#درددلاعضا
#ظلموحماقت
۲۴ سال پیش مادر شوهرم خیلی رسمی و سنتی اومد خاستگاریم. خانوادهی خوبی بودن و بی نیاز از مال دنیا
خیلی خوشحال بودم و با اینکه پدرم تو جواب مثبتی که بهشون داد نظرم رو نپرسید خوشحال بودم.
خیلی زود ازدواج کردیم و رفتیم زیر سه سقف. همسرم قصاب بود و روز به روز وضع مالیمون بهتر میشد.
بین دخترهای همسن خودم به نظر از همه خوشبختتر بودم. اما شوهرم هیچ وقت حسابم نمیکرد. خیلی بداخلاق بود و سرکوفت وضعیت مالی خونهی پدرم رو بهم میزد. ما فقیر نبودیم اما مثل خانوادهی اون هم نبودیم اینخیلی آزارممیداد.
من شده بودم ویتریننمایشی خانوادهشون. بدون اینکه نظرمرو بپرسن بهترین لباس ها رو برام میخریدن. هر دو دستم پر بود از النگو انگشتر. توی هر مهمونی باید دستم میکردم تا به همه ثابت کنن که خیلی پولدران.
بیندوستام که مینشستم همه از شوهراشون تعریف میکردن تا پیش من کمنیارن. غافل از اینکه من اصلا دلم خوش نبود. اما کم نمیاوردم و تا میتونستم بهشوندروغ میگفتم.میگفتم شوارمبدوناطلاع من آب نمیخوره. تا من نیامغدا نمیخوره.مادرش گفته بیا خونمون گفته بدون زنم نمیام.
خلاصه که با دروغ هام آب از دهنهمشون راه افتاده بود. یک سال از زندگیمون گذشت و من اولین پسرم به دنیا اومد. انقدر برای شوهرمبی اهمیت بودم که برای انتخاب اسمنظرم رو نپرسید.حتی وقتی پرسیدم اسمش رو چی میزاری گفت صبرکن هروقت بهت گفتم صداش کن😔
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت ۲۴ سال پیش مادر شوهرم خیلی رسمی و سنتی اومد خاستگاریم. خانوادهی خوبی
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
بعد ها به دوستام گفتم شوهرم گفته ۹ ماه زحمت کشیدی خودت باید اسمشو انتخاب کنی.
توی تربیت و بزرگ کردن بچه هم به حساب نمیاومدم.پسر دومم رو به دنیا اوردم و باز هم همون اوضاع. برادرشوهر کوچیکم که خواست ازدواج کنه با خودم گفتم راحت شدم. الان یه عروس جدید میاد حواسها رو به خودش جلب میکنه و دست از سر من برمیدارن.اینم بگم با کوچک ترین اشتباهی به تحریک مادرشوهرم تا سرحد مرگ کتک میخوردم.
پسر بزرگم ۴ ساله بود و پسر کوچیکم ۳ ساله. انقدر کمبود محبت داشتم که فقط به دروغ پناه میبردم.یه روز که کتک بدی خورده بودم جاریم به گوش برادرهام رسوند. تو خونه نشسته بودم که دیدم خیلی بد در میزنن. همیشه بعد دعوا در رو روی من قفل میکرد و می رفت. رفتم پشت در صدای برادرامو شنیدم. چوب اورده بودن شوهرمو بزنن. وقتی فهمیدن در رو قفل کرده انقدر به در لگد زدن که در از جا کنده شد.
شوهرم خبردار شد و از راه رسید. همسایه ها اومدنجلوشون رو گرفتن و نذاشتن دعوا بشه اما بعدش دوباره من کتک خوردم. هر چی گفتم من بهشون خبر ندادم باور نکرد.زندگی بعد اون برام سخت تر شد. شوهرم دیگه خونه نمی اومد و در رو روی من قفل میکرد. بچه ها رو هم با خودش میبرد. انقدر گریه میکردم تا شب که برگردن. بیشتر از یکماه وضعم همین بود. انگار زده بود بهسرم بی خودی با خودم حرف میزدم. احساس میکردم تو اتاق تنها نیستم. موقع غذا خوردن دو تا بشقاب میذاشتم. خودمتو یه بشقاب میخوردم برای ادمخیالی هممیکشیدم بعد جای اونمینشستم و غذاش رو میخوردم. باهاش میخندیدمو شوخی میکردم. دو تا چایی میربختم و ازش پذیرایی میکردم
#ادامه_دارد
⭕️ @dastan9 💐🇮🇷🌺🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت بعد ها به دوستام گفتم شوهرم گفته ۹ ماه زحمت کشیدی خودت باید اسمشو انتخاب
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
میدونستم کسی وجود نداره ولی اینجوری حالم بهتر بود. کار به جایی رسید که دوست نداشتم شوهر و پسرام بیان خونه دوست داشتم با ادم خیالی خودم زندگی کنم.
یه روز که سر سفره نشسته بودم و کمی از غذای خودم میخوردم و کمی از بشقاب اون. در خونه باز شد و جاریم اومد داخل. بهش کلید داده بود. جاریم به سفره نگاه کرد و با تعجب پرسید مهمون داری؟ مثل همیشه کمنیاوردم. گفتم آره تو که اومدی ناراحت شد رفت.
اومد داخل و اصرار کرد که بگو کی بوده گفتمباید صبر کنی ازش اجازه بگیرم بعدا بهت بگم.
حرف رو عوض کردمولی نگاهش یه جوری بود.گفت فردا هممیاد و من ازش اجازه بگیرم تا بهش بگم. مثل احمق ها قبول کردم و برای اینکه همه جا نگه من خل شدم دنبال یه دروغ دیگه بودم. کل روز رو بعد رفتنش فکر کردم. فردا برگشت ک گفت اجازه گرفتی. انگار زبونم مال خودم نبود. اسم یکی از مرد های محلمونرو اورم و گفتم اون بود. گفتم اونمیدونه که چقدر به من سخت میگذره میاد پیشم که تنها نباشم. کلی باهامشوخی کرد و منم که کمبود محبت بهم فشار آورده بود شروع کردم به تعریف کردن خاطرات دروغم. واقعا زده بود به سرم و نمیفهمیدم دارم چه تهمت های بزرگی رو به خودم میزنم. جاریم تمام حرف هام رو به گوش شوهرم رسوند
شب نشده بود که شوهر عصبی و کور و کر شده از حرف های ناموسی که شنیده بود برگشت. و افتاد به جونم. بعد هم رفت سراغ اون مرد بیچاره و ابروی اون هم رفت. به همیناکتفا نکرد و شکایت کرد. هر دمون رو انداخت زندان و از دادگاه برای من حکم سنگسار رو درخواست کرد.
#ادامهدارد
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت میدونستم کسی وجود نداره ولی اینجوری حالم بهتر بود. کار به جایی رسید که د
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
بیشتر از شش ماه زندان بودم و بچه هام رو ندیده بودم. توهمم بیشر شده بود و توی زندانهم با ادم خیالیم بودم.بیچاره اون مرد هم توی زندانبود و کلی شاهد اورده بود که اون ساعتی که من گفتم اصلا تو محل نبوده.
اول فکر میکردن من دارم فیلم بازی میکنم ولی کمکم همه متوجه خرابی حالم شدن و مطمعن شدم من بیمارم
بیگناهی مون ثابت شد. شوهرم اومد جلوی زندان دنبالم.گفت خالهش گفته همهچیز رو فراموش کنه و از اول شروع کنه. برگشتنبه اونزندگی برام از زهر تلخ تر بود ولی دلمخیلی برای بچه هامتنگ شده بود.
سر کوچه که رسیدیم شوهرم یهو ترمز کرد گفت نمیتونه بزاره برگردم.گفت اگر برگردم حتما میکشم. از اونجا من رو برد محضر و سه طلاقهم کرد.
دلم برای بچه هام تنگبود. هر چی التماسش کردم بزار ببینمشون نذاشت. رفتم دادگاه حکم گرفتم که باید ببینمشون. دیگه بچه هام بزرگشده بودن و مدرسه میرفتن.
مادرش یاد پسرام داده بود به من ناسزا بگن و اب دهنشون رو بهم پرت کنن.
من درمان شده بودن و دیگه توهم نمیزدم. اما نمیذاشتن بچه هامو ببینم. خودشون مریضم کردن و خودشون محکومم کردن
روبروی پسرامنشستم پسر بزرگم شروع کرد به ناسزا گفتن ولیپسر کوچیکم فقط نگاهم کرد.
با خودمگفتم رفتن من به اونجا و دیدنشون فقط باعث آزارشون میشه. تصمیم گرفتن دیگه نرم دیدنشون.چند سال بعد ازدواج کردم. با یه مردی که بجه دار نمیشد. زندگی خوبی داشتم و ۱۵ سال گذشت. یه روز تو خونه نشسته بودم که در زدن وقتی در رو بار کردم بعد ۱۵ سال پسر کوچیکم رو شناختم.
#ادامهدارد
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
منتظر بودم پسرم بغلم کنه موهاش حسابی به هم ریخته بود.ترسیدم جلو برم و مثل ۱۵ سال پیش که اهمیتی بهم نده . فقط نگاهم می کرد
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم رو از جلوی در کنار بکشم تا اگر دوست داره داخل بیاد. داخل اومد در رو بست و دوباره شاکی نگاهم کرد. بغض کرده بود و دوست نداشتن صداشه بلرزه اما نمی تونست کنترلش کنه با بغض شدیدی گفت چرا ۱۵ ساله نیومدی دنبالم؟ چرا باید به من بگن مادرت مُرده که نمیاد دنبالت. تو توی خواب با من حرف بزن؟ خالهی بابا باید من رو صدا کنه آدرست رو به من بده. دیگه نتونستم طاقت بیارم و محکم به خودم فشارش دادم. بغلش کردم و تمام بدنش رو بو کردم اون هم با صدای بلند گریه می کرد و هر کس جلوی در خونه ما رد میشد صدای گریه ما رومیشنید ناهار کمی که برای خودم درست کرده بودم رو با پسرم خوردم بعد از پونزده سال کنارش نشستمازش پرسیدم برادرت کجاست؟ گفت زن گرفته و درگیر بچهشِ که تازه به دنیا اومده. من نه توی عروسی پسر بزرگم بودم نه هنوز نوهام رو دیدم. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که گفت انتقامت رو گرفتم. ترسیده از این که چیکار کرده پرسیدم.چیکار کردی؟ گفت رفتم خونه زنعمو زدمش. انقدر زدمش که نمیتونست نفس بکشه. چنگی به صورتم زدم و گفتم چرا این کارو کردی؟ چون باعث شده تا من ۱۵ سال تورو نبینم اون با فضولی بیجاش در حالی که میدونست تو بیماری باعث شد تا من ۱۵ سال مادر نداشته باشم.بار اول نیست که زدمش. این بار دومِ. سری پیش کمرش آسیب دید. عمو اجازه نداد شکایت کنه اما این سری می ترسم از بابا. می ترسم اومدم اینجا پنهان بشم
#ادامهدارد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت منتظر بودم پسرم بغلم کنه موهاش حسابی به هم ریخته بود.ترسیدم جلو برم و
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
پناهش دادم. یک هفته ای پیشم موند. شوهرمم از بودنش خوشحال بود. بعد یک هفته گفت باید بره ببینه چه خبر شده. تا بره و برگرده از اون۱۵ سال بیشتر بهم سخت گذشت. وقتی برگشت با پسر بزرگم و عروسم برگشت. اصلا فکرش رو نمیکردم که روزی برسه من همه رو کنار خودم داشته باشم. پنهانی از پدرشون اومده بودن. با اینکه دیگه بچه هامبزرگشده بودن ولی پدرشون تهدیدشون کرده بود که اگر روزی سراغ من رو بگیرن از ارث محرومشون میکنه.
عروسم دختر عمهی پسرم بود ولی قول داده بود به کسی نگه. الان خیلی احساس خوشبختی میکنم.هر روز بچه هامو میبینم. پسر بزرگم رفت و آمدش با من رو پنهان میکنه.ولی کوچیکه به همه گفته و از من خواسته با براش برم خاستگاری. احترام پدرش رو حفظ میکنه ولی بهش گفته که مادرم خیلی حق داره. اونم لج کرده برای اون یکی پسرم همه چی خریده ولی مال کوچیکه هیچ کاری نمیکنه.
منم سهم ارثم رو کامل دادمبه پسرم
خدا خودش میدونه که من تحت فشار بیمار شدم.همسر دومم خیلی درکش بالاست. توی زندگی اذیتم نکرد و اجازه داد به مرور خوب بشم. از وقتی هم پسرم برگشته خوب خوب شدم.
#بهخدااعتمادکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️