و حتّی به من هم یادآوری مـیکرد. فـقـط همین را بگویم که اگر شاگردم بود، شاید بهترین دانشجوی دانشکدهام میشد.
اصرار داشت که وقتی همه خواب هستند با هم تمرین کنیم. دوست نداشت جلوی بقیّه با هم در این زمینهها حرفی بزنیم. من هم مراعاتش میکردم و حمل بر خجالتی بودنش در امر آموزش میکردم؛ چون معمولاً وقتی سنّ و سال کسـی بالا میرود از سؤال، پرس و جو و آموزش خجالت میکشد و شاید هم اصلاً دل ندهد.
امّا بهخاطر فشارهای آن روز، مرتّب منتظر بودم که زود تمامش کنیم. کسـی جز همان پیرمرد اسیر ایرانی بیدار نبود.
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
بعداز اینکه دو سه ساعت با ماهدخت تمرین کردیم با تمام وجودم به شنیدن صدای مناجات آن پیرمرد نیاز داشتم، نیاز داشتم بشنوم و کمی یاد بابام بیفتم. یاد خوبیها، خدا و پاکیها بیفتم.
تا اینکه شروع کرد، اوّلش زمزمه بود. ماهدخت فهمید که از عمد صدایم را آرام کردم که صدای او را بشنوم. بهم گفت: «با منی؟ سمن! کجایی تو؟»
گفتم: «دیگه برای امروز بسه! بذار یهکم گوش بدم!»
مخالفتی نکرد. با هم گوش میدادیم. آن شب دعایی میخواند که بابام میگفت داداشم برایش گفته که سیّد حسن نصر الله از رهبر ایران شنیده است که هر روز این دعا را بخوانید و تکرار کنید:
میگفت: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِيقَ الطَّاعَةِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِيَةِ وَ صِدْقَ النِّيَّةِ وَ عِرْفَانَ الْحُرْمَةِ وَ أَكْرِمْنَا بِالهُدَى وَ الاسْتِقَامَةِ وَ سَدِّدْ أَلْسِنَتَنَا بِالصَّوَابِ وَ الْحِكْمَةِ وَ امْلَأْ قُلُوبَنَا بِالْعِلْمِ وَ الْمَعْرِفَةِ وَ طَهِّرْ بُطُونَنَا مِنَ الْحَرَامِ وَ الشُّبْهَةِ وَ اكْفُفْ أَيْدِيَنَا عَنِ الظُّلْمِ وَ السِّرْقَةِ وَ اغْضُضْ أَبْصَارَنَا عَنِ الْفُجُورِ وَ الْخِيَانَةِ وَ اسْدُدْ أَسْمَاعَنَا عَنِ اللَّغْوِ وَ الْغِيبَةِ وَ تَفَضَّلْ عَلَى عُلَمَائِنَا بِالزُّهْدِ وَ النَّصِيحَةِ وَ عَلَى الْمُتَعَلِّمِينَ بِالْجُهْدِ وَ الرَّغْبَةِ وَ عَلَى الْمُسْتَمِعِينَ بِالاتِّبَاعِ وَ الْمَوْعِظَةِ وَ عَلَى مَرْضَى الْمُسْلِمِينَ بِالشِّفَاءِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى مَوْتَاهُمْ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ؛
خدايا! توفيق فرمانبرى و دورى از نافرمانى و درستى نهاد و شناخت واجبات را روزى ما بدار و ما را به هدايت و پايدارى گرامى دار و زبانمان را به راستگويى و حكمت استوار ساز و دلهايمان را از دانش و بينش پر كن و شكمهايمان را از حرام و شبهه پاك فرما و دستانمان را از ستم و دزدى بازدار و ديدگانمان را از ناپاكى و خيانت فرو بند و گوشهايمان را از شنيدن بيهوده و غيبت ببند و بر دانشمندانمان زهد و خيرخواهى و بر دانشآموزان تلاش و شوق و بر شنوندگان پيروى وپندآموزى و بر بيماران شفا و آرامش و بر مردگان مهر و رحمت!
وَ عَلَى مَشَايِخِنَا بِالْوَقَارِ وَ السَّكِينَةِ وَ عَلَى الشَّبَابِ بِالْإِنَابَةِ وَ التَّوْبَةِ وَ عَلَى النِّسَاءِ بِالْحَيَاءِ وَ الْعِفَّةِ وَ عَلَى الْأَغْنِيَاءِ بِالتَّوَاضُعِ وَ السَّعَةِ وَ عَلَى الْفُقَرَاءِ بِالصَّبْرِ وَ الْقَنَاعَةِ وَ عَلَى الْغُزَاةِ بِالنَّصْرِ وَ الْغَلَبَةِ وَ عَلَى الْأُسَرَاءِ بِالْخَلاصِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى الْأُمَرَاءِ بِالْعَدْلِ وَ الشَّفَقَةِ وَ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِالْإِنْصَافِ وَ حُسْنِ السِّيرَةِ وَ بَارِكْ لِلْحُجَّاجِ وَ الزُّوَّارِ فِي الزَّادِ وَ النَّفَقَةِ وَ اقْضِ مَا أَوْجَبْتَ عَلَيْهِمْ مِنَ الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ بِفَضْلِكَ وَ رَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ؛
و بر پيران متانت و آرامش و بر جوانان بازگشت و توبه و بر زنان حيا و پاكدامنى و بر ثروتمندان فروتنى و گشادگى و بر تنگدستان شكيبايی و قناعت و بر جنگجويان نصر و پيروزى و بر اسيران آزادى و راحتى و بر حاكمان دادگسترى و دلسوزى و بر زيردستان انصاف و خوشرفتارى تفضّل فرما و حاجيان و زيارتكنندگان را در زاد و خرجى بركت ده و آنچه را بر ايشان از حجّ و عمره واجب كردى توفيق اتمام عنايت كن به فضل و رحمتت اى مهربانترين مهربانان.»
وقتی به خودم آمدم، تمام صورتم خیس خیس شده بود. گریه میکردم نه برای درد و رنجم، نه برای چیزهای وحشتناکی که شنیده بودم؛ نمیدانم برای چه بود، فقط می¬فهمیدم که خیلی زلال بود... خیلی!
رمان #نه
ادامه دارد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #دیدنی
🔻 این فیلم را ببینیم تا به خاطر داشته هایمان شاکر باشیم و از خدا به خاطر ناشکری هایمان خجالت بکشیم.
🔹 امام صادق علیه السّلام :
🔸 انظر الى من هو دونك فتكون لأنعُم اللَّه شاكرا و لمزیده مستوجبا و لجوده ساكنا.
🔸همواره به كسى نگاه كن كه نصیبش از نعمتهاى الهى كمتر از توست.
▫️تا شكر نعمتهاى موجود را بجا آورى
▫️و براى افزایش نعمت خداوند، شایسته باشى
▫️و قرارگاه هدیه خدا گردى.
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9