eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۳۰ 🌷 دخترک خیلی ترسیده بود 🌷 جیغ و فریاد می زد 🌷 آقايی که اسلحه داشت 🌷 چند بار به دخترک هشدار داد 🌷 که سر و صدا نکند و جیغ نزدند 🌷 یکی دیگر هم به او گفت : 🍄 آرام باش دیگه لعنتی 🌷 اما دخترک ، باز جیغ می زند 🌷 و درخواست کمک می کند 🌷 مردی که اسلحه دارد ، 🌷 عصبانی می شود 🌷 و برای ترساندن او ، 🌷 به طرفش شلیک می کند . 🌷 اما ناگهان ، تیر کمانه می کند 🌷 و به شکم دخترک اصابت می کند . 🌷 دخترک ، زجر می کشید 🌷 اما نفسش بیرون نمی آمد 🌷 سمیه ، خودش را به گاراژ رساند 🌷 با فرامرز و شیعه فاطمه تماس گرفت 🌷 و آدرس گاراژ را به آنها اطلاع داد . 🌷 سمیه ، وارد گاراژ شد . 🌷 با نگهبانان ، درگیر شد . 🌷 چاقوی یکی از آنان را گرفت و گفت : 🌹 دختری که دزدیدید کجاست ؟! 🌷 ناگهان چشمش به دخترک افتاد 🌷 به طرف او دوید 🌷 او را شناخت 🌷 همان دختری بود که نصیحتش کرد 🌷 دخترک را تکان داد . 🌷 اما مرده بود . 🌷 سمیه ، بلند شد و مات و مبهوت ، 🌷 به دخترک نگاه می کرد . 🌷 انگار به سمیه ، شوک وارد شده بود 🌷 سمیه با خودش می گفت : 🌹 لعنت بر مسئولینی که ، 🌹 حجاب را به دختران یاد ندادند 🌹 اگر این دختر ، با حجاب بود 🌹 کسی جرائت نمی کرد 🌹 چپ نگاهش کند یا به او نزدیک شود 🌹 چه برسد به اینکه او را اذیت کنند 🌹 یا بدزدند یا بکشند . 🌷 آقايی که اسلحه داشت ، 🌷 اسلحه اش را ، به طرف سمیه گرفت 🌷 تا اینکه 🌷 شیعه فاطمه و فرامرز سر رسیدند . ✍ ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کودکانه خرس بدزبان 🌟 در جنگل سرسبز و پر درختی ، 🌟 یک خرسِ کوچولو زندگی می کرد . 🌟 خرس کوچولو ، 🌟 خیلی دوست داشت 🌟 با همه حیوانات دوست شود 🌟 و کلی با آنها بازی کند و حرف بزند . 🌟 اما او خیلی خوب حرف نمی زد 🌟 و گاهی اوقات ، 🌟 حرف های بدی می زد ، 🌟 که باعث ناراحتی دوستانش می شد 🌟 به خاطر همین 🌟 دوستی آنها زود تمام می شد . 🌟 یک روز ، خرس کوچولو ، 🌟 با کلاغی دوست شد . 🌟 کلاغ خیلی صبور و مهربان بود 🌟 خیلی خوش صحبت بود 🌟 و خیلی خوب حرف می زد . 🌟 خرس کوچولو گاهی بدزبانی می کرد 🌟 اما کلاغ ، صبر می کرد 🌟 و به روی خودش نمی آورد 🌟 خرس کوچولو ، 🌟 از حرف های کلاغ خوشش می آمد 🌟 و از او خواست که به او کمک کند 🌟 تا او نیز خوب حرف بزند . 🌟 کلاغ قبول کرد 🌟 که به خرس کوچولو کمک کند . 🌟 کلاغ و خرس کوچولو ، 🌟 هر روز تمرین می کردند . 🌟 آنها با هم داستان می خواندند ، 🌟 شعر می گفتند 🌟 و با هم صحبت می کردند . 🌟 خرس کوچولو یاد گرفت 🌟 اگر کسی برایش کاری کرد 🌟 از او تشکر می کند 🌟 اگر خواسته یا ناخواسته 🌟 کسی را برنجاند ، معذرت خواهی کند 🌟 اگر چیزی بخواهد ، دستور ندهد 🌟 بلکه لطفا بگوید و خواهش بکند 🌟 یاد گرفت حرف زشت نزند 🌟 کسی را مسخره نکند 🌟 تهمت نزند ، دروغ نگوید 🌟 با گذشت زمان ، 🌟 حرف زدن خرس کوچولو بهتر می شد 🌟 او دیگر حرف های بدی نمی زد 🌟 و همیشه با دوستانش ، 🌟 با احترام صحبت می کرد . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 همه حیوانات جنگل جذب او شدند 🌟 روز به روز ، دوستان خرس کوچولو 🌟 بیشتر و بیشتر می شدند . 🌟 خرس کوچولو ، از کلاغ تشکر کرد . 🌟 و با مهربانی گفت : 🐼 اگر تو به من کمک نمی کردی ، 🐼 من نمی توانستم خوب شوم 🐼 و خوب حرف بزنم 🌟 کلاغ با تواضع گفت : 🎄 خوشحالم که توانستم کمکی کنم 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه کشاورز خوش سخن 🌟 يكى از شاهان 🌟 با وزيران و ياران ويژه اش ، 🌟 در فصل زمستان ، 🌟 براى شكار به بيابان رفتند . 🌟 از آبادى بسيار دور شدند 🌟 تا اينكه شب فرا رسيد 🌟 و هوا تاريک شد ، 🌟 ناگهان در آن بيابان ، 🌟 خانه كوچکی را ديدند . 🌟 که متعلق به یک کشاورز بود . 🌟 شاه به همراهان گفت : 👑 شب به آن خانه برويم ، 👑 تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم 🌟 يكى از وزيران گفت : ⛳️ به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن ⛳️ شايسته مقام ارجمند شاه نيست ⛳️ ما در همين بيابان ، ⛳️ خيمه اى برمی افروزيم ⛳️ و آتشى روشن می كنيم ⛳️ و امشب را بسر می آوريم . 🌟 كشاورز ، از ماجراى شاه ، 🌟 و در بيابان ماندن او و همراهانش 🌟 باخبر شد و نزد شاه آمد 🌟 پس از احترام شايان ، گفت : 🦢 شنیدم که به شما گفتند 🦢 شایسته نیست به خانه ما بیایید 🦢 خواستم بگویم که آمدن شما ، 🦢 چیزی از مقام شما نمی کاهد 🦢 ولى یقیناً مقام این كشاورز ، 🦢 بلند می گردد . 🌟 اين سخن كشاورز ، 🌟 مورد پسند شاه واقع شد ، 🌟 همان شب شاه با همراهانش ، 🌟 به خانه كشاورز رفتند 🌟 و تا صبح آنجا ماندند . 🌟 صبح شد و شاه ، 🌟 به کشاورز ، جايزه و لباس و پول داد 📚 @dastan_o_roman
💥 مسابقه جدید سین زنی 👌🏻 به مناسبت شب یلدا 👈 ویژه بچه ها و خانواده ها 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان 💎 شرایط : 🔸 استفاده از برنامه های سین زنی 🔹 مطلقا جایز نیست . 🦋 برای شرکت در مسابقه ، 🦋 به آیدی زیر پیام دهید 🆔 @dezfoool ⏰ زمان پایان مسابقه : شب یلدا 📲 کانال مسابقه سین زنی ✅ @seen_game
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه جدید سین زنی 👌🏻 به مناسبت شب یلدا 👈 ویژه بچه ها و خانواده ها 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول :
تا اینجای مسابقه : ✅ دوستانی که بالای هزار سین زدند 🔰 کد ۱ 👈 ۷۸۰۰ سین 🔰 کد ۱۸ 👈 ۶۸۰۰ سین 🔰 کد ۱۷ 👈 ۵۷۰۰ سین 🔰 کد ۹ 👈 ۵۶۰۰ سین 🔰 کد ۱۰ 👈 ۲۴۰۰ سین 🔰 کد ۴۴ 👈 ۲۴۰۰ سین 🔰 کد ۲۳ 👈 ۱۶۰۰ سین 🔰 کد ۲۶ 👈 ۱۷۰۰ سین 🔰 کد ۱۴ 👈 ۱۲۰۰ سین 🔰 کد ۱۱ 👈 ۱۰۰۰ سین ✅ دوستانی که زیر هزار سین زدند 🔰 کد ۳ 👈 ۷۵۶ سین 🔰 کد ۱۲ 👈 ۴۳۲ سین 🔰 کد ۲۹ 👈 ۲۶۵ سین 🔰 کد ۳۰ 👈 ۴۵۹ سین ✅ بقیه دوستان زیر صد سین زدند ✅ @seen_game با تشکر از عزیزانی که به قانون مسابقه احترام گذاشته و از برنامه های سین زنی استفاده نکردند .
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۳۱ 🌷 بعد از درگیری با اراذل ، 🌷 همگی به قرارگاه برگشتند . 🌷 اما سمیه ، 🌷 همچنان در شوک قتل دخترک بود 🌷 و مدام با خودش می گفت : 🌷 اگر آن دختر ، پوشش مناسبی داشت 🌷 اگر لباس سنگین و پوشیده داشت 🌷 هیچ مردی جرائت نمی کرد 🌷 به او نگاه چپ کند یا او را اذیت کند 🌷 چند روز بعد ، در قرارگاه ، 🌷 پسر گربه ای و دختران پوشیه پوش ، 🌷 همراه با چند پاسدار آقا و خانم ، 🌷 در حال ديدن فیلم عملیات های موفق امنیتی ایران بودند . 🌷 ناگهان پاسداری به نام حسونی زاده ، 🌷 وارد سالن شد . 🌷 همه به احترام ایشان ، 🌷 از جای خود بلند شدند . 🌷 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای ، 🌷 وقتی دیدند همه برای او بلند شدند 🌷 خودشان نیز ، به احترام ایشان ، 🌷 از جا برخواستند . 🌷 سرهنگ حسونی زاده ، 🌷 سلام گرمی با همه کرد 🌷 و بعد از احوالپرسی ، 🌷 خود را به فرامرز و دختران ، 🌷 معرفی کرد و گفت : 🇮🇷 تعریف شما را از دوستان شنیدم 🇮🇷 دوست داشتم از نزدیک شما را ببینم 🇮🇷 خیلی از حجاب و حیا و غیرت و 🇮🇷 شرافت شما برای من گفتند 🇮🇷 و الآن فهمیدم 🇮🇷 خیلی بهتر از آن تعریف ها هستید . 🇮🇷 امروز نزد شما آمدم ، 🇮🇷 تا چند ماموریت با هم داشته باشیم 🇮🇷 ماموریت های ما ، 🇮🇷 رسما از فردا آغاز می شوند . 🇮🇷 انشالله در کنار هم بتوانیم 🇮🇷 کارهای بزرگی برای کشورمان ، 🇮🇷 انجام دهیم . 🌷 فرامرز گفت : 🐈 ممکنه بفرمائید کار ما چیه ؟! ✍ ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
Part02_خار و میخک .mp3
11.92M
🎧 داستان صوتی خار و میخک 🎙 بخش دوم 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه رئیس جمهور شجاع 🏕 شهید رئیسی ، رشد جامعه را ، 🏕 در بندگی خدا می‌دانست 🏕 به همین خاطر 🏕 در مقابل مستکبرین عالم ، 🏕 شجاع بود و نمی‌ ترسید . 🏕 یه روز از ایشان پرسیدند : 🌟 آقا بالاخره شما 🌟 می‌ خواهی با آمریکا رابطه برقرار کنی 🌟 یا نه ؟ 🏕 ایشان بلافاصله گفتند : خیر 🏕 بدون لکنت ، بدون ترس ، 🏕 بدون تزلزل ، با شجاعت کامل 🏕 در مقابل آمریکا ایستادند . 🏕 نگفتند حالا ببینیم چی میشه 🏕 نگفتند اگر مواضع آنها عوض شود 🏕 نگفتند باید مذاکره کنیم 🏕 خیر این طور نبود ؛ 🏕 ایشان می دانستند 🏕 که آمریکا ، جنایتکار است 🏕 پرچمدار استکبار است . 🏕 آدمکش و کودک کش و بیمار است 🏕 در همین منطقه ما ، 🏕 در طی ۲۰ سال گذشته ، 🏕 مستقیماً یا بواسطه مزدوران شان 🏕 میلیون ها نفر را کشته‌اند 🏕 آمریکا دشمن نفر اول مردم ماست 🏕 با تحریم هایشان ، 🏕 بارها مردم ما را به سختی انداختند 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه همسایه ✨ چند روز پس از رحلت پیامبر ، ✨ مردی به محضر فاطمه علیهاالسلام ✨ مشرف شد و عرض کرد : 🍁 ای دختر رسول اللّه ! 🍁 چیزی از پدرتان ، 🍁 نزد شما به یادگار گذاشته شده 🍁 تا مرا از آن بهره مند سازی ؟ ✨ حضرت فاطمه سلام الله علیها ✨ به کنیز خود فرمودند : 🌸 آن نوشته را بیاور . ✨ کنیز به دنبال نوشته گشت ✨ اما آن را پیدا نکرد . ✨ حضرت فاطمه فرمودند : 🌸 آن را پیدا کن 🌸 که ارزش آن برای من ، 🌸 برابر با حسن و حسین است . ✨ آن مرد ، بیشتر مشتاق شد ✨ تا آن امانتی را ببیند . ✨ کنیز دوباره به جستجو پرداخت ✨ تا آن را پیدا کرد ✨ و به خدمت آن حضرت آورد . ✨ حضرت زهرا آن را گرفت و خواند : 🌸 از مومنین نیست 🌸 کسی که همسایه اش ، 🌸 از اذیت و آزار او در امان نیست . 📖 بحار النوار ، ج ۴۳ ، ص ۸۲ 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه غذای بهشتی 🌟 هر وقت حضرت زکریا علیه السلام 🌟 به محراب عبادت حضرت مریم 🌟 داخل می شد 🌟 غذا و میوه ای را نزد او می یافت ، 🌟 که بعضی از آنها ، 🌟 در آن شهر یافت نمی شد . 🌟 حضرت زکریا علیه السلام 🌟 با تعجب به او می فرمود : 🌸 ای مریم ! 🌸 این غذاها از کجا آمده است ؟! 🌟 حضرت مریم پاسخ می داد : 🦋 از نزد خداست . 📖 سوره مبارکه آل عمران ، آیه ۳۷ 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه نیروهای خسته 🌟 جنگ بود و خستگی و گرسنگی 🌟 تا حالا این طور وضعی ، 🌟 برایم سابقه نداشت . 🌟 گردان ما زمین گیر شد 🌟 و نمی دانم چرا بچه ها ، 🌟 دیگر از من حرف شنوی نداشتند ؛ 🌟 همان بچه هایی که 🌟 وقتی می گفتی برو درون آتش ، 🌟 با جان و دل می رفتند! 🌟 اما الآن جور خاصی شده بودند، 🌟 نه می شد گفت ضعف دارند ، 🌟 نه می شد گفت که ترسیدند ، 🌟 اصلا هیچ حدسی نمی شد زد . 🌟 هر چه برایشان صحبت می کردم ، 🌟 فایده ای نداشت . 🌟 اصلاً انگار به زمین چسبیده بودند 🌟 و نمی خواستند جدا شوند . 🌟 هر کاری کردم 🌟 که راضی شوند راه بیفتند ، نشد . 🌟 سرم را بلند کردم رو به آسمان 🌟 و در دلم نالیدم : 💎 خدایا خودت کمک کن . 🌟 از بچه ها فاصله گرفتم . 🌟 اسم حضرت زهرا سلام الله علیها را 🌟 از ته دل صدا زدم 🌟 و به ایشان متوسل شدم . 🌟 ناگهان فکری به ذهنم الهام شد . 🌟 رو کردم به بچه ها . 🌟 و محکم و قاطع گفتم : 💎 دیگه به شما احتیاجی ندارم ! 💎 هیچ کدومتون رو نمی خوام ؛ 💎 فقط یک آرپی جی زن بلند شه 💎 و با من بیاد ، 💎 دیگه هیچی نمی خوام . 🌟 بعد از لحظه ای ، یکی بلند شد 🌟 و بلند گفت : من می آیم 🌟 نگاهش مصمم و جدی بود . 🌟 به چند لحظه نکشید ، 🌟 که یکی دیگر ، 🌟 مصمم تر از او بلند شد و گفت : 🌹 منم می آیم 🌟 تا به خودم آمدم ، 🌟 همه ی گردان بلند شده بودند 🌟 سریع راه افتادم ، 🌟 بقیه هم پشت سرم آمدند . 🌟 پیروزی ما در آن عملیات ، 🌟 چشم همه را خیره کرد . 🌟 عنایت امّ ابیها سلام الله علیها ، 🌟 باز هم به دادمان رسیده بود . ✍ شهید برونسی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه پایان خانواده ما 🌟 ما خانواده ای شاد ، صمیمی ، 🌟 و خوشبخت بودیم . 🌟 همه مردم ، همسایه و فامیل ، 🌟 به زندگی ما و بچه های ما ، 🌟 حسادت می کردند . 🌟 یک پسر و یک دختر دارم 🌟 خیلی آرام و قانع بودند . 🌟 پسر با غیرت بود 🌟 دخترم با حیا و با حجاب بود 🌟 اهل چشم و هم چشمی نبودند 🌟 ساده و قانع و مهربان بودند . 🌟 یک روز ، به سفارش دوستم ، 🌟 به این فکر افتادم 🌟 که ماهواره نصب کنم . 🌟 با اینکه می دانستم خطرناک است 🌟 با اینکه می دانستم بدآموزی دارد 🌟 قبلا به من گفته بودند که بگیرم 🌟 ولی به حرف زنم گوش کردم 🌟 و نگرفتم 🌟 اما الآن نمی دانم چرا تسلیم شدم 🌟 با وجود مخالفت های همسرم ، 🌟 دیش و آنتن ماهواره تهیه کردم 🌟 و کار ما در شبانه روز 🌟 شده تماشای کانالهای ماهواره . 🌟 از فیلم های خشن گرفته 🌟 تا صحنه های مبتذل و شرم آور . 🌟 پس از چند ماه ، 🌟 دخترم با تقلید از هنرپیشه ها 🌟 و خواننده های غربی ، 🌟 هر روز در پی مد و لباس و آرایش 🌟 و خواسته های دیگر افتاد . 🌟 حجابش هر روز کمتر می شد ‌. 🌟 پسرم هم در غیاب من ، 🌟 دوستانش را ، 🌟 به دیدن فیلم های ماهواره ای ، 🌟 دعوت می کرد . 🌟 در میان همسایه ها و فامیل ، 🌟 انگشت نما و رسوا شده بودم . 🌟 او هم مثل خواهرش ، 🌟 هر روز در پی مد و لباس بود 🌟 و آن پسر قانع و ساده پوش ، 🌟 حالا مدام پول می خواست 🌟 تا خود را ، 🌟 به شکل تیپ های خنده دار 🌟 مثل ماهواره درآورد . 🌟 کار به جایی رسید 🌟 که آن پسر و دختر مهربان 🌟 رودرروی من ایستادند 🌟 و احترام پدر و فرزندی را ، 🌟 کنار گذاشتند . 🌟 بسیار تندخو ، بداخلاق و بی شرم 🌟 شده بودند . 🌟 دیگر از کنترل من خارج شدند . 🌟 در این اوضاع و احوال ، 🌟 دعوا و بددهانی و ناسازگاری 🌟 در طول شبانه روز بین من و بچه ها 🌟 خانه را به جهنمی سوزان 🌟 و گردابی مهلک درآورده بود . 🌟 پس از مدتی پسرم از خانه رفت 🌟 و تا چند وقت نیامد . 🌟 چند روز بعد دخترم از خانه فرار کرد 🌟 به دنبالشان رفتم و گشتم 🌟 جنازه پاره پاره دخترم را ، 🌟 در یک دره پیدا کردند 🌟 بعد از آن پسرم را ، 🌟 با وضعی اسف بار و وحشتناک 🌟 در حالی که 🌟 آلوده به مواد مخدر بود ، یافتم . 🌟 دخترم را از دست دادم 🌟 پسرم هم جوانی اش را بر باد داد 🌟 آتشی را که با دست خود افروختم 🌟 شیره جانم را سوزاند و خاکستر کرد 🌟 دیگر پاهایم سست شده بود 🌟 و از خود بیزار بودم . 🌟 همسرم دیوانه شده بود 🌟 تا مدتها با کسی حرف نمی زد . 🌟 راهی برای نجات خانوادم نداشتم . 🌟 یکی از همسایه ها که از دور 🌟 شاهد نابود شدن خانواده ما بود ، 🌟 به دیدنم آمد و تسلیت گفت 🌟 و پیشنهاد کرد 🌟 دیش و وسایل ماهواره را جمع کنم 🌟 در اولین فرصت 🌟 ماهواره را جمع کردم ؛ 🌟 و جایی بیرون شهر ، دفنش کردم 🌟 تصمیم خودسازی نمایم 🌟 و کانون خانواده ام را بازسازی کنم 🌟 دخترم که از دست رفت 🌟 پسرم را به خانه برگرداندم 🌟 و زیر بال و پر خود گرفتم . 🌟 تا ترک کامل ، ازش مراقبت کردم 🌟 همسرم هم کم کم خوب شد . 🌟 به لطف خدا و اراده خودمان ، 🌟 آفتابی دوباره در زندگی ما طلوع کرد 🌟 و کانون خانواده ما را گرمی بخشید 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۳۲ 🌷 سرهنگ حسونی زاده گفت : 🇮🇷 کار ما ، 🇮🇷 تامین امنیت مردم خودمان هست 🇮🇷 همانطور که مستحضرید 🇮🇷 تامین امنیت ، دو جوره 🇮🇷 امنیت داخلی و امنیت خارجی 🇮🇷 امنیت داخلی یعنی ؛ 🇮🇷 تامین امنیت مردم ، 🇮🇷 در داخل کشور خودمان هست 🇮🇷 که این امر مهم ، شکرخدا ، 🇮🇷 با وجود سپاه و بسیج و پلیس ، 🇮🇷 و با وجود مردم غیور ایران ، 🇮🇷 خیلی آسان و راحت است ‌. 🇮🇷 اما چیزی که سخته ، 🇮🇷 حفظ امنیت خارجی هست . 🇮🇷 یعنی دفع تهدیدات خارجی ، 🇮🇷 از کشور و مردم عزیزمان . 🇮🇷 چندین بار ، در ایران ، 🇮🇷 اغتشاشات و آشوب و فتنه به پا شد 🇮🇷 آن هم توسط دشمنان خارجی 🇮🇷 و با کمک خائنین داخلی . 🇮🇷 که از بیرون از مرزهای ما ، 🇮🇷 هدایت و کنترل می شدند 🇮🇷 مثل فتنه ۸۸ ، 🇮🇷 که به بهانه تقلب در انتخابات ، 🇮🇷 کشور ما را به جان هم انداختند 🇮🇷 که شکر خدا ، 🇮🇷 با کمک مردم ، جمع شد 🇮🇷 و آرامش دوباره به کشور ما برگشت . 🇮🇷 ما باید 🇮🇷 از تحرکات شیطانی کشورهای دیگر 🇮🇷 جلوگیری کنیم . 🇮🇷 باید از ورود سلاح ، بمب ، تروریسم ، 🇮🇷 موادمخدر و هر چیزی که 🇮🇷 به ضرر مردم و امنیت ایران باشد ، 🇮🇷 جلوگیری کنیم . ✍ ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۳۳ 🌟 پسر گربه ای گفت : 🐈 شنیدم سپاه خیلی قوی هست 🐈 پس چرا از ما کمک می خواهید ؟! 🌟 سرهنگ حسونی زاده گفت : 🇮🇷 ما اگر قوی هستیم 🇮🇷 اول به خاطر لطف خداست 🇮🇷 بعد به خاطر کمک امثال شماست 🇮🇷 در بعضی ماموریت ها ، 🇮🇷 ما نیاز داریم که در صحنه نباشیم 🇮🇷 ولی کار تمیز انجام شود 🇮🇷 و این امر مهم ، 🇮🇷 فقط از عهده شما ساخته است . 🌟 دختر پوشیه پوش گفت : 🌹 حالا باید چکار کنیم ؟! 🌟 سرهنگ حسونی زاده گفت : 🇮🇷 قبل از اینکه خطری یا تنشی ، 🇮🇷 مردم عزیز ما را تهدید کند ، 🇮🇷 باید آن را دفع کنیم . 🇮🇷 و اولین ماموریت ما ، 🇮🇷 فردا در کشور پاکستان خواهد بود . 🇮🇷 قرار است از مرز پاکستان ، 🇮🇷 سلاح وارد کشور ما بکنند . 🇮🇷 ما هم کاملا روی آنها مسلط هستیم 🇮🇷 اطلاعات دقیقی از آنها داریم 🇮🇷 فقط باید جوری آنها را بگیریم 🇮🇷 که بقیه گروه های خرابکاری نفهمند 🇮🇷 تا احساس خطر نکنند 🇮🇷 تا انشالله به موقعش ، 🇮🇷 آنها را هم در تله بندازیم . 🌟 در مرز پاکستان ، 🌟 دو ماشین به طرف مرز ایران ، 🌟 در حال حرکت بودند 🌟 ناگهان ، در جا خاموش می شود 🌟 راننده ، هر چه تلاش می کند 🌟 نمی تواند آن را روشن کند 🌟 از ماشین پیاده می شود 🌟 کاپوت را بالا می زند 🌟 دوستانش ، درون ماشین ، 🌟 منتظر او هستند ، 🌟 اما خبری از راننده نشد 🌟 یکی دیگر پایین رفت 🌟 اما او نیز نیامد 🌟 نفر سوم هم رفت و نیامد ✍ ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه استخاره بد 🌟 مردی تصمیم داشت 🌟 که به سفر تجارت ، برود . 🌟 خدمت امام صادق علیه السلام رسید 🌟 و درخواست استخاره نمود ، 🌟 اما استخاره اش بد آمد . 🌟 آن تاجر ، استخاره را نادیده گرفت 🌟 و به سفر رفت ؛ 🌟 و اتفاقاً ، 🌟 هم به او خوش گذشت 🌟 و هم سود فراوانی کسب نمود 🌟 تا مدت ها 🌟 از آن استخاره ، در تعجب بود . 🌟 پس از مسافرت ، خدمت امام رسید 🌟 و عرض کرد : 🌷 یابن رسول اللّه ، 🌷 یادتان هست چندی قبل ، 🌷 خدمت شما رسیدم ؛ 🌷 و شما برایم استخاره گرفتید 🌷 و بد آمد ؟! 🌸 امام فرمودند : بله یادم هست 🌟 تاجر گفت : 🌷 آن استخاره ، برای سفر تجارت بود . 🌷 بعد از آن به سفر رفتم ، 🌷 و اتفاقا سود فراوانی هم بردم . 🌷 ولی در تعجبم که چرا فرمودید 🌷 استخاره بد در آمده ؟! 🌟 امام صادق علیه السلام ، 🌟 تبسّمی کردند و فرمودند : 🌸 در سفری که رفتی 🌸 یادت هست در فلان منزل ، 🌸 خسته و کوفته بودی 🌸 نماز مغرب و عشا را خواندی 🌸 شام خوردی و خوابیدی 🌸 و زمانی بیدار شدی 🌸 که آفتاب طلوع کرده 🌸 و نماز صبح تو قضا شده بود ؟! 🌟 تاجر با تعجب گفت : 🌷 آری ، ای فرزند رسول خدا 🌟 حضرت فرمودند : 🌸 اگر خداوند ، 🌸 دنیا و آنچه را که در دنیاست 🌸 به تو داده بود 🌸 جبران آن خسارت ، 🌸 یعنی قضا شدن نماز صبح ، 🌸 نمی شود . 📚 نکته های ناب اخلاقی ، ص ۴۲ 📚 نكته ‏هاى نورانى ، ص ۱۰۰ 📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂 🌟 شب سردی بود …. 🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ، 🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … 🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ، 🌟 پاکت های میوه را ، 🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت . 🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد 🌟 چی می شد اونم می تونست 🌟 میوه بخره و به خونه ببره … 🌟 رفت نزدیک تر … 🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه 🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود 🌟 با خودش گفت : 🌷 چه خوب می شد 🌷 از میون اون میوه های خراب ، 🌷 سالم ترهاشو ببره خونه … 🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم 🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ... 🌷 تا اونا هم شاد بشن … 🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید 🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت 🌟 پای جعبه میوه نشست … 🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ، 🌟 شاگرد میوه فروش ، 🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت : 🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت ! 🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید ! 🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! 🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد ! 🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت 🌟 راهش را کشید و رفت … 🌟 چند قدم دور شده بود 🌟 که یه خانمی صداش زد : 🌸 مادر جان …مادر جان ! 