داستانهای کوتاه و آموزنده
#وسوسه #قسمتاول ما انسان ها گاهی از سر اجبار کاری می کنیم که بعدش پشیمان می شیم اما چه فایده! م
#وسوسه
#قسمتسوم
خواهر شوهرم وضع مالیش خوب بود اما دریغ از کمک!
یه شب که برای شام دعوتمون کرده بود، تو سرویس متوجه دستبند طلاش شدم.. وسوسه شده برشداشتم!
فروختمش.. با پولش رفتم آرایشگری یاد گرفتم و بعد از یک سال مغازه زدم!
شدم یه آرایشگر که شکر خدا در آمدش خوب بود!
دو سال بعد، با پولم همان دستبند رو خریدم و با پست فرستادم دم خونه ی خواهر شوهرم.. بدون اینکه بهش چیزی بگم!
بخدا که من نمی خواستم دزدی کنم و مجبور شده بودم!
پول اون دستبند کمک خیلی زیادی بهم کرد، حداقل دیگه شکم خودم و بچه ام سیره، لباس داریم که بپوشیم، جامون گرمه و از ترس پول گاز زمستونا بخاری رو کم نمی کنم.. از ترس پول آب دو هفته یکبار حموم نمیریم، از ترس پول برق دیگه پسرم رو از دیدن کارتون محروم نمی کنم!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#حلالم_کن #قسمتدوم یک مدت بعد از ازدواجمان، با درد شدیدی که توی پهلوی چپ ام احساس می کردم با م
#حلالم_کن
#قسمتسوم
دو ماه تو بیمارستان بستری بودم.. بعد از کلی دردسر بالاخره یک کلیه پیدا شدن برای پیوند!
بعد از عمل هم دو هفته موندم تو بیمارستان.
مادرم بیچاره پابپای من اذیت می شد و عذاب می کشید.
کم کم حالم بهتر شده بود.
اما مشکل بزرگ اونجا بود که دکتر گفت بخاطر داروهایی که مصرف میکنم هیچ وقت نباید باردار بشم!
داوود با شنیدن این حرف بشدت تو خودش رفت و اخم کرد.
بعد از این که کمی حالم بهتر شد، یک روز مادرشوهر و خواهر شوهرم ناهار اومدن پیشمون.. مادرشوهرم از عمد حرف رو کشید به بچه و اینکه هر کسی آرزو دارد بچه داشته باشد!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#اشتباه #قسمتدوم کم کم داشتم بهش حسادت می کردم.. ما هم سن بودیم اما اون کجا من کجا! از می پر
#اشتباه
#قسمتسوم
بهداد دیگه کلافه شده بود و دنبال ریشه ی ماجرا بود تا بفهمه من یهو چرا صد و هشتاد درجه عوض شدم و چی داره به سر زندگیمون میاد!
گاهی انقدر عصبی می شدم که فقط جیغ می کشیدم!
بهداد بیچاره سعی می کرد آرومم کنه اما ناموفق بود، حتی پیشنهاد کرد بریم پیش روان شناس بازم قبول نکردم.
شب و روزم با اشک و حرص می گذشت.
سانا هم بیشتر تحریکم می کرد برای طلاق!
کم کم مغزم رو خورد و من واقعا دیگه به فکر طلاق افتادم.
به بهداد که گفتم با عصبانیت کل دکور خونه رو پایین آورد اما برام مهم نبود.. من فقط طلاق می خواستم!
شب با سانا چت می کردم و گفتم که به بهداد گفتم طلاق میخوام اما اون راضی نمیشه.
گفت فردا برم پیشش اون یه وکیل خوب بهم معرفی کنه تا کارام زودتر و راحت تر پیش بره.
برای ساعت یک تو رستوران باهاش قرار گذاشتم.
کمی خرید هم داشتم زودتر رفتم خرید هامو انجام دادم و بیست دقیقه مونده به یک تو رستوران بودم.
سانا نبود.
ادامه دارد....
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