9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرآن مجید🚨
خیلی عجیبه...
انگار این آیات برای همین روزها نازل شده
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
36.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔺امام حسین رو از مردم نگیرید! (قسمت ویژه)
🔺 باید هرکی با هر سر وضع و اعتقادی رو تو مجلس امام حسین راه داد؟
❗️گناهکارا حق دارن تو مجلس امام حسین بیان؟
⁉️ هر مجلس و هر گریهای برای امام حسین باعث عاقبت بخیریه؟ کی اولین مجلس رو برای امام حسین برگزار کرد؟ اولین گریه کن امام حسین تو کربلا کی بود؟
📹 برشی از جلسه سخنرانی سجاد رستمعلی (مسئول اندیشکده علوم و فناوریهای نرم انقلاب اسلامی) در محرم الحرام سال ۱۴۰۲
✅ ادامه دارد... إنشاءالله.
#محرم
#مرجئه
#امام_حسین
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
💖رمان جدید کانال #دایره 💖
نویسنده :ش. شیردشتزاده
➖➖➖➖➖➖➖
نکته مهم؛
این رمان جنایی و معمایی است اگر روحیه حساسی دارید این رمان رو اصلا نخونین
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅───🇮🇷───┅╮
🖤 @DASTAN9 🖤
╰┅───🇮🇷───┅╯
و میشد امید داشت که جلوی انفجار بمب را گرفت؛ ولی این خطر هم بود که اگر نزدیکش شوم، بمب را منفجر کند. نمیدانستم گفتن اینها به کمیل درست است یا نه.
هرچه باشد مافوقم بود؛ ولی امان از شکی که حسام در دلم کاشته بود. چشم گرداندم تا کمیل را پیدا کنم؛ ولی نبود. حتما رفته بود داخل مصلی. یک دور دور مصلی گشتم.
راهروی پشتیِ مصلی و محوطه کنارش دست خانمها بود. با کمیل تماس گرفتم و خبر دادم که بمب داخل است و کنترلش دست آن عوضی ست. کمیل اگر نفوذی بود خودش اینها را میدانست؛ پس گفتنشان ضرر نداشت.
درباره آنچه از محل آن عوضی فهمیده بودم حرفی نزدم. حسام هم غیبش زده بود. میدانستم نیروهای چک و خنثی در راهند؛ پس راهم را کشیدم به سمت بالا، به سمت سالن حجاب.
در جاده فرعی سمت شرقی مصلی کسی نبود؛ فقط یک طرفش ماشین گذاشته بودند. دستم را روی سلاحم گذاشتم و آرام از کنار ماشینها قدم زدم. کسی داخلشان نبود.
باز هم بالا رفتم. داخل زمینهای روباز تنیس را نگاه کردم. خالی بودند. چراغهای سالن حجاب هم خاموش بود.
نویسنده؛ ش. شیردشتزاده
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
-یادته میگفتی زنه رو نذاریم توی بیمارستان بمونه، ولی کمیل مخالف بود؟ کمیل بود که گذاشت زنه رو توی بیمارستان نگه داریم و بهش سوءقصد شد.
بخش دیگری از ساختمان اعتماد در ذهنم فرو ریخت. آن موقع اصلا به این فکر نکرده بودم. کمیل سرتیم بود و برای کارش دلایل خودش را داشت.
گفتم:
_فقط بر اساس همین معتقدی کمیل نفوذیه؟
حسام نگاهی به دور و برش انداخت و بعد دوباره به چشمان من خیره شد.
-یکم بعد از این که به کمیل گفتی اینجایی، اون ناشناس هم فهمید تو دانشگاه اصفهانی.
انگار آب سرد روی سرم ریختند. چقدر احمق بودم من. با دقت حسام را نگاه کردم، دستانش را. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_تو از کجا فهمیدی؟
حسام اخم کرد:
_چی؟
کمی از حسام فاصله گرفتم.
-تو از کجا فهمیدی که یکم بعدش اون عوضی فهمید من کجام؟
رنگ حسام پرید. در کمتر از چند صدم ثانیه، هردو از روی جدول برخاستیم و حسام زودتر از من دست به سلاح برد. لوله سلاح کمری حسام مقابل صورتم بود و من به این فکر میکردم که حسام انقدر فرز است
که سریع دست به سلاح ببرد و یک نفر را با یک گلوله توی سرش بکشد. ناچار، دستانم را بالا گرفتم و ایستادم. انگار نقاب از صورتش افتاده بود
و حالا دیگر نمیشناختمش. کمیل گفته بود باهوشترین آدمها هم یک جایی اشتباه میکنند و حسام اشتباه کرده بود.
-خب، حالا میخوای چکار کنی؟
حسام ساکت بود و بدون این که دستش بلرزد، من را نشانه رفته بود. معلوم است که دستش نمیلرزید.
اگر قرار بود دستش بلرزد، باید آن وقت که راه آن تروریست را به خانهام باز کرد میلرزید. او از اول نه امانتدار بود، نه رفیق بود و نه هیچچیز.
نمیدانم از اول اینطور بود یا به مرور شد؛ نمیدانم تقصیر من بود یا چیز دیگر. دلم میخواست اینها را از او بپرسم؛ ولی قبلش باید زنده میماندم.
حسام در کمال خونسردی، سلاح را به طرفم گرفته بود؛ ولی مطمئن نبودم که برای بعد از این برنامهای داشته باشد. دستش پیش من رو شده بود و باید از شر من خلاص میشد؛
ولی حسام احمق نبود که با کشتن من، خودش را برای همیشه به مهره سوخته تبدیل کند. اگر همان لحظه و با سلاح سازمانیاش من را میکشت، دستش زود رو میشد. اگر قرار بود من را بکشد هم باید برنامه بهتری میچید.
-خب، حالا میخوای چکار کنی؟ میدونی که نمیتونی منو بکشی.
حسام سکوت کرد.
نویسنده؛ ش. شیردشتزاده
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فتنه اکبر ، ریزش خوبان و نماز شب خوان ها...✅
برای سربلند بیرون اومدن از فتنه اکبر اینه که جریان حق رو پیدا کنیم ، حق چیه؟!
تبعیت محض از رهبری 💯
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
💖رمان جدید کانال #دایره 💖
نویسنده :ش. شیردشتزاده
➖➖➖➖➖➖➖
نکته مهم؛
این رمان جنایی و معمایی است اگر روحیه حساسی دارید این رمان رو اصلا نخونین
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅───🇮🇷───┅╮
🖤 @DASTAN9 🖤
╰┅───🇮🇷───┅╯
-کار داره آخه. نمیشه که هی مزاحمش بشیم. کارش تموم بشه خودش میاد.
نه. معلوم نبود بیاید. ابرو درهم کشیدم. هادی گفت:
_باشه، ولی دیگه این بار اگه بهش زنگ زدیم باید آروم بشی ها.
-باشه...
هادی تلفنش را درآورد و حسین را گرفت
آرنجش را به لبه تخت تکیه داده بود و معلوم بود دارد بوق پشت بوق میشنود؛ اما حسین جواب نمیدهد. بعد از چند لحظه، تماس را قطع کرد و گفت:
_حتما دستش بنده.
هادی خیلی خوشبین بود و وقتی دید جمله خوشبینانهاش حال مرا بهتر نکرد، گفت:
_بذار به دوستش زنگ بزنم.
منظورش حسام بود؛ ولی همانطور که فکر میکردم، حسام هم جواب نداد. صدای بلندگوی گوشی هادی را شنیدم که میگفت:
_دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد...
*-*
خاک پر بود از برگهای خشک و سوزنیِ کاج و صورتم را میآزرد. مایعی لزج از گوشم تا کنار گونهام ریخته بود که به احتمال زیاد خون بود.
بدنم هنوز کرخت بود؛ ولی گوش و چشمم کار میکرد. انقدری کار میکرد که بفهمم روی زمین، وسط پارک مطالعه افتادهام و حسام و یک مرد ناشناس، در فاصلهی چند متری من ایستادهاند.
نمیدانم از وقتی که افتاده بودم چقدر گذشته بود؛ اما بعید بود بیشتر از چند دقیقه شده باشد. صدای مبهم سخنران هنوز میآمد و هنوز شب بود.
این بهترین خبری بود که آن لحظه میشد برای خودم داشته باشم. هنوز وقت بود.
تلاشم برای غلبه بر کرختی بدنم بیفایده بود. پس سرم هنوز گزگز میکرد. ترجیح دادم تا حس به دست و پایم برگردد، بروم توی نخ حسام و آن مرد.
نویسنده؛ ش. شیردشتزاده
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
آرام گفتم:
_خیلی کثافتی!
باید کمی وقت میخریدم؛ شاید کمیل میتوانست بمب را پیدا کند و ببرد بیرون برای خنثی کردن. صدایم را بالا بردم.
-حالا بمب کجاست؟
سوال سرراستی بود و اعترافی تلویحی به این که خودم هم میدانم قرار نیست زنده بمانم. او هم به همین اعتراف تلویحی خندید.
-خودم بردمش تو و یه جای خوب نشوندمش. میدونی، غیر از حجم بمب، این که بمب کجا باشه هم مهمه. باید یه جایی باشه که قشنگ تلفات بگیره.
-نشوندیش؟
حدسم درست بود. همان بود که فکر میکردم. عرق سرد بر پیشانیام نشست.
-آره. پسر فلج اون زنه باید به یه دردی میخورد.
-میدونستی این روشِ داعشیت چقدر چندشآوره؟
سر تکان داد.
-آره ولی در نوع خودش ایده جالبیه.
-تو داعشی نیستی نه؟
باز هم قهقهه زد.
-معلومه که نیستم. من فقط با اونا کار میکنم.
به چشمانم دقیق شد.
-دوست داری بدونی کیام؟
بیشتر از این که من دوست داشته باشم این را بدانم، او دلش میخواست برایم تعریف کند. گفتم:
_اسرائیل؟
خندید و دستانش را بهم زد.
-آفرین، دقیقا! البته ایران به دنیا اومدم.
- از اون لهجه مسخرهت معلوم بود.
با آرامش، چند قدم فاصله گرفت و شروع کرد به سخنرانی کردن.
-ببین، این کارا رو میتونستم خیلی راحتتر و بیسروصداتر هم انجام بدم؛ ولی دلم یه هیجان میخواست. دلم میخواست بازی کنم. همینطوری الکی، تو رو انتخاب کردم و یه جوری برنامه چیدم که هم حقوق بگیرم هم تفریح کنم. خوبه نه؟
-واسه همینه که میگم باید ببریمت پیش روانپزشک.
نویسنده؛ ش. شیردشتزاده
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
13.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تصویری #کلیپ
🔰برای رهبر عزیزمان چه کارهایی انجام دهیم ؟!
سه کاری که میتوانیم انجام دهیم
📌برگرفته از جلسات «آنِ مانایی»
#رهبر_معظم_انقلاب #سوره_کوثر
#مرگ_بر_اسرائیل #وعده_صادق #ظهور
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
#با_شهدا ❤️
#راه_مدرسه_در_جبهه!!
موج خمپاره او را گرفته بود. بعد از یک ساعت بههوش آمد، از من پرسید: «راه مدرسه از کدام طرف است اخوی؟» برخاستم دستش را گرفتم و گفتم: «دنبال من بیا، من هم به همان جا میروم.»
به اتفاق یکی از دوستان او را به آمبولانس رسانیدیم. در عقب را باز کردم و او را فرستادم داخل، گفتم: «این کلاس شماست، سر و صدا نکن الان معلم میآید.»
نگاهی معصومانه کرد و سرش را به علامت رضایت تکان داد. راننده را صدا زدم. وقتی به خودش آمد که دیگر خیلی دیر شده و آمبولانس حرکت کرده بود. به شیشه میکوبید و ما برایش دست تکان میدادیم!
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮
🖤 🌐 @DASTAN9 🖤
╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
💖رمان جدید کانال #دایره 💖
نویسنده :ش. شیردشتزاده
➖➖➖➖➖➖➖
نکته مهم؛
این رمان جنایی و معمایی است اگر روحیه حساسی دارید این رمان رو اصلا نخونین
🏴 #ان_الحسین_باب_من_اءبواب_الجنة 🏴
╭┅───🇮🇷───┅╮
🖤 @DASTAN9 🖤
╰┅───🇮🇷───┅╯