📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۳۰
🌷 دخترک خیلی ترسیده بود
🌷 جیغ و فریاد می زد
🌷 آقايی که اسلحه داشت
🌷 چند بار به دخترک هشدار داد
🌷 که سر و صدا نکند و جیغ نزدند
🌷 یکی دیگر هم به او گفت :
🍄 آرام باش دیگه لعنتی
🌷 اما دخترک ، باز جیغ می زند
🌷 و درخواست کمک می کند
🌷 مردی که اسلحه دارد ،
🌷 عصبانی می شود
🌷 و برای ترساندن او ،
🌷 به طرفش شلیک می کند .
🌷 اما ناگهان ، تیر کمانه می کند
🌷 و به شکم دخترک اصابت می کند .
🌷 دخترک ، زجر می کشید
🌷 اما نفسش بیرون نمی آمد
🌷 سمیه ، خودش را به گاراژ رساند
🌷 با فرامرز و شیعه فاطمه تماس گرفت
🌷 و آدرس گاراژ را به آنها اطلاع داد .
🌷 سمیه ، وارد گاراژ شد .
🌷 با نگهبانان ، درگیر شد .
🌷 چاقوی یکی از آنان را گرفت و گفت :
🌹 دختری که دزدیدید کجاست ؟!
🌷 ناگهان چشمش به دخترک افتاد
🌷 به طرف او دوید
🌷 او را شناخت
🌷 همان دختری بود که نصیحتش کرد
🌷 دخترک را تکان داد .
🌷 اما مرده بود .
🌷 سمیه ، بلند شد و مات و مبهوت ،
🌷 به دخترک نگاه می کرد .
🌷 انگار به سمیه ، شوک وارد شده بود
🌷 سمیه با خودش می گفت :
🌹 لعنت بر مسئولینی که ،
🌹 حجاب را به دختران یاد ندادند
🌹 اگر این دختر ، با حجاب بود
🌹 کسی جرائت نمی کرد
🌹 چپ نگاهش کند یا به او نزدیک شود
🌹 چه برسد به اینکه او را اذیت کنند
🌹 یا بدزدند یا بکشند .
🌷 آقايی که اسلحه داشت ،
🌷 اسلحه اش را ، به طرف سمیه گرفت
🌷 تا اینکه
🌷 شیعه فاطمه و فرامرز سر رسیدند .
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📙 داستان کودکانه خرس بدزبان
🌟 در جنگل سرسبز و پر درختی ،
🌟 یک خرسِ کوچولو زندگی می کرد .
🌟 خرس کوچولو ،
🌟 خیلی دوست داشت
🌟 با همه حیوانات دوست شود
🌟 و کلی با آنها بازی کند و حرف بزند .
🌟 اما او خیلی خوب حرف نمی زد
🌟 و گاهی اوقات ،
🌟 حرف های بدی می زد ،
🌟 که باعث ناراحتی دوستانش می شد
🌟 به خاطر همین
🌟 دوستی آنها زود تمام می شد .
🌟 یک روز ، خرس کوچولو ،
🌟 با کلاغی دوست شد .
🌟 کلاغ خیلی صبور و مهربان بود
🌟 خیلی خوش صحبت بود
🌟 و خیلی خوب حرف می زد .
🌟 خرس کوچولو گاهی بدزبانی می کرد
🌟 اما کلاغ ، صبر می کرد
🌟 و به روی خودش نمی آورد
🌟 خرس کوچولو ،
🌟 از حرف های کلاغ خوشش می آمد
🌟 و از او خواست که به او کمک کند
🌟 تا او نیز خوب حرف بزند .
🌟 کلاغ قبول کرد
🌟 که به خرس کوچولو کمک کند .
🌟 کلاغ و خرس کوچولو ،
🌟 هر روز تمرین می کردند .
🌟 آنها با هم داستان می خواندند ،
🌟 شعر می گفتند
🌟 و با هم صحبت می کردند .
🌟 خرس کوچولو یاد گرفت
🌟 اگر کسی برایش کاری کرد
🌟 از او تشکر می کند
🌟 اگر خواسته یا ناخواسته
🌟 کسی را برنجاند ، معذرت خواهی کند
🌟 اگر چیزی بخواهد ، دستور ندهد
🌟 بلکه لطفا بگوید و خواهش بکند
🌟 یاد گرفت حرف زشت نزند
🌟 کسی را مسخره نکند
🌟 تهمت نزند ، دروغ نگوید
🌟 با گذشت زمان ،
🌟 حرف زدن خرس کوچولو بهتر می شد
🌟 او دیگر حرف های بدی نمی زد
🌟 و همیشه با دوستانش ،
🌟 با احترام صحبت می کرد .
🌟 به خاطر همین ،
🌟 همه حیوانات جنگل جذب او شدند
🌟 روز به روز ، دوستان خرس کوچولو
🌟 بیشتر و بیشتر می شدند .
🌟 خرس کوچولو ، از کلاغ تشکر کرد .
🌟 و با مهربانی گفت :
🐼 اگر تو به من کمک نمی کردی ،
🐼 من نمی توانستم خوب شوم
🐼 و خوب حرف بزنم
🌟 کلاغ با تواضع گفت :
🎄 خوشحالم که توانستم کمکی کنم
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آداب_حرف_زدن #دوستی
📙 داستان کوتاه کشاورز خوش سخن
🌟 يكى از شاهان
🌟 با وزيران و ياران ويژه اش ،
🌟 در فصل زمستان ،
🌟 براى شكار به بيابان رفتند .
🌟 از آبادى بسيار دور شدند
🌟 تا اينكه شب فرا رسيد
🌟 و هوا تاريک شد ،
🌟 ناگهان در آن بيابان ،
🌟 خانه كوچکی را ديدند .
🌟 که متعلق به یک کشاورز بود .
🌟 شاه به همراهان گفت :
👑 شب به آن خانه برويم ،
👑 تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم
🌟 يكى از وزيران گفت :
⛳️ به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن
⛳️ شايسته مقام ارجمند شاه نيست
⛳️ ما در همين بيابان ،
⛳️ خيمه اى برمی افروزيم
⛳️ و آتشى روشن می كنيم
⛳️ و امشب را بسر می آوريم .
🌟 كشاورز ، از ماجراى شاه ،
🌟 و در بيابان ماندن او و همراهانش
🌟 باخبر شد و نزد شاه آمد
🌟 پس از احترام شايان ، گفت :
🦢 شنیدم که به شما گفتند
🦢 شایسته نیست به خانه ما بیایید
🦢 خواستم بگویم که آمدن شما ،
🦢 چیزی از مقام شما نمی کاهد
🦢 ولى یقیناً مقام این كشاورز ،
🦢 بلند می گردد .
🌟 اين سخن كشاورز ،
🌟 مورد پسند شاه واقع شد ،
🌟 همان شب شاه با همراهانش ،
🌟 به خانه كشاورز رفتند
🌟 و تا صبح آنجا ماندند .
🌟 صبح شد و شاه ،
🌟 به کشاورز ، جايزه و لباس و پول داد
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آداب_حرف_زدن
💥 مسابقه جدید سین زنی
👌🏻 به مناسبت شب یلدا
👈 ویژه بچه ها و خانواده ها
🛍 جوایز :
🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان
🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان
🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان
💎 شرایط :
🔸 استفاده از برنامه های سین زنی
🔹 مطلقا جایز نیست .
🦋 برای شرکت در مسابقه ،
🦋 به آیدی زیر پیام دهید
🆔 @dezfoool
⏰ زمان پایان مسابقه : شب یلدا
📲 کانال مسابقه سین زنی
✅ @seen_game
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه جدید سین زنی 👌🏻 به مناسبت شب یلدا 👈 ویژه بچه ها و خانواده ها 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول :
تا اینجای مسابقه :
✅ دوستانی که بالای هزار سین زدند
🔰 کد ۱ 👈 ۷۸۰۰ سین
🔰 کد ۱۸ 👈 ۶۸۰۰ سین
🔰 کد ۱۷ 👈 ۵۷۰۰ سین
🔰 کد ۹ 👈 ۵۶۰۰ سین
🔰 کد ۱۰ 👈 ۲۴۰۰ سین
🔰 کد ۴۴ 👈 ۲۴۰۰ سین
🔰 کد ۲۳ 👈 ۱۶۰۰ سین
🔰 کد ۲۶ 👈 ۱۷۰۰ سین
🔰 کد ۱۴ 👈 ۱۲۰۰ سین
🔰 کد ۱۱ 👈 ۱۰۰۰ سین
✅ دوستانی که زیر هزار سین زدند
🔰 کد ۳ 👈 ۷۵۶ سین
🔰 کد ۱۲ 👈 ۴۳۲ سین
🔰 کد ۲۹ 👈 ۲۶۵ سین
🔰 کد ۳۰ 👈 ۴۵۹ سین
✅ بقیه دوستان زیر صد سین زدند
✅ @seen_game
با تشکر از عزیزانی که به قانون مسابقه احترام گذاشته و از برنامه های سین زنی استفاده نکردند .
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۳۱
🌷 بعد از درگیری با اراذل ،
🌷 همگی به قرارگاه برگشتند .
🌷 اما سمیه ،
🌷 همچنان در شوک قتل دخترک بود
🌷 و مدام با خودش می گفت :
🌷 اگر آن دختر ، پوشش مناسبی داشت
🌷 اگر لباس سنگین و پوشیده داشت
🌷 هیچ مردی جرائت نمی کرد
🌷 به او نگاه چپ کند یا او را اذیت کند
🌷 چند روز بعد ، در قرارگاه ،
🌷 پسر گربه ای و دختران پوشیه پوش ،
🌷 همراه با چند پاسدار آقا و خانم ،
🌷 در حال ديدن فیلم عملیات های موفق امنیتی ایران بودند .
🌷 ناگهان پاسداری به نام حسونی زاده ،
🌷 وارد سالن شد .
🌷 همه به احترام ایشان ،
🌷 از جای خود بلند شدند .
🌷 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای ،
🌷 وقتی دیدند همه برای او بلند شدند
🌷 خودشان نیز ، به احترام ایشان ،
🌷 از جا برخواستند .
🌷 سرهنگ حسونی زاده ،
🌷 سلام گرمی با همه کرد
🌷 و بعد از احوالپرسی ،
🌷 خود را به فرامرز و دختران ،
🌷 معرفی کرد و گفت :
🇮🇷 تعریف شما را از دوستان شنیدم
🇮🇷 دوست داشتم از نزدیک شما را ببینم
🇮🇷 خیلی از حجاب و حیا و غیرت و
🇮🇷 شرافت شما برای من گفتند
🇮🇷 و الآن فهمیدم
🇮🇷 خیلی بهتر از آن تعریف ها هستید .
🇮🇷 امروز نزد شما آمدم ،
🇮🇷 تا چند ماموریت با هم داشته باشیم
🇮🇷 ماموریت های ما ،
🇮🇷 رسما از فردا آغاز می شوند .
🇮🇷 انشالله در کنار هم بتوانیم
🇮🇷 کارهای بزرگی برای کشورمان ،
🇮🇷 انجام دهیم .
🌷 فرامرز گفت :
🐈 ممکنه بفرمائید کار ما چیه ؟!
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه رئیس جمهور شجاع
🏕 شهید رئیسی ، رشد جامعه را ،
🏕 در بندگی خدا میدانست
🏕 به همین خاطر
🏕 در مقابل مستکبرین عالم ،
🏕 شجاع بود و نمی ترسید .
🏕 یه روز از ایشان پرسیدند :
🌟 آقا بالاخره شما
🌟 می خواهی با آمریکا رابطه برقرار کنی
🌟 یا نه ؟
🏕 ایشان بلافاصله گفتند : خیر
🏕 بدون لکنت ، بدون ترس ،
🏕 بدون تزلزل ، با شجاعت کامل
🏕 در مقابل آمریکا ایستادند .
🏕 نگفتند حالا ببینیم چی میشه
🏕 نگفتند اگر مواضع آنها عوض شود
🏕 نگفتند باید مذاکره کنیم
🏕 خیر این طور نبود ؛
🏕 ایشان می دانستند
🏕 که آمریکا ، جنایتکار است
🏕 پرچمدار استکبار است .
🏕 آدمکش و کودک کش و بیمار است
🏕 در همین منطقه ما ،
🏕 در طی ۲۰ سال گذشته ،
🏕 مستقیماً یا بواسطه مزدوران شان
🏕 میلیون ها نفر را کشتهاند
🏕 آمریکا دشمن نفر اول مردم ماست
🏕 با تحریم هایشان ،
🏕 بارها مردم ما را به سختی انداختند
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #رئیسی #شجاعت #آمریکا
📙 داستان و رمان 📗
تا اینجای مسابقه : ✅ دوستانی که بالای هزار سین زدند 🔰 کد ۱ 👈 ۷۸۰۰ سین 🔰 کد ۱۸ 👈 ۶۸۰۰ سین 🔰
سین های شرکت کنندگان در مسابقه
به روز رسانی شد
📙 داستان کوتاه همسایه
✨ چند روز پس از رحلت پیامبر ،
✨ مردی به محضر فاطمه علیهاالسلام
✨ مشرف شد و عرض کرد :
🍁 ای دختر رسول اللّه !
🍁 چیزی از پدرتان ،
🍁 نزد شما به یادگار گذاشته شده
🍁 تا مرا از آن بهره مند سازی ؟
✨ حضرت فاطمه سلام الله علیها
✨ به کنیز خود فرمودند :
🌸 آن نوشته را بیاور .
✨ کنیز به دنبال نوشته گشت
✨ اما آن را پیدا نکرد .
✨ حضرت فاطمه فرمودند :
🌸 آن را پیدا کن
🌸 که ارزش آن برای من ،
🌸 برابر با حسن و حسین است .
✨ آن مرد ، بیشتر مشتاق شد
✨ تا آن امانتی را ببیند .
✨ کنیز دوباره به جستجو پرداخت
✨ تا آن را پیدا کرد
✨ و به خدمت آن حضرت آورد .
✨ حضرت زهرا آن را گرفت و خواند :
🌸 از مومنین نیست
🌸 کسی که همسایه اش ،
🌸 از اذیت و آزار او در امان نیست .
📖 بحار النوار ، ج ۴۳ ، ص ۸۲
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #فاطمیه #حضرت_فاطمه #همسایه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان و رمان 📗
تا اینجای مسابقه : ✅ دوستانی که بالای هزار سین زدند 🔰 کد ۱ 👈 ۷۸۰۰ سین 🔰 کد ۱۸ 👈 ۶۸۰۰ سین 🔰
سین های شرکت کنندگان در مسابقه
به روز رسانی شد
📙 داستان کوتاه غذای بهشتی
🌟 هر وقت حضرت زکریا علیه السلام
🌟 به محراب عبادت حضرت مریم
🌟 داخل می شد
🌟 غذا و میوه ای را نزد او می یافت ،
🌟 که بعضی از آنها ،
🌟 در آن شهر یافت نمی شد .
🌟 حضرت زکریا علیه السلام
🌟 با تعجب به او می فرمود :
🌸 ای مریم !