🌟 پیرزن ایستاد … 🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد ! 🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد 🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ، 🌟 به طرف پیرزن می آمد . 🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد 🌟 خانم چادری با لبخندی گفت : 🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر ! 🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد . 🌟 سه تا پلاستیک دستش بود . 🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار 🌟 پیرزن گفت : 🌹 دستِت دَرد نکنه ننه 🌹 ولی من مستحق نیستم ! 🌟 خانم چادری گفت : 🌸 اما من مستحقم مادر جان … 🌸 مستحق دعای خیر شما … 🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! 🌸 جون بچه هات بگیر ! 🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند … 🌟 میوه ها را داد دست پیرزن 🌟 و سریع از آنجا دور شد … 🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود 🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد … 🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ، 🌟 روی صورتش غلتید … 🌟 دوباره پیرزن گرمش شد … 🌟 و با صدای لرزانی گفت : 🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم ! 🌷 الهی خیر ببینی مادر 🌷 انشالله در این شب چله ، 🌷 حاجت بگیری دخترم . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه صبر مادرانه 💎 روزی امیر مؤمنان ، 💎 عباس را در دامان خود گذاشت 💎 آستین هایش را بالا زد 💎 امام در حالی که می گریست 💎 به بوسیدن بازوان عباس پرداخت . 💎 ام البنین حیرت زده از این صحنه، 💎 از امام پرسید: چرا گریه می کنید؟ 💎 حضرت با صدایی آرام و اندوه زده 💎 پاسخ داد : 🌹 به این دو دست نگریستم 🌹 و آنچه را بر سرشان خواهد آمد 🌹 به یاد آوردم . 💎 امّ البنین شتابان و هراسان پرسید : 🌟 چه بر سر آنها خواهد آمد؟ 💎 حضرت ، با صدایی پر از غم و اندوه 💎 و با تأثر فرمودند : 🌹 آنها از ساعد قطع خواهند شد . 💎 این کلمات چون صاعقه ای 💎 بر امّ البنین فرود آمد 💎 و قلبش را ذوب کرد . 💎 سپس با اضطراب و به سرعت ، 💎 از امیرالمومنین پرسید : 🌟 چرا قطع می شوند ؟! 💎 امام فرمودند : 🌹 فرزندمان در راه یاری اسلام 🌹 و دفاع از برادرش حسین ، 🌹 و برای حفظ شریعت الهی . 🌹 دستانش قطع خواهد شد . 💎 امّ البنین به شدت گریست 💎 ولی به صبر و بردباری چنگ زد 💎 و عمق ایمان خود را نشان داد 💎 و خدا را سپاس گفت که فرزندش ، 💎 فدایی سبط گرامی رسول خدا ، 💎 خواهد شد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان کوتاه صدام 👌🏻 فوق‌ العاده زیبا ، آرامبخش ، غرور آفرین و پر از امید 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه یلدا کوچولو 🌟 یلدا کوچولو ، در روز سی ام آذر ، 🌟 یعنی در آخرین روز پاییز 🌟 و در شب یلدا به دنیا آمده بود . 🌟 هر سال شب یلدا ، 🌟 همه در خانه ی یلدا جمع می شدند 🌟 و تولدش را جشن می گرفتند . 🌟 امسال هم در شب یلدا ، 🌟 هم پدربزرگ و مادر بزرگ آمدند 🌟 هم عمه و عمو و خاله و دایی 🌟 تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند . 🌟 وقتی مادر یلدا ، 🌟 شمع های روی کیک را روشن کرد 🌟 به یلدا گفت : دخترم، یک آرزو بکن 🌟 یلدا چشم هایش را بست و گفت : 💎 آرزو می کنم که فردا برف ببارد 💎 و زمین سفیدپوش شود ، 💎 آن قدر برف بیاید 💎 که بتوانم یک آدم برفی درست کنم 🌟 مهمان ها به حرف یلدا خندیدند 🌟 و برای او دست زدند . 🌟 یلدا شمع ها را فوت کرد ، 🌟 هدیه هایش را گرفت 🌟 و از همه تشکر کرد . 🌟 خاله پاییز و ننه سرما ، 🌟 که روی یک تکه ابر سفید ، 🌟 نشسته بودند 🌟 و زمین را نگاه می کردند ، 🌟 یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند . 🌟 خاله پاییز به ننه سرما گفت : 🍂 شنیدی ؟! 🍂 یلدا کوچولو دلش می خواهد 🍂 که فردا برف ببارد . 🍂 تو می توانی از کوله پشتی ات 🍂 برفها را بیرون بریزی 🍂 و همه جا را سفیدپوش کنی 🌟 ننه سرما با اخم گفت : ❄️ اما من دلم نمی خواهد ❄️ برفها را به کسی هدیه کنم ❄️ می خواهم آنها را ، ❄️ برای خودم نگه دارم . 🌟 خاله پاییز گفت : 🍂 اگر برف را برای خودت نگه داری ، 🍂 نمی توانی بچه ها را خوشحال کنی 🌟 ننه سرما فکری کرد و گفت : ❄️ باشه ! به خاطر بچه ها ، ❄️ همه جا را با برف سفیدپوش می کنم 🌟 او کوله پشتی اش را باز کرد 🌟 و برف ها ، از آن بیرون ریخت ، 🌟 آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد 🌟 و برف شروع به باریدن کرد. 🌟 تمام شب برف می بارید. 🌟 فردا صبح بچه ها با خوشحالی 🌟 روی برفها سُر خوردند 🌟 و برف بازی کردند. 🌟 یلدا کوچولو از خواب بیدار شد 🌟 و برفها را دید ، از ته دلش خندید 🌟 و با شادی گفت : 💎 ننه سرمای عزیز ! 💎 ممنونم که به من برف هدیه دادی 💎 و مرا به آرزوی خودم رساندی . 🌟 آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت 🌟 و برایش دماغی از هویج 🌟 و چشم هایی از زغال 🌟 و دستهایی با تکه چوب گذاشت . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان و نمایشنامه شب یلدا ❄️ آی بچه ها ، سلام سلام ، ❄️ فرشته برف و سرمام ، ❄️ چطوره باز حال شما ❄️ چطوره احوال شما ❄️ می دونم خوب و خوشحالید ❄️ زرنگ ، باهوش و باحالید ❄️ آفرین ساکت نشستین ❄️ به به چه مهربون هستین ❄️ منم خوب و خوشحالم ❄️ میپرم با دو بالم ❄️ حالا می خوام پرواز کنم ❄️ تا قصه رو آغاز کنم ❄️ با نام و یادِ خدا ❄️ میگم قصه ی یلدا ❄️ یکی بود یکی نبود ❄️ زیر گنبد کبود ❄️ یه خونه بود پر از صفا ❄️ دور از جفا ، پر از وفا ❄️ توی خونه پیرزنی بود ❄️ عاشق بچه و نی نی بود ❄️ یک روز مانده به یلدا ❄️ غصه میخورد از فردا ❄️ چون برای شب یلدا ❄️ نه میوه داشت نه غذا ❄️ تا با اون از بچه هاش ❄️ از نوه ها ، غنچه هاش ❄️ پذیرایی کنه باز ❄️ تا شود مهمان نواز ❄️ می خواد هر جور ممکنه ❄️ آبروداری کنه ❄️ توی همین فکرا بود ❄️ که ناگهان خیلی زود ❄️ صدای در را شنید ❄️ ناگهان از جا پرید ❄️ کیه کیه در میزنه ❄️ در رو با لنگر میزنه 🌺 انارم و انارم 🌺 هزار تا دانه دارم 🌺 سرخ و آبدار ، شیرینم 🌺 خوشمزه ، دلنشینم 🌺 غصه نخور من هستم 🌺 نگو خالیه دستم 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍋 لیموی نازنینم 🍋 مثل نبات شیرینم 🍋 ضد سرماخوردگی ، 🍋 دوست تو در زندگی 🍋 غصه نخور خانوم جون 🍋 من اومدم به میدون 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍇 انگورم و انگورم 🍇 دُرُشتم و مغرورم 🍇 شاهانه توی باغم 🍇 شبیه چل چراغم 🍇 اومدم تا نمونی 🍇 توی غم و حیرونی 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍎 من سیبم و من سیبم 🍎 عزیزم و نجیبم 🍎 قرمز و سبز و زردم 🍎 دوای هر چه دردم 🍎 اول منو می شورن 🍎 بعدش گازم می گیرن 🍎 اومدم تا سفره تون 🍎 بشه رنگی و گُلگُون 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍿 آجیلم و آجیلم 🍿 با ریش و با سبیلم 🍿 محبوب بچه هایم 🍿 شادی چله هایم 🍿 با کشمش و با پسته 🍿 با بادومِ در بسته 🍿 غصه نخور مادرجون 🍿 من اومدم پیش تون 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍊 منم منم پرتقال 🍊 نارنجی پوش و باحال 🍊 میوه ی فصلِ سردم 🍊 دشمنِ رنج و دردم 🍊 ویتامینِ ث دارم 🍊 بچه هارو دوست دارم 🍊 اومدم تا باز نگی 🍊 خالی ، جایِ نارنگی ❄️ پیرزن ، خوشحال و شاد ❄️ شکر خدا می کرد زیاد ❄️ دیگه هیچ غصه ای نداشت ❄️ تو سفره هیچی کم نداشت ❄️ با بچه ها و نوه هاش ❄️ بازی می کرد یواش یواش ✍ حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman