eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ آنچه خواست خدا باشد، راهش را به زندگی‌ات پیدا می‌کند 🔹هر آنچه در این عالم اتفاق می‌افتد، چه حکمت آن را دریابید یا نه؛ برای خیری والاتر است. هرچند آن خیر به‌سادگی برایت قابل تشخیص نباشد. 🔸آرزوهایت شاید سال‌ها طول بکشد، شاید هم یک روز، ولی آنچه که خواست خداوند پشتش باشد، همواره راهش را به زندگی‌ات پیدا می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «روضه غیرقابل تصور» 👤 استاد ▪️ با حال مناسب ببنید ؛ ویژه روز 🚩 روضه جانسوز امام زمان برای ... ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤 @dastan9 🖤
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 305 اولین قدم را که برمی‌دارم و از تیررس خارج می‌شوم، صدای رگبار را می‌شنوم و
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 306 دنیا روی سرم آوار می‌شود. دروغ می‌گوید حتما... کاش دوربین دوچشمی داشتم و می‌دیدم آن که افتاده کیست؟ خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارع‌النهر پخش می‌شود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان می‌خورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند می‌کند. نور امیدی در دلم روشن می‌شود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده می‌ماند... حامد دارد جان می‌کَند؛ روی زمین. وقت تردید و مکث نیست. به کمین‌گاه تروریست‌ها مشرف هستم و دقیقاً می‌توانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون می‌خزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما می‌خواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش می‌نشانم و نقش زمینش می‌کنم. رفیقش که متوجه شده تیر غیب خورده‌اند، هراسان این سو و آن سو را نگاه می‌کند؛ اما قبل از این که متوجه شود کجا هستم، تیری به سمتش شلیک می‌کنم که به هدف نمی‌خورد؛ اما جهت شلیک را می‌فهمد. لوله اسلحه‌اش را می‌چرخاند به سمتم و... -تتق... تق... سه تیری که از کنار گوشم می‌گذرند و تنه درختی که به آن تکیه داده‌ام را می‌خراشند. سرم را خم می‌کنم و چشم می‌بندم تا براده‌های چوب به چشمانم نخورند. می‌خواهم هدفش بگیرم؛ اما او از جان‌پناهش بیرون آمده تا بهتر من را بزند و همین فرصتی ست برای رستم که کارش را تمام کند. تیر رستم، در گردنش می‌نشیند و بر زمین می‌غلتد. با خلاص شدن شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمی‌بینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین می‌کشد. نمی‌فهمم چطور از جا کنده می‌شوم تا خودم را به حامد برسانم... نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 306 دنیا روی سرم آوار می‌شود. دروغ می‌گوید حتما... کاش دوربین دوچشمی داشتم و م
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 307 چندبار سکندری می‌خورم و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را می‌کشانم تا پیکر حامد که حالا کم‌تر تکان می‌خورد. دستانم روی آسفالت کشیده می‌شوند و می‌سوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج می‌شود و سرفه‌های پشت سر هم، آن را منقطع می‌کند، صدایش می‌زنم: - حا... حامد... د... دا...داداش... سینه‌ام از تحرک و نفس زدن زیاد می‌سوزد و تیر می‌کشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهن‌کجی می‌کند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت! گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس می‌کنم. چشمانش را باز می‌کند و با دیدن من، لبخند می‌زند: - خو...ب... شد... اومدی... نفسم بالا نمی‌آید؛ شاید چو حامد نمی‌تواند نفس بکشد. از دهانش خون می‌ریزد و آرام سرفه می‌کند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را می‌گذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست می‌گذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم می‌جوشد و آتشم می‌زند. می‌دانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لب‌های حامد آرام تکان می‌خورند؛ سرم را که نزدیک‌تر می‌برم، می‌شنوم که آرام و منقطع می‌گوید: - حـ... سیـ... ـن... فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمی‌تواند. تنها چیزی ست که می‌خواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» می‌جوشد و خون می‌ریزد. حسین... همه هستی‌اش. دست خونینش را می‌گیرم و دستم را فشار می‌دهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا می‌زنم برای نجاتش: - آمبولانس! این را خطاب به رستم داد می‌زنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه می‌افتد. در دل به حامد التماس می‌کنم: - تو دیگه نه! و بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد. نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 307 چندبار سکندری می‌خورم و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌ا
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 308 بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد. همیشه حسرت می‌خوردم که چرا موقع شهادت کمیل، کنارش نبودم و حالا فهمیده‌ام همان بهتر که نبودم و ندیدم. پیشانی‌ام را روی پیشانی عرق کرده حامد می‌گذارم و صدایش می‌زنم. حامد می‌خندد؛ عمیق و شیرین. همیشه قشنگ می‌خندید، زیاد می‌خندید، برعکس من. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون می‌آید: - حـ... سیـ... ـن... حاج حسین می‌گفت تمام زندگیِ هرکس، در مرگش منعکس می‌شود؛ موقع مرگ دیگر کسی نمی‌تواند تظاهر کند. و تنها کسی موقع جان دادن از دهانش «حسین» می‌جوشد که یک عمر با حسین علیه‌السلام زندگی کرده باشد. دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کم‌کم بی‌رمق می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش می‌گیرم و باز التماسش می‌کنم: - تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر می‌کند و بعد، من می‌مانم و بیچارگی‌ام؛ من می‌مانم و دردِ بی‌درمانِ جاماندگی. چند لحظه با بهت نگاهش می‌کنم و بعد، تمام بعضی که در سینه‌ام تلنبار شده بود بیرون می‌ریزد و با تمام توان داد می‌کشم: - یا حسیــــن! سر حامد را به سینه‌ام می‌چسبانم و پیشانی‌اش را می‌بوسم؛ یک بار، دوبار... هزاران بار. انگار کمیل است که مقابلم جان داده. انگار می‌خواهم تلافی نبودنم کنار کمیل را هم بکنم. رستم شانه‌های لرزانم را می‌گیرد و فشار می‌دهد: - آقا، آمبولانس اومده، اون طرف اول فرعیه. بیاید کمک کنید بشیر رو ببریم، آقا حامد رو هم... و بغض امانش نمی‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم مسلط شوم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
✨﷽✨ 🔰 عذاب جهنّم، تجسّم اعمال انسان 💠 شنیده اید در بعضی از این رسانه های کتبی و غیر کتبی که برخی ها گفتند خدایی که _ معاذ الله _ انسان را به آن صورت عذاب می کند، با زقوم عذاب می کند، مثلاً خدای انتقامجویی است! اینها اصلاً نمی دانند که این آبرو بردن مردم، این نیش زدن به این و آن، این سلب حیثیت، این اختلاس بیت المال خودش (زقّوم) است!! لذا فرمود: اعمال شماست، (من یعمل مثقال ذرّه خیراً یره)*. فرمود: ما اینجا بساط آهنگری نداریم، شما خودتان به همراهتان می آورید. اینطور نیست که _ معاذ الله _ ذات اقدس اله در صدد انتقام باشد! فرمود: اعمال شماست که به این صورت در آمده. شما نمی دانید آبروی مومن را بردن یعنی چه، شما نمی دانید اختلاس بیت المال یعنی چه، شما نمی دانید جامعه را بیکار کردن و تولید نکردن و جلوی ازدواج را گرفتن یعنی چه! این دست و پا بستن جامعه به صورت غُل در می آید. فرمود: (و امّا القاسطون فکانوا لجهنّم حطباً: و اما ظالمان، آتشگیره دوزخند) ، از این شفاف تر؟! خُب اگر کسی واقعاً بداند و درک بکند و باور بکند که خیانت به اموال مسلمین این است، خُب دیگر دست بر می دارد؛ آبرو بردن مسلمین این است، دست بر می دارد! فرمود: ما آنجا آهنگری نداریم، هر کس می آید به همراه خودش می آورد. (اغلال) اگر هست، این است؛ (و امّا القاسطون فکانوا لجهنّم حطباً: و اما ظالمان، آتشگیره دوزخند) در سوره مبارکه نساء هم فرمود*: اینکه مال مردم را می خورد، در درونش آتش می خورد؛ دفعتاً بیدار می شود! منتها (سکره الحیاه الدّنیا)، این تخدیر شدن با لذائذ دنیا نمی گذارد آنها احساس بکنند! اگر کسی را به اتاق عمل بردند، او را مدهوش کردند، بیهوش کردند، مُغمی علیه شده، تخدیر شده؛ بدنش را ارباً ارباً که بکنند، او احساس نمی کند؛ همین که به هوش آمد، احساس می کند. خیلی ها در حال اغماء هستند، (انّهم لفی سکرتهم یعمهون)*. اینها مست مالند، مست مقامند، مست جمالند؛ این سکرت نمی گذارد که اینها احساس بکنند! بنابراین اینطور نیست که ذات اقدس اله _معاذ الله_ یک خدای خشن قهّار بی مهر نامهربان باشد! او رئوف و رحیم و ارحم الرّاحمین است که لطف و رحمت او نامتناهی است؛ ولی انسان با غُل و زنجیر به همراه خودش می رود!! 📌 سوره زلزله / آیه ۷ 📌 سوره جن / آیه ۱۵ 📌 ر.ک سوره نساء / آیه ۱۰ 📌 سوره حجر / آیه ۷۲ 📋 درس خارج تفسیر قرآن کریم 📆 قم ؛ ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ ‌‌‌‌🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ صحبت‌های دردناک زنی که تغییر جنسیت داد ☄️ قسمتی از مستند «زن چیست» که با شخصی که از نظر بیولوژیکی زن است ولی خود را میخواست با جراحی مرد کند مصاحبه شده 🖤 @dastan9 🖤
🔴 داستان کوتاه جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟ پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشه‌ی آن بلا را بشناسی. بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است. 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 308 بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد.
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 309 جنگ است دیگر؛ بی‌رحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار، همه هستی‌ات را به باد می‌دهد؛ کاری هم ندارد که آن کسی که از تو می‌گیرد، برادرت است یا رفیقت؛ کاری ندارد که با هم عقد اخوت خوانده‌اید یا نه... در جنگ فقط یک لحظه کافی ست برای بی‌برادر شدن، برای تنها شدن، برای در هم شکستن ستون یک خانواده، برای از دست رفتن امیدِ پدر و مادرها، برای سیاه شدنِ لباس سپیدِ تازه‌عروس‌ها. نمی‌توانم حامد را این‌جا رها کنم. تجهیزاتش را بشیر برمی‌دارد و پیکرش را من. به کمیل می‌سپارم کنار حامد بماند. او را روی دوشم می‌اندازم؛ الان است که تمام استخوان‌هایم زیر بار غمش خرد بشود. کمرم و سینه‌ام تیر می‌کشد از درد؛ دردِ بی‌برادری. حامد را کنار دیوار می‌گذارم و با کمک رستم، برانکارد بشیرِ بی‌هوش را از زمین برمی‌دارم. بشیر آرام ناله می‌کند. در دلم التماس می‌کنم: - حداقل تو زنده بمان... زمین انگار ناهموارتر از قبل است و دستان من ضعیف‌تر. دنیای مقابلم هم تیره شده است؛ انگار خورشید زودتر از همیشه غروب کرده. نفسم تنگی می‌کند و من بی‌توجه به سرفه‌های مداوم و اصرارهای رستم برای دست کشیدن از حمل بشیر، مُصر هستم که او را برسانم به آمبولانس. مسیر صدمتری میان درختان به اندازه صدکیلومتر طولانی می‌شود و بشیر را که در آمبولانس می‌گذاریم، رستم به راننده می‌گوید: - صبر کن، یه شهید هم داریم... و با این جمله انگار دوباره از درون می‌شکنم. برانکاردی وجود ندارد برای بردن حامد. خودم دوباره پیکر سردش را روی دوش می‌اندازم و زانوانم زیر سنگینی داغش خم می‌شود. کمیل دستش را سر شانه‌ام می‌زند: - یکم صبر داشته باش عباس جان! تموم می‌‌شه! دوست دارم سرش داد بزنم که این را بارها گفته‌ای و هنوز تمام نشده. و باز هم همان مسیر طولانی و دشواری که قبلا انقدر ناهموار و دراز به نظر نمی‌آمد. نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 309 جنگ است دیگر؛ بی‌رحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار، همه ه
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 310 صدای نفس زدن کمیل را می‌شنوم که پشت سرمان می‌آید. حامد را که به آمبولانس تحویل می‌دهم، کمیل با پشت دست عرق از پیشانی می‌گیرد و با چشمانی که نگرانی را داد می‌زند می‌گوید: - آقا شمام برید عقب! چشمانم بیش از همیشه درشت می‌شود و بلند می‌گویم: - چرا؟ حامد شهید شده، نمی‌شه منم برم. - دستور حاج احمده. همین الان بهم گفت. جانشین آقا حامد هست. شارع‌النهر هم پاکسازی شده دیگه. از حالات صورتش و از لحن گفتارش می‌توان فهمید یک جای کار می‌لنگد. می‌پرسم: - خود حاج احمد بهت گفت؟ - آره، بی‌سیم زدم شهادت آقا حامد رو اطلاع دادم. بهم گفتن سریع من و شما هم بریم عقب. توضیحی ندادن. کلافه و سردرگم، به حاج احمد بی‌سیم می‌زنم و آب پاکی را روی دستم می‌ریزد که باید برگردم؛ اما نمی‌گوید چرا و همین عصبانی‌ام می‌کند. چاره‌ای نیست. همراهِ حامد بودن خوب است؛ اما از دور شدن از معرکه جنگ ناراضی‌ام. داخل آمبولانس می‌نشینم و خودم را جمع می‌کنم. یاد حرف کمیل می‌افتم وقتی که خودم مجروح شده بودم: - رزمنده‌ها اگر ببینن نیروهای ایرانی زخمی شدن، روحیه‌شونو می‌بازن... حالا فکر کن آن نیروی ایرانی، حامدی باشد که بمب انرژی ست و با لبخندهایش، شوخی‌هایش، روضه خواندنش و شجاعتش، روحیه تزریق می‌کند در جان رزمنده‌ها. آن وقت شهادت چنین کسی می‌شود کابوس... چفیه مشکی‌ای که دور سرش بسته است را باز می‌کنم و آن را روی صورتش می‌اندازم؛ اما خیلی زودتر از آن که فکر می‌کردم، دلم برای چهره‌اش تنگ می‌شود... نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