eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه یلدا کوچولو 🌟 یلدا کوچولو ، در روز سی ام آذر ، 🌟 یعنی در آخرین روز پاییز 🌟 و در شب یلدا به دنیا آمده بود . 🌟 هر سال شب یلدا ، 🌟 همه در خانه ی یلدا جمع می شدند 🌟 و تولدش را جشن می گرفتند . 🌟 امسال هم در شب یلدا ، 🌟 هم پدربزرگ و مادر بزرگ آمدند 🌟 هم عمه و عمو و خاله و دایی 🌟 تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند . 🌟 وقتی مادر یلدا ، 🌟 شمع های روی کیک را روشن کرد 🌟 به یلدا گفت : دخترم، یک آرزو بکن 🌟 یلدا چشم هایش را بست و گفت : 💎 آرزو می کنم که فردا برف ببارد 💎 و زمین سفیدپوش شود ، 💎 آن قدر برف بیاید 💎 که بتوانم یک آدم برفی درست کنم 🌟 مهمان ها به حرف یلدا خندیدند 🌟 و برای او دست زدند . 🌟 یلدا شمع ها را فوت کرد ، 🌟 هدیه هایش را گرفت 🌟 و از همه تشکر کرد . 🌟 خاله پاییز و ننه سرما ، 🌟 که روی یک تکه ابر سفید ، 🌟 نشسته بودند 🌟 و زمین را نگاه می کردند ، 🌟 یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند . 🌟 خاله پاییز به ننه سرما گفت : 🍂 شنیدی ؟! 🍂 یلدا کوچولو دلش می خواهد 🍂 که فردا برف ببارد . 🍂 تو می توانی از کوله پشتی ات 🍂 برفها را بیرون بریزی 🍂 و همه جا را سفیدپوش کنی 🌟 ننه سرما با اخم گفت : ❄️ اما من دلم نمی خواهد ❄️ برفها را به کسی هدیه کنم ❄️ می خواهم آنها را ، ❄️ برای خودم نگه دارم . 🌟 خاله پاییز گفت : 🍂 اگر برف را برای خودت نگه داری ، 🍂 نمی توانی بچه ها را خوشحال کنی 🌟 ننه سرما فکری کرد و گفت : ❄️ باشه ! به خاطر بچه ها ، ❄️ همه جا را با برف سفیدپوش می کنم 🌟 او کوله پشتی اش را باز کرد 🌟 و برف ها ، از آن بیرون ریخت ، 🌟 آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد 🌟 و برف شروع به باریدن کرد. 🌟 تمام شب برف می بارید. 🌟 فردا صبح بچه ها با خوشحالی 🌟 روی برفها سُر خوردند 🌟 و برف بازی کردند. 🌟 یلدا کوچولو از خواب بیدار شد 🌟 و برفها را دید ، از ته دلش خندید 🌟 و با شادی گفت : 💎 ننه سرمای عزیز ! 💎 ممنونم که به من برف هدیه دادی 💎 و مرا به آرزوی خودم رساندی . 🌟 آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت 🌟 و برایش دماغی از هویج 🌟 و چشم هایی از زغال 🌟 و دستهایی با تکه چوب گذاشت . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان و نمایشنامه شب یلدا ❄️ آی بچه ها ، سلام سلام ، ❄️ فرشته برف و سرمام ، ❄️ چطوره باز حال شما ❄️ چطوره احوال شما ❄️ می دونم خوب و خوشحالید ❄️ زرنگ ، باهوش و باحالید ❄️ آفرین ساکت نشستین ❄️ به به چه مهربون هستین ❄️ منم خوب و خوشحالم ❄️ میپرم با دو بالم ❄️ حالا می خوام پرواز کنم ❄️ تا قصه رو آغاز کنم ❄️ با نام و یادِ خدا ❄️ میگم قصه ی یلدا ❄️ یکی بود یکی نبود ❄️ زیر گنبد کبود ❄️ یه خونه بود پر از صفا ❄️ دور از جفا ، پر از وفا ❄️ توی خونه پیرزنی بود ❄️ عاشق بچه و نی نی بود ❄️ یک روز مانده به یلدا ❄️ غصه میخورد از فردا ❄️ چون برای شب یلدا ❄️ نه میوه داشت نه غذا ❄️ تا با اون از بچه هاش ❄️ از نوه ها ، غنچه هاش ❄️ پذیرایی کنه باز ❄️ تا شود مهمان نواز ❄️ می خواد هر جور ممکنه ❄️ آبروداری کنه ❄️ توی همین فکرا بود ❄️ که ناگهان خیلی زود ❄️ صدای در را شنید ❄️ ناگهان از جا پرید ❄️ کیه کیه در میزنه ❄️ در رو با لنگر میزنه 🌺 انارم و انارم 🌺 هزار تا دانه دارم 🌺 سرخ و آبدار ، شیرینم 🌺 خوشمزه ، دلنشینم 🌺 غصه نخور من هستم 🌺 نگو خالیه دستم 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍋 لیموی نازنینم 🍋 مثل نبات شیرینم 🍋 ضد سرماخوردگی ، 🍋 دوست تو در زندگی 🍋 غصه نخور خانوم جون 🍋 من اومدم به میدون 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍇 انگورم و انگورم 🍇 دُرُشتم و مغرورم 🍇 شاهانه توی باغم 🍇 شبیه چل چراغم 🍇 اومدم تا نمونی 🍇 توی غم و حیرونی 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍎 من سیبم و من سیبم 🍎 عزیزم و نجیبم 🍎 قرمز و سبز و زردم 🍎 دوای هر چه دردم 🍎 اول منو می شورن 🍎 بعدش گازم می گیرن 🍎 اومدم تا سفره تون 🍎 بشه رنگی و گُلگُون 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍿 آجیلم و آجیلم 🍿 با ریش و با سبیلم 🍿 محبوب بچه هایم 🍿 شادی چله هایم 🍿 با کشمش و با پسته 🍿 با بادومِ در بسته 🍿 غصه نخور مادرجون 🍿 من اومدم پیش تون 🌟 خوش اومدی بفرما 🌟 قدمت رو چشم ما 🍊 منم منم پرتقال 🍊 نارنجی پوش و باحال 🍊 میوه ی فصلِ سردم 🍊 دشمنِ رنج و دردم 🍊 ویتامینِ ث دارم 🍊 بچه هارو دوست دارم 🍊 اومدم تا باز نگی 🍊 خالی ، جایِ نارنگی ❄️ پیرزن ، خوشحال و شاد ❄️ شکر خدا می کرد زیاد ❄️ دیگه هیچ غصه ای نداشت ❄️ تو سفره هیچی کم نداشت ❄️ با بچه ها و نوه هاش ❄️ بازی می کرد یواش یواش ✍ حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان کوتاه اسب و مسابقه 🐎 🐎 در جوانی اسبی داشتم ، 🐎 وقتی سوار آن می شدم 🐎 و از کنار دیواری عبور می کـردم 🐎 سایه اسبم ، روی دیوار می افتاد 🐎 اسبم به سایه نگاه می کرد 🐎 و خیال میکرد یک اسب دیگر است 🐎 لذا خرناس می کشید 🐎 و سعی می کرد از آن جلو بزند 🐎 و چون هر چه تند میرفت ، 🐎 میدید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده ، 🐎 باز هم به سرعتش اضافه می کرد 🐎 تا حدی که نزدیک بود ما را به کشتن دهد . 🐎 اما دیوار که تمام می شد 🐎 و سایه اش از بین می رفت ، 🐎 آرام می گرفت . 🐎 در دنیا نیز ، 🐎 وقتی به دیگران نگاه می کنی ، 🐎 بدنت که مَرکَب توست ، 🐎 می خواهد در جنبه های دنیوی ، 🐎 از آنها جلو بزند 🐎 و اگر از چشم و همچشمی با دیگران ، 🐎 خودت را بـاز نـداری ، 🐎 تـو را بـه نابودی می کشاند❗ 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه نیکی به کی 🌟 مردی به حضور رسول گرامی اسلام 🌟 صلی الله علیه و آله آمد 🌟 و عرضه داشت : 🌹 ای رسول خدا ! 🌹 به کدامیک از بستگانم نیکی کنم؟ 🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت 🌹 مرد پرسید : بعد از آن ؟ 🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت 🌟 و برای بار سوم پرسید . 🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت 🌟 در نوبت چهارم حضرت فرمودند : 🕋 به پدرت نیکی کن ! ✍ امام صادق علیه السلام 📚 الکافی (ط – الإسلامیة) ، ج ۲، ص ۴۰۹ 📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه خدمت به مادر 🌟 روزی شخصی به پیامبر گفت : 💎 ای رسول خدا ! مادرم پیر شده 💎 و پیش من زندگی می کند ، 💎 او را در پشت خود حمل کرده ، 💎 برای رفع حوائجش ، 💎 او را به این طرف و آن طرف می برم 💎 و از درآمد خویش ، 💎 نیازهای او را تامین می نمایم ، 💎 او را از آزار و اذیتها ، 💎 محافظت می کنم ، 💎 با کمال ادب و تعظیم و احترام 💎 با او رفتار می نمایم . 💎 آیا زحمات وی را ، 💎 تا حدودی جبران کرده ام ؟! 🌟 پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند : 🕋 نه ، زیرا شکم او جایگاه تو ، 🕋 پستانهایش منبع تغذیه تو ، 🕋 قدمهایش وسیله حرکت تو ، 🕋 دستهایش محافظ تو ، 🕋 و آغوش او گهواره ات بوده است . 🕋 او این همه خدمات را ، 🕋 با رضایت خاطر برای تو انجام می داد 🕋 و آرزو می کرد که تو زنده بمانی ؛ 🕋 ولی تو 🕋 خدماتی را به وی ارائه می دهی ، 🕋 در حالی که انتظار مرگ او را داری . 📚 مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۸۰ 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه توبه سریع 🌟 مردی خدمت پیامبر رسید و گفت : 🔮 ای رسول خدا ! 🔮 من هیچ کار زشتی نمانده 🔮 که انجام نداده باشم 🔮 آیا می توانم توبه کنم ؟! 🌟 رسول خدا فرمودند : 🕋 آیا پدر و مادرت زنده هستند ؟! 🔮 گفت : بله ، پدرم . 🕋 حضرت فرمودند : 🕋 برو به او نیکی کن (تا آمرزیده شوی) 🌟 وقتی آن مرد رفت . 🌟 پیامبراکرم فرمودند : 🕋 کاش مادرش زنده بود . 🌟 یعنی اگر مادرش زنده بود 🌟 و به او نیکی می کرد ، 🌟 زودتر آمرزیده می شد . 📚 بحار الانوار ، ج ۷۴ ، ص ۸۲ 🇮🇷 @amoomolla
📔 داستان کوتاه درختان بهشتی 🌴 شخصی در حال کاشتن درختی بود . 🌴 که رسول خدا صلی الله علیه وآله 🌴 از آن محل عبور کردند . 🌴 و نگاهشان به آن شخص افتاد . 🌴 حضرت لبخندی زدند 🌴 و به طرف آن مرد رفتند . 🌴 به آن مرد سلام کردند 🌴 از درختکاری او ، خوششان آمد . 🌴 بعد از اینکه کمی با هم نشستند 🌴 پیامبر به او فرمودند : 🕌 دوست داری تو را با درختی آشنا کنم 🕌 که از درخت تو ، 🕌 محکم تر و بادوام تر است 🕌 و زودتر ثمر می دهد ؟! 🌴 مرد با خوشحالی گفت : 😍 بله ، معلومه که دوست دارم 🌴 پیامبر فرمودند : 🕌 ذکر « سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر » را بگو ، 🕌 خداوند تعالی ، 🕌 ده درخت در بهشت ، 🕌 برای تو خواهد کاشت . 📚 اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب / ص ۳۰۵ 📚 @dastan_o_roman
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی پسرک شجاع غزه ⏰ زمان : ۷ دقیقه 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
Part03_خار و میخک.mp3
10.89M
🎧 داستان صوتی خار و میخک 🎙 بخش سوم ✍ نویسنده : یحیی سنوار 📚 @dastan_o_roman
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی سروناز مواظب رفتارت با قناری‌ها باش ⏰ زمان : ۷ دقیقه 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عشق و نمک 💗 تازه عروس بود🧕 💗 شوهرش هم بیرون بود 💗 اولین باره می خواست غذا درست کند 💗 غذایش آش بود 🍵 💗 کلی استرس داشت 💗 که مبادا غذایش خوب نشود 💗 شوهرش از بیرون آمد 💗 با خوشحالی و ترس ، 💗 سفره را پهن کرد ، 💗 شوهرش ، 💗 اولین قاشق غذا را خورد 💗 اما غذا بی نمک بود . 💗 به همسرش نگاه می کند 💗 با لبخند به او گفت : 💚 یادم رفت پارچ آب را بیاورم 💚 بی زحمت برو برایم آب بیاور . 💗 خانم خانه ، رفت که آب بیاورد 💗 در این فاصله ، 💗 شوهرش سریع نمکدان را برداشت 💗 و در غذای همسرش نمک ریخت . 💗 که مبادا همسرش بفهمد 💗 غذایش بی نمک است 💗 می خواست 💗 به غذای خودش هم نمک بریزد 💗 که ناگهان ، 💗 همسرش با پارچ آب آمد 💗 او نیز ، 💗 سریع نمکدان را زمین گذاشت 💗 خانم ، غذا را می خورد 💗 و از اینکه غذایش خوشمزه است 💗 و هیچ ایرادی ندارد ، 💗 خیلی خوشحال است . 💗 آقا هم با لبخند و آرامش ، 💗 به همسرش نگاه می کرد ، 💗 و همان غذای بی نمکش را ، 💗 با عشق می خورد ! 💗 این خانم خوشبخت کسی نبود 😍 💗 جز همسر امام خمینی (ره) 😍 📚 @dastan_o_roman