11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشارت #ظهور از زبان #امام_جواد
➖➖➖➖➖➖➖
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🔆خاطرهای واقعی از رایزن فرهنگی وقت ایران در روسیه؛ آقای ابراهیمی ترکمان به نقل از آیت الله علیدوست (دام ظله)
در راه دانشگاه داغستان روسیه بودم. در حاشیه جاده دیدم، درِ یک کلیسا باز است. مشتاق بودم بدانم که مسیحیان در کلیسا چه میکنند؟ وارد کلیسا شدم و نشستم. پدر روحانی، کتابچههای جیبی بین زنان و مردان پخش میکرد. یکی را هم به من داد.
با تعجب دیدم؛ کتابچه، حاوی «دعای کمیل» به همراه ترجمه روسی آن است!
این کتابچهها را ما در ایران چاپ کرده و بین مسلمانان روسیه تقسیم کرده بودیم. نمیدانم اینها از کجا به دست آورده بودند؟
از پدر روحانی سوال کردم:«میدانی این متن چیست و چه کسی ایرادش کرده؟» جواب داد:«نه، فقط میدانم که دعاست؛ ولی نمیدانم چه کسی ایرادش کرده؟» گفتم:«پس چرا این دعا را میخوانید؟» جواب داد: «مضامینش را نگاه کردم. دیدم بهتر از این نمیتوان با خدا صحبت کرد! چند وقتی است دعاهای خودمان را کنار گذاشتهایم و این دعا را میخوانیم!»
راننده من که مکالمه ما را میشنید گفت:« حاج آقا! اگه دعای عرفه امام حسین (علیه السلام) رو به اینا نشون بدین چه کار میکنن؟»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💥مرحوم کوهستانی فرمود: «خدا یک علی داشت. آن را هم به ما داد!»
✨ما که مسلمان و شیعه هستیم هر سال چند مرتبه دعای کمیل را میخوانیم؟
چقدر در مضامین آن دقت میکنیم؟
✍️به نقل از کانال استاد سید محسن دعائی
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران💖 قسمت۳۶ روی مبل فرود آمادم؛ کاش امشب جای تو بودم . بهم ریخته ام این روزها و عا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۳۷
پس فردای آن روز هاتف از خود درگیری هایش گفت:
_ دارم دیوونه میشم هادی... میخوام برم سرکار نه بِچِپم تو خونه و هیچ جا نرم... راستی چی میخواستی بهم بگی؟
هادی نمیدانست بگوید یا نه .
آنقدر با خودش طفره رفت که هاتف کلافه جویا شد:
_ یا نگو یا اگه میگی کامل بگو .
_ هاتف... میترسم بهت بگم حالت بد بشه .
کتابش را ورق زد و خونسردی کلامش را پر رنگ کرد:
_ ماه پشت ابر نمیمونه آخرش که میفهمم چه از زبون تو چه از زبون یکی دیگه .
_ هاتف... راستش چطور بگم، پرونده جدید رو یادته .
دست روی بند سوم ثابت گذاشت:
_ هنوز نبستینش؟
_ نه بابا پیچیده تر از این حرفاست ، هروز داره یکی بهش اضافه میشه.... سوژه ها نم پس نمیدن ، قرار نمیزارن .
یجوری رفتار میکنن به خودمون شک میکنیم .
هاتف خودش را قبل از فرو رفتن در منجلاب آن زندگی مرگی سرش را تکان داد .
با حرفی که هادی زد:
_ متهم اصلی پرونده... متهم اصلی پرونده المیرا خانومه.... شرکت و مرکز مشاوره پوششه... جدا از جاسوسی کارهای بدتری دارن میکنن .
حس کرد چشم هایش خیس شده و میسوزد .
این خیس شدن عجیب بود .
سر گیجه داشت؛ بوی خون میداد .
صدای فریاد هادی را آزاد کرد؛ امشب خواستگاری خواهرکش بود؟
" بدن مسخره چرا نمیفهمی؟ نمیخواهم مدام یک پایم در بیمارستان باشد .
