eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ پنج شنبه: شمسی: پنجشنبه - ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 02 May 2024 قمری: الخميس، 23 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️17 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️36 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️43 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠
💠 منَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعًا ۖ كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ (روم 32) مشرکانی که دینشان را بخش بخش کردند و [سرانجام] گروه گروه شدند، در حالی که هر گروهی به آنچه [از بخشی از دین] نزد آنان است [به تصور اینکه حق است] شادمانند! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
🍃 هرقدر که نمازهایت منظم و اول وقت باشد، امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد... مگر نمیدانی که رستگاری و سعادت با نماز قرین شده است. 📚 آیت الله العظمی بهجت ره ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎙استاد شجاعی 🔸سوختن عجل الله برای ما‼️ 👌بسیار زیباست ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
امّا چیزی در آن تاریکی مشخّص نبود، خیلی دقّت کردم. تنها چیزی که دیدم این بود که یک پیرمرد رنجور و لا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی‌ و سوم» 🔺لطفاً با دقّت، حوصله و بدون هیجان بخوانید! خیلی یادم نیست بعداز آن شبی که از آن زندان بیرون زدیم و من بیهوش بودم، بلافاصله چه شد، کجا بودم و چه مسائلی اتّفاق افتاد. فقط یادم است که وقتی برای اوّلین بار چشمم را باز کردم، دیدم در یک کشتی مسافرتی هستیم! دیدم که من، ماهدخت و چندین مسافر، شاید حدوداً 200 نفر در حال مسافرت بودیم. چیزی که تعجّب مرا بیش‌تر می¬کرد این بود که من و ماهدخت، لباس-های فاخر و جذّاب پوشیده بودیم و مثل بقیّه مردم جلوه می‌کردیم. حتّی جوراب¬ها با دامنمان سِت بود و وقتی برای دستشویی به طبقه پایین کشتی رفتم، متوجّه شدم که از گیره مو و یک رژ قرمز هم نگذشته بودند. بعداً که خیلی درباره¬اش فکر کردم، فهمیدم که مدّت قابل توجّهی بیهوش بوده-ام و حتّی شاید به دو سه روز هم رسیده باشد. خب دو سه روز برای انتقال ما از آن جزیره به جایی که بشود این‌طور ما را ترگل و ورگل کنند و بعدش هم به کشتی مسافرتی خاصّی برسیم، مدّت منطقی و معقولی به نظر می¬رسید. بگذریم! از اینکه چه شد، کجا رفتیم، مدّتی در انگلستان بودیم، این‌قدر به من و ماهدخت رسیدگی کردند و خوش گذشت، پول خرج کردیم، تپل¬تر شدیم و حسابی رو آمدیم، از این‌ها بگذریم! حتّی از اینکه دو سه بار توانستم با خانواده¬ام تلفنی صحبت کنم و بابام را از نگرانی بیرون بیاورم و روحیه خودم، بابام و بقیّه خیلی بهتر از گذشته شد هم بگذریم! ماهدخت اسم آن روزهایی که انگلستان بودیم را «ایّام بازیافت» گذاشت! یعنی روزهایی که کیف جوانی و روزگار کردیم و تقریباً از همه نعمت¬های خدا بهره‌مند بودیم. فقط یک نکته مهم بود، وقتی من در آن کشتی به هوش آمدم ماهدخت کمی بدنم را ماساژ داد و یک آب پرتقال زدیم. بعدش به من گفت: «سمن! لطفاً برای اینکه نه من و نه خودت تو دردسر نیفتیم و منم مجبور نباشم بهت دروغ بگم و یا تصمیم بدی بگیرم، هیچی نپرس! هیچی! فقط زندگی کن و فکر کن اون روزایی که تو اون جزیره لعنتی بودیم، یه خواب بوده و نه چیزی دیدی و نه چیزی یادته و نه چیزی درباره‌ش شنیدی! فقط لطفاً با من باش و عشق و حال و خوشی و این چیزا! باشه سمن؟ به من اعتماد کن، باشه؟» با اینکه خیلی برایم سنگین و دشوار بود، گفتم: «باشه، هر چی تو بگی!» لبخندی زد و گفت: «تو قابل ستایش¬ترین دختری هستی که دیدم! بیا از حالا کاملاً با زبون محلّی شما صحبت کنیم تا هم احساس نزدیکی بیش‌تری به هم بکنیم و هم زبونم از تو بهتر بشه!» به‌خاطر همین حرفی که زد و قولی که دادم، دیگر چیزی نپرسیدم. همین که احساس امنیّت کامل داشتم، کاملاً تأمین بودم و حتّی صدای خانواده¬ام را می‌شنیدم برایم خیلی ارزش داشت. حدود سه ماه از آن شرایط گذشت و گذشت و گذشت و ما در طول آن سه ماه، در شرایط عالی بودیم تا اینکه وارد اسرائیل شدیم. 🔺اسرائیل، تل¬آویو، منطقه رمت گن! تل‌آویو (به عبری: תל אביב-יפו) و (به عربی: تل أبيب/تلّ الربيع) (تلفّظ: تل‌آویو یافو به معنای «بهارتپّه») دوّمین شهر پر جمعیّت اسرائیل که در ساحل دریای مدیترانه واقع شده است. شهر تل‌آویو، «پایتخت تجاری» کشور اسرائیل و مرکز استان تل‌آویو محسوب می¬شود. تل‌آویو در دهه ۱۸۸۰ میلادی، در مقابل شن‌زارهای خشـک شهر یافا توسّط یهودیان مهاجری ساخته ‌شد که توانایی مالی زنـدگی در شـهر عرب‌نشین یافا را نداشتند. شهر تل‌آویو دارای آب و هوای معتدل مدیترانه‌ای است. جمعیّت شهر تل‌آویو در سال ۲۰۰۹ میلادی حدود ۴۰۳٫۷۰۰ نفر بوده‌ است که این رقم شامل کارگران و دانشجویانی که محلّ اقامت رسمی خود را تغییر نداده‌اند، نمی¬شود. تعداد خانوارهای شهر ۱۸۸ هزار است که ۵۶ درصد از آن‌ها خانواده و 44 درصد مجرّد هستند، امّا با احتساب شهرهای پیوسته به آن که «تل‌آویو بزرگ» نامیده می¬شود، دارای جمعیّتی ۳٫۳ میلیون نفری می¬شود. تل‌آویو بزرگ شامل چندین شهر به هم پیوسته از ‌جمله یافا (יפו)، رمت¬ گن (רמת-גן)، پتح تیکوا (פתח-תקווה)، هد هشارون (הוד-השרון)، رمت هشارون (רמת-השרון)، گیواتائیم (גבעתיים) و چند شهر کوچک دیگر است. فضای شهر تل‌آویو با دیگر شهرهای اسرائیل به‌خصوص شهر اورشلیم تفاوت چشمگیری دارد. تل‌آویو با ساحل طولانی دریای مدیترانه، آزادی‌های اجتماعی فراوان و تبدیل شدن به پایتخت بازرگانی و اقتصادی اسرائیل، یکی از شهرهای جهانی به حساب می‌آید. به‌خاطر جاذبه¬های فراوان اجتماعی و مدنی که دارد، اغلب مؤسّسات تحقیقاتی، مدارس، مراکز علمی، سیاسی و حتّی ابر کتابخانه¬ها در این شهر مستقر هستند. تا آن‌جا که تل‌آویو به شهری معروف است که «هرگز به خواب نمی‌رود!» بدین‌گونه که تا دیرترین ساعات شب نیز برخی خیابان‌ها و به‌خصوص مراکز تفریح شبانه از جمعیّت موج می‌زند. ادامه ...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی‌ و سوم» 🔺لطفاً با دقّ
از این چیزها که بگذریم، تل‌آویو یکی از مراکز مهمّ «آموزشی» اسرائیل نیز محسوب می¬شود. با وجود اینکه دانشگاه تل‌آویو سال¬ها پس‌از تأسیس دانشگاه عبری اورشلیم برپا شد، ولی به سرعت توسعه یافت و در ظرف چند سال به بزرگ‌ترین دانشگاه اسرائیل با ۱۰۶ بخش و دانشکده، ۹۰ مرکز پژوهشی و علمی تبدیل شد که دو مدرسه تحصیلات عالی را نیز زیر نظارت خود دارد. همچنین دانشگاه مذهبی «برایلان» که در سال ۱۹۵۵ میلادی تأسیس شد نیز در شهر «رمت گن» در حومه تل‌آویو قرار دارد. در ایـن دو دانـــشــــگاه روی ‌هـم‌رفــتــه بـیـش از ۵۰٫۰۰۰ دانـشـــجوی اســـرائـیلی به همـراه تـعـداد بسیار زیادی از دانشجویان دیگر کشورها تحصیل می‌کنند. دانشگاه برایلان یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های اسرائیل است که پس‌از اعلام استقلال اسرائیل، توسّط پینحاس شورگین تأسیس گردید. وی گروهی از پژوهشگران «یهودی‌ الاصل آمریکایی» را که دارای گرایش¬های مذهبی و سنّتی بودند، برای اجرای این طرح به دور خود گرد آورد. بیش‌ترین اطّلاعاتی که می-شود از طریق منابع آشکار درباره این دانشگاه به دست آورد عبارت است از: شعار: سنّت تعالی؛ نوع: دولتی؛ تأسیس شده: 1955م؛ رئیس: دنیل هرشکوویتز؛ رئیس دانشگاه: میریام فاوست؛ مدیر: مناکم گریبنلام؛ معاونان رئیس: آری زبن، جودت هیمف؛ کارمندان مدیریّتی: 1250 نفر؛ دانشجویان: 26003؛ کارشناسی: 17345؛ تحصیلات تکمیلی: 6806؛ دکترا: 1852؛ موقعیّت: رمت گن، اسرائیل؛ پردیس: شهری؛ و... بحث ما دقیقاً از همان¬جاست؛ یعنی دانشگاه برایلان منطقه رمت گن تل¬آویو اسرائیل! رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
💠 👈نامه واقعی به خدا ( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود) این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است. که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری میشود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ، اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه و نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید : نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود. این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
از این چیزها که بگذریم، تل‌آویو یکی از مراکز مهمّ «آموزشی» اسرائیل نیز محسوب می¬شود. با وجود اینکه د
داستان های کوتاه و آموزنده: 👇قسمت ۳۴👇 🔺تعاریف و مطالب پیرامون اسرائیل، از زبان سمن است، نه اعتقاد نویسنده! کلّاً دانشگاهی مذهبی به نظر می¬آید. مخصوصاً اینکه در ساعات خاصّی از شبانه‌روز، بعضی اماکن را جهت مشاوره مذهبی، تنهایی و خلوت معنوی پیش‌بینی کرده‌ا‌ند. از وقتی وارد این دانشگاه شدم، خیلی جذبم کرد. محیط زیبا و شکیلی دارد و علاوه بر فضای سبز و درختانش، معماری اروپایی مرسوم را ندارد، بلکه مثل بعضـی از اماکن تاریخی، قدری تلاش شده است که رنگ و بوی تاریخ، سنّت‌های مورد احترام و ارزش بشر را هم به خودش بگیرد. وارد اتاقی شدیم که بالایش نوشته بود سرپرست آمار، اتاق کناری هم رئیس منابع انسانی و اتاق روبرویی هم مدیریّت جذب دانشجو . روبروی مردی حدوداً هفتادساله با ریش کاملاً سفید، کلاه مخصوص یهودیان با عینکی بسیار کوچک و قیافه¬ای خندان نشستیم. ما را حسابی تحویل گرفت و خودش از ما پذیرایی کرد. بعد هم در فاصله یک متری ما، یک صندلی گذاشت و نشست. بعد شروع کرد و با زبان انگلیسـی به من گفت: «شما باید خانم سمن از افغانستان باشین! تعریف شما رو خیلی شنیدم و از توانمندی¬های شما کاملاً آگاهم. حتّی رزومه تحصیلی شما در دانشگاه¬های اروپا رو هم دیدم. رشته تخصّصـی شما زبان هست و بسیار علاقمند به زبان فارسی. یا بهتره بگم قندشیرین و شکر¬شکن پارسی! درسته؟» خیلی محترمانه لبخندی زدم و تأیید کردم. خیلی حرف زدیم؛ شاید نیم ساعت با هم گپ زدیم و