چه کسی سر مقدس امام حسین(ع)رابرید شمر یا سنان؟
📚خیلیها معتقدند که سنان سر #حسین_بن_علی را بریدهاست، ولی عدهٔ دیگری میگویند که توسط شمر بن ذی الجوشن بریده شد و حتی در بعضی منابع چنین گفته شده است که وی پس از بریده شدن سر حسین ؟ خنجر بر داخل گلو و دهان وی وارد کرده است.
سنان بن انس نخعی در کوفه به دنیا آمد .
تواریخ، سنان را جنگجو و شاعری سبک سر و مجنون دانستهاند
از اقدامات سنان در کربلا ، کشتن حسین بن علی در روز #عاشورا و شرکت در حمله شمر و یارانش به خیمه گاه #حسین بن علی هر چند در میان مردم مشهور است که حسین بن علی به دست شمر بن ذی الجوشن کشته شده، ولی میان #تاریخ نگاران و مقتل نویسان، سنان بن انس نخعی، شهرت بیشتری در کشتن و بریدن سر مبارک دارد
در تاریخ طبری آمده : پس از آن که شمر دستور داد به حسین حمله کنند، هر کسی از هر سو و با هر وسیله ممکن بر امام یورش برد و به اندازه ای بر وی ضربت وارد کردند که ایشان در حال افتادن بود. در این حال، سنان بن انس بن عمرو نخعی با نیزه به سوی امام حمله برد و آن را بر بدن امام فروکرد و به خولی دستور داد تا سر مبارکش را از #بدن جدا کند. خولی خواست امام را بکشد، ولی بر خود لرزید و عقب برگشت. سنان سپس خود فرود آمد و سر از تن حضرت جدا کرد و به خولی بن یزید اصبحی داد.
گفتهاند: سنان بر سپاهیانی که به حسین نزدیک میشدند، حمله میبرد و بیم داشت سر را از او بگیرند. پس سر را گرفت و به خولی سپرد.
📚سید بن طاووس مینویسد: وقتی سنان میخواست سر مبارک حضرت را از تن جدا کند، میگفت: به خدا سوگند! سرت را از بدن جدا میکنم، در حالی که میدانم تو #فرزند رسول خدایی و بهترین #مردم از نظر نسب #پدر و #مادر هستی حتی آمده که سنان در میان قبیله خود هم مورد لعن و نفرین قرار میگرفت .
⭕️ @dastan9 🇮🇷 🌺
🔘 داستان کوتاه
#پدر
🔹دیروز در جلسه مصاحبه استخدام
پرسیدم: شغل پدر؟
گفت: شغلشان آزاد است.
گفتم: یعنی چه؟
گفت: مقداری زمین کشاورزی دارند
و در کار ادوات کشاورزی هم هستند.
گفتم: یعنی فروشنده ادوات کشاورزی هستند؟
گفت: نه!متعلق به خودشان است.
گفتم: متوجه نمی شوم!!!
گفت: تراکتور دارند.
گفتم :همه اینها که گفتی ،یعنی اینکه
پدر کشاورز هستند؟
گفت: بله.
گفتم :خوب چرا از اول نمی گویی پدرم کشاورز است؟!خوب من هم بچه کشاورز هستم. این را با افتخار بگو.
🔹یادم افتاد چند وقت قبل در موسسه با یکی از خانم های جوان منشی صحبت می کردم . پرسیدم: پدر چکار می کنند؟
🔹با شعف و افتخار گفت: پدرم پیک موتوری است. منزلمان دور است. من هر روز صبح ترک موتور پدر می نشینم و یک ساعت طول میکشد تا به محل کارم برسم.
بعد خندید و گفت: من خیلی خوشبختم ، به نظرتان چند تا دختر هستند که هر روز صبح قبل از کار این امکان را داشته باشند که یک ساعت تمام پدرشان را بغل کنند؟
به او نگاه کردم و آرام گفتم:
آفرین. خدا پدرت را حفظ کند.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📚جایگاه پدر در بستر
مهمان نوازی
امام_عسکری علیه السلام فرمودند :
روزی پدر و پسری خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدند .
حضرت جلوی پای آن ها بلند شدند ، احترامشان كرد ، آنها را در صدر مجلس نشاندند و خود ، روبه رويشان نشستند .
آن گاه دستور غذا داد ، غذا آوردند و از آن خوردند .
سپس قنبر ، طشت ، آفتابه اى چوبى و حوله اى براى خشك كردن آورد و خواست كه بر روى دست مرد ، آب بريزد .
اميرمؤمنان برخاست و آفتابه را گرفت تا خود ، آب روى دست مرد بريزد .
آن مرد ، خود را به خاک انداخت و گفت : اى اميرمؤمنان ! خداوندْ مرا در حالى كه تو بر دستم آب مى ريزى ، بنگرد؟!
حضرت فرمودند : بنشين و دستت را بشوى . خداوند عزوجل تو را مى بيند ، در حالى كه برادر تو ـ كه امتيازى بر تو ندارد و بر تو برترى ندارد ـ دارد به تو خدمت مى كند و با اين كار ، ده برابر خدمت اهل دنيا را در بهشت مى جويد و به همين نسبت ، در دارايى هايش در بهشت .
مرد ، نشست .
على عليه السلام به وى فرمود :
تو را به حق بزرگ من _ كه تو آن را مى شناسى و حرمتش را حفظ می کنی _ و به تواضع تو براى خداوند كه خداوند به سبب آن ، جزایت داد ، بگذار من در خدمتى که ( اگر تو آن را انجام می دادی ) به تو شرافت مى دهد ، اقدام كنم .
تو را به خدا قسم ، دستت را چنان مطمئن بشوى كه اگر قنبر آب بر دستت مى ريخت ، مى شستى .
مرد ، چنين كرد .
پس از آن كه حضرت از شستن دست [ مرد ميهمان ]فارغ شد ، آفتابه را به محمد_بن_حنفيه داد و فرمود :
پسرم! اگر اين پسر ،بدون همراهى پدرش مى آمد ، من خودم آب بر دستش مى ريختم ؛ ولى خداوند عز و جل روا نمى دارد كه هرگاه #پدر و پسر در يك جا گِرد آمدند ، بينشان تساوى برقرار شود . پدر به دست پدر ، آب ريخت و پسر بايد به دست پسر ، آب بريزد .
سپس محمّد بن حنفيه ، آب بر دست پسر ريخت .
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
رفیق !
« مَرد » میخواهد
گذشتن از دلبستگیها
وگرنه تا حالا به نام خیلیهامان
واژه « شهید » اضافه شده بود ...
فرازیاز وصیتنامه:
خدایا ! میدانم که تو
مشتری جان و خون کسانی هستی
که از مال و فرزند و لذتهای دنیوی
میگذرند و به سوی تو میآیند ....
#پدر
#شهیدانه
#شهید_محمدجعفر_سعیدی
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#داستانعبرتآموز
#پدر
#قسمت١
یک روز عصر با شتاب به طرف خونه رفتم،
سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم
ساک دستی کوچمم برداشتم.بابام با صورت بی رمق برگشت سمت. به سختی گفت:خیر باشه پسرم؟گفتم برای یک مسافرت یک هفته ای تدارک دیدم با دوستام قراره بریمفردا صبح راه میوفتیم
قراره بریم شمال. پسرم کاش نری حالا من دو روزه حالم خیلی بد میشه بهت احتیاج دارم
زنگ زدم داداش احمد و زنش از فردا میان کلا یه هفتس. گفت نرو خواهش میکنم تو که میدونی احمد وقتی میاد چقدر بد اخلاقی میکنه
بسه دیگه پوسیدم تو این خونه چه خبره همش نوکری تو صبح تا شب جون میکنم شب تا صبح هم بالا سر توام یک هفته میخوام برم استراحت اصلا نبینمتون خستم کردید حلقه اشک توی چشم بابام جمع شدبرو امیدت بخدا خدا بخیرش میکنه
این آخرین مکالمه من تو اون زمان باپدرم بود...
صبح زود با سه تا از دوستام حرکت کردیم به سمت شمال غافل از اینکه اصرار های پدرم... 😞
توی راه کلی خندیدیم من هر وقت یاد پدر پیر و مریضم می افتادم سریع افکارمو پس میزدم
ولی حتی خداحافظی هم با پدرم نکردمدوستام رو به پدرم ترجیح دادم طی مسیر بارون شدیدی گرفت هوا خراب شده بود و رانندگی توی اون جاده خطرناک سخت بود همینطور که رفیقم رانندگی میکرد ماشین با سرعت شدیدی به یه چیزی برخورد کردهیچ کدوممون جرأت نداشتیم پیاده بشیم من فکر میکردم به یه بچه زده
بالاخره با ترس و لرز پایین رفتیم
#ادامهدارد
#بهخدااعتمادکن
⭕️ @dastan9 💐❤️🌺🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #پدر #قسمت١ یک روز عصر با شتاب به طرف خونه رفتم، سریع شروع کردم به جمع کردن وسای
#داستانعبرتآموز
#پدر
#قسمت٢
خونهای روی زمین بدجور حالمو بد کرد اما ماشین به حیوون زبون بسته خورده بود با اعصابی خراب رفتیم به سمت شمال توی راه سکوت بود آنقدر همه عصبی بودیم که هیچ کس جرأت حرف زدن هم نداشت
نه آهنگی مثل یک ساعت پیش پخش
شب شده بود دو تا از دوستام خواب و یکیم داشت با گوشیش بازی میکردغرق تو افکارم بودم داشتم فکر میکردم چکار کنم بیشتر بهم خوش بگذره که با صدای شدید یک کامیون
به سرعت فرمون رو چرخوندم به کنار جاده غافل از اینکه کنار جاده انتهای یه دره هست... دوستم سرم داد کشید چیکار میکنی دیوونه اون کامیون از پشت داشت میومد چکار به توداشت ولی من اونقدر غرق در افکار بودم متوجه نشده بودم
و ما حالا در حال پایین رفتم با سرعت زیادی که از کنترل من خارج بود به سمت دره بودیم.ماشین با سرعت و صدای بدی به یه درخت خورد و دیگه چیزی نفهمیدم نمیدونم کی بود که به هوش اومدم اما دیدم یکی از دوستام که جلو نشسته بود صورتش غرق خون بود اما دوتای دیگه وضع بهتری داشتنددیدم آمبولانس اومده و مارو منتقل کرد به بیمارستان دوباره یاد پدرم افتادم
آروم قطره اشکی از چشمم خارج شد من یه دستم شکسته بود شکستگی توی کتف راست
و دوتا از دنده هام دیده میشد وحالا باید از سرم هم عکس میگرفتند دو تا دوستایی که عقب نشسته بودند یکیشون یه زخم جزئی داشت
یکی هم پاش شکسته بود اما دوستی که جلو نشسته بود توی کما بود.حالا کی میخواد جواب گوی خانواده اش باشه این تا حالا شد دوتا خدا سومی رو بخیر کنه خانوادش فردا اومدن
بماند که چقدر سرم داد زدن و من منتظر که به هوش بیادهرچند وضع خودم هم افتضاح بود
#ادامه_دارد
⭕ @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز
#پدر
#قسمت٣
بالاخره دوستم بعد 27 ساعت به هوش اومد اما با مشکلاتی دیگه. هیچ خبری از دوتا دوستای دیگه نبود هرچی چشم چرخوندم دیدم نه نیستن
چند ساعتی میشد ندیده بودمشون پلیس برای گرفتن گزارش اومده بود خیلی رفت و آمدهای پلیس زیاد شده بود صدای دادو هوار مادر دوستم توی راهرو پیچیده بود به سختی از روی تخت بلند شدم من فکر میکردم که به هوش اومده نکنه بلایی سرش اومده باشه خونش پای منه.. دنده هام درد میکرد به سختی خودمو به راهرو رسوندم نمیتونستم روی پاهام وایسم
دیدم مادرش با صدای بلند گریه میکنه و کف راهرو نشسته هق هقش کل ساختمون رو برداشته بود با وحشت نگاه میکردم ببینم چه خبره دو تا پرستار زیر شونه هاشو گرفتن. و تقاضا کردن مراعات بیمارای دیگه رو بکنه... اما تا من رو دید به سمتم حمله ور شد با کیفش کوبید به کتفی که شکسته شده بود و منم آه بلندی کشیدم گفتم خانم جباری چی شده گفت چی میخواستی بشه؟ پسر دسته گلم که قرار بود آخر ماه بریم براش خواستگاری هم فلج شده هم فراموشی گرفته یخ زدم خشکم زد همونجا منم از هوش رفتموساعتی بعد که به خودم اومدم همینطور گریه میکردم عذاب وجدان سختی داشتم اون رفیقم خیلی پسر خوبی بود بخاطر من فلج شده بودچون من حواسم جای دیگه بود بخاطر صدای کامیون این بلا رو سرش اوردم اشک میریختم
حالم خیلی بد بود يکم که حال و هوام عوض شد دیدم سومی هم توراهه!بله دوتا سرباز جلوی در اتاق من بودنو تا من میخواستم تکون بخورم هوامو داشتن. يکم فکر کردم گفتم حتما کار خانواده حامده که ازم شکایت کردن با خودم گفتم عیبی نداره اگر دلشون آروم میشه من میرم
اون تا آخر عمرش فلجه
#ادامهدارد
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #پدر #قسمت٣ بالاخره دوستم بعد 27 ساعت به هوش اومد اما با مشکلاتی دیگه. هیچ خبری ا
#داستانعبرتآموز
#پدر
#قسمت۴
يکم بهتر که شدم انتقالم دادن به کلانتری و من تازه متوجه شدم جریان چیه.
سرهنگ جلوم نشسته بود
لباسا و ساک من هم دستش بود
کلی مواد ریز و درشت گذاشت جلوم
گفتم بخدا به پیر به پیغمبر نمیدونم از کجا اومده
ما چهار نفر دوست
میخواستیم بریم شمال
من پشت فرمون بودم صدای کامیون اومد و بوق بلندی زد
و من نا خواسته پیچیدم و رفتم توی دره.
همین قرار بود بریم شمال و خوش بگذره من یه پدر پیر مریض دارم
قرار بود روحیه ام تازه بشه الان دو هفته اس بیمارستانم
نگرانمه حتما
سرهنگ بخدا من بیگناهم
با همه حرفام کسی باور نکرد
و من بازداشتگاه خوابیدم
چقدر شبای سختی بود
یاد پدرم افتادم که شبا يکم پاهاشو ماساژ میدادم
غذا میذاشتم دهنش
دلم براش یه ذره شده بود
نکنه دیگه نتونم هیچ وقت ببینمش 😭
دادگاه اول تشکیل شد
و به ضرر من تموم شد
دادگاه دوم چند ماه بعد بود...
من شش ماه بود زندان میخوابیدم
و دادگاه نهایی تشکیل شد.
همه چیز داشت به ضرر من تموم میشد
#ادامهدارد
#بهخدااعتمادکن
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پدر
#قسمت_آخر
حامد به عنوان شاهد وارد شد باورم نمیشد روی پاهاش داشت راه میرفت شروع کرد به حرف زدن:اون مواد ها برای مجید بود اون وقتی تصادف شد فکر میکرد من بیهوشم
اما هوشیار بودم ولی تا دیدن این رفیق ما بیهوشه مواد رو ریخت توی ساک و جیبهاش
صابر سعی داشت جلوی مجید رو بگیره اما مجید اونقدر سریع کارها رو انجام داد فرصت هیچ عکس العملی رو به ما نداد منم که حالم بد بود و از هوش رفتم و حافظم و از دست داده بودم
و به تازگی حافظم برگشته. خود صابر با اینکه گناهی نداشت اما متواری شده بود اما الان اومده اعتراف کنه اما ما از مجید خبر نداریم...
خدارو شکر کردم بالاخره فهمیدم قضیه چیه
مجید چندتا همراه میخواسته برای عادی سازی شرایط که بتونه مواد هاشو بفروشه و چون تصادف کردیم و فهمیده پلیس قطعا میاد سروقتمون موادهاشو خواسته گردنم بندازه
و همون دو روز اول هم دیگه توی بیمارستان ندیدمش.... پدرم گفته بود خدا بخیرش میکنه...
بعد شش ماه و دوهفته برگشتم خونه
دستام میلرزید نمیدونستم پدرم وضعش چطوره
کلید رو چرخوندم و وارد خونه شدم
جای خالی پدرم رو دیدم. میخواستم از غم زیاد همونجا بمیرم که خانم احمد متوجه شد و گفت
سلام شما این مدت کجا بودید؟ گفتم پدرم؟ گفت با احمد رفتن هوا خوری خیلی بهونه شما رو میگرفت چرا تماس نمیگرفتید؟ گوشیتون هم تمام مدت خاموش بود.-روشو نداشتم وضع خوبی نداشتم حال روحیمم بد بود نشد...
یک ساعتی بعد پدرم اومدمحکم بغلش کردم
و با اشک بوسیدمش پدرمم اشک میریخت
گفتم آقا حلالم کن گفت خیلی دعا کردم خدا برت گردونه خوش اومدی پسرم من از تو راضیم
#بهخدااعتمادکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
"هانا" دختر #محمد_علی_کلی، در مورد یکی از نصایح پدرش این گونه می گوید:
زمانی که به محل اقامت پدرم رسیدیم، من و خواهر کوچکترم، با اسکورت یک محافظ به سویش رفتیم. من و خواهرم لیلا، لباس نامناسبی پوشیده بودیم که قسمت عمدهی بدنمان لخت بود. پدرم مثل همیشه خود را قایم کرده بود تا ما را بترساند و با ما شوخی کند.
وقتی همدیگر را دیدیم، به شدت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و پدرم ما را، و ما پدر را بوسیدیم. #پدر کمی ما را برانداز کرد و سپس مرا در آغوش خود گرفت و چیزی گفت که هرگز از یادم نمیرود!
چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت:
❣هانای عزیزم! تمام چیزهای با ارزش در این دنیا، توسط #خداوند با چیزهای مختلفی پوشیده شده و پنهاناند.
گفت:
کجا میتوانی #الماس به دست بیاری؟
بدون شک در اعماق زمین که زیر خروارها خاک پنهان شده است.
کجا میتوانی #مروارید به دست بیاوری؟ در اعماق دریاها و درون پوستهی سخت صدفها.
کجا میتوانی #طلا به دست بیاوری؟ در اعماق معادن، که زیر لایههایی از سنگ و خاک قرار گرفته و برای به دست آوردنش باید زحمت زیادی متحمل شوی.
سپس با نگاهی تیز و گیرا به چشمانم زل زد و گفت:
💚دختر عزیزم! بدن تو ارزشمند است؛ بسیار با ارزشتر از چیزهایی که برایت مثال زدم…
اگر آن چیزهایی که ارزششان از تو کمتر است، آنگونه پوشیده اند، پس تو هم باید خودت را بپوشانی (تا به آسانی در دسترس دیگران قرار نگیری و ارزشت کم شود).
#نصیحت_پدرانه
📣📣⛔متاسفم برای پدرهای امروزی جامعه که بچه هاشون، همسرانشون.، ناموسشون رو مثل یک کالای بی ارزش در اختیار چشم های هوس آلود جامعه میکنن و عین خیالشون نیست داداش غیرت چیز قشنگیه یکی مثل محمد علی کلی تو اون جامعه ولنگار هواسش به ناموسش هست یه عده غرب زده هم اینجوری....📣
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9 ⛔
⭕ https://eitaa.com/dastan9 ⛔⛔
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 مفهوم گذشت یعنی #پدر‼️
#دکتر_سعید_عزیزی
#یا_علی
#روز_مرد_پیشاپیش_مبارک
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐
#یا_صاحب_الزمان
#خسیس_نباش_نشر_بده 🌻
#ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#سروش
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw