🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت هشتم 🍭
🌟 در نگاه اول ،
🌟 دیدن آن پیرمرد خادم حرم ،
🌟 شاید اتفاقی بوده باشد .
🌟 اما هر چه جلوتر می رفتم
🌟 اتفاقات عجیب تری می افتاد .
🌟 و مرا به این یقین می رساند
🌟 که من با برنامه ریزی قبلی ،
🌟 با این خانواده آشنا شدم .
🌟 اما توسط کی ؟! برای چی ؟! چرا ؟!
🌟 با خانواده عروس صحبت کردیم
🌟 من و عروس خانم هم ،
🌟 با شرایط همدیگر موافقت کردیم
🌟 بعد از جلسه خواستگاری ،
🌟 چند بار آن نامزدم را ،
🌟 با امام جماعت مسجدمان دیدم
🌟 ولی هیچی به رویش نیاوردم .
🌟 گفتم شاید سوالی داشته باشد
🌟 اما صبر کردم تا خودش ،
🌟 هر وقت صلاح دانست به من بگوید
🌟 که چه ارتباطی با ایشان دارد
🌟 یک روز هدیه ای گرفتم
🌟 و به خانه نامزدم رفتم
🌟 تا روز عقد را تعیین کنیم .
🌟 نامزدم زهرا ، مرا به اتاقش برد .
🌟 ناگهان عکسی از دور دیدم .
🌟 که خیلی برایم آشنا بود .
🌟 جلوتر رفتم تا با دقت بیشتری ببینم
🌟 ناگهان گریه ام گرفت .
🌟 نتوانستم جلوی خودم را بگیرم .
🌟 صدای گریه هایم بلند و بلندتر شد .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت نهم 🍭
🌟 خانمم از گریه من تعجب کرد
🌟 و با ناراحتی گفت :
💞 سعید جان چیزی شده ؟!
🌟 با خودم گفتم :
🌹 وای خدای من !
🌹 این همان عکس است
🌹 عکس شهیدی که روی پروفایل بود .
💞 خانمم گفت : کدام پروفایل ؟!
🌟 مادر زنم نیز
🌟 وقتی صدای گریه هایم را شنید
🌟 به سمت اتاق آمد و گفت :
🦋 چی شده بچه ها ؟!
🌟 من ، همه ماجرای آن عکس شهید
🌟 پروفایل و توبه و اصلاحدخودم را ،
🌟 برای آنها تعریف کردم .
🌟 خانمم و مادرش ،
🌟 مثل من گریه کردند .
🌟 سپس مادر خانمم گفت :
🍎 میدانی این عکس ، متعلق به کیه ؟
🌟 گفتم : نه
🍎 گفت : این پدر من است
🌟 من از شنیدن این حرف
🌟 مات و مبهوت شدم
🌟 دیوانه وار فقط گریه می کردم .
🌟 سپس مادر زنم ،
🌟 آلبوم عکس ها را در آورد .
🌟 و عکس های شهید را ،
🌟 به من نشان داد .
🌹 گفتم : مادر جان !
🌹 آن دوتا بچه کی اند ؟
🌟 خانمم گفت :
💞 یکیش مادرمه و اون یکی داییمه
💞 الآن هم حاج آقا شده
🌹 با حدس گفتم : حاج آقای اکبری ؟!
💞 گفت : آره ، مگه می شناسیش ؟!
🌹 گفتم : آره که می شناسم
🌹 آن حاج آقایی که به شما گفتم
🌹 که همه چی به من یاد داد
🌹 همان حاج آقای اکبری بود .
🌟 خانمم گفت :
💞 وای مامان چه هیجان انگیز
💞 آخر مگر می شود ، مگر داریم ؟!
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت دهم 🍭
🌟 من هم آرام با خودم گفتم :
🌹 یک شهید بزرگوار ،
🌹 هم مرا هدایت کرد ، هم آدمم کرد ،
🌹 از یک طرف
🌹 پسرش را ، سر راهم گذاشت
🌹 تا الفبای زندگی و بندگی را ،
🌹 به من یاد دهد
🌹 و از طرف دیگر
🌹 برادر پیرش را مامور کرد
🌹 تا مرا راهی کربلا کند .
🌹 و در آخر هم ، دخترش را ،
🌹 به عقد من در آورد ؟!
🌹 آخر مگر می شود ، مگر داریم ؟!
🌟 فکر کردن به همه این ماجراها ،
🌟 دوباره مرا به گریه کردن ، واداشت .
🌟 چند روز بعد ،
🌟 خودم را برای مراسم عروسی
🌟 آماده کردم .
🌟 مراسم عروسی ما ،
🌟 خیلی ساده بود .
🌟 با ماشین عروس و لباس عروس ،
🌟 به حرم حضرت معصومه رفتیم .
🌟 مردم به احترام ما ، کنار ایستادند
🌟 و ما را با صلوات بدرقه کردند .
🌟 دور ضریح خانم طواف کردیم
🌟 و نماز شکر خواندیم
🌟 و از خانم خواستیم تا برای ما دعا کند
🌟 ناگهان یاد آن شهید و پروفایل افتادم
🌹 گفتم : آقا شرمندم
🌹 که به عروسی دخترت دعوتت نکردم
🌹 تو همه چی به من دادی
🌹 شهرت ، احترام ، عزت ، آبرو ، پاکی
🌹 راهی نشانم دادی
🌹 که سالها آن را گم کرده بودم .
🌹 کاری کردی که خودسازی کنم
🌹 کمکم کردی خودم را اصلاح نمایم
🌹 تو باعث آشتی کردن من با خدا شدی
🌹 آقا جان !
🌹 به من اجازه می دهید
🌹 که به شما ، پدر بگویم ؟!
🌹 پدر جان !
🌹 نمی خوای در عروسی پسر و دخترت
🌹 شرکت کنی ؟!
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت یازدهم 🍭
🌟 دست عروس را گرفتم
🌟 و از حرم بیرون آمدیم .
🌟 در برگشت به خانه ،
🌟 چند نفر از دوستان قدیمی من ،
🌟 که از قبل از اصلاح شدنم ،
🌟 رفیق من بودند
🌟 با ماشین شان زیگزاگ می رفتند .
🌟 یا می ایستادند ،
🌟 و از ماشین پیاده می شدند
🌟 و وسط جاده می رقصیدند
🌟 یا سرشان را از جاده بیرون می آوردند
🌟 چند بار نزدیک بود تصادف کنند
🌟 با اینکه من و بچه های مسجد
🌟 بارها به آنها تذکر دادیم
🌟 اما هوای جوانی و هیجان زیادی
🌟 آنها را ،
🌟 به کارهای خطرناک سوق می داد
🌟 که ناگهان یکی از ماشین ها ،
🌟 با ماشین ما تصادف کرد .
🌟 ماشین ما چپ شد
🌟 و ما را به سرعت به بیمارستان بردند
🌟 به خاطر اشتباه چند جوان ،
🌟 نزدیک بود ما بمیریم
🌟 و عروسی به عزا تبدیل شود
🌟 اما شکر خدا ، اتفاق بدتری نیفتاد
🌟 و حال ما زود خوب شد .
🌟 داشتن رفقای کله خراب ،
🌟 این مشکلات را هم دارد .
🌟 چند ساعت بعد ،
🌟 از سمت بیمارستان ،
🌟 به طرف عروسی رفتیم .
🌟 عروسی ما ،
🌟 به خوبی و خوشی تمام شد .
🌟 همان شب در عالم رویا ،
🌟 خواب دیدم که در یک صحرا هستم
🌟 چیزی شبیه صحرای کربلا
🌟 همه جا تیر و نیزه افتاده بود
🌟 خيمه ها ، سوخته بودند
🌟 اما شهدایی که افتاده بودند
🌟 شهدای کربلا نبودند
🌟 بلکه شهدای دفاع مقدس بودند
🌟 داشتم قدم می زدم
🌟 و به شهدا نگاه می کردم
🌟 ناگهان
🌟 همان شهید در پروفایل را دیدم
🌟 یعنی پدربزرگ زنم .
🌟 با احترام به او سلام کردم .
🌟 دستش را بوسیدم
🌟 و بابت همه چیز از او تشکر کردم
🌟 خیلی با او حرف زدم
🌟 اما بعد از بیدار شدن
🌟 همه آن حرف ها ، از یادم رفت
🌟 اما یک جا به من گفت :
🌹 دعوتنامه تو به دستم رسید .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
هدایت شده از تبلیغات ارزان
🎥 فیلم سینمایی چشم و گوش بسته
🎬 طنز ، کمدی
🎭 بازیگران : امین حیایی ، بهرام افشاری ، مانی حقیقی ، پوریا پورسرخ
📲 کانال فیلم سینمایی و سریال 👇
https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت دوازدهم 🍭
🌟 در همان عالم خواب ،
🌟 به شهید گفتم :
🌹 پس چرا به عروسی ما نیامدید ؟!
🌟 شهید لبخندی زد و گفت :
🕌 آمدم پسرم
🕌 عروسی پر خطری هم بود
🕌 قرار بود چهار نفر از مهمانان شما
🕌 در تصادف جان دهند .
🕌 که با دعای من برطرف شد
🕌 ولی خب این بلا با تخفیف زیاد
🕌 نصیب شما شد
🕌 خدا جان آن چهار نفر رو بخشید
🕌 در عوضش
🕌 تو و دخترم کمی آسیب دیدید .
🌟 چند ماه بعد ،
🌟 با چندتا از دوستانم
🌟 برای مدافعان حرم اسم نوشتیم
🌟 در همه دوره ها شرکت کردیم
🌟 هفته ای سه جلسه ،
🌟 کلاسهای رزمی می رفتیم
🌟 کوهنوردی ، اردوی جنگی و صحرایی
🌟 همه مراحل را پشت سر گذاشتیم
🌟 و قرار گذاشتیم به هیچ کس
🌟 در این باره چیزی نگوئیم .
🌟 تابستان شد و حوزه ها تعطیل شدند
🌟 و ما قصد رفتن به سوریه کردیم .
🌟 خانمم باردار بود
🌟 با مقدمه چینی و به آرامی ،
🌟 قضیه رفتنم به سوریه را برایش گفتم
🌟 بعد از کلی حرف زدن ، با گریه گفت :
🌹 وقتی نه حقوق می دهند
🌹 نه پول می دهند ، نه خدماتی ...
🌹 پس چرا میخواهی بروی ؟
🕌 گفتم عزیزم !
🕌 اولا مثل پدربزرگت که رفت جبهه
🕌 منم می خوام برم
🕌 دوما اگر ما در سوریه ،
🕌 جلوی داعشی های وحشی را نگیریم
🕌 فردا وقتی به ایران آمدند
🕌 باید در مشهد و کرمانشاه و تبریز ،
🕌 با آنها بجنگیم
🕌 و با چشمان خودمون ،
🕌 وحشی بازی و تجاوز آنها را
🕌 در خاک خودمان ببینیم
🕌 آنوقت دیگر هیچ جا و هیچ کس
🕌 در امان نیستیم
🕌 نه به زن رحم می کنند
🕌 نه به پیر و کودک
🕌 الآن نبین که گروه شان کوچک است
🕌 و قدرتشان کم .
🕌 اگر سوریه و عراق را بگیرند ،
🕌 هم بزرگتر می شوند هم قوی تر .
🕌 آن وقت دیگر
🕌 جنگیدن با آنها سخت می شود
🌟 خدا را شکر خانمم قانع شد
🌟 و اجازه رفتن به من داد
🌟 موقع سوار شدن به هواپیما ،
🌟 برای یک لحظه ،
🌟 همان جمله شهید یادم آمد و گفتم :
🌹 میروم تا حیا و غیرت جوانانمان نرود
🍡 پایان 🍡
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
هدایت شده از تبلیغات ارزان
🎞 کارتون سینمایی پاندای کنگ فو کار
👌🏻 با دوبله عربی
📲 در کانال دو زبانه تربیت و سرگرمی
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/326304804Cc015d0a6db
خانواده ای دارای بچه های معلول
برای عمل بچه شان نیاز شدید مالی دارند
لطفا در حد توانتان ، با هر مبلغی ،
به داد این خانواده آبرودار برسید
۶۰۳۷۹۹۸۱۴۷۸۱۵۰۰۴ کایدگپ
📙 داستان کوتاه دریا
🌊 کفش کودکی در دریا گم شد
🌊 به روی ساحل نوشت :
👈 این دریا دزد است
🌊 و صیادی که خیلی از او دور نبود
🌊 و ماهی بسیاری صید کرده بود
🌊 به روی ساحل نوشت :
👈 این دریا سخاوتمند است
🌊 و جوانی در دریا غرق شد
🌊 پس مادر عزادارش بر ساحل نوشت
👈 این دریا قاتل است
🌊 پیرمردی مرواریدی از دریا گرفت
🌊 بر ساحل نوشت
👈 این دریا بخشنده است
🌊 سپس موجی مرتفع آمد
🌊 و هر آنچه بر ساحل
🌊 نگاشته شده بود را شست.
🌊 اگر میخواهی دریا باشی
🌊 به حرف مردم توجه نکن .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه
📙 داستان کوتاه وعده پادشاه
🌟 درشبی بسیار سرد
🌟 پادشاه به کاخش بازگشت
🌟 و پیرمرد نگهبانی را دید
🌟 که لباس های نازکی پوشیده بود
🌟 به او نزدیک شد و از او پرسید :
👑 سردت نیست ؟!
🌟 نگهبان جواب داد :
👮🏼♂ البته که سردم هست
👮🏼♂ ولی لباس گرم ندارم
👮🏼♂ و چاره ای جز تحمل ندارم
🌟 پادشاه به او گفت :
👑 الان وارد کاخ خواهم شد
👑 و به یکی از نوکران می سپارم
👑 که لباسی گرم برایت بیاورد
🌟 نگهبان از وعده پادشاه خوشحال شد
🌟 ولی پادشاه
🌟 هنوز وارد قصر نشده بود
🌟 که وعده اش را فراموش کرد .
🌟 و صبح که شد
🌟 نگهبان از دنیا رفته بود
🌟 در کنارش برگه ای گذاشته بود
🌟 که با خطی لرزان ،
🌟 بر روی آن نوشته بود :
👮🏼♂ ای پادشاه !
👮🏼♂ من هر شب با استقامت
👮🏼♂ سرما را تحمل می کردم
👮🏼♂ ولی وعده ی لباس گرمت
👮🏼♂ انرژی مرا گرفت و مرا از پا درآورد
🔰 نکته :
🌟 وعده هایت به دیگران
🌟 گاهی بیش از گمان تو
🌟 برای آنها مهم است
🌟 پس زیر قولت نزن
🌟 چون نمی دانی با خلف وعده
🌟 چه چیز را ویران می کنی .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #وعده #خوش_قولی #وفای_به_عهد
📙 داستان کوتاه دکتر و مریض
🌟 مردی نود ساله ای
🌟 به مشکل آب چشم دچار شد
🌟 و چند روزی
🌟 از نعمت بینایی محروم بود
🌟 و پس از زیاد شدن درد و رنج
🌟 به پزشک مراجعه کرد
🌟 و برای راحت شدن از درد
🌟 به او پیشنهاد عمل جراحی داد .
🌟 پس از موفقیت عمل ،
🌟 دکتر پیش مریض آمد
🌟 و مقداری دارو به او داد
🌟 و ترخیصش را ،
🌟 همراه فاکتور بیمارستان نوشت .
🌟 وقتی پیرمرد به آن فاکتور نگاه کرد
🌟 شروع به گریه کردن نمود
🌟 و پزشک به او گفت :
👨🏻⚕ اگر مبلغ فاکتور سنگین است ،
👨🏻⚕ می شود تخفیف گرفت .
🌟 مرد گفت :
👤 این باعث گریه من نشده ،
👤 آنچه مرا گریاند این است که
👤 خداوند نود سال ،
👤 به من نعمت بینایی داد
👤 و در مقابل ، برایم فاکتوری نفرستاد
👤 ای خدا !
👤 چه قدر نسبت به بندگانت بخشنده ای
👤 و ما قدر نعمت های تو را نمی دانیم
👤 مگر بعد از اینکه نعمت ها را
👤 از دست بدهیم .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #نعمت_ها #شکر #شکر_نعمت
👌🏻 لطفا نشر دهید ...