🌸 این غذاها از کجا آمده است ؟!
🌟 حضرت مریم پاسخ می داد :
🦋 از نزد خداست .
📖 سوره مبارکه آل عمران ، آیه ۳۷
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #عبادت #زنان
📙 داستان کوتاه نیروهای خسته
🌟 جنگ بود و خستگی و گرسنگی
🌟 تا حالا این طور وضعی ،
🌟 برایم سابقه نداشت .
🌟 گردان ما زمین گیر شد
🌟 و نمی دانم چرا بچه ها ،
🌟 دیگر از من حرف شنوی نداشتند ؛
🌟 همان بچه هایی که
🌟 وقتی می گفتی برو درون آتش ،
🌟 با جان و دل می رفتند!
🌟 اما الآن جور خاصی شده بودند،
🌟 نه می شد گفت ضعف دارند ،
🌟 نه می شد گفت که ترسیدند ،
🌟 اصلا هیچ حدسی نمی شد زد .
🌟 هر چه برایشان صحبت می کردم ،
🌟 فایده ای نداشت .
🌟 اصلاً انگار به زمین چسبیده بودند
🌟 و نمی خواستند جدا شوند .
🌟 هر کاری کردم
🌟 که راضی شوند راه بیفتند ، نشد .
🌟 سرم را بلند کردم رو به آسمان
🌟 و در دلم نالیدم :
💎 خدایا خودت کمک کن .
🌟 از بچه ها فاصله گرفتم .
🌟 اسم حضرت زهرا سلام الله علیها را
🌟 از ته دل صدا زدم
🌟 و به ایشان متوسل شدم .
🌟 ناگهان فکری به ذهنم الهام شد .
🌟 رو کردم به بچه ها .
🌟 و محکم و قاطع گفتم :
💎 دیگه به شما احتیاجی ندارم !
💎 هیچ کدومتون رو نمی خوام ؛
💎 فقط یک آرپی جی زن بلند شه
💎 و با من بیاد ،
💎 دیگه هیچی نمی خوام .
🌟 بعد از لحظه ای ، یکی بلند شد
🌟 و بلند گفت : من می آیم
🌟 نگاهش مصمم و جدی بود .
🌟 به چند لحظه نکشید ،
🌟 که یکی دیگر ،
🌟 مصمم تر از او بلند شد و گفت :
🌹 منم می آیم
🌟 تا به خودم آمدم ،
🌟 همه ی گردان بلند شده بودند
🌟 سریع راه افتادم ،
🌟 بقیه هم پشت سرم آمدند .
🌟 پیروزی ما در آن عملیات ،
🌟 چشم همه را خیره کرد .
🌟 عنایت امّ ابیها سلام الله علیها ،
🌟 باز هم به دادمان رسیده بود .
✍ شهید برونسی
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شهدا #حضرت_فاطمه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان و رمان 📗
تا اینجای مسابقه : ✅ دوستانی که بالای هزار سین زدند 🔰 کد ۱ 👈 ۷۸۰۰ سین 🔰 کد ۱۸ 👈 ۶۸۰۰ سین 🔰
سین های شرکت کنندگان در مسابقه
به روز رسانی شد
✍ داستان کوتاه پایان خانواده ما
🌟 ما خانواده ای شاد ، صمیمی ،
🌟 و خوشبخت بودیم .
🌟 همه مردم ، همسایه و فامیل ،
🌟 به زندگی ما و بچه های ما ،
🌟 حسادت می کردند .
🌟 یک پسر و یک دختر دارم
🌟 خیلی آرام و قانع بودند .
🌟 پسر با غیرت بود
🌟 دخترم با حیا و با حجاب بود
🌟 اهل چشم و هم چشمی نبودند
🌟 ساده و قانع و مهربان بودند .
🌟 یک روز ، به سفارش دوستم ،
🌟 به این فکر افتادم
🌟 که ماهواره نصب کنم .
🌟 با اینکه می دانستم خطرناک است
🌟 با اینکه می دانستم بدآموزی دارد
🌟 قبلا به من گفته بودند که بگیرم
🌟 ولی به حرف زنم گوش کردم
🌟 و نگرفتم
🌟 اما الآن نمی دانم چرا تسلیم شدم
🌟 با وجود مخالفت های همسرم ،
🌟 دیش و آنتن ماهواره تهیه کردم
🌟 و کار ما در شبانه روز
🌟 شده تماشای کانالهای ماهواره .
🌟 از فیلم های خشن گرفته
🌟 تا صحنه های مبتذل و شرم آور .
🌟 پس از چند ماه ،
🌟 دخترم با تقلید از هنرپیشه ها
🌟 و خواننده های غربی ،
🌟 هر روز در پی مد و لباس و آرایش
🌟 و خواسته های دیگر افتاد .
🌟 حجابش هر روز کمتر می شد .
🌟 پسرم هم در غیاب من ،
🌟 دوستانش را ،
🌟 به دیدن فیلم های ماهواره ای ،
🌟 دعوت می کرد .
🌟 در میان همسایه ها و فامیل ،
🌟 انگشت نما و رسوا شده بودم .
🌟 او هم مثل خواهرش ،
🌟 هر روز در پی مد و لباس بود
🌟 و آن پسر قانع و ساده پوش ،
🌟 حالا مدام پول می خواست
🌟 تا خود را ،
🌟 به شکل تیپ های خنده دار
🌟 مثل ماهواره درآورد .
🌟 کار به جایی رسید
🌟 که آن پسر و دختر مهربان
🌟 رودرروی من ایستادند
🌟 و احترام پدر و فرزندی را ،
🌟 کنار گذاشتند .
🌟 بسیار تندخو ، بداخلاق و بی شرم
🌟 شده بودند .
🌟 دیگر از کنترل من خارج شدند .
🌟 در این اوضاع و احوال ،
🌟 دعوا و بددهانی و ناسازگاری
🌟 در طول شبانه روز بین من و بچه ها
🌟 خانه را به جهنمی سوزان
🌟 و گردابی مهلک درآورده بود .
🌟 پس از مدتی پسرم از خانه رفت
🌟 و تا چند وقت نیامد .
🌟 چند روز بعد دخترم از خانه فرار کرد
🌟 به دنبالشان رفتم و گشتم
🌟 جنازه پاره پاره دخترم را ،
🌟 در یک دره پیدا کردند
🌟 بعد از آن پسرم را ،
🌟 با وضعی اسف بار و وحشتناک
🌟 در حالی که
🌟 آلوده به مواد مخدر بود ، یافتم .
🌟 دخترم را از دست دادم
🌟 پسرم هم جوانی اش را بر باد داد
🌟 آتشی را که با دست خود افروختم
🌟 شیره جانم را سوزاند و خاکستر کرد
🌟 دیگر پاهایم سست شده بود
🌟 و از خود بیزار بودم .
🌟 همسرم دیوانه شده بود
🌟 تا مدتها با کسی حرف نمی زد .
🌟 راهی برای نجات خانوادم نداشتم .
🌟 یکی از همسایه ها که از دور
🌟 شاهد نابود شدن خانواده ما بود ،
🌟 به دیدنم آمد و تسلیت گفت
🌟 و پیشنهاد کرد
🌟 دیش و وسایل ماهواره را جمع کنم
🌟 در اولین فرصت
🌟 ماهواره را جمع کردم ؛
🌟 و جایی بیرون شهر ، دفنش کردم
🌟 تصمیم خودسازی نمایم
🌟 و کانون خانواده ام را بازسازی کنم
🌟 دخترم که از دست رفت
🌟 پسرم را به خانه برگرداندم
🌟 و زیر بال و پر خود گرفتم .
🌟 تا ترک کامل ، ازش مراقبت کردم
🌟 همسرم هم کم کم خوب شد .
🌟 به لطف خدا و اراده خودمان ،
🌟 آفتابی دوباره در زندگی ما طلوع کرد
🌟 و کانون خانواده ما را گرمی بخشید
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #ماهواره
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۳۲
🌷 سرهنگ حسونی زاده گفت :
🇮🇷 کار ما ،
🇮🇷 تامین امنیت مردم خودمان هست
🇮🇷 همانطور که مستحضرید
🇮🇷 تامین امنیت ، دو جوره
🇮🇷 امنیت داخلی و امنیت خارجی
🇮🇷 امنیت داخلی یعنی ؛
🇮🇷 تامین امنیت مردم ،
🇮🇷 در داخل کشور خودمان هست
🇮🇷 که این امر مهم ، شکرخدا ،
🇮🇷 با وجود سپاه و بسیج و پلیس ،
🇮🇷 و با وجود مردم غیور ایران ،
🇮🇷 خیلی آسان و راحت است .
🇮🇷 اما چیزی که سخته ،
🇮🇷 حفظ امنیت خارجی هست .
🇮🇷 یعنی دفع تهدیدات خارجی ،
🇮🇷 از کشور و مردم عزیزمان .
🇮🇷 چندین بار ، در ایران ،
🇮🇷 اغتشاشات و آشوب و فتنه به پا شد
🇮🇷 آن هم توسط دشمنان خارجی
🇮🇷 و با کمک خائنین داخلی .
🇮🇷 که از بیرون از مرزهای ما ،
🇮🇷 هدایت و کنترل می شدند
🇮🇷 مثل فتنه ۸۸ ،
🇮🇷 که به بهانه تقلب در انتخابات ،
🇮🇷 کشور ما را به جان هم انداختند
🇮🇷 که شکر خدا ،
🇮🇷 با کمک مردم ، جمع شد
🇮🇷 و آرامش دوباره به کشور ما برگشت .
🇮🇷 ما باید
🇮🇷 از تحرکات شیطانی کشورهای دیگر
🇮🇷 جلوگیری کنیم .
🇮🇷 باید از ورود سلاح ، بمب ، تروریسم ،
🇮🇷 موادمخدر و هر چیزی که
🇮🇷 به ضرر مردم و امنیت ایران باشد ،
🇮🇷 جلوگیری کنیم .
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۳۳
🌟 پسر گربه ای گفت :
🐈 شنیدم سپاه خیلی قوی هست
🐈 پس چرا از ما کمک می خواهید ؟!
🌟 سرهنگ حسونی زاده گفت :
🇮🇷 ما اگر قوی هستیم
🇮🇷 اول به خاطر لطف خداست
🇮🇷 بعد به خاطر کمک امثال شماست
🇮🇷 در بعضی ماموریت ها ،
🇮🇷 ما نیاز داریم که در صحنه نباشیم
🇮🇷 ولی کار تمیز انجام شود
🇮🇷 و این امر مهم ،
🇮🇷 فقط از عهده شما ساخته است .
🌟 دختر پوشیه پوش گفت :
🌹 حالا باید چکار کنیم ؟!
🌟 سرهنگ حسونی زاده گفت :
🇮🇷 قبل از اینکه خطری یا تنشی ،
🇮🇷 مردم عزیز ما را تهدید کند ،
🇮🇷 باید آن را دفع کنیم .
🇮🇷 و اولین ماموریت ما ،
🇮🇷 فردا در کشور پاکستان خواهد بود .
🇮🇷 قرار است از مرز پاکستان ،
🇮🇷 سلاح وارد کشور ما بکنند .
🇮🇷 ما هم کاملا روی آنها مسلط هستیم
🇮🇷 اطلاعات دقیقی از آنها داریم
🇮🇷 فقط باید جوری آنها را بگیریم
🇮🇷 که بقیه گروه های خرابکاری نفهمند
🇮🇷 تا احساس خطر نکنند
🇮🇷 تا انشالله به موقعش ،
🇮🇷 آنها را هم در تله بندازیم .
🌟 در مرز پاکستان ،
🌟 دو ماشین به طرف مرز ایران ،
🌟 در حال حرکت بودند
🌟 ناگهان ، در جا خاموش می شود
🌟 راننده ، هر چه تلاش می کند
🌟 نمی تواند آن را روشن کند
🌟 از ماشین پیاده می شود
🌟 کاپوت را بالا می زند
🌟 دوستانش ، درون ماشین ،
🌟 منتظر او هستند ،
🌟 اما خبری از راننده نشد
🌟 یکی دیگر پایین رفت
🌟 اما او نیز نیامد
🌟 نفر سوم هم رفت و نیامد
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه استخاره بد
🌟 مردی تصمیم داشت
🌟 که به سفر تجارت ، برود .
🌟 خدمت امام صادق علیه السلام رسید
🌟 و درخواست استخاره نمود ،
🌟 اما استخاره اش بد آمد .
🌟 آن تاجر ، استخاره را نادیده گرفت
🌟 و به سفر رفت ؛
🌟 و اتفاقاً ،
🌟 هم به او خوش گذشت
🌟 و هم سود فراوانی کسب نمود
🌟 تا مدت ها
🌟 از آن استخاره ، در تعجب بود .
🌟 پس از مسافرت ، خدمت امام رسید
🌟 و عرض کرد :
🌷 یابن رسول اللّه ،
🌷 یادتان هست چندی قبل ،
🌷 خدمت شما رسیدم ؛
🌷 و شما برایم استخاره گرفتید
🌷 و بد آمد ؟!
🌸 امام فرمودند : بله یادم هست
🌟 تاجر گفت :
🌷 آن استخاره ، برای سفر تجارت بود .
🌷 بعد از آن به سفر رفتم ،
🌷 و اتفاقا سود فراوانی هم بردم .
🌷 ولی در تعجبم که چرا فرمودید
🌷 استخاره بد در آمده ؟!
🌟 امام صادق علیه السلام ،
🌟 تبسّمی کردند و فرمودند :
🌸 در سفری که رفتی
🌸 یادت هست در فلان منزل ،
🌸 خسته و کوفته بودی
🌸 نماز مغرب و عشا را خواندی
🌸 شام خوردی و خوابیدی
🌸 و زمانی بیدار شدی
🌸 که آفتاب طلوع کرده
🌸 و نماز صبح تو قضا شده بود ؟!
🌟 تاجر با تعجب گفت :
🌷 آری ، ای فرزند رسول خدا
🌟 حضرت فرمودند :
🌸 اگر خداوند ،
🌸 دنیا و آنچه را که در دنیاست
🌸 به تو داده بود
🌸 جبران آن خسارت ،
🌸 یعنی قضا شدن نماز صبح ،
🌸 نمی شود .
📚 نکته های ناب اخلاقی ، ص ۴۲
📚 نكته هاى نورانى ، ص ۱۰۰
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #استخاره #نماز_صبح
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂
🌟 شب سردی بود ….
🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ،
🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ،
🌟 پاکت های میوه را ،
🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت .
🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد
🌟 چی می شد اونم می تونست
🌟 میوه بخره و به خونه ببره …
🌟 رفت نزدیک تر …
🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه
🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
🌟 با خودش گفت :
🌷 چه خوب می شد
🌷 از میون اون میوه های خراب ،
🌷 سالم ترهاشو ببره خونه …
🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم
🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ...
🌷 تا اونا هم شاد بشن …
🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید
🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت
🌟 پای جعبه میوه نشست …
🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ،
🌟 شاگرد میوه فروش ،
🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت :
🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت !
🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید !
🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد !
🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت
🌟 راهش را کشید و رفت …
🌟 چند قدم دور شده بود
🌟 که یه خانمی صداش زد :
🌸 مادر جان …مادر جان !
🌟 پیرزن ایستاد …
🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد !
🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد
🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ،
🌟 به طرف پیرزن می آمد .
🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد
🌟 خانم چادری با لبخندی گفت :
🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر !
🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد .
🌟 سه تا پلاستیک دستش بود .
🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار
🌟 پیرزن گفت :
🌹 دستِت دَرد نکنه ننه
🌹 ولی من مستحق نیستم !
🌟 خانم چادری گفت :
🌸 اما من مستحقم مادر جان …
🌸 مستحق دعای خیر شما …
🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
🌸 جون بچه هات بگیر !
🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند …
🌟 میوه ها را داد دست پیرزن
🌟 و سریع از آنجا دور شد …
🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود
🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد …
🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ،
🌟 روی صورتش غلتید …
🌟 دوباره پیرزن گرمش شد …
🌟 و با صدای لرزانی گفت :
🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم !
🌷 الهی خیر ببینی مادر
🌷 انشالله در این شب چله ،
🌷 حاجت بگیری دخترم .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #یلدا #شب_یلدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه صبر مادرانه
💎 روزی امیر مؤمنان ،
💎 عباس را در دامان خود گذاشت
💎 آستین هایش را بالا زد
💎 امام در حالی که می گریست
💎 به بوسیدن بازوان عباس پرداخت .
💎 ام البنین حیرت زده از این صحنه،
💎 از امام پرسید: چرا گریه می کنید؟
💎 حضرت با صدایی آرام و اندوه زده
💎 پاسخ داد :
🌹 به این دو دست نگریستم
🌹 و آنچه را بر سرشان خواهد آمد
🌹 به یاد آوردم .
💎 امّ البنین شتابان و هراسان پرسید :
🌟 چه بر سر آنها خواهد آمد؟
💎 حضرت ، با صدایی پر از غم و اندوه
💎 و با تأثر فرمودند :
🌹 آنها از ساعد قطع خواهند شد .
💎 این کلمات چون صاعقه ای
💎 بر امّ البنین فرود آمد
💎 و قلبش را ذوب کرد .
💎 سپس با اضطراب و به سرعت ،
💎 از امیرالمومنین پرسید :
🌟 چرا قطع می شوند ؟!
💎 امام فرمودند :
🌹 فرزندمان در راه یاری اسلام
🌹 و دفاع از برادرش حسین ،
🌹 و برای حفظ شریعت الهی .
🌹 دستانش قطع خواهد شد .
💎 امّ البنین به شدت گریست
💎 ولی به صبر و بردباری چنگ زد
💎 و عمق ایمان خود را نشان داد
💎 و خدا را سپاس گفت که فرزندش ،
💎 فدایی سبط گرامی رسول خدا ،
💎 خواهد شد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #ام_البنین #صبر
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه جدید سین زنی 👌🏻 به مناسبت شب یلدا 👈 ویژه بچه ها و خانواده ها 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول :
۵ روز دیگر تا پایان مسابقه سین زنی یلدا فرصت باقیست ...
✅ @seen_game
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان کوتاه صدام
👌🏻 فوق العاده زیبا ، آرامبخش ، غرور آفرین و پر از امید
📚 @dastan_o_roman
#قصه_صوتی
📙 داستان کوتاه یلدا کوچولو
🌟 یلدا کوچولو ، در روز سی ام آذر ،
🌟 یعنی در آخرین روز پاییز
🌟 و در شب یلدا به دنیا آمده بود .
🌟 هر سال شب یلدا ،
🌟 همه در خانه ی یلدا جمع می شدند
🌟 و تولدش را جشن می گرفتند .
🌟 امسال هم در شب یلدا ،
🌟 هم پدربزرگ و مادر بزرگ آمدند
🌟 هم عمه و عمو و خاله و دایی
🌟 تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند .
🌟 وقتی مادر یلدا ،
🌟 شمع های روی کیک را روشن کرد
🌟 به یلدا گفت : دخترم، یک آرزو بکن
🌟 یلدا چشم هایش را بست و گفت :
💎 آرزو می کنم که فردا برف ببارد
💎 و زمین سفیدپوش شود ،
💎 آن قدر برف بیاید
💎 که بتوانم یک آدم برفی درست کنم
🌟 مهمان ها به حرف یلدا خندیدند
🌟 و برای او دست زدند .
🌟 یلدا شمع ها را فوت کرد ،
🌟 هدیه هایش را گرفت
🌟 و از همه تشکر کرد .
🌟 خاله پاییز و ننه سرما ،
🌟 که روی یک تکه ابر سفید ،
🌟 نشسته بودند
🌟 و زمین را نگاه می کردند ،
🌟 یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند .
🌟 خاله پاییز به ننه سرما گفت :
🍂 شنیدی ؟!
🍂 یلدا کوچولو دلش می خواهد
🍂 که فردا برف ببارد .
🍂 تو می توانی از کوله پشتی ات
🍂 برفها را بیرون بریزی
🍂 و همه جا را سفیدپوش کنی
🌟 ننه سرما با اخم گفت :
❄️ اما من دلم نمی خواهد
❄️ برفها را به کسی هدیه کنم
❄️ می خواهم آنها را ،
❄️ برای خودم نگه دارم .
🌟 خاله پاییز گفت :
🍂 اگر برف را برای خودت نگه داری ،
🍂 نمی توانی بچه ها را خوشحال کنی
🌟 ننه سرما فکری کرد و گفت :
❄️ باشه ! به خاطر بچه ها ،
❄️ همه جا را با برف سفیدپوش می کنم
🌟 او کوله پشتی اش را باز کرد
🌟 و برف ها ، از آن بیرون ریخت ،
🌟 آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد
🌟 و برف شروع به باریدن کرد.
🌟 تمام شب برف می بارید.
🌟 فردا صبح بچه ها با خوشحالی
🌟 روی برفها سُر خوردند
🌟 و برف بازی کردند.
🌟 یلدا کوچولو از خواب بیدار شد
🌟 و برفها را دید ، از ته دلش خندید
🌟 و با شادی گفت :
💎 ننه سرمای عزیز !
💎 ممنونم که به من برف هدیه دادی
💎 و مرا به آرزوی خودم رساندی .
🌟 آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت
🌟 و برایش دماغی از هویج
🌟 و چشم هایی از زغال
🌟 و دستهایی با تکه چوب گذاشت .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #یلدا
📙 داستان و نمایشنامه شب یلدا
❄️ آی بچه ها ، سلام سلام ،
❄️ فرشته برف و سرمام ،
❄️ چطوره باز حال شما
❄️ چطوره احوال شما
❄️ می دونم خوب و خوشحالید
❄️ زرنگ ، باهوش و باحالید
❄️ آفرین ساکت نشستین
❄️ به به چه مهربون هستین
❄️ منم خوب و خوشحالم
❄️ میپرم با دو بالم
❄️ حالا می خوام پرواز کنم
❄️ تا قصه رو آغاز کنم
❄️ با نام و یادِ خدا
❄️ میگم قصه ی یلدا
❄️ یکی بود یکی نبود
❄️ زیر گنبد کبود
❄️ یه خونه بود پر از صفا
❄️ دور از جفا ، پر از وفا
❄️ توی خونه پیرزنی بود
❄️ عاشق بچه و نی نی بود
❄️ یک روز مانده به یلدا
❄️ غصه میخورد از فردا
❄️ چون برای شب یلدا
❄️ نه میوه داشت نه غذا
❄️ تا با اون از بچه هاش
❄️ از نوه ها ، غنچه هاش
❄️ پذیرایی کنه باز
❄️ تا شود مهمان نواز
❄️ می خواد هر جور ممکنه
❄️ آبروداری کنه
❄️ توی همین فکرا بود
❄️ که ناگهان خیلی زود
❄️ صدای در را شنید
❄️ ناگهان از جا پرید
❄️ کیه کیه در میزنه
❄️ در رو با لنگر میزنه
🌺 انارم و انارم
🌺 هزار تا دانه دارم
🌺 سرخ و آبدار ، شیرینم
🌺 خوشمزه ، دلنشینم
🌺 غصه نخور من هستم
🌺 نگو خالیه دستم
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍋 لیموی نازنینم
🍋 مثل نبات شیرینم
🍋 ضد سرماخوردگی ،
🍋 دوست تو در زندگی
🍋 غصه نخور خانوم جون
🍋 من اومدم به میدون
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍇 انگورم و انگورم
🍇 دُرُشتم و مغرورم
🍇 شاهانه توی باغم
🍇 شبیه چل چراغم
🍇 اومدم تا نمونی
🍇 توی غم و حیرونی
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍎 من سیبم و من سیبم
🍎 عزیزم و نجیبم
🍎 قرمز و سبز و زردم
🍎 دوای هر چه دردم
🍎 اول منو می شورن
🍎 بعدش گازم می گیرن
🍎 اومدم تا سفره تون
🍎 بشه رنگی و گُلگُون
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍿 آجیلم و آجیلم
🍿 با ریش و با سبیلم
🍿 محبوب بچه هایم
🍿 شادی چله هایم
🍿 با کشمش و با پسته
🍿 با بادومِ در بسته
🍿 غصه نخور مادرجون
🍿 من اومدم پیش تون
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍊 منم منم پرتقال
🍊 نارنجی پوش و باحال
🍊 میوه ی فصلِ سردم
🍊 دشمنِ رنج و دردم
🍊 ویتامینِ ث دارم
🍊 بچه هارو دوست دارم
🍊 اومدم تا باز نگی
🍊 خالی ، جایِ نارنگی
❄️ پیرزن ، خوشحال و شاد
❄️ شکر خدا می کرد زیاد
❄️ دیگه هیچ غصه ای نداشت
❄️ تو سفره هیچی کم نداشت
❄️ با بچه ها و نوه هاش
❄️ بازی می کرد یواش یواش
✍ حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #نمایشنامه #یلدا #شعر