eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
41 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه اسب و مسابقه 🐎 🐎 در جوانی اسبی داشتم ، 🐎 وقتی سوار آن می شدم 🐎 و از کنار دیواری عبور می کـردم 🐎 سایه اسبم ، روی دیوار می افتاد 🐎 اسبم به سایه نگاه می کرد 🐎 و خیال میکرد یک اسب دیگر است 🐎 لذا خرناس می کشید 🐎 و سعی می کرد از آن جلو بزند 🐎 و چون هر چه تند میرفت ، 🐎 میدید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده ، 🐎 باز هم به سرعتش اضافه می کرد 🐎 تا حدی که نزدیک بود ما را به کشتن دهد . 🐎 اما دیوار که تمام می شد 🐎 و سایه اش از بین می رفت ، 🐎 آرام می گرفت . 🐎 در دنیا نیز ، 🐎 وقتی به دیگران نگاه می کنی ، 🐎 بدنت که مَرکَب توست ، 🐎 می خواهد در جنبه های دنیوی ، 🐎 از آنها جلو بزند 🐎 و اگر از چشم و همچشمی با دیگران ، 🐎 خودت را بـاز نـداری ، 🐎 تـو را بـه نابودی می کشاند❗ 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه نیکی به کی 🌟 مردی به حضور رسول گرامی اسلام 🌟 صلی الله علیه و آله آمد 🌟 و عرضه داشت : 🌹 ای رسول خدا ! 🌹 به کدامیک از بستگانم نیکی کنم؟ 🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت 🌹 مرد پرسید : بعد از آن ؟ 🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت 🌟 و برای بار سوم پرسید . 🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت 🌟 در نوبت چهارم حضرت فرمودند : 🕋 به پدرت نیکی کن ! ✍ امام صادق علیه السلام 📚 الکافی (ط – الإسلامیة) ، ج ۲، ص ۴۰۹ 📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه خدمت به مادر 🌟 روزی شخصی به پیامبر گفت : 💎 ای رسول خدا ! مادرم پیر شده 💎 و پیش من زندگی می کند ، 💎 او را در پشت خود حمل کرده ، 💎 برای رفع حوائجش ، 💎 او را به این طرف و آن طرف می برم 💎 و از درآمد خویش ، 💎 نیازهای او را تامین می نمایم ، 💎 او را از آزار و اذیتها ، 💎 محافظت می کنم ، 💎 با کمال ادب و تعظیم و احترام 💎 با او رفتار می نمایم . 💎 آیا زحمات وی را ، 💎 تا حدودی جبران کرده ام ؟! 🌟 پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند : 🕋 نه ، زیرا شکم او جایگاه تو ، 🕋 پستانهایش منبع تغذیه تو ، 🕋 قدمهایش وسیله حرکت تو ، 🕋 دستهایش محافظ تو ، 🕋 و آغوش او گهواره ات بوده است . 🕋 او این همه خدمات را ، 🕋 با رضایت خاطر برای تو انجام می داد 🕋 و آرزو می کرد که تو زنده بمانی ؛ 🕋 ولی تو 🕋 خدماتی را به وی ارائه می دهی ، 🕋 در حالی که انتظار مرگ او را داری . 📚 مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۸۰ 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه توبه سریع 🌟 مردی خدمت پیامبر رسید و گفت : 🔮 ای رسول خدا ! 🔮 من هیچ کار زشتی نمانده 🔮 که انجام نداده باشم 🔮 آیا می توانم توبه کنم ؟! 🌟 رسول خدا فرمودند : 🕋 آیا پدر و مادرت زنده هستند ؟! 🔮 گفت : بله ، پدرم . 🕋 حضرت فرمودند : 🕋 برو به او نیکی کن (تا آمرزیده شوی) 🌟 وقتی آن مرد رفت . 🌟 پیامبراکرم فرمودند : 🕋 کاش مادرش زنده بود . 🌟 یعنی اگر مادرش زنده بود 🌟 و به او نیکی می کرد ، 🌟 زودتر آمرزیده می شد . 📚 بحار الانوار ، ج ۷۴ ، ص ۸۲ 🇮🇷 @amoomolla
📔 داستان کوتاه درختان بهشتی 🌴 شخصی در حال کاشتن درختی بود . 🌴 که رسول خدا صلی الله علیه وآله 🌴 از آن محل عبور کردند . 🌴 و نگاهشان به آن شخص افتاد . 🌴 حضرت لبخندی زدند 🌴 و به طرف آن مرد رفتند . 🌴 به آن مرد سلام کردند 🌴 از درختکاری او ، خوششان آمد . 🌴 بعد از اینکه کمی با هم نشستند 🌴 پیامبر به او فرمودند : 🕌 دوست داری تو را با درختی آشنا کنم 🕌 که از درخت تو ، 🕌 محکم تر و بادوام تر است 🕌 و زودتر ثمر می دهد ؟! 🌴 مرد با خوشحالی گفت : 😍 بله ، معلومه که دوست دارم 🌴 پیامبر فرمودند : 🕌 ذکر « سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر » را بگو ، 🕌 خداوند تعالی ، 🕌 ده درخت در بهشت ، 🕌 برای تو خواهد کاشت . 📚 اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب / ص ۳۰۵ 📚 @dastan_o_roman
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی پسرک شجاع غزه ⏰ زمان : ۷ دقیقه 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
Part03_خار و میخک.mp3
10.89M
🎧 داستان صوتی خار و میخک 🎙 بخش سوم ✍ نویسنده : یحیی سنوار 📚 @dastan_o_roman
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی سروناز مواظب رفتارت با قناری‌ها باش ⏰ زمان : ۷ دقیقه 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عشق و نمک 💗 تازه عروس بود🧕 💗 شوهرش هم بیرون بود 💗 اولین باره می خواست غذا درست کند 💗 غذایش آش بود 🍵 💗 کلی استرس داشت 💗 که مبادا غذایش خوب نشود 💗 شوهرش از بیرون آمد 💗 با خوشحالی و ترس ، 💗 سفره را پهن کرد ، 💗 شوهرش ، 💗 اولین قاشق غذا را خورد 💗 اما غذا بی نمک بود . 💗 به همسرش نگاه می کند 💗 با لبخند به او گفت : 💚 یادم رفت پارچ آب را بیاورم 💚 بی زحمت برو برایم آب بیاور . 💗 خانم خانه ، رفت که آب بیاورد 💗 در این فاصله ، 💗 شوهرش سریع نمکدان را برداشت 💗 و در غذای همسرش نمک ریخت . 💗 که مبادا همسرش بفهمد 💗 غذایش بی نمک است 💗 می خواست 💗 به غذای خودش هم نمک بریزد 💗 که ناگهان ، 💗 همسرش با پارچ آب آمد 💗 او نیز ، 💗 سریع نمکدان را زمین گذاشت 💗 خانم ، غذا را می خورد 💗 و از اینکه غذایش خوشمزه است 💗 و هیچ ایرادی ندارد ، 💗 خیلی خوشحال است . 💗 آقا هم با لبخند و آرامش ، 💗 به همسرش نگاه می کرد ، 💗 و همان غذای بی نمکش را ، 💗 با عشق می خورد ! 💗 این خانم خوشبخت کسی نبود 😍 💗 جز همسر امام خمینی (ره) 😍 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه دعای باران ☂ اهالی یک روستا ، ☂ به دليل بی‌ آبی تصميم گرفتند ☂ برای نزول باران ، نماز باران بخوانند ☂ نزد روحانی روستا رفتند ☂ و از او خواستند ☂ تا نماز باران را ، با مردم بخواند . ☂ روحانی به آنها گفت : 😇 روزی با پای برهنه ، 😇 همه بيرون از آبادی حاضر شويد 😇 تا نماز باران بخوانيم . ☂ روزی كه تمام اهالی روستا ، ☂ برای دعا و نماز در محل مقرر ، ☂ جمع شدند ، ☂ روحانی به جمعيت نگاهی كرد ☂ و توجه او به یک پسربچه جلب شد ☂ كه با چتر آمده بود . ☂ روحانی روستا ، جمعيت را رها كرده ☂ و به‌ طرف خانه بازگشت . ☂ مردم متعجب دور او حلقه زدند ☂ و به‌ او گفتند : 🔰 پس چرا نماز باران نمی‌ خوانی ؟! ☂ روحانی روستا ، ☂ اشاره‌ای به پسربچه‌ای كه ☂ با چتر آمده بود ، نمود و گفت : 😇 چون در ميان شما ، 😇 فقط اين پسر بچه ، 😇 اعتقاد واقعی به خدا دارد 😇 و با توكل به خدا ، به اينجا آمده 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی 📖 قسمت اول 🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ، 🌹 وقتی همه خواب بودند ؛ 🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ، 🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند 🌹 که ناگهان ، 🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد . 🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود . 🌹 از دل همان نور ، 🌹 اسبی زیبا ، بَرّاق و نورانی ، 🌹 بیرون آمد . 🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود . 🌹 که به احترام پیامبر ، 🌹 از اسب پیاده شد . 🌹 سپس به پیامبراکرم ، سلام نمود . 🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند 🌹 لبخندی زدند و گفتند : 🌸 جبرئیل تویی ؟! 🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود 🌹 جبرئیل گفت : 🌷 بله سرورم ، منم همینطور 🌷 لطفا آماده شوید 🌷 تا به یک سفر فضایی برویم . 🌹 پیامبر فرمودند : 🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!! 🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟! 🌹 جبرئیل دستش را ، 🌹 روی سر اسب کشید و گفت : 🌷 با این بُراق میریم . 🌹 بُراق ، نام آن اسب زیبا و رخشان بود 🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ، 🌹 سوار بُراق شدند . 🌹 و به سرعت نور ، 🌹 از مکه به فلسطین سفر کردند . 🌹 و از فلسطین ، 🌹 به طرف آسمان حرکت کردند . 🌹 بعدها مردم ، نام این سفر را ، 🌹 معراج گذاشتند . ✨ ادامه دارد ... ✨ 📚 @dastan_o_roman