داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #پدر #قسمت٣ بالاخره دوستم بعد 27 ساعت به هوش اومد اما با مشکلاتی دیگه. هیچ خبری ا
#داستانعبرتآموز
#پدر
#قسمت۴
يکم بهتر که شدم انتقالم دادن به کلانتری و من تازه متوجه شدم جریان چیه.
سرهنگ جلوم نشسته بود
لباسا و ساک من هم دستش بود
کلی مواد ریز و درشت گذاشت جلوم
گفتم بخدا به پیر به پیغمبر نمیدونم از کجا اومده
ما چهار نفر دوست
میخواستیم بریم شمال
من پشت فرمون بودم صدای کامیون اومد و بوق بلندی زد
و من نا خواسته پیچیدم و رفتم توی دره.
همین قرار بود بریم شمال و خوش بگذره من یه پدر پیر مریض دارم
قرار بود روحیه ام تازه بشه الان دو هفته اس بیمارستانم
نگرانمه حتما
سرهنگ بخدا من بیگناهم
با همه حرفام کسی باور نکرد
و من بازداشتگاه خوابیدم
چقدر شبای سختی بود
یاد پدرم افتادم که شبا يکم پاهاشو ماساژ میدادم
غذا میذاشتم دهنش
دلم براش یه ذره شده بود
نکنه دیگه نتونم هیچ وقت ببینمش 😭
دادگاه اول تشکیل شد
و به ضرر من تموم شد
دادگاه دوم چند ماه بعد بود...
من شش ماه بود زندان میخوابیدم
و دادگاه نهایی تشکیل شد.
همه چیز داشت به ضرر من تموم میشد
#ادامهدارد
#بهخدااعتمادکن
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت منتظر بودم پسرم بغلم کنه موهاش حسابی به هم ریخته بود.ترسیدم جلو برم و
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
پناهش دادم. یک هفته ای پیشم موند. شوهرمم از بودنش خوشحال بود. بعد یک هفته گفت باید بره ببینه چه خبر شده. تا بره و برگرده از اون۱۵ سال بیشتر بهم سخت گذشت. وقتی برگشت با پسر بزرگم و عروسم برگشت. اصلا فکرش رو نمیکردم که روزی برسه من همه رو کنار خودم داشته باشم. پنهانی از پدرشون اومده بودن. با اینکه دیگه بچه هامبزرگشده بودن ولی پدرشون تهدیدشون کرده بود که اگر روزی سراغ من رو بگیرن از ارث محرومشون میکنه.
عروسم دختر عمهی پسرم بود ولی قول داده بود به کسی نگه. الان خیلی احساس خوشبختی میکنم.هر روز بچه هامو میبینم. پسر بزرگم رفت و آمدش با من رو پنهان میکنه.ولی کوچیکه به همه گفته و از من خواسته با براش برم خاستگاری. احترام پدرش رو حفظ میکنه ولی بهش گفته که مادرم خیلی حق داره. اونم لج کرده برای اون یکی پسرم همه چی خریده ولی مال کوچیکه هیچ کاری نمیکنه.
منم سهم ارثم رو کامل دادمبه پسرم
خدا خودش میدونه که من تحت فشار بیمار شدم.همسر دومم خیلی درکش بالاست. توی زندگی اذیتم نکرد و اجازه داد به مرور خوب بشم. از وقتی هم پسرم برگشته خوب خوب شدم.
#بهخدااعتمادکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #اعتماد من و بهترین دوستم با وجود شباهت هایی که داشتیم ولی کلی تفاوت هم داشتیممن
#داستانعبرتآموز
#اعتماد
من روز به روز به نادر مشکوک تر میشدم
و به حرف مهشید رسیدم.مهشید به حرفش عمل کرد. بالاخره تونست مچ سعید رو بگیره. یه روز برام زنگ زد:سلام _سلام چرا گریه میکنی مهشید؟ _دیروز سعید و تعقیب کردم، حدسم درست بود نشسته بودن توی پارکدهمونجا رفتم جلو یه سیلی خوابوندم توی گوش سعید.یه لیوان آب طالبی دست سعید بود گرفتم و پاشیدم تو صورت دختره.حالا خوبه دختره کی بود؟؟؟طناز هم دانشگاهیمون. باورم نمیشد طناز یه دختری بود که منو مهشید ازش تنفر داشتیم.همیشه هم کل کل داشتیم
باورم نمیشد اینجوری زهرشو به زندگی
مهشید ریخته باشه مهشید ادامه داد_قیافشون دیدنی بود.کل لباس طناز خیس شده بود و مثل موش آب کشیده شده بود.جلوی طناز گریه نکردم صاف و با غرور وایستادم.بعد دوییدم سمت خونه سعید صدام میزد و میگفت مهشید اشتباه میکنی.دست بردیا رو گرفتم و اومدم خونه بابام.
تازه عکسشون رو هم برای دادگاه گرفتم.
کل مهریه ام رو هم میزارم اجرا تا حالیش بشه خیانت چیه. _مهشید ببین شاید توضیحی داشته باشه بذار حرف بزنه عجله نکن اما گوش نکرد.
بهش گفتم مهشید یه فرصت دوباره به زندگیت بده اون زندگی ارزش فرصت دوباره رو داره.
اما مهشید میگفت زندگی با منو به طناز
فروخت... حالا من با نادر مونده بودم چکار کنم
چند بار که حواسش نبود کلی دقت کردم و رمز گوشیش رو یاد گرفتم. یه روز تا رفت حموم گوشیش رو برداشتم و رفتم قسمت پیامها...
#ادامه دارد
#بهخدااعتمادکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #اعتماد اونی که نباید اتفاق افتاده بود... پیام هاشون رو به خیال اینکه من رمز و
#داستانعبرتآموز
#اعتماد
مهشید طلاق گرفتبردیا در هفته سه روز پیش مهشید و بقیه هفته پیش پدرش بود...
یکم که آتیش مهشید خوابید افسردگیش شروع شد و فهمیده بود همونی که طناز میخواسته شده درست تو زمین طناز بازی کرده بود.
پشیمون بود اما غرورش اجازه نمیداد بگه.
نادر و هرطور شده خونه نگه میداشتم
نمیذاشتم حوصله اش سر بره. کلی شاد بودیم و معنی زندگیو تازه فهمیده بودیم نادر هم به نوبه خودش تلاش میکرد عصر هامیرفتیم پیاده روی و رستوران. یک روز دیدم به شماره طناز پیام داد و گفت از زندگیم گمشو بیرون.
من عاشق زن و زندگیمم. و بلاکش کرد.
چندباری طناز پیگیر شد حتی یه بار اومد در خونه نادر درو باز کرد و رنگش پرید
منم رفتم و دیدم طناز شروع کرد به حرف زدن منو نادر عاشق همیم و... منم گفتم من از نادر مطمئنم نادر هم از خونه بیرونش کرد...
حالا دیگه از زندگیم مطمئن بودم.
هم من به مشکلات اخلاقیم پی بردم هم نادر به خودش اومدو حالا یه دختر هم داریم.
دارم سعی میکنم دوباره مهشید و سعید و راضی کنم برگردن سرزندگیشون حداقل بخاطر بردیا
درسته که اتفاق تلخی افتاده
این هم هست که بعضی ها ممکن مریض باشن و انسانهای درستی نباشن و هوسران باشن که اصلا نمیتونن اصلاح بشن.
اما سعید ونادر هم دچار یه اشتباه شد ند
که زمینه سازش هم ما بودیم
امیدوارم مهشید برگرده و خوشبخت بشن
#بهخدااعتمادکن
⭕️ @dastan9 🌺🇮🇷❤️
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
توی خانوادهی فقیر بزرگشدم. پدرم گارگر بود.
فقر باعث نشده بود تا از هم دور باشیم. با همون غذای فقیرانه ای که داشتیم شب دور هم میخندیدیم.
تا یه روز که یکی از پولدارترین پسر های روستامون اومد خاستگاریم. خیلی خوشحال شوم. با خودم گفتم من هم زندگی پولداری رو به خودم میبینم.
ولی شب خاستگاری فقط خودش اومد و پدرش. مادرو خواهراش نیومده بودن. بابا خیلی مظلوم بود گفت عیب نداره ولی برادرام ناراحت بودن.
توی خونمون طوری نبود که دختر مثل دخترای دیگه خودش حرف بزنه. بگه میخوام یا نه. نه جرات میکردم بگم نه. نه این اجازه رو بهم
میدادن. بابام باهاشون حرف زد و همشون تصمیم گرفتن که من زش بشم.
به ظاهر نشون نمیدادم ولی خوشحال بودم
مراسم بله برون و شیرینی خورون هم مادر و خواهراش نیومدن. چون تک پسر بود جای تعجب داشت.
بالاخره روز عقد شدن و من برای اولین بار مادر و خواارهاش رو دیدم. فقط برای نرفتن آبروشون اومده بودن. برعکس حرف پدرشوهرم که هر بار میگفت کار داشتن نیومدن اونا منو نمیخواستن. هیچ کدوم بهم نگاه نمیکردن. اما شوهرم خیلی دوستم داشت.
زمان ما با زن ها برخورد خوبی نداشتن. اصلا زکن رو آدم حساب نمیکردن. ولی شوهرم خیلی مهربون بود. با همه فرق داشت. اون زمان هیچ کس نظر زنو نمیپرسیدن ولی شوهرم همیشه میپرسید. زندگینون خیلی خوب بود. تمام کم و کسری هام جبران شد. شش ماه زندگی عالی و بدون غصه. طبقهی بالای خونهی پدرشوهرن میشستیم. انقدر منو دوست داشت که بی من غذا نمیخورد. یه روز یه مهمونی دعوتمون کردن.از پایین شنیدم مادرشوهرم گفت حق نداری زنتو بیاری. شوهرمم گفت زنم نیاد منم نمیام. مادرش شروع کرد به جیغ جیغ که تو زنت رو به من ترجیح میدی. شوهرمم اومد بالا. از پایین هنوز صدای جیغجیغ میاومد. دیگه مادرش حرف نمیزد و خواهراش جیغ میکشیدن. ترسیده بودم ولی شوهرم بهم آرامش میداد. یه دفعه در اتاق به ضرب باز شد. خواهر شوهرم گفت مادرشون مرده.
اول فکر کردمدروغ میگه وقتی رفتیمپایین متوجه شدیم از شدت ناراحتی اینکه شوهرم منو میخواست سکته کرده و مرده
بعد ختم خواهراش پاشونو کردن تو یه کفش که باید زنتو طلاق بدی. شوهرن گفت شرایط خونهشوت خرابِ پس بهتره برمخونهی بابام. دو هفته خونهی بابام بودن که بهم خبر دادم تمام حق و حقوقمو داده و طلاقم داده.
اصلا باورم نمیشد. ما زندگی خوبی داشتیم
#ادامهدارد....
#بهخدااعتمادکن
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ @dastan9 🌺🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #خیانتبزرگ توی خانوادهی فقیر بزرگشدم. پدرم گارگر بود. فقر باعث نشده بود تا از هم
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
توی روستا وقتی یکی رو طلاق بدن خیلی بده.
خیلی دوست داشتم برمشوهرم رو بببنم. ببینم چرا طلاقمداده.چون ما هیچ مشکلی نداشتیم.اما بهم این اجازه رو نمیدادن.
یه روز خالهم اومد خونمون. دید من خیلی بی قرارم گفت بشین برات تعریف کنم.
گفت شوهرت قبل تو یکی رو دوست داشته مادرش باهاش مخالف بوده گفته حق نداری اونو بگیری. پدرش برای اینکه نجاتش بده میاد خاستگاری تو مادرش بازم مخالفت میکنه. ولی بهش اهمیت نمیدن. حالا که مادرش مرده و خانوادهش گیر دادن که تو رو طلاق بده طلاقت داده رفته همونو که اول دوستش داشته گرفته.
حرف های خاله بیشتر حالم رو خراب کرد. توی اون شش ماه ما هیچ مشکلی نداشتیم حتی یک بار هم با ناراحتی باهام حرف نزد. افسرده گوشهی خونه مونده بودم.
خواهر کوچیکم عروس خالهم شده بود. اونم کنار خالهم نشسته بود و به حال من گریه میکرد.
بعد از تموم شدن عدهم خالهم اومد خونمون.گفت اومده خاستگاری من برای پسر بزرگش. شرایط ازدواج نداشتم ولی برای اینکه خودمو نجات بدم قبول کردم. و عقد پسرخالهم شدم
همش حواسم پیش شوهر سابقم بود. اما پسرخالهمم برام کمنمیذاشت. همونجور مهربون بود و دوستم داشت. شش سال باهاش زندگی کردم و خدا یه پسر بهمون داده بود.
پسرن ۵ سالش بود و زندگیمون خیلی اروم بود. تا اینکه متوجه شدم خواهرم با شوهرش که برادر شوهر منم بود به اختلاف خوردن. اختلافشون بالا گرفت و مجبور به طلاق شدن.
تو خونمون نشسته بودم به دفعه برادرام زدن در خونه رو شکستن اومدن تو خونه. گفتن آبجی کوچیکه رو طلاق دادن تو هم باید طلاق بگیری
گفتن من بچه دارم زندگیمو دوست دارم طلاق نمیخوام.اما مثل همیشه حرف من براشون مهم نبود. به زور منو بردن خونهی بابام
برای اینکه از دستشون فرار کنم و برم پیش بچهم رفتم رو پشت بوم تا پشت بوم به پشت بوم برگردم خونهم. ولی فهمیدن و دنبالم کردن. از بالا پریدم پایین که دستشون بهم نرسه ولی پامشکست و افتادم زیر دستشون.
با پای شکسته تو خونهی بابام بودم که خبر اوردن طلاقت رو گرفتیم.
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ @dastan9 💐💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #خیانتبزرگ توی روستا وقتی یکی رو طلاق بدن خیلی بده. خیلی دوست داشتم برمشوهرم ر
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
زندگی برامسخت و سخت تر میشد. اینبار فرق داشت پارهی جگرم پیشم نبود. بچهم رو نمیذاشتن ببینم. از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل طلاقم دادن.
نزدیک یک سال گذشته بود و من بچهم رو ندیده بودم. حالم خیلی خراب بود.اجازههم نمیدادن از خونه برمبیرون.
گذشت تا یه روز یکی از اهالی روستامون که فامیلمون هم فوت کرد.
خانوادهم دیگه مجبور شدن بزارن من هم برم امام زاده برای تشییع جنازش.
افسرده بی حال گوشه ای ایستادم و به جمعیت نگاه کردم که شوهرمو دیدم. دست بچهم رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.
اطرافو نگاه کردم.مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست. رفتم جلو بعد یک سال پسرمو دیدم. دستشو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانوادهی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه. پسرم رو به خودم فشار میدادم و بو میکردم. انگار قرار نبود دیگه از هم جدا بشیم.
متوجه چشمهای اشکی شوهرم شدم. پسرم رو بغل کردم و روبروش ایستادم.
گفتممن دوستت دارم ولی نمیذارن برگردم پیشت. تو رو خدا بزار بچه پیش من بمونه. یه دفعه بازوم رو گرفت و شروع کرد به تند راه رفتن. نمیدونستم کجا میبرم ولی دوست داشتم باهاش برم.از امامزاده که بیرون رفتیم گفت بیا بریم محضر نه تو نیاز به اجازهی اونا داری نه من. بیا بریم عقد کنیم با هم زندگی کنیم
از خدام بود باهاش برم. همه تو ختم بودن و هیچکس حواسش نبود رفتم شناسنامم رو برداشتم و رفتیم محضر عقد کردیم و برگشتم خونهی خودم.
هیچ کس نمیدونست من کجام و همه دنبالم میگشتن. چون حال روحی خوبی نداشتم فکر میکردن من گم شدم. به شوهرم گفتم به هیچ کس نگو من اینجام نمیخوام بدونن. چون میان دنبالم
گفت اینبار مگه از روی جنازهی من رد بشن.
یک هفته بود سر زندگیم بودم که برادرام اومدن جلوی خونمون...
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #خیانتبزرگ زندگی برامسخت و سخت تر میشد. اینبار فرق داشت پارهی جگرم پیشم نبود.
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
شروع کردن به در زدن. یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد.
یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم.
گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم.
۲۰ سال گذشت. خدا تقاص من رو از خانوادهی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن
خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست.
خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دورهش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دبگه داروهاشو نخورد و یک هفتهی بعدش مرد
خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانوادهش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی
طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت.
دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه.
اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان.
همهشون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده.
دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره.
من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته
هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده.
#بهخدااعتمادکن
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید🌹
⭕️ @dastan9 💐🌺