eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊹ فقط اونجاش که میگه لباس مامانم و پوشیدم🤣 خود خود منم 😐 〰〰〰〰〰 خدابیامرزه پدررهرکی مدل لانگ رو اختراع کرد😅 چون دیگه میشه از لباس های برادر و پدرو همسر هم استفاده ابزاری کرد 😎
داستان لند
#پارت_صدوهشتادویک (خزان بی بهار ) یه لحظه حس کردم دارم از پشت کشیده میشم صدای جیغ و داد می شنیدم ول
( خزان بی بهار ) لیوان آب قندی که سمیه گرفته بود سمت دهنم رو ازش گرفتم و آروم آروم خوردم زن داداشم که تازه از راه رسیده بود تا حال من و دید سریع رفت برام زعفرون و گلاب آورد همین که یه قلپ از اون مایع رو خوردم حالم بهتر شد انگار تازه داشتم هوشیار می شدم مامانم که از بابت من خیالش راحت شده بود تیز نگاه کرد به زن داداشم و گفت: بهتون گفته باشم اگه یه نفر فقط یه نفر از این ماجرا باخبر بشه روزگار همتون و سیاه می کنم زن داداشم طبق معمولی نیش و کنایه ی حرف مامانم و به روی خودش نیاورد و لیوان و از دست من گرفت و رفت سمت آشپزخونه با حرص با صدایی که به زور از گلوم در میومد رو به مامانم گفتم: کاش فقط یه کم به جای اینکه به فکر آبروت و حرف مردم باشی به فکر حال من بودی مامانم با حرص گفت: ندیدی داشتم پس میفتادم؟؟ دیگه چکار باید بکنم که نکردم؟؟ اصلا شما یه ذره به فکر ما هستین؟ الان اگه در و همسایه بگن کوثر دعایی شده دیگه کی میاد در این خونه رو بزنه و این ۲ تا دختر و خواستگاری کنه کبری‌با نیشخند گفت: حالا نه اینکه ماهارو شوهر دادی برامون سنگ تموم گذاشتن که اینطوری له له میزنی این دوتای دیگه رو هم شوهرشون بدی همینطور که داشت میرفت سمت حیاط گفت: پاشین دیگه خودتون و جمع و جور کنین و آماده بشین که الان هاست ابراهیم بیاد دنبالمون https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهشتادودو ( خزان بی بهار ) لیوان آب قندی که سمیه گرفته بود سمت دهنم رو ازش گرفتم و آروم آر
(خزان بی بهار ) با استرس گفتم: کبری، من میترسم بیام بیابون .اصلا چرا موقع دفن کردن این پوست آهو و جنازه خروس منم باید باشم ؟بخدا کبری اگه یه بار دیگه تو بیداری این اتفاق برام بیفته از زندگی سیررمیشم دیگه هیچ جا امنیت ندارم کبری آهی از ته دل کشید و گفت: مگه نشنیدی سیدخودش گفت که خودت حتما باید باشی تا اثر دعا از بین بره میدونم برات سخته ولی به این فکر کن این آخرین باره که میتونن اذیتت کنن ، بعد از اینکه خروس و پوست آهورو دفن کنیم دیگه همه چی تموم میشه و تو راحت میشی . بالاخره زنگ خونه به صدا در اومد و کبری صدا زد آماده بشین ابراهیم رسید ....... من با ترس و استرس یه قرآن جیبی و یه قیچی کوچیک برداشتم و به خیال خودم با همین ها میتونستم شرشون رو از سر خودم کم کنم راه افتادیم سمت یه بیابون خارج از شهر ابراهیم سر راه یه خروس مشکی هم گرفت بنده خدا حتی یک کلمه هم حرف نزد و هیچ سوالی نپرسید وقتی از شهر فاصله گرفتیم کبری اشاره کرد که ابراهیم ماشین و پارک کنه قفسه سینه ام حس سنگینی داشت انگار یکی نشسته بود رو سینه ام و نمیذاشت درست هوا به ریه هام برسه اولش فکر میکردم از استرس اینطوری شدم ولی دیگع کم کم داشتم حس میکردم هوا وارد ریه ام نمیشه https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
ما از خونه همکاری خودمون و اعلام میکنیم 🤣 ✿✿✿ شما کجایین؟؟ خدایی کی رفته 😜 @shahrzad_gheseha
22.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اون طفلک وقتی فهمید بدبخت شده که وقتی گفت گشنمه 😐 به جای ۲ تا ساندویچ ساندویچ ۲ نونه براش گرفت🤣
21.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اون بدبخت اگه بود الان موز میخورد 🤣 شاید باورتون نشه شب و به این امید صبح میکنم که ببینم مقصد بعدی کجاست🤨 https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهشتادوسه (خزان بی بهار ) با استرس گفتم: کبری، من میترسم بیام بیابون .اصلا چرا موقع دفن کر
(خزان بی بهار ) لبام از شدت بی آبی خشک شده بود نمیخواستم به بقیه بگم حالم بده که یه موقع تمرکزشون بهم بخوره و وقت و از دست بدیم همینطوری هم دیر کرده بودیم به زور از ماشین پیاده شدم حالم مثل آدمی بود که تو یه اتاقک بدون دریچه حبس شده انگار با هر نفسی که میکشیدم اکسیژن اطرافم کم می شد و قدم به قدم به مرگ نزدیک تر می شدم حس میکردم هوا نیست که وارد ریه هام بشه مچاله شدن ریه هام بخاطر نبود هوارو خیلی خوب حس می کردم وقتی ابراهیم چاقو رو گذاشت زیر گلوی خروس که سرش رو ببره انگار با بریدن سر خروس جون منم به آخر رسید صدای خس خس سینه ی من و خِر خِر کردن خروس طفلی که سرش جدا شده بود یکی شد عقب تر از همه ایستاده بودم خدا خدا می کردم تا قبل اینکه تعادلم از بین بره و بخورم زمین کار بقیه تموم بشه همزمان با بیل زدن زمین توسط ابراهیم منم پخش زمین شدم دوباره همون حس صبح رو داشتم انگار وارد یه مکان و زمان دیگه شده بودم اطرافیانم و میدیدم ولی نمیتونستم تکون بخورم و باهاشون صحبت کنم صدای یا ابلفضل گفتن مامانم و زود باش زود باش گفتن کبری به ابراهیم برای کندن زمین و چال کردن طلسم آخرین چیزی بود که شنیدم دوباره همون سایه و همون دخترک با قد کوتاه و موی بلند رو به روم بود که میگفت تو حق نداری من و تنها بزاری من اومدم با تو بازی کنم انقدر بدنم بی جون بود که فقط از ترس می لرزیدم رمقی برای تقلا کردن و نجات دادن خودم نداشتم شایدم خسته شده بودم و فکر میکردم اگه قراره زندگیم همیشه تواءم با طلسم و دعا و ترس از مهدی باشه پس چه بهتر که دیگه همین جا تموم بشه و واسه همیشه راحت بشم
داستان لند
#پارت_صدوهشتادوچهار (خزان بی بهار ) لبام از شدت بی آبی خشک شده بود نمیخواستم به بقیه بگم حالم بده
یهو با حس خیسی صورتم چشمام و باز کردم مامانم و کبری و زن داداشم با چشم های خیس زل زده بودن بهم ابراهیم سرم و بلند کردن و با سعی کرد با بطری آب بهم بده بخورم بعد از خوردن آب حس میکردم حالم بهتر شده میخواستم بپرسم دعارو چکار کردن که کبری پیش دستی کرد و گفت : خداروشکر همونطوری که سید گفته بود دعارو با خروس دفن کردیم خیالت راحت انشالله بهتر میشی و کابوس هات تموم میشه با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با کمک زن داداشم بلند شم و سوار ماشین بشم نمیدونم بخاطز استرس بود یا بخاطر جیغ هایی بود که صبح وقتی حالم بد شده بود می زدم گلوم ملتهب شده بود و میسوخت وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم زن داداشم یهو تا دستش بهم خورد گفت: یا خدا کبری بیا ببین این چرا انقدر داغه انگار بدنش داره آتیش میگیره کبری تا دست زد بهم گفت : خوبی کوثر ؟؟ چرا انقدر تب داری تو رو به ابراهیم گفت: ببخشید توروخدا ولی اگه زحمتی نیست مارو ببر درمانگاه این بچه داره تو تب میسوزه وقتی راهیه درمانگاه شدیم دوباره از شدت بی حالی چشمام سیاهی رفت وقتی چشمام و باز کردم رو تخت درمانگاه بودم و قطره های سرم تند تند میریختن پایین چشم چرخوندم تو اتاق ولی کسی و ندیدم از حس تنها بودن تو اتاق ترس برم داشت که یهو پرده کنار رفت و مهدی اومد تو اتاق با دیدنش جا خوردم حس میکردم مچمون و گرفته و فهمیده دعارو باطل کردیم بدون اینکه حرفی بزنم با چشم حرکاتش رو دنبال میکردم حس میکردم اگه لب از لب باز کنم همه چی و لو میدم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6