خندیدیم و چیز یاد گرفتم! تا اینکه گفت: «نمی¬دونم چه مشکلاتی برای شما پیش اومده؛ ینی تا حدودی می¬دونم، امّا تا وقتی جای شما نباشم، نمی¬تونم درک کنم که چقدر زجرآور و ناراحت‌کننده بوده. ما می¬خوایم این اشتباه و خطای دوستان رو جبران کنیم.» با کمی تعجّب گفتم: «جسارتاً از کدوم خطا و اشتباه صحبت می¬کنین؟!» گفت: «از رنج¬هایی که تو اون جزیره متحمّل شدین و وقایع قبلش و بعدش و خلاصه اون مسائل!» گفتم: «آهان، بعله! می¬فرمودین!» گفت: «به ما اجازه جبران بدین. ماهدخت به ما گفت که شما از جنس اون خرابکارها نیستین و شما رو به‌خاطر یه سوءتفاهم به اون شرایط دچار کردن. بگذریم. نمی¬خوام از اشتباهات دوستان بگم. فقط باید خدمت شما عرض کنم که ما آماده جبران هستیم. خودتون بگین! برای جبران لطماتی که از نظر روحی و جسمی دیدین و یا هر لطمه دیگری که دیدین، پیشنهاد خاصّی دارین؟ هر چی که باشه من می¬پذیرم و در حدّ توانم انجام خواهم داد!» لحن و کلام و متانتی که داشت، اجازه نمی¬داد فکر کنم دارد خودش را لوس می¬کند و یا قصد بازارگرمی دارد. شوکّه شدم. فکر نمی¬کردم این چیزها مطرح بشود. قبلاً فکر می¬کردم می¬رویم اروپا گردی و مثلاً خودمان را گم‌و‌گور می‌کنیم که ردّی از ما نداشته باشند، چند ماه دیگر هم به خانه برمی¬گردم و...! پیرمرد ادامه داد: «من هیچ عجله¬ای برای شنیدن جواب و پیشنهاد شما ندارم. چرا که شما ذی¬حق هستین و تصمیم با شماست! حتّی اگه دوست داشته باشین که فکر کنین، به خرج من تو همین شهر تا هر زمانی که دلتون می‌خواد بمونین و فکر کنین. با خیال راحت فکر کنین و جوابتون رو بدین!» یک نگاه به پیرمرد کردم، یک نگاه به سقف، یک نگاه به زمین، یک نگاه به ماهدخت، یک نگاه به گذشته¬ام، یک نگاه به خانواده¬ام، یک نگاه به جوانی و موقعیّت پیشرفتم! با خودم گفتم: «مگه هر که اسرائیل موند و درس خوند و تو بهترین دانشگاه اروپا فرصت مطالعاتی گرفت، آدم بدیه؟ مگه حتماً جاسوس، پست و کثیف می-شه؟ خب نه! پس من چه از این ماهدخت ورپریده کم‌تر دارم که باید به افغانستان برگردم و تو استرس و تهدید دشمن زندگی کنم و مدام خبر بد و خبر کشته شدن دوستان و داداشام و... رو بشنوم؟!» با خودم گفتم: «چند ماه می¬مونم هر چه بادا باد! نهایتش اینه که یا فرار می¬کنم یا می¬مونم و یا می¬میرم. من که دو سه بار تا حدّ مرگ رفتم و برگشتم، این دفعه هم روش! امّا بذار بمونم و یه چیزی یاد بگیرم و بفهمم دنیا چه خبره! چه خبره مدام جهان سوّم، مدام استرس، مدام شرایط بحران، مدام ترور و تروریسم! ولم کن! بذار برای خودم تصمیم بگیرم.» قبلش هم ماهدخت خیلی با من حرف زده بود و از شرایط قبلی زندگی¬ام در کشورم ناامیدم کرده بود. به علاوه اینکه من همه ‌چیزهایی که برایشان تلاش می¬کردم و حفظشان برایم مهم بود را از دست داده بودم؛ از جمله خانواده¬ام، محلّه قدیمی، داداشم، موقعیّت کاری، بابای مهربانم و... حالا برگردم چه بگویم؟ بگویم سلام؟! بگویم سمن هستم؟! بگویم پیدا شدم؟! بگویم ببخشید چند وقت گم‌و‌گور شـدم؟! بگویم کجا بودم؟! چـطوری بـگویم بیایید با مـن طـبیعی باشـید؟! این هم در محلّه قدیمی، سنّتی و جهان سوّمیِ ما که... در همین فکرها بودم که با صدای آن پیرمرد رشته افکارم پاره شد. «سمن! خانم سمن! اینجایین؟!» گفتم: «بله، بله، بفرمایید!» گفت: «دخترم! پیشنهادت چیه؟ اصلاً پیشنهادی داری؟!»