اصلا چرا امروز باید اینطوری میشدی؟
اصلا چرا امروز باید ظاهر سازی ام را واقعی میکردی .
آرزو چه گناهی کرده که خواهر من شده؟
کاش زیر همان شکنجه ها میمیردی .
کاش اصلا در همان تصادف مشتی خاکستر شده بودی .
برای دعای مرگ دیر بود؛ برای ناشکری جایی نبود .
شکرت که بلاها سر من میایند و کسی جز من درد نمیکشد؛ باور کن راضی ام به همین!
تو فقط مرا برای وعده معینت بساز .
سوسول ها را یار او نمی نامند .
پاره آهن باید گداخته شود آنقدر که سرزنش هیچ سرزنش کننده ای در او اثر نکند .
یعنی باید عشق پاک در سینه ام نفرت میشد؟ چقدر آدم ها زود تغییر میکنند!
فاصله ای حر یا شمر ، بهشت و جهنم ، حق و باطل به باریکه ی موی هستند .
خدایا دستانم را رها نکن؛ مرا نجات ده که کسی را جز تو همدم نمیبینم . "
.
.
.
🍁نویسنده: ماحدا🍁
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۳۸
زهرا سادات مدام میخواست آتش دلم را خاموش کند:
_ امیریل چیشده چرا انقدر هراسونی...
کتم را برداشتم و سمت در رفتم:
_ وایسا ببینم کجا؟
_ ز... زهرا... داداشم... هاتف خونریزی کرده .
بر گونه اش زد:
_ یا حسین! چرا؟؟
_ نمیدونم... نمیدونم زهرا... باید برم .
زهرا روسری و چادرش را برداشت:
_ باهم بریم... شاید وجودم نیاز بشه .
لبخند محوی زدم :
_ ممنون که هستی دلمو آروم کنی!
_ خواهش میکنم اثر زیارت عاشوراهاته .
همراه هم به وساطت ماشین به بیمارستان رسیدیم .
یک راست برده بودنش برای عمل قرنیه؛ قلبم را انگار کسی آنقدر فشار میداد تا همه خونش به در و دیوار بپاشد .
مدام زیر لب ذکر میگفتم؛ احتمالات دکتری غلط از آب دربیاید و آن ۲۰ درصد تحقق عمل پیدا کند .
المیرا خانم مدام چیزی دم گوش مادرم میگفت و گریه میکرد .
" هاتف دوباره مرا ببین؛ زشت شده ام که نمیخواهی مرا ببینی؟
آن تیله های طوسی خندان را از من دریغ نکن .
من هیچ اصلا؛ انگار نیستم باشد .
همسرت را ببین! مثل مرغ پر کنده مدام هراس دارد .
عدل امشب؟ تو ندیدی سقف آمال های آرزو را؟ تو که وقت شناسی بلد بودی .
میدانی از قبل این یک سال صبر کرده تا این وصلت پا بگیرد؛ حتی نگذاشته خواستگاری هم بیاید .
هاتف هرچی هستی هرکه هستی فقط برایم بمان .
بقول بابا فقط بمان اصلا مرا نبین . "
با صدای زنگ گوشیم در بدترین وضع جواب دادم:
_ سلام خوبی امیریل .
اصلا صدایم در نمیآمد که بخواهم جوابش را بدهم .
اشک میخواست زنجیر پاره کند و ببارد .
_ امیریل چیشده؟ صدامو داری .
_...فقط... میدونم... دارم نمیتونم .
_ فلسفی گفتی... چیشده حالا؟
نفس عمیقی کشیدم:
_ کارت چیه محمدامین؟
_ راست داداش یچیزای جدید دستگیرمون شده میتونی بیایی؟
روی پیشانی ام ضرب گرفتم:
_ چقدر میتونم دیر بیام؟
_ اوجش سه ساعت .
نگاهی به ساعت مچی ام کردم:
_ سه نه دو و نیم اونجام .
_ باشه... خوب پیچوندیما .
برای خاتمه بحث گفتم:
_ برو یوزارسیف برو زلیخا هات منتظرن.
ظاهرش را کاملا میتوانستم در پشت گوشی تصور کنم:
_ خداحافظت
_ علی یارت .
.
.
🍁نویسنده: ماحدا🍁
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۳۹
برای گرفتن داروی محمد مهدی رفته بودم؛ کلافه از معطلی داروی درحال ساخت .
بعد از گرفتن دارو وارد سالن نشده صدای داد شنیدم و پا تند کردم سمت اتاقش!
_ چ... چیشده!
با دیدنش درآن حال قلبم لگد میزد بر سینه ام:
_ تو میدونستی؟؟
سر خوردم روی صندلی:
_ چ... چیو؟ چیو میدونستم؟
_ تو میدونستی آقا هاتف کلیه شو اهدا کرده به مهدی؟؟؟
پلک هایم لغزید:
_ باتوام امیریل!!... داداش من بخاطر... چرا بهم نگفتی؟؟ کی من میخوام محرم رازت بشم؟؟؟
_ زهرا!...
رو از چشمانم گرفت:
_ زهرا؟... الان من... من میگفتم چه فایده ای داشت؟؟
جوابم را نداد:
_ سادات خانم... زهرا من داره قلبم تیکه میشه... هاتف چرا اونجوری بود.
هرچی میگفتم و جوابم را نمیداد شدت آتش خشمم شعله ور تر میشد:
_ببین دلخوری، باش…عصبانی هستی، باش… قهری، باش…هر چی میخوای باشی باش.
ولی حق نداری با من حرف نزنی. فهمیدی؟
< دانای کل >
_ دارین چیکار میکن... آخ .
_ چقده...حرف میزنی تو...
لباس هایش را پوشید ، روی تخت گذاشتش و سفیدی ملحفه را رویش انداخت.
با سرعت از بیمارستان بیرون زد .
عینک زد؛ رو پوش را در سطل زباله انداخت .
دعا دعا میکرد فقط مقرش عوض نشده باشد .
با دیدن آن مایع سرخ رنگ روی زخمش عصبی شد؛ اینهمه راه رفته بود .
شروین در حال و هوای خودش با کوبیده شدن چیزی به در شوکه شد .
با شدت گرفتن مشت های او روی جسم در، در را باز کرد. با دیدن عدنان هر آن ممکن بود شاخ دربیاورد .
.
.
🍁نویسنده: ماحدا🍁
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران💖
قسمت۴۰
گیج و منگ چشمانش را باز کرد .
پهلویش تیر کشید که چشمانش را بست و با نفسی عمیقی نور را به چشمانش هدیه کرد:
_ شروین... کدوم... کجایی؟؟؟
به سختی از جایش برخواست و دنبالش گشت:
_ من... حوصله ی... این... قایم باشک... بازی... هاتو ندارم!
شروین مثل روح ظاهر شد :
_ چته خونه مو گذاشتی رو سرت... داشتم یچیزی میپختم بخوری نمیری... بعدم خوردی بساطتو جمع میکنی میری .
عدنان دست به سینه به ستون تکیه زد:
_ تکرار... کن...
_ ببین من دنبال شر نیستم کاسه کوزمم از اون عفریته و آدماش جدا کردم .
با خونسردی تمام لب زد:
_ رسم... رفاقت این بود؟
_ بابا ولمون کن عدنان... اصلا چه سودی بهم میرسه تو رو نگه دارم؟
پشت میز نشست:
_ نگه داشتن... رفیقت... سود... میخواد؟ میخوای... ولم کنی... وسط گرگا؟
زد زیر خنده:
_ گرگ؟ تو خودت یه پا آلفایی!
_... من عقابم... اما اون بز کوهی... با شاخش کوبید... تو پهلوم... چقد... احمق بودیم... جونمونو... بخاطرشون... به خطر... مینداختیم .
شروین لیوان چایی اش را سر کشید:
_ ما بخاطر پول کار میکردیم نه صاحاب مال .
شروین که لقمه ای از نیمرو گرفت اوهم خورد:
_ هنوزم باهاش کار میکنی؟ یا خودش زده نفلت کرده؟
ادنان نالان آهی کشید :
_ نوچه... فرستاده... کیو؟؟... ادنان خانو میخواس... نفله کنه!
_ مگه نکرده؟
عدنان عصبی قاشق را در ظرف رها کرد:
_ بفهم... چی بلغور میکنی.
.
.
.
🍁نویسنده: ماحدا🍁
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♻️ هشدار نائب الامام خامنهای:
خیال نکنید خدا با ما قوم و خویشی داره/ اگر ماهم بد شدیم، ما رو بد خواهد کرد/ مواظب باشیم دلمان برنگردد!
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🔻اموات منتظر هدايای بازماندگان
✳️مرحوم آيتالله سيدمصطفی صفائی خوانساری فرمود:
روزی بر سر قبور علماء فاتحه میخواندم و به جهت کمبود وقت بر سر قبر يكی از بزرگان كه حق استادی به گردن من داشت نتوانستم فاتحه بخوانم
🔰در اين هنگام در عالم مكاشفه ديدم كه تا نيم تنه از قبر خود خارج شد و دستش را به طرف من دراز نمود و گفت: «پس من چی؟ » يعنی چرا برای من فاتحه نمیخوانی ؟
✅اموات در هر مقام و منزلت باشند محتاج به هدايای معنوی ما هستند و متوقع میباشد كه بر ايشان هدايائی از قبيل قرائت قرآن يا فاتحه يا فرستادن صلوات و ... بفرستيم.
🔷مرحوم عارف واصل حاج آقا فخر تهرانی به بنده فرمود:
در قبرستان هنگام راه رفتن فاتحه نخوان بلكه بايست يا بنشين و فاتحه بخوان
💥 و اگر كسی راه برود و فاتحه بخواند مبتلا به پا درد خواهد شد.
به جهت اينكه روح ميت جهت گرفتن هديه شما بايد به دنبال شما بيايد و اين موجب پا درد شما خواهد شد
🔴خواندن فاتحه در حال نشستن نوعی احترام به ميت و احترام به قبر ميت میباشد و فضيلت خاصی دارد..
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران💖 قسمت۴۰ گیج و منگ چشمانش را باز کرد . پهلویش تیر کشید که چشمانش را بست و با نف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت ۴۱
_ اَدی اَدی .
_ زهر رتیل توام... تموم ابهت اسم آدمو میپاشونی خورد و خاکشیر میکنی .
نگاهی به دودهای ناشی از تدخین هیروئین انداخت:
_ حالا چیشده؟
_ یه نگاه به خبرا بنداز عدنان خان فراری .
مواد را به گوشه ای پرت کرد و گوشی شروین را قاپید:
" پسر یک قاضی تبرئه پدرش میشود؟ "
تیتر کافی بود تا بهم بریزد:
_ این چه خزعبلاتیه؟
_ من باید از تو بپرسم پاک طینت .
فیلم را که باز کرد ماتش برد؛ آن عفریته همه چیز را فاش کرده بود .
ضربه ای که برای بیهوشی زده بود درحد کما یا حتی مرگ نبود!
کتش را برداشت:
_ آی کجا کجا؟؟
_ میرم جهنم اونم چاه ویلش .
کت عدنان را گرفت:
_ چی میزنی؟؟ دیوونه شدی! اولین کاری که با دیدنت میکنه میدونی چیه؟ یه تیر میزنه و خلاص ! بعدم انقد خونریزی میکنی تا بمیری .
_ من نمیمریم یعنی هرکاری میکنم که نمیرم! بعدم تو هوامو داری دیگه .
ظرف ها را جمع کرد:
_ داداش رو هیچی من حساب نکن من جز هک کاری بلد نی... آها حالا دوزاریم افتاد.
_ من میرم تو سایبری هوامو داشته باش بقیه اش با خودم... موتور داری؟
شروین پا روی پا انداخت:
_ شکست نفسی میفرمایین عدنان خان با موتور؟
_ لوس نشو... داری یا نه؟
سری به نشانه تأیید نشان داد که ایرپد را در گوشش گذاشت و بی فوت وقت سمت پارکینگ دوید.
.
🍁نویسنده: ماحدا🍁
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۴۲
فرهاد کلافه نگاهی به کپیهای روبرویش انداخت ؛ با تقه در اذن ورود داد .
_ سلام آقا...
فرهاد سری به معنی جواب تکان داد و منتظر به گل بانو خیره ماند ، گل بانو سرش را پایین انداخت:
_ آقا شما به گردن ما خیلی حق دارین... نمیتونیم جبران زحماتتونو بکنیم... راستش من نیاز به کمک دارم... یعنی دیگه تنهایی نمیتونم چطور بگم .
فرهاد نیم نگاهی به گل های چادر گل بانو کرد :
_ اصل مطلب چیه گل بانو ؟
گل بانو شاخ و برگ روسری اش را نظم داد:
_ راستش میخوام اجازه بگیرم که دخترم... دخترم بیاد پیش من و اسماعیل .
فرهاد لبخند محوی بر لب نشاند :
_ درسش تموم شده؟
گل بانو خجل تایید کرد :
_ بله آقا به لطف شما !
فرهاد عینک مطالعه اش را روی میز گذاشت :
_ خب اشکالش چیه؟ بگو بیاد .
" گل بانو ذوقی از عطش مادرانه کرد و بعد از موجی دعای خیر بیرون رفت، کاش دعایت در حقم مستجاب شود گل بانو!
من محکومم به سکوت ، سکوت چیز وحشتناک است حداقل برای من! "
.....
امشب هیچ کس خانه نبود؛ بچه ها زود بزرگ شدند !
برای خرید عقد آزاده رفته بودند و حتی گل بانو و مَش اسماعیل را هم برده بودند .
با عذرخواهی فرهاد و دلخوری اسما فرهاد در خانه ماند .
باید تنها شام میخورد ، سر سفره شام نشست .
قبل از اتمام شام ، دخترک آیس با نام مستعار شیشه را استنشاق کرد ، با سرعت وارد پذیرایی شد .
تیغ را از زیر ظرف بزرگ غذا به پشتش انتقال داد و بعد از گذاشتن ظرف در آشپزخانه بیرون آمد .
در تیر رس چشم های دوربین نگاه کرد .
فرهاد شامش را خورده بود و میخواست به اتاقش برود .
_ آقا... اسما خانم خونه ان؟
_ نه... رفته بیرون .
چه فرصتی بهتر از این زمان بود؟
تا فرهاد خواست از نشیب پله ها به فرازش برسد؛ قمه را...
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۴۳
_ غم آخرتون باشه آقای رادفر... واقعا پدرتون مرد بزرگی بودن .
زبان در کام خشک شده ام کشیدم و ممنون آرامی گفتم .
نگاهی به پیراهن سیاهم کردم؛ هاتف کاش آنقدر غیرت داشته باشی که بیایی .
اصلا چرا میخواهم باشی!
خواهر هایم و زهرا زیادی نگران بودند و مدام میخواستند منصرفم کنند از داخل قبر رفتن.
گفتم که موقع تدفین من میروم داخل قبر و همه کارهایش را خودم می کنم، کسی نه داخلت کند نه نگران باشد .
سمت راست صورت را گذاشتم روی خاک که خیلی سنگین، سرد، تاریک و پر از جک و جانور بود . کفنش را دادم پایین .
گفتن تلقین باید بخوانی؛ یک نفر از بالای قبر داد می زد ، تلقین می خواند ، من هم تکرار می کردم .
شانه های که کوه پشتم بودند را تکان میدادم ، گفتند تلقین تمام شد .
شانه اش را گرفتم و از ته چاه دلم زجه زدم :
_ بابا... باید بزارمت... زیر این خاک نمور... برم... بابا... از این به بعد یتیم شد پسرت؟... چرا ... دارن اینجوری باهامون بازی میکنن...من دیگه... طاقت ندارم... واسم دعا کن!
تاب بیاور قلب بی وفا میبینی ، میبینی اعتمادم را سلاخی کردند و پوستش را به تاراج بردند .
امان دهید چشمان تارم،حسرتم میشود اگر یک دل سیر صورتش را نبینم .
< دانای کل >
زهرا از آغوش المیرا بیرون آمد :
_ خدا به آقا امیریل صبر بده... حالشون از همه بدتره .
_ خدا از دهنت بشنوه... خیلی بهم ریخته... اصلا آروم و قرار نداره .
صدای الیاس از پشت سر المیرا آمد :
_ آبجی من دارم میرم... با اجازه زهرا خانم .
المیرا چادر خاکی اش را تکاند :
_ داداش شما برید من یکم دیگه بمونم میام .
زهرا در حمایت جاری اش گفت :
_ برید آقا الیاس خودم میرسونمش .
الیاس دستی به چانه اش کشید :
_ باشه.. پس من برم... خداحافظ .
هردو الیاس را راهی کردند .
المیرا به زهرا گفت چندی بعد میآید؛به هوای قدم زدن میان قبور و کمی فکر کردن به میان سنگ های سرد راه رفت .
گرمای دلچسب را فقط میشد قطعه شهدا پیدا کرد .
با عکس های خندان که حس میکنی روح دارند و دست های که زیر خاک نرفته و تازه از زیر خاک برخواسته برای یاری .
.
.
🍁نویسنده: ماحدا🍁
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت ۴۴
ناگهان کشیده شد به کنار درختی، مشت قدرتمندی کنار صورتش کوبیده شد و تنش را لرزاند .
_ دلت خنک شد؟؟... دلت خنک شد بابامو... فرستادی گوشه قبرستون؟
_چ... چی داری میگی!
اخم هایش صورت جدی او را وحشتناک تر جلوه میداد:
_ که نمیفهمی... چی میگم ها؟؟ خوب گوشاتو باز کن المیرا... یا خودتو تحویل میدی... یا تحویلت میدم . عزت زیاد!
المیرا تا هاتف خواست برود ، دستش را گرفت که پسش زد :
_ دستتو بکش... به من دست نزن .
_ هاتف... من نمیفهمم... اینای که میگی یعنی چی... چرا فرار کردی؟... داغ برادرت...
جور برافروخته ای که سمتش برگشت ، رشته کلامش پاره شد و عقب عقب رفت:
_ تو یک سال... نه دوسال آزگاره... زندگیمو... فکرمو... این دل لعنتیمو دوختی به خودت... بعدم تباه کردی... گفتی باهام راه میای... این بود راه اومدنت؟... گفتی همسنگرمی... رفتی تو سنگر دشمن ، فرمانده شدی؟؟؟... کاش میمردم کاش تو همون انفجار خاکستر میشدم... کاش بدتر از اون شکنجه ها رو میدیدم... اما نمیفهمیدم کسی که میخواد سر به تنم نباشه... همه قلبم خونه شه...
_ باور کن... قسم میخورم.. م... من... نمیدونم از چی حرف میزنی .
هاتف غرشش را در گلو خفه کرد:
_ دِ نمیفهمی؟؟؟.... همه چی بر علیه توعه... خودتو زیبای خفته ، تازه بیدار شده جلوه نده . من دیگه نه گوشام درازه نه افسارم دست تو!
خواست باز بدنش را لمس کند که تیز نگاهش کرد:
_ گیرم بی گناهی... چرا وقتی الیاس گفت... سهمتو نفروختی؟؟؟
_ داری میگی سهمم... چرا باید سهممو بفروشم؟... من چطور به تو ثابت کنم بی گناهم... الیاس باهام سر سنگین شده... تو ازم متنفر شدی... یعنی دیگه نمیخوای باهم بریم زیر یه سقف... بابا کارای الیاد اصلا به من ربطی نداره!... من اصلا سالی یبارم اونجا نمیرم برو از هرکی میخوای بپرسی، بپرس .
_ میدونی چرا چشمام خونریزی کرد؟
با یادآوری دلهره آن روز چشمانش پر شد:
_ چرا؟
_ فهمیدم... دستت با گرگایی تو یه کاسه اس که حاضرن تمام ایرانو برده کنن و بکشن... که هیچ اسمی از ایرانی و تبارش نمونه.
.
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