eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
معيار ارزش علامه محمدتقي جعفري (رحمت‌الله عليه) مي‌گفتند: برخي از جامعه شناسان برتر دنيا در دانمارک جمع شده بودند تا پيرامون موضوع مهمي به بحث و تبادل‌نظر بپردازند. موضوع اين بود: ارزش واقعي انسان به چيست؟ براي سنجش ارزش بسياري از موجودات، معيار خاصي داريم. مثلاً معيار ارزش طلا به وزن و عيار آن است. معيار ارزش بنزين به مقدار و کيفيت آن است. معيار ارزش پول پشتوانه آن است؛ اما معيار ارزش انسان‌ها در چيست؟ هرکدام از جامعه شناسان، سخناني گفته و معيارهاي خاصي ارائه دادند. هنگامي‌که نوبت به بنده رسيد، گفتم: اگر مي‌خواهيد بدانيد يک انسان چقدر ارزش دارد، ببينيد به چه چيزي علاقه دارد و به چه چيزي عشق مي‌ورزد. کسي که عشقش يک آپارتمان دوطبقه است، درواقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسي که عشقش ماشينش است، ارزشش به همان ميزان است. اما کسي که عشقش خداي متعال است، ارزشش به‌اندازه خداست. علامه فرمودند: من اين مطلب را گفتم و پايين آمدم. وقتي جامعه شناسان سخنان من را شنيدند، براي چند دقيقه روي پاي خود ايستادند و کف زدند. هنگامي‌که تشويق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزيزان، اين کلام از من نبود، بلکه از شخصي به نام علي (عليه‌السلام) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه مي‌فرمايند: ارزش هر انساني به‌اندازه چيزي است که دوست مي‌دارد. وقتي اين کلام را گفتم، دوباره به نشانه احترام به وجود مقدس اميرالمؤمنين علي (عليه‌السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاري کردند. @dastan9 🖤
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 288 هنوز مردد مقابل در خانه ایستاده‌ام که زن دیگری، نوزاد به بغل و بی‌توجه به من وارد خانه می‌شود. نکند فقط برای پذیرش خانم‌هاست و ورود آقایان ممنوع باشد؟! کمی خم می‌شوم و صدایم را بالا می‌برم: - یا الله... یا الله... و به امید این که کسی صدایم را شنیده باشد، اندکی منتظر می‌مانم. وقتی جوابی نمی‌گیرم، دوباره بلند صدا می‌زنم: - یا الله... ناامیدانه به دیوار تکیه می‌دهم. انگار صدایم را نشنیده‌اند. دستانم خواب رفته‌اند زیر وزن سلما. ناگاه صدای قدم‌های کسی روی موزاییک‌های حیاط امیدوارم می‌کند. صدای قدم‌ها وقتی به در می‌رسد، متوقف می‌شود و بعد صدای زنانه‌ای می‌گوید: - مین؟(کیه؟) سریع تکیه از دیوار می‌گیرم و برمی‌گردم به سمت صدا. زن جوانی ست با جلیقه سپید و سرخ هلال احمر که از مردم خود سوریه است. به من و کودکِ در آغوشم نگاه می‌کند و احتمالاً ماجرا را حدس می‌زند. سلما با دیدن زن، سرش را در آغوشم پنهان می‌کند. - مرحبا اختی. هیدی ابنۀ مو عندو ابوین. أ يمكنك الاعتناء به؟(سلام خواهرم. این دختر پدر و مادر نداره. می‌تونید ازش نگهداری کنید؟) زن جوان قدمی جلو می‌گذارد و دقیق‌تر به من و سلما نگاه می‌کند. بعد سری تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: - ای... اتفضل...(آره... بفرمایید...) با دست اشاره می‌کند به در تا وارد شوم. قدم به داخل خانه می‌گذارم و همان‌طور که از سردرش معلوم بود، گویا خانه بزرگ و زیبایی ست. حتماً صاحب خانه از بقیه مردم شهر ثروتمندتر بوده. حالا اما، این خانه تبدیل شده به مقر هلال احمر و جمعیت زیاد زنان و کودکانی که در حیاط ازدحام کرده‌اند، نشان می‌دهد اوضاع بهداشت و درمان در این منطقه چندان روبه‌راه نیست. نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدالشهدا بخاطر نهی از منکر به قتلگاه میره شما هم هی حسین حسین میگید و به هیچ قتلگاهی نزدیک نمیشید ... @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ع) و سایر شهدای کربلا چگونه اتفاق افتاد؟ 🔹بنی اسد، با کمک امام سجاد (ع) ابدان مطهر شهدای کربلا را سه روز پس از واقعه عاشورا دفن کردند. 🔸پس از شهادت امام حسین علیه اسلام و اهل بیت و اصحاب ایشان در دهم محرم سال 61 هجری قمری، بدن های قطعه قطعه و خون آلود آنان بر زمین ماند تا آنکه در پایان روز دوازدهم محرم الحرام، قوم بنی اسد با کمک امام سجاد (ع) شهدا را دفن نمودند. 🔹در رابطه با چگونگی دفن شهدای کربلا، روایات فراوانی وجود دارد که همه روایات بر دفن شهدا توسط بنی اسد اتفاق نظر دارند اما در چگونگی آن تفاوتهایی ذکر کرده‌اند. 🔸شیخ مفید در کتاب ارشاد اینگونه نوشته است: 🔻«گروهی از بنی اسد که در غاضریه بودند، نزد اجساد مطهر امام حسین(ع) و یارانش آمده و بر آنان نماز خواندند و آنان را دفن کردند، بدین ترتیب که حسین(ع) در همین جایی است که اکنون قبر شریف اوست و فرزندش علی‌اصغر (ع) کنار پای حضرت دفن است. برای دیگر شهیدان گودالی در پایین پای حسین(ع) کنده و همگی را گردآورده و در آنجا دفن کردند، و عباس بن علی(ع) را در همان‌جا که به شهادت رسیده بود، سر راه غاضریه همان جایی که اکنون قبر اوست، دفن نمودند». 🔹علاوه بر شیخ مفید، بلاذری در انساب الشراف و مسعودی در مروج الذهب نیز بر همین باورند که 🔻امام حسین علیه السلام و دیگر شهدا یک روز پس از شهادت و بعد حرکت سپاهیان عمر سعد به سمت شام یعنی یازدهم محرم توسط اهل غاضریه از بنی اسد دفن شدند؛ ✳️ این قول مورخان اهل سنت است و شیخ مفید در الارشاد و سید بن طاووس در لهوف و ابن شهر آشوب در مناقب آل ابی طالب از مورخین و علمای شیعه هم همین قول را نقل کرده اند، ✳️با این تفاوت که شیعیان معتقداند بنی اسد با کمک امام سجاد (ع) اجساد شهدای کربلا را دفن کردند. 🔸از آنجایی که بنی اسد اهل روستایی در نزدیکی کربلا بودند و در میدان نبرد شرکت نداشتند، نمی توانستند بدون راهنمایی کسی که از همه آن شهیدان و پیکر و لباسشان شناخت کامل داشته باشد آنان را شناسایی و دفن کنند. 🔻شهدای کربلا به‌جز حضرت علی اصغر که خود امام حسین (ع) آن را دفن نمود و حر بن ریاحی که نزدیکانش مانع بریدن سر از پیکرش شدند، هیچ کدام سر در پیکر نداشتند و این اتفاق، کار شناسایی شهدای کربلا را غیر ممکن می‌ساخت و بنا بر نظر شیعه، دفن امام را جز امامی مانند خودش بر عهده نمی‌گیرد. 🔻با دلایل ارائه شده بر عدم امکان دفن شهدا توسط بنی اسد بدون کمک راهنما، می‌توان به این نتیجه رسید که امام سجاد (ع) در دفن شهدای کربلا حضور داشتند؛ و حضور ایشان نیز باید خارج از اسباب عادی صورت گرفته باشد و این مطلب نیز به وسیله روایتی که از امام رضا علیه السلام نقل شده؛ تایید می‌شود چراکه امام سجاد (ع) در روز یازدهم با کاروان اسرا به سمت کوفه حرکت کردند و در روز دوازدهم در مجلس ابن زیاد به روشنگری مشغول بودند تا اینکه در هنگام غروب، ابن زیاد اسرا را به زندان فرستاد؛ اینگونه برداشت می‌شود که امام علیه اسلام فرصتی پیدا کردند که اندکی دور از اذیت و آزار یزید قرار گیرند لذا با بهره گیری از امدادهای غیبی به دشت کربلا آمدند 🔻و بدنهای شهداء را سه روز بعد از واقعه کربلا در روز سیزدهم محرم به کمک مردان طایفه بنی اسد که با تحریک زنانشان به سوی دشت کربلا آمده بودند دفن می کنند. 🔹علامه مجلسی در کتاب بحارالانوار اینگونه می‌گوید: 🔻«از برخی راویان نقل شده که نزد امام رضا(ع) بودم. علی بن ابی حمزه وابن سراج و ابن مکاره وارد شدند. پس از سخنانی که میان آنان و امام درباره امامتشان گذشت، علی بن ابی حمزه گفت: از پدرانت برای ما روایت شده که عهده‌دار امر دفن امام، جز امام نمی‌شود، پس بگو حسین بن علی(ع) امام بود یا نه؟ 🔻گفت: امام بود. 🔻پرسید چه کسی عهده‌دار کار او شد؟ 🔻گفت: علی بن الحسین(ع). 🔻پرسید او کجا بود؟ 🔻او که دست ابن زیاد اسیر بود! 🔻گفت: بی‌آنکه دشمنان بفهمند بیرون آمد و پدرش را دفن کرد و برگشت. 🔻امام رضا(ع) در ادامه فرمود: خدایی که می‌تواند امام سجاد(ع) را به کوفه ببرد تا پدرش را دفن کند، می‌تواند صاحب امر امامت را به بغداد برساند تا عهده‌دار کفن و دفن پدرش شود و برگردد، در حالی که نه در زندان است نه اسیر.» 🔹مقرم در کتاب مقتل الحسین (ع) نیز می‌گوید: 🔻چون امام سجاد(ع) آمد، بنی اسد را دید که کنار کشتگان گرد آمده‌اند و سرگردانند؛ نمی‌دانند چه کنند و کشته‌ها را نمی‌شناسند، چون بین بدن‌ها و سرهای مقدس جدایی انداخته بودند و گاهی از بستگان آنان می‌پرسیدند؛ امام سجاد به آنان خبر داد که برای دفن این اجساد پاک آمده است. آنان را با نام و مشخصات معرفی کرد. هاشمیان را از دیگران شناساندند. ناله و شیون برخاست و اشک‌ها جاری شد و زنان بنی اسد مو پریشان کردند و سیلی به صورت زدند و بلند گریه کردند. 🔻سپس امام سجاد (ع) به محل قبر آمد، کمی از خاک‌ها را کنار زد،
🩸آمدن إمام سجاد علیه‌السلام برای دفن پیکر مطهر سیدالشهداء علیه‌السلام و شهدای کربلا... | خاک و خورشید، چه بر سر پیکر مطهر شهدای کربلا آورده بود... در نقل‌ها آمده است: 🥀 بعد از که گذشت سه روز از عاشورا وقتی که بنی اسد، بر بالای بدن پاک و مطهر سیدالشهدا علیه‌السلام رسیدند، او از روی نشانه های امامت و نوری که از او ساطع می‌شد، شناختند. دور پیکر امام علیه‌السلام را گرفتند و شروع به گریه و زاری در اطراف او کردند. 📋 و حٰاوَلوا تَحريكَ عضوٍ من أعضائه، فلَم يَتمكّنوا. ▪️سعی کردند یکی از اعضای او را جابجا کنند، اما نتوانستند. 🥀 یکی از آنها گفت: چگونه ما می توانیم این بدن‌ها را دفن کنیم؟! ما از کجا می‌دانیم که هر جسد از آن کیست؟! 📋 و هُم كما تَرونَ جُثثٌ بلا رؤوس، قد غَيّرتْ مَعالمَهُم الشّمسُ و التّرابُ ▪️خودتان هم می‌بینید که اینها اجسادی هستند بدون سر؛ خاک و خورشید، وضعشان پریشان کرده است. 🥀 در همین حینی که مشغول صحبت باهم بودند، سواری را مشاهده کردند که نزدیک آن ها می آمد و نقاب بر صورت زده بود. آن ها _به گمان اینکه این سوار از بنی امیه است _ از اجساد فاصله گرفتند و دیدند که آن مرد از اسب پیاده شد و در حالی که کمرش، منحنی شده، آرام آرام از کنار اجساد، رد می‌شد؛ 📋 حتّى إذا وَقعَ نَظرَهُ على جسدِ الحسين رَمَى بِنَفسِه عليه، و احتَضَنه، و جعلَ يَشمّه تارةً، و يُقبّله أخرى، و هو يَبكي و قد بَلّ لِثامُه مِن دموع عينيه، ▪️تا اینکه که چشمش به بدن امام حسین علیه‌السلام افتاد ، پیش آمد و خود را بر آن انداخت ، آن را در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن.گاهی آن ها را می بوسید و گاهی آن را می بویید. آن قدر گریه کرد تا نقاب چهره اش، خیس از اشک شد و می فرمود: 📋 «يا أبتاه بِقَتلك قَرّتْ عيونُ الشّامتين، يا أبتاه بِقتلك فَرِحت بنو أميّة، يا أبتاه بعدك طالَ حُزنُنا، يا أبتاه بعدك طالَ كَربُنا» ▪️پدرجان! با کشتن تو، چشم های مردم کوفه و شام، روشن شد. پدرجان! با کشتن تو، بنی امیه خوشحال شدند. پدرجان بعد از تو اندوه ما طولانی است و غصه هایمان تمامی ندارد. 🥀 سپس رو به بنی اسد کردند و به آنها فرمودند: چرا دور و بر این اجساد ایستاده‌اید؟ گفتند: ما آمدیم آن را تماشا کنیم.حضرت فرمود: قصد شما چه بود؟ آنها گفتند: بدان ، ای برادر ، اکنون ما آنچه را در دل خود داریم در مورد آن جنازه ها به تو می گوییم. 🥀 ما آمده‌ایم تا جسد امام حسین علیه‌السلام و اصحاب او را به خاک بسپاریم و مشغول این کار بودیم که تو از دور نمایان شدی و ما به گمان اینکه تو از اصحاب بنی امیه هستی، دست از کار کشیدیم. 🥀 سپس امام علیه السلام ، خطی را روی زمین کشیدند و رو به بنی اسد کرده و فرمودند: اینجا را حفر کنید. بنی اسد مشغول حفر شدند. سپس حضرت دستور دادند که هفده جسد را در آن حفره به خاک بسپارند. سپس کمی آن طرف تر خطی را روی زمین کشیدند و دستور دادند تا آن جا را حفر کنند و باقی جسدها را در آن به خاک بسپارند به جز یک جسد را... 📚مقتل الحسین علیه‌السلام، بحرالعلوم ص۴۶۶
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 289 پشت سر زن جوان، از کنار صف طولانی زنانی که برای گرفتن دارو آمده‌اند می‌گذرم که ناگاه مردی میانسال به سمت‌مان می‌آید و رو به همان زن جوان، سری به نشانه پرسش نشان می‌دهد که احتمالا یعنی: اینا کی‌اند؟! مرد میانسال هم جلیقه هلال احمر پوشیده است و احتمالا مدیر این‌جاست. زن به من اشاره می‌کند و چندبار دهان باز می‌کند تا حرفی بزند؛ اما گویا هیچ‌کدام زبان هم را بلد نیستند. مرد با اخم و از پشت عینک بزرگش به من نگاه می‌کند. انگار شک دارد حرفی بزند؛ شاید عربی بلد نیست. امیدوار می‌شوم که ایرانی باشد و می‌گویم: - سلام آقا! شما ایرانی هستید؟ صورتش از هم باز می‌شود؛ حق هم دارد. دیدن یک هم‌زبان در دیار غربت، مانند وزیدن نسیم خنک در یک اتاق گرم و دم کرده است. لبخند گرمی می‌زند: - سلام! بله، جعفری هستم، مسئول این‌جا. امرتون؟ لهجه ندارد؛ اما آهنگ کلامش شبیه مردم یزد است. با چشم به سلما که با دیدن این محیط جدید و آدم‌های غریبه، محکم‌تر از قبل به من چسبیده است اشاره می‌کنم و می‌گویم: - برای همکارتون توضیح دادم. این دختر رو ما توی دیرالزور پیدا کردیم. مادرش کشته شده، از پدرش هم اطلاعی نداریم. جعفری دستی به موهای سلما می‌کشد: - به‌به، چه دختر نازی! این‌جا می‌تونیم یه مدت نگهش داریم تا بعد منتقل بشه به پرورشگاه‌های یه شهر دیگه. بفرمایید... پشت سر جعفری، وارد یکی از اتاق‌های خانه می‌شوم. اتاقی نسبتا کوچک است با یک موکت سبز رنگ و رو رفته و دیوارهایی که با نقاشی بچه‌ها پر شده است. یک گوشه اتاق چند پتو و بالش روی هم چیده شده و چند کودک، یک گوشه اتاق با هم بازی می‌کند. جعفری می‌گوید: - من یه هفته ست که اومدم این‌جا. متاسفانه تعداد بچه‌هایی مثل این خانم کوچولو زیاده. من واقعاً نمی‌دونم آینده این طفل معصوما قراره چی بشه... این‌همه بچه یتیم رو کی می‌خواد سرپرستی کنه توی این مملکت؟ کلمه به کلمه‌اش قلبم را می‌سوزاند. چه داستان تلخی ست داستان سوریه! زیر لب می‌گویم: - خدا بزرگه! می‌خواهم سلما را زمین بگذارم؛ اما دو دستش را محکم دور گردنم نگه داشته. چاره‌جویانه به جعفری نگاه می‌کنم که احتمالاً بیشتر از من راه سر و کله زدن با بچه‌ها را بلد است. جعفری آرام لب می‌زند: - بشین! مثل این که مجبورم اطاعت کنم؛ هرچند دلم شور می‌زند و باید بروم. می‌نشینم و سلما را روی پایم می‌نشانم. جعفری می‌گوید: - حالا اسم این خانم کوچولو چیه؟ سلما با همان حالت شکاک و بی‌اعتماد به جعفری نگاه می‌کند و سرش را برمی‌گرداند به سمت من. می‌گویم: - اسمش سلما ست. - چرا انقدر محکم بهت چسبیده؟ نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 290 شانه‌ای بالا می‌اندازم: - شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمی‌زنه. حین گفتن داستان سلما، تنگی نفس می‌گیرم. برای همین است که داستان را کوتاه و کپسولی بیان می‌کنم تا از شر به دوش کشیدن بار این کلمات سنگین راحت شوم. چهره درهم رفته جعفری هم نشان می‌دهد که او هم حسی مشابه من دارد. بعد از چند لحظه می‌گوید: - نیاز به روان‌پزشک داره، چیزی که البته همه بچه‌های جنگ‌زده بهش نیاز دارن. ولی خب فکر کنم این بچه موردش خیلی خاصه. دستش چی شده؟ - نذاشت دست بزنم. حرفی هم نزد. جعفری از جا بلند می‌شود و از پشت پنجره، اسمی را صدا می‌زند که آن را درست نمی‌شنوم. بعد از چند لحظه، همان زن جوان وارد اتاق می‌شود و مقابل سلما می‌نشیند تا دستش را معاینه کند. سلما دستش را پس می‌کشد و سرش را در سینه‌ام فرو می‌کند. جعفری که بالای سرمان ایستاده، کمی سر کم‌مویش را می‌خاراند و به ذهنش فشار می‌آورد. بعد به سختی و با همان آهنگ یزدی می‌گوید: - صندوق الاسعافات الاولية!(جعبه کمک‌های اولیه!) زن جوان چند لحظه با حالت گنگی به جعفری نگاه می‌کند و بعد منظورش را می‌فهمد. از جا بلند می‌شود تا جعبه کمک‌های اولیه را بیاورد. جعفری می‌خندد: - این عربی بلد نبودن ما هم داستانی شده ها! یه چیزایی یاد گرفتم؛ ولی فکر کنم خیلی به درد نخوره. آخه اینا لهجه‌شون محلیه. لبخند کم‌رنگی می‌زنم: - من نمازم رو نخوندم. باید زود برم. چکار کنم؟ - همین‌جا نماز بخون. باید آروم آروم ازش جدا شی که اذیت نشه. منم برم براش یه خوراکی‌ای چیزی بیارم... راستی، قبله هم از این طرفه. مُهر تربتم را از جیبم درمی‌آورم و در جهت قبله می‌گذارم. سلما گیج نگاهم می‌کند. می‌گویم: - بدی الصلاۀ. حسنا؟(می‌خوام نماز بخونم.باشه؟) آرام دستانش را از لباسم جدا می‌کنم و او هم مقاومتی نمی‌کند. لبخند می‌زنم: - احسنت روحی.(آفرین عزیزم.) کنارم می‌نشیند و من به نماز می‌ایستم. تا آخر نماز، با حرکت سر و چشمانش من را دنبال می‌کند. سلام نماز عصر را که می‌دهم، سرش را روی زانویم می‌گذارد. دلم می‌لرزد؛ چرا انقدر به من وابسته شده؟ اگر بگذارمش و بروم چه می‌شود؟ حس شیرین و درعین حال تلخی ست؛ شیرینی‌اش بخاطر این است که یک انسان کوچک و آسیب‌پذیر، به من پناه آورده و شاید چندقدمی به تجربه حس پدری نزدیک شده‌ام؛ و تلخی‌اش از این بابت که نمی‌توانم کنارش بمانم. شاید من هم دارم احساسی با این قضیه برخورد می‌کنم و او را دختر نداشته‌ام می‌بینم... جعفری با یک بسته کیک و شیرکاکائو وارد می‌شود و پشت سرش، همان زن جوان با جعبه کمک‌های اولیه. مقابل سلما می‌نشینند و جعفری زمزمه می‌کند: - برای دختر خوشگل‌مون خوراکی آوردم... سلما حرف‌های جعفری را نمی‌فهمد اما گرسنگی را می‌شود از چشم‌هایش خواند. زن دست دراز می‌کند به سمت سلما و با مهربانی می‌گوید: - خلینی شوف یدیک روحی. بدی تضمد جرحک.(بذار دستتو ببینم عزیزم. می‌خوام زخمتو پانسمان کنم.) نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9
هدایت شده از کانال لیستی کوثر
🌸🌱﷽🌱🌸 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° •|🚨پیشنهاد ویژه امشبمون🚨|•🔴👇 بخیر و بخیر کانالتو بی دردسر و از اینجا👇 بردار ❤️eitaa.com/joinchat/3404071064Cfd85b35b19 ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ 🥀 آشپزی کنیم با دستورات و برنامه های جذاب که دیگ نگی چی درست کنم؟ 🥀 eitaa.com/joinchat/757727287C531571fd80 🥀 بیا بهت لقمه لقمه دلبـــــــــــــــری یاد بدیم 🥀 eitaa.com/joinchat/547684562C42d0cbfc47 🥀 دنیای اشعار زیبا و دلربا مخصوص همه دوست داران آرامش 🥀 eitaa.com/joinchat/592576767C7fa62d95be 🥀 پروفایل‌‌ ایده آل ، عکسنوشته حرف دل 🥀 eitaa.com/joinchat/387711304Ca065c30006 🥀 آشنایی با قوانین حقوقی 🥀 eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851 🥀 تو محـــــــــــــــــرم خودت برای خودت لباس جذاب بدوز 🥀 eitaa.com/joinchat/2259550230C09e569fbc3 🥀 داستان های واقــعـــی 🥀 eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🥀 «آهنگ جدید، آهنگ ترکی کلیپ عاشقانه جدید» 🥀 eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3 🥀 اگه عاشق تنوعی بیا اینجا 🥀 eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be 🥀 استوری برای پدران ومادران آسمانی 🥀 eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ •|🚨ببین چه خبره اینجا؟🔴👇 🔮 سازی 😍 میز عقد🤩 💥 تاپیاز باکلاس بودن ⬅️هرچیزی رو وخاص کن 🌈eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🥀لیست از 2086 تا 3355 🥀 📆 چهارشنبه ۲۷ تير ۱۴۰۳ با 🌺eitaa.com/joinchat/1392181371C1f87ee05a5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت‌های مهدی رسولی در حسینیه معلی: اگر از مستکبرین عالم بپرسیم که دوست دارید اگر صبح چشم باز کنید چه کسی در عالم نباشد چه جوابی می‌دهند 🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناهیان: من اگر حرف‌های روشنفکری ۵۰ سال پیش اقا را بزنم برخی حزب‌اللهی‌ها به من حمله میکنن. چون حرف‌های رهبری را گوش نمیکنند و مطالعه نمیکنند. 🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۸ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 18 July 2024 قمری: الخميس، 12 محرم 1446 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام سجاد علیه السلام (بنابرقولی)، 94ه-ق 🔹دفن پیکر پاک شهدای کربلا، 61ه-ق 🔹ورود اهل بیت علیهم السلام به کوفه، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️13 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️23 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️38 روز تا اربعین حسینی ▪️46 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️48 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🔴 امام حسین کشتهٔ صحیفه ملعونه بود! 🌕 امام صادق علیه السلام فرمودند: أَنْ إِذَا كُتِبَ اَلْكِتَابُ قُتِلَ اَلْحُسَيْنُ... هنگامی که صحیفه ملعونه نوشته شد، امام حسین علیه السلام به قتل رسید! 📗الکافی، ج ۸، ص ۱۸٠ ✅ صحیفه ملعونه، عهدنامه‌ای بود که توسط ابوبکر، عمر، ابی عبیده جراح، عبد الرحمن بن عوف، سالم غلام ابی حذیفه، مغیره بن شعبه و جمعی دیگر از منافقین نوشته شد و محتوای آن چنین بود كه نگذارند خلافت و امامت مسلمین بعد از پیامبر صلی ﷲ علیه و آله به امیرالمؤمنین و اهل البیت علیهم السلام برسد و بر اساس آن مقدمات و زمینه‌های غصب خلافت و گرفتن بیعت از آن حضرت به هر صورت ممكن را فراهم نمودند؛ با نوشتن آن صحیفه اساس ظلم و ستم به اهل البیت را بنا نهادند؛ پس به حقیقت امام حسین علیه السلام در كربلا شهید نشد! بلكه ریشه این شهادت در آن روز بود..! @dastan9
🖤 ✍ قرض زیاد، انسان خوش‌قول را بدقول می‌کند 🔹روزی مرد آبروداری را دیدم که گریه می‌کرد. از وی علت را جویا شدم. 🔸او گفت: از مرد خسیسی مبلغی قرض گرفته‌ام و از پرداخت آن عاجزم. هر روز به درِب خانه‌ام می‌آید و مزاحم همسرم می‌شود. 🔹به او گفتم: چرا از او شکایت نمی‌کنی؟ 🔸گفت: به ‌خدا اگر مسئله‌ قرض نبود، خودم از خانه بیرون می‌آمدم و زیر گوشش می‌زدم ولی چون بدهکارم، اگر با او جروبحث کنم و بگویم مزاحم خانه‌ من نشو، در گوشه‌ای رفته و بلند داد می‌زند که بدهی خود را بده تا مرا دمِ درِ خانه‌ات نبینی. هرکسی هم صدای دادوفریاد او را بشنود به او حق می‌دهد که به‌دنبال بدهی‌اش آمده است. 🔅حضرت علی علیه السَّلام می‌فرمایند: «قرض زیاد، انسان خوش‌قول را بدقول می‌کند.» 💢 همان‌قدر که قرض‌الحسنه دادن مستحب است، قرض‌الحسنه گرفتن مکروه است. سعی کنیم، تا حد امکان قرض نگیریم؛ زیرا بدهی، انسان را نزد همه خوار، زبانش را کوتاه و سرش را به زیر می‌افکند. @dastan9 🖤
1_5766816259-AudioConverter.mp3
5.82M
🔳 ارتباط واقعه عاشورا با مهدویت 🎙 @dastan9
✍️ : یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت *اباعبدالله الحسین علیه السلام ..،* *بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!* *ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟* *گفت الحمدلله جام خوبه* *ارباب این باغ و قصر رو بهم داده* *دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.* *گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟* *گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،* *صدا زد آقا مشهدی علی* *خوش آمدی ..* *مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...* *این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...* *میگفت دیدم مشت علی گریه کرد* . *گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟*😭 *گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر* *دقیق حساب نوکری من رو داره* *برای هر نفر شخصا" هم چایی* *میریختم ، هم چایی میبردم ..😭.* *عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید.*.. *چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم😭* *چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود...*😭 **🚩 🖤 @dastan9 🖤
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 291 سلما نگاه ملتمسانه‌ای به من می‌کند که یعنی نجاتم بده. لبخند می‌زنم و می‌گویم - خلی شوف یدیک روحی. لاتخافی.(بذار دستاتو ببینه عزیزم. نترس.) با تردید دستش را جلو می‌برد و زن جوان، پارچه کثیف دستش را باز می‌کند. از دیدن زخم بدشکلی که روی دستانش است، دلم در هم می‌پیچد. انتظار دیدن این زخم‌ها را روی بدن امثال خودم داشتم؛ نه دستان یک کودک چهار ساله. برای این که حواسش از درد پرت شود، شیرکاکائویی که جعفری آورده است را مقابل دهانش می‌گیرم. چشمان قشنگش پر از اشک شده. با ولع شیرکاکائو را می‌نوشد و کیک را هم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم؛ دارد دیر می‌شود. به سلما که حالا پانسمان دستش عوض شده و حالش بهتر است می‌گویم: - لازم اروح. اصدقائی ینتظروننی. رح ازورک ان استطعت. هون مکانک آمن. لاتخافی. هدول اصدقاء. حسنا؟ (باید برم، دوستام منتظرمن. اگه تونستم میام می‌بینمت. این‌جا جات امنه. نترس. اینا دوستاتن. باشه؟) چشمانش پر شده‌اند از التماس برای نرفتن. الان است که گریه‌اش بگیرد. قلبم درهم فشرده می‌شود از تنهایی‌اش. تازه می‌فهمم همکاران و همرزمانم که دختر دارند، هربار موقع خداحافظی چه می‌کشند! با دستپاچگی، دنبال چیزی برای آرام کردن سلما می‌گردم. دست روی سینه‌ام می‌کشم و حرزی که مادر به گردنم انداخته را لمس می‌کنم. سریع آن را از گردنم درمی‌آورم، می‌بوسم و دور گردن سلما می‌اندازم: - اذن لاتبکی و لاتحزنی روحی. حسنا؟(حالا دیگه گریه نکن و غصه نخور، باشه؟) نگاهی به حرز که در گردنش انداخته‌ام می‌اندازد و آن را با دست باندپیچی شده‌اش می‌گیرد. احساس می‌کنم دیگر به رفتنم رضایت داده که از جا بلند می‌شوم و دستی روی سرش می‌کشم: - الله یعطیکی العافیه یارب.(خدا بهت سلامتی بده.) می‌خواهم قد راست کنم که صدای ناله‌مانندی از گلویش خارج می‌شود و دستم را می‌گیرد؛ انگار می‌خواهد بگوید اگر برنگشتی چه؟ ناخودآگاه می‌گویم: - إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.) نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9 🖤
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 292 می‌ترسم از شهادت برایش حرف بزنم و افکارش را از این که هست پریشان‌تر کنم. انگشتان زخمی و کوچکش را می‌بوسم، لبم را می‌گزم و سعی می‌کنم به چشمان نگرانش نگاه نکنم. دوباره موهایش را نوازش می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. آقای جعفری پشت سرم از اتاق بیرون می‌آید. قبل از این که حرفی بزند می‌گویم: خیلی مواظبش باشید. من سیدحیدرم، می‌تونید سراغمو از حاج احمد بگیرید. اگه لازم شد میام بازم پیشش. *** دیوار خانه سوراخ شده است؛ طوری که یک نفر به راحتی می‌تواند از آن رد شود. با اشاره به دیوار، آن را به حامد نشان می‌دهم. حامد پشت یک مبل پناه گرفته و من پشت دیوار راهرو. از پاک بودن این خانه مطمئن شده‌ایم، اما دیدن چنین سوراخی در دیوارش یعنی احتمالاً نیروهای داعش در نزدیکی ما هستند. حامد اول به خودش و بعد به سوراخ اشاره می‌کند و من سرم را تکان می‌دهم به نشانه تایید. تمام تلاشش را می‌کند که از قدم زدنش روی خرده‌شیشه‌ها و وسایل شکسته خانه، صدایی بلند نشود و در پناه دیوار به سمت آن سوراخ برود. ناگاه صدای خش‌خش چیزی، حامد را متوقف می‌کند. این احتمال از ذهن هردوی ما می‌گذرد که: کسی پشت دیوار منتظر ماست. حامد نگاهم می‌کند و سرش را تکان می‌دهد تا کسب تکلیف کند. لبم را می‌گزم و انگشت اشاره‌ام را روی لبم می‌گذارم. در سکوت، منتظر صدای دیگری می‌شویم که بودن کسی پشت دیوار را تایید کند. تا جایی که می‌شود، سرم را از پشت دیوار جلو می‌برم و نگاهی به سوراخ می‌اندازم. جز خاک و تکه‌های شکسته چوب و شیشه و آجر، چیزی روی زمین نیست و هوا غبارآلود است. چند لحظه‌ای سکوتِ وهم‌آوری که خاص منطقه جنگی ست خانه را پر می‌کند؛ همان سکوتی که حتی صدای رگبار تیراندازی و انفجار هم آن را نمی‌شکند. و دوباره صدای خش‌خش... این بار واضح‌تر؛ طوری که می‌توانم قسم بخورم کسی پشت دیوار قدم می‌زند. گاه داعشی‌ها به عمد خودشان را نشان می‌دهند که درگیری درست کنند و نیروهایمان را معطل کنند. این چند روز، هرچه شهید و زخمی داشته‌ایم، از همین خانه‌ها بوده. حامد دستی برایم تکان می‌دهد و سرش را تکان می‌دهد که چکار کنیم؟ نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا