📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه جدید سین زنی 👌🏻 به مناسبت شب یلدا 👈 ویژه بچه ها و خانواده ها 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول :
پایان مسابقه شب یلدا
برندگان در کانال زیر اعلام شدند .
✅ @seen_game
📚 داستان کوتاه اسب و مسابقه 🐎
🐎 در جوانی اسبی داشتم ،
🐎 وقتی سوار آن می شدم
🐎 و از کنار دیواری عبور می کـردم
🐎 سایه اسبم ، روی دیوار می افتاد
🐎 اسبم به سایه نگاه می کرد
🐎 و خیال میکرد یک اسب دیگر است
🐎 لذا خرناس می کشید
🐎 و سعی می کرد از آن جلو بزند
🐎 و چون هر چه تند میرفت ،
🐎 میدید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده ،
🐎 باز هم به سرعتش اضافه می کرد
🐎 تا حدی که نزدیک بود ما را به کشتن دهد .
🐎 اما دیوار که تمام می شد
🐎 و سایه اش از بین می رفت ،
🐎 آرام می گرفت .
🐎 در دنیا نیز ،
🐎 وقتی به دیگران نگاه می کنی ،
🐎 بدنت که مَرکَب توست ،
🐎 می خواهد در جنبه های دنیوی ،
🐎 از آنها جلو بزند
🐎 و اگر از چشم و همچشمی با دیگران ،
🐎 خودت را بـاز نـداری ،
🐎 تـو را بـه نابودی می کشاند❗
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #چشم_و_همچشمی
📙 داستان کوتاه نیکی به کی
🌟 مردی به حضور رسول گرامی اسلام
🌟 صلی الله علیه و آله آمد
🌟 و عرضه داشت :
🌹 ای رسول خدا !
🌹 به کدامیک از بستگانم نیکی کنم؟
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌹 مرد پرسید : بعد از آن ؟
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌟 و برای بار سوم پرسید .
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌟 در نوبت چهارم حضرت فرمودند :
🕋 به پدرت نیکی کن !
✍ امام صادق علیه السلام
📚 الکافی (ط – الإسلامیة) ، ج ۲، ص ۴۰۹
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه خدمت به مادر
🌟 روزی شخصی به پیامبر گفت :
💎 ای رسول خدا ! مادرم پیر شده
💎 و پیش من زندگی می کند ،
💎 او را در پشت خود حمل کرده ،
💎 برای رفع حوائجش ،
💎 او را به این طرف و آن طرف می برم
💎 و از درآمد خویش ،
💎 نیازهای او را تامین می نمایم ،
💎 او را از آزار و اذیتها ،
💎 محافظت می کنم ،
💎 با کمال ادب و تعظیم و احترام
💎 با او رفتار می نمایم .
💎 آیا زحمات وی را ،
💎 تا حدودی جبران کرده ام ؟!
🌟 پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند :
🕋 نه ، زیرا شکم او جایگاه تو ،
🕋 پستانهایش منبع تغذیه تو ،
🕋 قدمهایش وسیله حرکت تو ،
🕋 دستهایش محافظ تو ،
🕋 و آغوش او گهواره ات بوده است .
🕋 او این همه خدمات را ،
🕋 با رضایت خاطر برای تو انجام می داد
🕋 و آرزو می کرد که تو زنده بمانی ؛
🕋 ولی تو
🕋 خدماتی را به وی ارائه می دهی ،
🕋 در حالی که انتظار مرگ او را داری .
📚 مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۸۰
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه توبه سریع
🌟 مردی خدمت پیامبر رسید و گفت :
🔮 ای رسول خدا !
🔮 من هیچ کار زشتی نمانده
🔮 که انجام نداده باشم
🔮 آیا می توانم توبه کنم ؟!
🌟 رسول خدا فرمودند :
🕋 آیا پدر و مادرت زنده هستند ؟!
🔮 گفت : بله ، پدرم .
🕋 حضرت فرمودند :
🕋 برو به او نیکی کن (تا آمرزیده شوی)
🌟 وقتی آن مرد رفت .
🌟 پیامبراکرم فرمودند :
🕋 کاش مادرش زنده بود .
🌟 یعنی اگر مادرش زنده بود
🌟 و به او نیکی می کرد ،
🌟 زودتر آمرزیده می شد .
📚 بحار الانوار ، ج ۷۴ ، ص ۸۲
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین #توبه
📔 داستان کوتاه درختان بهشتی
🌴 شخصی در حال کاشتن درختی بود .
🌴 که رسول خدا صلی الله علیه وآله
🌴 از آن محل عبور کردند .
🌴 و نگاهشان به آن شخص افتاد .
🌴 حضرت لبخندی زدند
🌴 و به طرف آن مرد رفتند .
🌴 به آن مرد سلام کردند
🌴 از درختکاری او ، خوششان آمد .
🌴 بعد از اینکه کمی با هم نشستند
🌴 پیامبر به او فرمودند :
🕌 دوست داری تو را با درختی آشنا کنم
🕌 که از درخت تو ،
🕌 محکم تر و بادوام تر است
🕌 و زودتر ثمر می دهد ؟!
🌴 مرد با خوشحالی گفت :
😍 بله ، معلومه که دوست دارم
🌴 پیامبر فرمودند :
🕌 ذکر « سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر » را بگو ،
🕌 خداوند تعالی ،
🕌 ده درخت در بهشت ،
🕌 برای تو خواهد کاشت .
📚 اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب / ص ۳۰۵
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #ذکر #پیامبر
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی پسرک شجاع غزه
⏰ زمان : ۷ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #قدس #شجاعت
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی سروناز مواظب رفتارت با قناریها باش
⏰ زمان : ۷ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
📙 داستان کوتاه عشق و نمک
💗 تازه عروس بود🧕
💗 شوهرش هم بیرون بود
💗 اولین باره می خواست غذا درست کند
💗 غذایش آش بود 🍵
💗 کلی استرس داشت
💗 که مبادا غذایش خوب نشود
💗 شوهرش از بیرون آمد
💗 با خوشحالی و ترس ،
💗 سفره را پهن کرد ،
💗 شوهرش ،
💗 اولین قاشق غذا را خورد
💗 اما غذا بی نمک بود .
💗 به همسرش نگاه می کند
💗 با لبخند به او گفت :
💚 یادم رفت پارچ آب را بیاورم
💚 بی زحمت برو برایم آب بیاور .
💗 خانم خانه ، رفت که آب بیاورد
💗 در این فاصله ،
💗 شوهرش سریع نمکدان را برداشت
💗 و در غذای همسرش نمک ریخت .
💗 که مبادا همسرش بفهمد
💗 غذایش بی نمک است
💗 می خواست
💗 به غذای خودش هم نمک بریزد
💗 که ناگهان ،
💗 همسرش با پارچ آب آمد
💗 او نیز ،
💗 سریع نمکدان را زمین گذاشت
💗 خانم ، غذا را می خورد
💗 و از اینکه غذایش خوشمزه است
💗 و هیچ ایرادی ندارد ،
💗 خیلی خوشحال است .
💗 آقا هم با لبخند و آرامش ،
💗 به همسرش نگاه می کرد ،
💗 و همان غذای بی نمکش را ،
💗 با عشق می خورد !
💗 این خانم خوشبخت کسی نبود 😍
💗 جز همسر امام خمینی (ره) 😍
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_خمینی_ره #همسرداری
📙 داستان کوتاه دعای باران
☂ اهالی یک روستا ،
☂ به دليل بی آبی تصميم گرفتند
☂ برای نزول باران ، نماز باران بخوانند
☂ نزد روحانی روستا رفتند
☂ و از او خواستند
☂ تا نماز باران را ، با مردم بخواند .
☂ روحانی به آنها گفت :
😇 روزی با پای برهنه ،
😇 همه بيرون از آبادی حاضر شويد
😇 تا نماز باران بخوانيم .
☂ روزی كه تمام اهالی روستا ،
☂ برای دعا و نماز در محل مقرر ،
☂ جمع شدند ،
☂ روحانی به جمعيت نگاهی كرد
☂ و توجه او به یک پسربچه جلب شد
☂ كه با چتر آمده بود .
☂ روحانی روستا ، جمعيت را رها كرده
☂ و به طرف خانه بازگشت .
☂ مردم متعجب دور او حلقه زدند
☂ و به او گفتند :
🔰 پس چرا نماز باران نمی خوانی ؟!
☂ روحانی روستا ،
☂ اشارهای به پسربچهای كه
☂ با چتر آمده بود ، نمود و گفت :
😇 چون در ميان شما ،
😇 فقط اين پسر بچه ،
😇 اعتقاد واقعی به خدا دارد
😇 و با توكل به خدا ، به اينجا آمده
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #توکل
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت اول
🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ،
🌹 وقتی همه خواب بودند ؛
🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ،
🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند
🌹 که ناگهان ،
🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد .
🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود .
🌹 از دل همان نور ،
🌹 اسبی زیبا ، بَرّاق و نورانی ،
🌹 بیرون آمد .
🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود .
🌹 که به احترام پیامبر ،
🌹 از اسب پیاده شد .
🌹 سپس به پیامبراکرم ، سلام نمود .
🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند
🌹 لبخندی زدند و گفتند :
🌸 جبرئیل تویی ؟!
🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود
🌹 جبرئیل گفت :
🌷 بله سرورم ، منم همینطور
🌷 لطفا آماده شوید
🌷 تا به یک سفر فضایی برویم .
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!!
🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟!
🌹 جبرئیل دستش را ،
🌹 روی سر اسب کشید و گفت :
🌷 با این بُراق میریم .
🌹 بُراق ، نام آن اسب زیبا و رخشان بود
🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ،
🌹 سوار بُراق شدند .
🌹 و به سرعت نور ،
🌹 از مکه به فلسطین سفر کردند .
🌹 و از فلسطین ،
🌹 به طرف آسمان حرکت کردند .
🌹 بعدها مردم ، نام این سفر را ،
🌹 معراج گذاشتند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #فضایی #حضرت_فاطمه #پیامبر