eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
44 عکس
82 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت هشتم 🍭 🌟 در نگاه اول ، 🌟 دیدن آن پیرمرد خادم حرم ، 🌟 شاید اتفاقی بوده باشد . 🌟 اما هر چه جلوتر می رفتم 🌟 اتفاقات عجیب تری می افتاد . 🌟 و مرا به این یقین می رساند 🌟 که من با برنامه ریزی قبلی ، 🌟 با این خانواده آشنا شدم . 🌟 اما توسط کی ؟! برای چی ؟! چرا ؟! 🌟 با خانواده عروس صحبت کردیم 🌟 من و عروس خانم هم ، 🌟 با شرایط همدیگر موافقت کردیم 🌟 بعد از جلسه خواستگاری ، 🌟 چند بار آن نامزدم را ، 🌟 با امام جماعت مسجدمان دیدم 🌟 ولی هیچی به رویش نیاوردم . 🌟 گفتم شاید سوالی داشته باشد 🌟 اما صبر کردم تا خودش ، 🌟 هر وقت صلاح دانست به من بگوید 🌟 که چه ارتباطی با ایشان دارد 🌟 یک روز هدیه ای گرفتم 🌟 و به خانه نامزدم رفتم 🌟 تا روز عقد را تعیین کنیم . 🌟 نامزدم زهرا ، مرا به اتاقش برد . 🌟 ناگهان عکسی از دور دیدم . 🌟 که خیلی برایم آشنا بود . 🌟 جلوتر رفتم تا با دقت بیشتری ببینم 🌟 ناگهان گریه ام گرفت . 🌟 نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . 🌟 صدای گریه هایم بلند و بلندتر شد . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت نهم 🍭 🌟 خانمم از گریه من تعجب کرد 🌟 و با ناراحتی گفت : 💞 سعید جان چیزی شده ؟! 🌟 با خودم گفتم : 🌹 وای خدای من ! 🌹 این همان عکس است 🌹 عکس شهیدی که روی پروفایل بود . 💞 خانمم گفت : کدام پروفایل ؟! 🌟 مادر زنم نیز 🌟 وقتی صدای گریه هایم را شنید 🌟 به سمت اتاق آمد و گفت : 🦋 چی شده بچه ها ؟! 🌟 من ، همه ماجرای آن عکس شهید 🌟 پروفایل و توبه و اصلاحدخودم را ، 🌟 برای آنها تعریف کردم . 🌟 خانمم و مادرش ، 🌟 مثل من گریه کردند . 🌟 سپس مادر خانمم گفت : 🍎 میدانی این عکس ، متعلق به کیه ؟ 🌟 گفتم : نه 🍎 گفت : این پدر من است 🌟 من از شنیدن این حرف 🌟 مات و مبهوت شدم 🌟 دیوانه وار فقط گریه می کردم . 🌟 سپس مادر زنم ، 🌟 آلبوم عکس ها را در آورد . 🌟 و عکس های شهید را ، 🌟 به من نشان داد . 🌹 گفتم : مادر جان ! 🌹 آن دوتا بچه کی اند ؟ 🌟 خانمم گفت : 💞 یکیش مادرمه و اون یکی داییمه 💞 الآن هم حاج آقا شده 🌹 با حدس گفتم : حاج آقای اکبری ؟! 💞 گفت : آره ، مگه می شناسیش ؟! 🌹 گفتم : آره که می شناسم 🌹 آن حاج آقایی که به شما گفتم 🌹 که همه چی به من یاد داد 🌹 همان حاج آقای اکبری بود . 🌟 خانمم گفت : 💞 وای مامان چه هیجان انگیز 💞 آخر مگر می شود ، مگر داریم ؟! 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
💞 زنان خیلی حساس اند . 💞 خیلی ظریف اند . 💞 با کمترین بی توجهی ، می شکنند . 💞 زنان چون درختی هستند 💞 که تشنه محبت و توجه شما هستند 🇮🇷 @ghairat 👌🏻
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت دهم 🍭 🌟 من هم آرام با خودم گفتم : 🌹 یک شهید بزرگوار ، 🌹 هم مرا هدایت کرد ، هم آدمم کرد ، 🌹 از یک طرف 🌹 پسرش را ، سر راهم گذاشت 🌹 تا الفبای زندگی و بندگی را ، 🌹 به من یاد دهد 🌹 و از طرف دیگر 🌹 برادر پیرش را مامور کرد 🌹 تا مرا راهی کربلا کند . 🌹 و در آخر هم ، دخترش را ، 🌹 به عقد من در آورد ؟! 🌹 آخر مگر می شود ، مگر داریم ؟! 🌟 فکر کردن به همه این ماجراها ، 🌟 دوباره مرا به گریه کردن ، واداشت . 🌟 چند روز بعد ، 🌟 خودم را برای مراسم عروسی 🌟 آماده کردم . 🌟 مراسم عروسی ما ، 🌟 خیلی ساده بود . 🌟 با ماشین عروس و لباس عروس ، 🌟 به حرم حضرت معصومه رفتیم . 🌟 مردم به احترام ما ، کنار ایستادند 🌟 و ما را با صلوات بدرقه کردند . 🌟 دور ضریح خانم طواف کردیم 🌟 و نماز شکر خواندیم 🌟 و از خانم خواستیم تا برای ما دعا کند 🌟 ناگهان یاد آن شهید و پروفایل افتادم 🌹 گفتم : آقا شرمندم 🌹 که به عروسی دخترت دعوتت نکردم 🌹 تو همه چی به من دادی 🌹 شهرت ، احترام ، عزت ، آبرو ، پاکی 🌹 راهی نشانم دادی 🌹 که سالها آن را گم کرده بودم . 🌹 کاری کردی که خودسازی کنم 🌹 کمکم کردی خودم را اصلاح نمایم 🌹 تو باعث آشتی کردن من با خدا شدی 🌹 آقا جان ! 🌹 به من اجازه می دهید 🌹 که به شما ، پدر بگویم ؟! 🌹 پدر جان ! 🌹 نمی خوای در عروسی پسر و دخترت 🌹 شرکت کنی ؟! 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت یازدهم 🍭 🌟 دست عروس را گرفتم 🌟 و از حرم بیرون آمدیم . 🌟 در برگشت به خانه ، 🌟 چند نفر از دوستان قدیمی من ، 🌟 که از قبل از اصلاح شدنم ، 🌟 رفیق من بودند 🌟 با ماشین شان زیگزاگ می رفتند . 🌟 یا می ایستادند ، 🌟 و از ماشین پیاده می شدند 🌟 و وسط جاده می رقصیدند 🌟 یا سرشان را از جاده بیرون می آوردند 🌟 چند بار نزدیک بود تصادف کنند 🌟 با اینکه من و بچه های مسجد 🌟 بارها به آنها تذکر دادیم 🌟 اما هوای جوانی و هیجان زیادی 🌟 آنها را ، 🌟 به کارهای خطرناک سوق می داد 🌟 که ناگهان یکی از ماشین ها ، 🌟 با ماشین ما تصادف کرد . 🌟 ماشین ما چپ شد 🌟 و ما را به سرعت به بیمارستان بردند 🌟 به خاطر اشتباه چند جوان ، 🌟 نزدیک بود ما بمیریم 🌟 و عروسی به عزا تبدیل شود 🌟 اما شکر خدا ، اتفاق بدتری نیفتاد 🌟 و حال ما زود خوب شد . 🌟 داشتن رفقای کله خراب ، 🌟 این مشکلات را هم دارد . 🌟 چند ساعت بعد ، 🌟 از سمت بیمارستان ، 🌟 به طرف عروسی رفتیم . 🌟 عروسی ما ، 🌟 به خوبی و خوشی تمام شد . 🌟 همان شب در عالم رویا ، 🌟 خواب دیدم که در یک صحرا هستم 🌟 چیزی شبیه صحرای کربلا 🌟 همه جا تیر و نیزه افتاده بود 🌟 خيمه ها ، سوخته بودند 🌟 اما شهدایی که افتاده بودند 🌟 شهدای کربلا نبودند 🌟 بلکه شهدای دفاع مقدس بودند 🌟 داشتم قدم می زدم 🌟 و به شهدا نگاه می کردم 🌟 ناگهان 🌟 همان شهید در پروفایل را دیدم 🌟 یعنی پدربزرگ زنم . 🌟 با احترام به او سلام کردم . 🌟 دستش را بوسیدم 🌟 و بابت همه چیز از او تشکر کردم 🌟 خیلی با او حرف زدم 🌟 اما بعد از بیدار شدن 🌟 همه آن حرف ها ، از یادم رفت 🌟 اما یک جا به من گفت : 🌹 دعوتنامه تو به دستم رسید . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از تبلیغات ارزان
🎥 فیلم سینمایی چشم و گوش بسته 🎬 طنز ، کمدی 🎭 بازیگران : امین حیایی ، بهرام افشاری ، مانی حقیقی ، پوریا پورسرخ 📲 کانال فیلم سینمایی و سریال 👇 https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت دوازدهم 🍭 🌟 در همان عالم خواب ، 🌟 به شهید گفتم : 🌹 پس چرا به عروسی ما نیامدید ؟! 🌟 شهید لبخندی زد و گفت : 🕌 آمدم پسرم 🕌 عروسی پر خطری هم بود 🕌 قرار بود چهار نفر از مهمانان شما 🕌 در تصادف جان دهند . 🕌 که با دعای من برطرف شد 🕌 ولی خب این بلا با تخفیف زیاد 🕌 نصیب شما شد 🕌 خدا جان آن چهار نفر رو بخشید 🕌 در عوضش 🕌 تو و دخترم کمی آسیب دیدید . 🌟 چند ماه بعد ، 🌟 با چندتا از دوستانم 🌟 برای مدافعان حرم اسم نوشتیم 🌟 در همه دوره ها شرکت کردیم 🌟 هفته ای سه جلسه ، 🌟 کلاسهای رزمی می رفتیم 🌟 کوهنوردی ، اردوی جنگی و صحرایی 🌟 همه مراحل را پشت سر گذاشتیم 🌟 و قرار گذاشتیم به هیچ کس 🌟 در این باره چیزی نگوئیم . 🌟 تابستان شد و حوزه ها تعطیل شدند 🌟 و ما قصد رفتن به سوریه کردیم . 🌟 خانمم باردار بود 🌟 با مقدمه چینی و به آرامی ، 🌟 قضیه رفتنم به سوریه را برایش گفتم 🌟 بعد از کلی حرف زدن ، با گریه گفت : 🌹 وقتی نه حقوق می دهند 🌹 نه پول می دهند ، نه خدماتی ... 🌹 پس چرا میخواهی بروی ؟ 🕌 گفتم عزیزم ! 🕌 اولا مثل پدربزرگت که رفت جبهه 🕌 منم می خوام برم 🕌 دوما اگر ما در سوریه ، 🕌 جلوی داعشی های وحشی را نگیریم 🕌 فردا وقتی به ایران آمدند 🕌 باید در مشهد و کرمانشاه و تبریز ، 🕌 با آنها بجنگیم 🕌 و با چشمان خودمون ، 🕌 وحشی بازی و تجاوز آنها را 🕌 در خاک خودمان ببینیم 🕌 آنوقت دیگر هیچ جا و هیچ کس 🕌 در امان نیستیم 🕌 نه به زن رحم می کنند 🕌 نه به پیر و کودک 🕌 الآن نبین که گروه شان کوچک است 🕌 و قدرتشان کم . 🕌 اگر سوریه و عراق را بگیرند ، 🕌 هم بزرگتر می شوند هم قوی تر . 🕌 آن وقت دیگر 🕌 جنگیدن با آنها سخت می شود 🌟 خدا را شکر خانمم قانع شد 🌟 و اجازه رفتن به من داد 🌟 موقع سوار شدن به هواپیما ، 🌟 برای یک لحظه ، 🌟 همان جمله شهید یادم آمد و گفتم : 🌹 میروم تا حیا و غیرت جوانانمان نرود 🍡 پایان 🍡 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از تبلیغات ارزان
🎞 کارتون سینمایی پاندای کنگ فو کار 👌🏻 با دوبله عربی 📲 در کانال دو زبانه تربیت و سرگرمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/326304804Cc015d0a6db
خانواده ای دارای بچه های معلول برای عمل بچه شان نیاز شدید مالی دارند لطفا در حد توانتان ، با هر مبلغی ، به داد این خانواده آبرودار برسید ۶۰۳۷۹۹۸۱۴۷۸۱۵۰۰۴ کایدگپ
📙 داستان کوتاه دریا 🌊 کفش کودکی در دریا گم شد 🌊 به روی ساحل نوشت : 👈 این دریا دزد است 🌊 و صیادی که خیلی از او دور نبود 🌊 و ماهی بسیاری صید کرده بود 🌊  به روی ساحل نوشت : 👈 این دریا سخاوتمند است 🌊 و جوانی در دریا غرق شد 🌊 پس مادر عزادارش بر ساحل نوشت 👈 این دریا قاتل است 🌊 پیرمردی مرواریدی از دریا گرفت 🌊  بر ساحل نوشت 👈 این دریا بخشنده است 🌊 سپس موجی مرتفع آمد 🌊 و هر آنچه بر ساحل 🌊 نگاشته شده بود را شست. 🌊 اگر میخواهی دریا باشی 🌊 به حرف مردم توجه نکن . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه وعده پادشاه 🌟 درشبی بسیار سرد 🌟 پادشاه به کاخش بازگشت 🌟 و پیرمرد نگهبانی را دید 🌟 که لباس های نازکی پوشیده بود 🌟 به او نزدیک شد و از او پرسید : 👑 سردت نیست ؟! 🌟 نگهبان جواب داد : 👮🏼‍♂ البته که سردم هست 👮🏼‍♂ ولی لباس گرم ندارم 👮🏼‍♂ و چاره ای جز تحمل ندارم 🌟 پادشاه به او گفت : 👑 الان وارد کاخ خواهم شد 👑 و به یکی از نوکران می سپارم 👑 که لباسی گرم برایت بیاورد 🌟 نگهبان از وعده پادشاه خوشحال شد 🌟 ولی پادشاه 🌟 هنوز وارد قصر نشده بود 🌟 که وعده اش را فراموش کرد . 🌟 و صبح که شد 🌟 نگهبان از دنیا رفته بود 🌟 در کنارش برگه ای گذاشته بود 🌟 که با خطی لرزان ، 🌟 بر روی آن نوشته بود : 👮🏼‍♂ ای پادشاه ! 👮🏼‍♂ من هر شب با استقامت 👮🏼‍♂ سرما را تحمل می کردم 👮🏼‍♂ ولی وعده ی لباس گرمت 👮🏼‍♂ انرژی مرا گرفت و مرا از پا درآورد 🔰 نکته : 🌟 وعده هایت به دیگران 🌟 گاهی بیش از گمان تو 🌟 برای آنها مهم است 🌟 پس زیر قولت نزن 🌟 چون نمی دانی با خلف وعده 🌟 چه چیز را ویران می کنی . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه دکتر و مریض 🌟 مردی نود ساله ای 🌟 به مشکل آب چشم دچار شد 🌟 و چند روزی 🌟 از نعمت بینایی محروم بود 🌟 و پس از زیاد شدن درد و رنج 🌟 به پزشک مراجعه کرد 🌟 و برای راحت شدن از درد 🌟 به او پیشنهاد عمل جراحی داد . 🌟 پس از موفقیت عمل ، 🌟 دکتر پیش مریض آمد 🌟 و مقداری دارو به او داد 🌟 و ترخیصش را ، 🌟 همراه فاکتور بیمارستان نوشت . 🌟 وقتی پیرمرد به آن فاکتور نگاه کرد 🌟 شروع به گریه کردن نمود 🌟 و پزشک به او گفت : 👨🏻‍⚕ اگر مبلغ فاکتور سنگین است ، 👨🏻‍⚕ می شود تخفیف گرفت . 🌟 مرد گفت : 👤 این باعث گریه من نشده ، 👤 آنچه مرا گریاند این است که 👤 خداوند نود سال ، 👤 به من نعمت بینایی داد 👤 و در مقابل ، برایم فاکتوری نفرستاد 👤 ای خدا ! 👤 چه قدر نسبت به بندگانت بخشنده ای 👤 و ما قدر نعمت های تو را نمی دانیم 👤 مگر بعد از اینکه نعمت ها را 👤 از دست بدهیم . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید ...