📙 داستان کوتاه استخاره بد
🌟 مردی تصمیم داشت
🌟 که به سفر تجارت ، برود .
🌟 خدمت امام صادق علیه السلام رسید
🌟 و درخواست استخاره نمود ،
🌟 اما استخاره اش بد آمد .
🌟 آن تاجر ، استخاره را نادیده گرفت
🌟 و به سفر رفت ؛
🌟 و اتفاقاً ،
🌟 هم به او خوش گذشت
🌟 و هم سود فراوانی کسب نمود
🌟 تا مدت ها
🌟 از آن استخاره ، در تعجب بود .
🌟 پس از مسافرت ، خدمت امام رسید
🌟 و عرض کرد :
🌷 یابن رسول اللّه ،
🌷 یادتان هست چندی قبل ،
🌷 خدمت شما رسیدم ؛
🌷 و شما برایم استخاره گرفتید
🌷 و بد آمد ؟!
🌸 امام فرمودند : بله یادم هست
🌟 تاجر گفت :
🌷 آن استخاره ، برای سفر تجارت بود .
🌷 بعد از آن به سفر رفتم ،
🌷 و اتفاقا سود فراوانی هم بردم .
🌷 ولی در تعجبم که چرا فرمودید
🌷 استخاره بد در آمده ؟!
🌟 امام صادق علیه السلام ،
🌟 تبسّمی کردند و فرمودند :
🌸 در سفری که رفتی
🌸 یادت هست در فلان منزل ،
🌸 خسته و کوفته بودی
🌸 نماز مغرب و عشا را خواندی
🌸 شام خوردی و خوابیدی
🌸 و زمانی بیدار شدی
🌸 که آفتاب طلوع کرده
🌸 و نماز صبح تو قضا شده بود ؟!
🌟 تاجر با تعجب گفت :
🌷 آری ، ای فرزند رسول خدا
🌟 حضرت فرمودند :
🌸 اگر خداوند ،
🌸 دنیا و آنچه را که در دنیاست
🌸 به تو داده بود
🌸 جبران آن خسارت ،
🌸 یعنی قضا شدن نماز صبح ،
🌸 نمی شود .
📚 نکته های ناب اخلاقی ، ص ۴۲
📚 نكته هاى نورانى ، ص ۱۰۰
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #استخاره #نماز_صبح
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂
🌟 شب سردی بود ….
🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ،
🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ،
🌟 پاکت های میوه را ،
🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت .
🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد
🌟 چی می شد اونم می تونست
🌟 میوه بخره و به خونه ببره …
🌟 رفت نزدیک تر …
🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه
🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
🌟 با خودش گفت :
🌷 چه خوب می شد
🌷 از میون اون میوه های خراب ،
🌷 سالم ترهاشو ببره خونه …
🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم
🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ...
🌷 تا اونا هم شاد بشن …
🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید
🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت
🌟 پای جعبه میوه نشست …
🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ،
🌟 شاگرد میوه فروش ،
🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت :
🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت !
🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید !
🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد !
🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت
🌟 راهش را کشید و رفت …
🌟 چند قدم دور شده بود
🌟 که یه خانمی صداش زد :
🌸 مادر جان …مادر جان !
🌟 پیرزن ایستاد …
🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد !
🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد
🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ،
🌟 به طرف پیرزن می آمد .
🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد
🌟 خانم چادری با لبخندی گفت :
🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر !
🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد .
🌟 سه تا پلاستیک دستش بود .
🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار
🌟 پیرزن گفت :
🌹 دستِت دَرد نکنه ننه
🌹 ولی من مستحق نیستم !
🌟 خانم چادری گفت :
🌸 اما من مستحقم مادر جان …
🌸 مستحق دعای خیر شما …
🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
🌸 جون بچه هات بگیر !
🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند …
🌟 میوه ها را داد دست پیرزن
🌟 و سریع از آنجا دور شد …
🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود
🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد …
🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ،
🌟 روی صورتش غلتید …
🌟 دوباره پیرزن گرمش شد …
🌟 و با صدای لرزانی گفت :
🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم !
🌷 الهی خیر ببینی مادر
🌷 انشالله در این شب چله ،
🌷 حاجت بگیری دخترم .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #یلدا #شب_یلدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه صبر مادرانه
💎 روزی امیر مؤمنان ،
💎 عباس را در دامان خود گذاشت
💎 آستین هایش را بالا زد
💎 امام در حالی که می گریست
💎 به بوسیدن بازوان عباس پرداخت .
💎 ام البنین حیرت زده از این صحنه،
💎 از امام پرسید: چرا گریه می کنید؟
💎 حضرت با صدایی آرام و اندوه زده
💎 پاسخ داد :
🌹 به این دو دست نگریستم
🌹 و آنچه را بر سرشان خواهد آمد
🌹 به یاد آوردم .
💎 امّ البنین شتابان و هراسان پرسید :
🌟 چه بر سر آنها خواهد آمد؟
💎 حضرت ، با صدایی پر از غم و اندوه
💎 و با تأثر فرمودند :
🌹 آنها از ساعد قطع خواهند شد .
💎 این کلمات چون صاعقه ای
💎 بر امّ البنین فرود آمد
💎 و قلبش را ذوب کرد .
💎 سپس با اضطراب و به سرعت ،
💎 از امیرالمومنین پرسید :
🌟 چرا قطع می شوند ؟!
💎 امام فرمودند :
🌹 فرزندمان در راه یاری اسلام
🌹 و دفاع از برادرش حسین ،
🌹 و برای حفظ شریعت الهی .
🌹 دستانش قطع خواهد شد .
💎 امّ البنین به شدت گریست
💎 ولی به صبر و بردباری چنگ زد
💎 و عمق ایمان خود را نشان داد
💎 و خدا را سپاس گفت که فرزندش ،
💎 فدایی سبط گرامی رسول خدا ،
💎 خواهد شد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #ام_البنین #صبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان کوتاه صدام
👌🏻 فوق العاده زیبا ، آرامبخش ، غرور آفرین و پر از امید
📚 @dastan_o_roman
#قصه_صوتی
📙 داستان کوتاه یلدا کوچولو
🌟 یلدا کوچولو ، در روز سی ام آذر ،
🌟 یعنی در آخرین روز پاییز
🌟 و در شب یلدا به دنیا آمده بود .
🌟 هر سال شب یلدا ،
🌟 همه در خانه ی یلدا جمع می شدند
🌟 و تولدش را جشن می گرفتند .
🌟 امسال هم در شب یلدا ،
🌟 هم پدربزرگ و مادر بزرگ آمدند
🌟 هم عمه و عمو و خاله و دایی
🌟 تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند .
🌟 وقتی مادر یلدا ،
🌟 شمع های روی کیک را روشن کرد
🌟 به یلدا گفت : دخترم، یک آرزو بکن
🌟 یلدا چشم هایش را بست و گفت :
💎 آرزو می کنم که فردا برف ببارد
💎 و زمین سفیدپوش شود ،
💎 آن قدر برف بیاید
💎 که بتوانم یک آدم برفی درست کنم
🌟 مهمان ها به حرف یلدا خندیدند
🌟 و برای او دست زدند .
🌟 یلدا شمع ها را فوت کرد ،
🌟 هدیه هایش را گرفت
🌟 و از همه تشکر کرد .
🌟 خاله پاییز و ننه سرما ،
🌟 که روی یک تکه ابر سفید ،
🌟 نشسته بودند
🌟 و زمین را نگاه می کردند ،
🌟 یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند .
🌟 خاله پاییز به ننه سرما گفت :
🍂 شنیدی ؟!
🍂 یلدا کوچولو دلش می خواهد
🍂 که فردا برف ببارد .
🍂 تو می توانی از کوله پشتی ات
🍂 برفها را بیرون بریزی
🍂 و همه جا را سفیدپوش کنی
🌟 ننه سرما با اخم گفت :
❄️ اما من دلم نمی خواهد
❄️ برفها را به کسی هدیه کنم
❄️ می خواهم آنها را ،
❄️ برای خودم نگه دارم .
🌟 خاله پاییز گفت :
🍂 اگر برف را برای خودت نگه داری ،
🍂 نمی توانی بچه ها را خوشحال کنی
🌟 ننه سرما فکری کرد و گفت :
❄️ باشه ! به خاطر بچه ها ،
❄️ همه جا را با برف سفیدپوش می کنم
🌟 او کوله پشتی اش را باز کرد
🌟 و برف ها ، از آن بیرون ریخت ،
🌟 آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد
🌟 و برف شروع به باریدن کرد.
🌟 تمام شب برف می بارید.
🌟 فردا صبح بچه ها با خوشحالی
🌟 روی برفها سُر خوردند
🌟 و برف بازی کردند.
🌟 یلدا کوچولو از خواب بیدار شد
🌟 و برفها را دید ، از ته دلش خندید
🌟 و با شادی گفت :
💎 ننه سرمای عزیز !
💎 ممنونم که به من برف هدیه دادی
💎 و مرا به آرزوی خودم رساندی .
🌟 آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت
🌟 و برایش دماغی از هویج
🌟 و چشم هایی از زغال
🌟 و دستهایی با تکه چوب گذاشت .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #یلدا
📙 داستان و نمایشنامه شب یلدا
❄️ آی بچه ها ، سلام سلام ،
❄️ فرشته برف و سرمام ،
❄️ چطوره باز حال شما
❄️ چطوره احوال شما
❄️ می دونم خوب و خوشحالید
❄️ زرنگ ، باهوش و باحالید
❄️ آفرین ساکت نشستین
❄️ به به چه مهربون هستین
❄️ منم خوب و خوشحالم
❄️ میپرم با دو بالم
❄️ حالا می خوام پرواز کنم
❄️ تا قصه رو آغاز کنم
❄️ با نام و یادِ خدا
❄️ میگم قصه ی یلدا
❄️ یکی بود یکی نبود
❄️ زیر گنبد کبود
❄️ یه خونه بود پر از صفا
❄️ دور از جفا ، پر از وفا
❄️ توی خونه پیرزنی بود
❄️ عاشق بچه و نی نی بود
❄️ یک روز مانده به یلدا
❄️ غصه میخورد از فردا
❄️ چون برای شب یلدا
❄️ نه میوه داشت نه غذا
❄️ تا با اون از بچه هاش
❄️ از نوه ها ، غنچه هاش
❄️ پذیرایی کنه باز
❄️ تا شود مهمان نواز
❄️ می خواد هر جور ممکنه
❄️ آبروداری کنه
❄️ توی همین فکرا بود
❄️ که ناگهان خیلی زود
❄️ صدای در را شنید
❄️ ناگهان از جا پرید
❄️ کیه کیه در میزنه
❄️ در رو با لنگر میزنه
🌺 انارم و انارم
🌺 هزار تا دانه دارم
🌺 سرخ و آبدار ، شیرینم
🌺 خوشمزه ، دلنشینم
🌺 غصه نخور من هستم
🌺 نگو خالیه دستم
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍋 لیموی نازنینم
🍋 مثل نبات شیرینم
🍋 ضد سرماخوردگی ،
🍋 دوست تو در زندگی
🍋 غصه نخور خانوم جون
🍋 من اومدم به میدون
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍇 انگورم و انگورم
🍇 دُرُشتم و مغرورم
🍇 شاهانه توی باغم
🍇 شبیه چل چراغم
🍇 اومدم تا نمونی
🍇 توی غم و حیرونی
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍎 من سیبم و من سیبم
🍎 عزیزم و نجیبم
🍎 قرمز و سبز و زردم
🍎 دوای هر چه دردم
🍎 اول منو می شورن
🍎 بعدش گازم می گیرن
🍎 اومدم تا سفره تون
🍎 بشه رنگی و گُلگُون
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍿 آجیلم و آجیلم
🍿 با ریش و با سبیلم
🍿 محبوب بچه هایم
🍿 شادی چله هایم
🍿 با کشمش و با پسته
🍿 با بادومِ در بسته
🍿 غصه نخور مادرجون
🍿 من اومدم پیش تون
🌟 خوش اومدی بفرما
🌟 قدمت رو چشم ما
🍊 منم منم پرتقال
🍊 نارنجی پوش و باحال
🍊 میوه ی فصلِ سردم
🍊 دشمنِ رنج و دردم
🍊 ویتامینِ ث دارم
🍊 بچه هارو دوست دارم
🍊 اومدم تا باز نگی
🍊 خالی ، جایِ نارنگی
❄️ پیرزن ، خوشحال و شاد
❄️ شکر خدا می کرد زیاد
❄️ دیگه هیچ غصه ای نداشت
❄️ تو سفره هیچی کم نداشت
❄️ با بچه ها و نوه هاش
❄️ بازی می کرد یواش یواش
✍ حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #نمایشنامه #یلدا #شعر
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه جدید سین زنی 👌🏻 به مناسبت شب یلدا 👈 ویژه بچه ها و خانواده ها 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول :
پایان مسابقه شب یلدا
برندگان در کانال زیر اعلام شدند .
✅ @seen_game
📚 داستان کوتاه اسب و مسابقه 🐎
🐎 در جوانی اسبی داشتم ،
🐎 وقتی سوار آن می شدم
🐎 و از کنار دیواری عبور می کـردم
🐎 سایه اسبم ، روی دیوار می افتاد
🐎 اسبم به سایه نگاه می کرد
🐎 و خیال میکرد یک اسب دیگر است
🐎 لذا خرناس می کشید
🐎 و سعی می کرد از آن جلو بزند
🐎 و چون هر چه تند میرفت ،
🐎 میدید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده ،
🐎 باز هم به سرعتش اضافه می کرد
🐎 تا حدی که نزدیک بود ما را به کشتن دهد .
🐎 اما دیوار که تمام می شد
🐎 و سایه اش از بین می رفت ،
🐎 آرام می گرفت .
🐎 در دنیا نیز ،
🐎 وقتی به دیگران نگاه می کنی ،
🐎 بدنت که مَرکَب توست ،
🐎 می خواهد در جنبه های دنیوی ،
🐎 از آنها جلو بزند
🐎 و اگر از چشم و همچشمی با دیگران ،
🐎 خودت را بـاز نـداری ،
🐎 تـو را بـه نابودی می کشاند❗
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #چشم_و_همچشمی
📙 داستان کوتاه نیکی به کی
🌟 مردی به حضور رسول گرامی اسلام
🌟 صلی الله علیه و آله آمد
🌟 و عرضه داشت :
🌹 ای رسول خدا !
🌹 به کدامیک از بستگانم نیکی کنم؟
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌹 مرد پرسید : بعد از آن ؟
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌟 و برای بار سوم پرسید .
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌟 در نوبت چهارم حضرت فرمودند :
🕋 به پدرت نیکی کن !
✍ امام صادق علیه السلام
📚 الکافی (ط – الإسلامیة) ، ج ۲، ص ۴۰۹
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه خدمت به مادر
🌟 روزی شخصی به پیامبر گفت :
💎 ای رسول خدا ! مادرم پیر شده
💎 و پیش من زندگی می کند ،
💎 او را در پشت خود حمل کرده ،
💎 برای رفع حوائجش ،
💎 او را به این طرف و آن طرف می برم
💎 و از درآمد خویش ،
💎 نیازهای او را تامین می نمایم ،
💎 او را از آزار و اذیتها ،
💎 محافظت می کنم ،
💎 با کمال ادب و تعظیم و احترام
💎 با او رفتار می نمایم .
💎 آیا زحمات وی را ،
💎 تا حدودی جبران کرده ام ؟!
🌟 پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند :
🕋 نه ، زیرا شکم او جایگاه تو ،
🕋 پستانهایش منبع تغذیه تو ،
🕋 قدمهایش وسیله حرکت تو ،
🕋 دستهایش محافظ تو ،
🕋 و آغوش او گهواره ات بوده است .
🕋 او این همه خدمات را ،
🕋 با رضایت خاطر برای تو انجام می داد
🕋 و آرزو می کرد که تو زنده بمانی ؛
🕋 ولی تو
🕋 خدماتی را به وی ارائه می دهی ،
🕋 در حالی که انتظار مرگ او را داری .
📚 مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۸۰
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه توبه سریع
🌟 مردی خدمت پیامبر رسید و گفت :
🔮 ای رسول خدا !
🔮 من هیچ کار زشتی نمانده
🔮 که انجام نداده باشم
🔮 آیا می توانم توبه کنم ؟!
🌟 رسول خدا فرمودند :
🕋 آیا پدر و مادرت زنده هستند ؟!
🔮 گفت : بله ، پدرم .
🕋 حضرت فرمودند :
🕋 برو به او نیکی کن (تا آمرزیده شوی)
🌟 وقتی آن مرد رفت .
🌟 پیامبراکرم فرمودند :
🕋 کاش مادرش زنده بود .
🌟 یعنی اگر مادرش زنده بود
🌟 و به او نیکی می کرد ،
🌟 زودتر آمرزیده می شد .
📚 بحار الانوار ، ج ۷۴ ، ص ۸۲
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین #توبه
📔 داستان کوتاه درختان بهشتی
🌴 شخصی در حال کاشتن درختی بود .
🌴 که رسول خدا صلی الله علیه وآله
🌴 از آن محل عبور کردند .
🌴 و نگاهشان به آن شخص افتاد .
🌴 حضرت لبخندی زدند
🌴 و به طرف آن مرد رفتند .
🌴 به آن مرد سلام کردند
🌴 از درختکاری او ، خوششان آمد .
🌴 بعد از اینکه کمی با هم نشستند
🌴 پیامبر به او فرمودند :
🕌 دوست داری تو را با درختی آشنا کنم
🕌 که از درخت تو ،
🕌 محکم تر و بادوام تر است
🕌 و زودتر ثمر می دهد ؟!
🌴 مرد با خوشحالی گفت :
😍 بله ، معلومه که دوست دارم
🌴 پیامبر فرمودند :
🕌 ذکر « سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر » را بگو ،
🕌 خداوند تعالی ،
🕌 ده درخت در بهشت ،
🕌 برای تو خواهد کاشت .
📚 اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب / ص ۳۰۵
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #ذکر #پیامبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی پسرک شجاع غزه
⏰ زمان : ۷ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #قدس #شجاعت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی سروناز مواظب رفتارت با قناریها باش
⏰ زمان : ۷ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
📙 داستان کوتاه عشق و نمک
💗 تازه عروس بود🧕
💗 شوهرش هم بیرون بود
💗 اولین باره می خواست غذا درست کند
💗 غذایش آش بود 🍵
💗 کلی استرس داشت
💗 که مبادا غذایش خوب نشود
💗 شوهرش از بیرون آمد
💗 با خوشحالی و ترس ،
💗 سفره را پهن کرد ،
💗 شوهرش ،
💗 اولین قاشق غذا را خورد
💗 اما غذا بی نمک بود .
💗 به همسرش نگاه می کند
💗 با لبخند به او گفت :
💚 یادم رفت پارچ آب را بیاورم
💚 بی زحمت برو برایم آب بیاور .
💗 خانم خانه ، رفت که آب بیاورد
💗 در این فاصله ،
💗 شوهرش سریع نمکدان را برداشت
💗 و در غذای همسرش نمک ریخت .
💗 که مبادا همسرش بفهمد
💗 غذایش بی نمک است
💗 می خواست
💗 به غذای خودش هم نمک بریزد
💗 که ناگهان ،
💗 همسرش با پارچ آب آمد
💗 او نیز ،
💗 سریع نمکدان را زمین گذاشت
💗 خانم ، غذا را می خورد
💗 و از اینکه غذایش خوشمزه است
💗 و هیچ ایرادی ندارد ،
💗 خیلی خوشحال است .
💗 آقا هم با لبخند و آرامش ،
💗 به همسرش نگاه می کرد ،
💗 و همان غذای بی نمکش را ،
💗 با عشق می خورد !
💗 این خانم خوشبخت کسی نبود 😍
💗 جز همسر امام خمینی (ره) 😍
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_خمینی_ره #همسرداری
📙 داستان کوتاه دعای باران
☂ اهالی یک روستا ،
☂ به دليل بی آبی تصميم گرفتند
☂ برای نزول باران ، نماز باران بخوانند
☂ نزد روحانی روستا رفتند
☂ و از او خواستند
☂ تا نماز باران را ، با مردم بخواند .
☂ روحانی به آنها گفت :
😇 روزی با پای برهنه ،
😇 همه بيرون از آبادی حاضر شويد
😇 تا نماز باران بخوانيم .
☂ روزی كه تمام اهالی روستا ،
☂ برای دعا و نماز در محل مقرر ،
☂ جمع شدند ،
☂ روحانی به جمعيت نگاهی كرد
☂ و توجه او به یک پسربچه جلب شد
☂ كه با چتر آمده بود .
☂ روحانی روستا ، جمعيت را رها كرده
☂ و به طرف خانه بازگشت .
☂ مردم متعجب دور او حلقه زدند
☂ و به او گفتند :
🔰 پس چرا نماز باران نمی خوانی ؟!
☂ روحانی روستا ،
☂ اشارهای به پسربچهای كه
☂ با چتر آمده بود ، نمود و گفت :
😇 چون در ميان شما ،
😇 فقط اين پسر بچه ،
😇 اعتقاد واقعی به خدا دارد
😇 و با توكل به خدا ، به اينجا آمده
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #توکل
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت اول
🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ،
🌹 وقتی همه خواب بودند ؛
🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ،
🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند
🌹 که ناگهان ،
🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد .
🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود .
🌹 از دل همان نور ،
🌹 اسبی زیبا ، بَرّاق و نورانی ،
🌹 بیرون آمد .
🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود .
🌹 که به احترام پیامبر ،
🌹 از اسب پیاده شد .
🌹 سپس به پیامبراکرم ، سلام نمود .
🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند
🌹 لبخندی زدند و گفتند :
🌸 جبرئیل تویی ؟!
🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود
🌹 جبرئیل گفت :
🌷 بله سرورم ، منم همینطور
🌷 لطفا آماده شوید
🌷 تا به یک سفر فضایی برویم .
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!!
🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟!
🌹 جبرئیل دستش را ،
🌹 روی سر اسب کشید و گفت :
🌷 با این بُراق میریم .
🌹 بُراق ، نام آن اسب زیبا و رخشان بود
🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ،
🌹 سوار بُراق شدند .
🌹 و به سرعت نور ،
🌹 از مکه به فلسطین سفر کردند .
🌹 و از فلسطین ،
🌹 به طرف آسمان حرکت کردند .
🌹 بعدها مردم ، نام این سفر را ،
🌹 معراج گذاشتند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #فضایی #حضرت_فاطمه #پیامبر
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت دوم
🌹 حضرت محمد ، در فضا و آسمانها ،
🌹 به دید و بازدید پرداختند .
🌹 با بچه فرشته ها نیز ،
🌹 خیلی مهربان بودند .
🌹 بعد از انجام ماموریتی که داشتند
🌹 و قبل از برگشتن به زمین ،
🌹 به سمت بچه فرشته ها آمدند .
🌹 هم با آنها صحبت کردند .
🌹 هم برایشان قصه گفتند
🌹 هم با آنها بازی کردند
🌹 و هم به آنها ، قرآن یاد دادند .
🌹 کار پیامبر در آسمان تمام شده بود
🌹 زمانش رسیده که به زمین برگردند
🌹 از همه فرشته ها خداحافظی کردند
🌹 و سوار بُراق شدند .
🌹 قبل از حرکت ،
🌹 یکی از بچه فرشته ها ،
🌹 سیب قرمز و خوشبو و خوشمزه
🌹 به پیامبر هدیه داد .
🌹 پیامبر نیز لبخندی زدند
🌹 و از آن فرشته کوچولو تشکر کردند .
🌹 و به سرعت به زمین برگشتند .
🌹 حضرت خدیجه ، همسر پیامبر ،
🌹 گوشه اتاق نشسته بود .
🌹 و منتظر آمدن شوهرش بود
🌹 که ناگهان نوری در آسمان پیدا شد
🌹 کمی ترسید
🌹 آن نور به زمین نشست
🌹 و از درون آن نور ، پیامبر بیرون آمدند
🌹 خدیجه بانو از دیدن پیامبر ،
🌹 خیلی خوشحال شد .
🌹 حضرت محمد ، با لبخند زیبایی ،
🌹 به خدیجه سلام کردند
🌹 احوالش را پرسیدند
🌹 و آن سیب را ، به خدیجه دادند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #فضایی #حضرت_فاطمه #پیامبر
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت سوم
🌹 حضرت خدیجه ،
🌹 سیب را از پیامبر گرفتند و بو کردند
🌹 و با آرامش و خوشحالی گفتند :
🍎 یا رسول خدا !
🍎 این سیب چه بوی خوبی دارد
🍎 از کجا آوردید ؟!
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 این سیب را از بهشت برایت آوردم
🌹 حضرت خدیجه با شادی ،
🌹 سیب را خوردند
🌹 بعد از خوردن سیب احساس کرد
🌹 که شکمش دارد تکان می خورد
🌹 اولش کمی ترسید
🌹 بعد صدایی از شکمش بیرون آمد
🌹 و گفت :
💞 سلام مامان
💞 نترس من دختر شما هستم
🌹 حضرت خدیجه فهمید
🌹 که یک بچه در شکمش دارد
🌹 به خاطر همین ،
🌹 خیلی خیلی خوشحال شد .
🌹 حضرت زهرا ، تا روزی که به دنیا آمد
🌹 با مادرش حرف می زد .
🌹 شده بود مونس و همدم مادرش .
🌹 بعد از مدتی ،
🌹 حضرت زهرا به دنیا آمدند .
🌹 و صدای زیبایشان از خانه بلند شد .
🌹 حضرت محمد و بانو خدیجه ،
🌹 خیلی خوشحال شدند .
🌹 حضرت محمد ، به دستور خدا ،
🌹 نام دخترشان را ، فاطمه گذاشتند .
🌹 فاطمه یعنی : جدا شده از بدیها .
🌹 خداوند مهربان ،
🌹 تا آن روز و بعد از آن ،
🌹 چنین دختر پاک و درستکاری را ،
🌹 به هیچ کس نداده بود .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت چهارم
🌹 روزی که حضرت زهرا سلام الله علیها
🌹 به دنیا آمدند .
🌹 فرشته های آسمان نیز ،
🌹 برای دیدنش به زمین می آمدند .
🌹 و با او صحبت می کردند ؛
🌹 و از بازی کردن با او ، لذت می بردند .
🌹 اما دشمنان پیامبر ،
🌹 که دلشان سیاه و تیره بود .
🌹 و برای شیطان کار می کنند ،
🌹 با شنیدن خبر تولد حضرت فاطمه ،
🌹 شروع به مسخره کردن پیامبر کردند .
🌹 و با حرفای زشت ،
🌹 ایشان را آزار می دادند .
🌹 و مدام می گفتند :
🔥 تو ابتری
🔥 تو هیچ پسری نداری
🔥 که راهت را ادامه بدهد .
🔥 پسری نداری که جانشین تو بشود
🔥 هیچ کسی را نداری که بعد از تو ،
🔥 مردم را به دین اسلام دعوت کند .
🌹 دشمنان پیامبر با این حرفها ،
🌹 می خواستند پیامبر را برنجانند
🌹 اما خداوند یکتا ،
🌹 برای اینکه مقام حضرت فاطمه را
🌹 به مردم نشان بدهد ؛
🌹 و برای اینکه آدم های بدجنس را
🌹 ضایع و رسوا کند
🌹 سوره ی کوثر را ،
🌹 بر حضرت محمد (ص) ، نازل کرد .
🌹 و از حضرت خواست
🌹 که یک شتر برای خدا قربانی کند
🌹 و نماز بخواند و شاد باشد .
🌹 در این سوره مبارک ،
🌹 خدای بزرگ به رسولش فرمود :
🇮🇷 نسل تو ، از همین دختر پاک ،
🇮🇷 ادامه پیدا می کند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت پنجم
🌹 پیامبراکرم صلی الله علیه وآله ،
🌹 دخترش را خیلی دوست داشت .
🌹 همیشه او را در آغوش می گرفت
🌹 همیشه او را می بوسید و می گفت :
🌸 فاطمه ، بوی بهشت می دهد .
🌹 حضرت زهرا سلام الله علیها ،
🌹 چهره ای نورانی داشت .
🌹 و برای پدر و مادرش ،
🌹 دختری خوب و مهربان بود .
🌹 او زندگی سختی داشت .
🌹 وقتی بچه بود
🌹 مادرش حضرت خدیجه فوت کرد .
🌹 حضرت خدیجه ،
🌹 زنی پاک و فداکار بود .
🌹 همه مالش را به پیامبر داد
🌹 تا پیامبر آن مال را ،
🌹 در راه اسلام خرج نماید .
🌹 در تمام زندگی اش با پیامبر ،
🌹 همیشه یار و غمخوار ایشان بود .
🌹 و هنگامی که مردم بت پرست ،
🌹 آن حضرت را اذیت می کردند ؛
🌹 با روی خوش ،
🌹 به پیامبر امیدواری می داد .
🌹 اما بعد از حضرت خدیجه ،
🌹 تنها یار و همراه پیامبر ،
🌹 حضرت فاطمه بود .
🌹 وقتی بت پرستان نادان ،
🌹 در کوچه و بازار ،
🌹 به سوی حضرت محمد (ص) ،
🌹 سنگ ، پرتاب می کردند ،
🌹 و به صورت مبارک ایشان ،
🌹 خاک می ریختند ؛
🌹 حضرت فاطمه با ناراحتی و گریه ،
🌹 سر و روی پدر را پاک می کرد .
🌹 و مانند یک مادری مهربان و دلسوز ،
🌹 از پیامبر ، مراقبت می کرد .
🌹 به خاطر همین ،
🌹 رسول اکرم به ایشان ،
🌹 لقب ام ابیها را دادند
👈 ام ابیها یعنی مادر پدر
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از تبلیغات ارزان
❌تا الان بیش از 100هـزار نفر تونستن
استعـ🏅ـداد و علاقه فرزند شون رو
به صورت رایگان کـشف کنن👇😲
eitaa.com/mostafaee_com/2156
🔥مادر و پدرایی که پرانرژی و باانگیزه
هستن، حال خوب شون رو از همین
کانال موفقیـ🏆ـت میگیرن👇🤩
💥https://eitaa.com/joinchat/4130668764C3e616b3fba