eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان نیمه بلند 📚 پسری به نام امین ۳ 🌟 حضرت محمد ، 🌟 همه مردم را به اسلام دعوت نمود 🌟 بزرگان قریش ، 🌟 وقتی که منافع خود را ، 🌟 در خطر دیدند . 🌟 به مخالفت با او برخاستند . 🌟 تا زمانی که 🌟 عمویش عمران ، زنده بود . 🌟 کسی جرات نمی کرد 🌟 محمد را ، اذیت کند . 🌟 اما هر کس به محمد ایمان می آورد 🌟 آن را شکنجه می کردند . 🌟 یک روز ، یک جوانی ، 🌟 که تازه مسلمان شده بود . 🌟 زیر آفتاب سوزان شکنجه می شد 🌟 به او شلاق می زدند 🌟 روی شکمش سنگ بزرگ گذاشتند 🌟 او را با آهن داغ می سوزاندند . 🌟 اما هیچ وقت حاضر نشد 🌟 از دین و ایمانش بگذرد 🌟 و از علاقه اش به پیامبر دست بکشد 🌟 مرد کافری از او پرسید : ☘ چرا محمد را دوست داری ؟! 🌟 آن جوان تازه مسلمان گفت : 🌟 محمد ، بهترین انسان دنیاست . 🌟 خوشرو و خوش اخلاق است . 🌟 همیشه لبخند به لب دارد . 🌟 هیچ وقت به کسی اخم نمی کند 🌟 و سر کسی فریاد نمی زند 🌟 هیچ وقت با خشونت و عصبانیت ، 🌟 با کسی رفتار نمی کند . 🌟 اهل گذشت و بخشش است 🌟 اشتباهات دیگران را می بخشد . 🌟 و همیشه بهترین اخلاق ها را دارد . 🌟 پس از سیزده سال تبلیغ در مکّه ، 🌟 و بعد از وفات عمویش عمران 🌟 و همسرش خدیجه ، 🌟 ناچار شد که به مدینه هجرت نماید . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان نیمه بلند 📚 پسری به نام امین ۴ 🌟 حضرت محمد ، 🌟 دختری نام فاطمه داشت 🌟 که ایشان را ، خیلی دوست داشتند 🌟 فاطمه نیز ، 🌟 پدرش را ، خیلی دوست داشت 🌟 و همیشه به او احترام می گذاشت . 🌟 فاطمه در سن ۹ سالگی ، 🌟 با علی ازدواج کرد . 🌟 حضرت محمد ، 🌟 هر روز به خانه فاطمه می آمد 🌟 و او را می بوسید و می گفت : 🌹 فاطمه ، بوی بهشت می دهد . 🌟 بعد از جنگ ها و زحمات زیاد ، 🌟 حکومت حضرت محمد بزرگتر شد 🌟 تعداد مسلمانان ، 🌟 روز به روز بیشتر می شد 🌟 مکه نیز به دست مسلمانان افتاد 🌟 خداوند و حضرت محمد ، 🌟 نمی خواستند این دین جدید یعنی اسلام ، 🌟 بعد از مرگ پیامبر ، از بین برود . 🌟 به خاطر همین به دستور خدا ، 🌟 در آخرین حج خود ، 🌟 در منطقه ای به نام غدیر خم ، 🌟 در گرمای داغ و سوزان بیابان ، 🌟 هزاران حاجی را نگه داشته 🌟 و علی را به عنوان جانشین خود ، 🌟 به آنها معرفی نمود . 🌟 مدتی بعد ، 🌟 یک شب حضرت فاطمه در خواب دید 🌟 که مشغول خواندن قرآن است 🌟 ناگهان 🌟 قرآن از دستش افتاد و گم شد. 🌟 فاطمه با وحشت از خواب پرید 🌟 و خوابش را برای پدرش تعریف کرد 🌟 حضرت محمّد فرمود : 🌹 دخترم ! ای نورِ دیده ام ! 🌹 من آن قرآنی هستم 🌹 که در خواب دیده ای . 🌹 به زودی من از میان شما ، 🌹 ناپدید خواهم شد . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان نیمه بلند 📚 پسری به نام امین ۵ 🌟 کم کم ، نشانه های بیماری ، 🌟 در بدن رسول خدا پیدا شد . 🌟 و ایشان ، سخت بیمار شدند . 🌟 امام علی و فاطمه و فرزندانشان ، 🌟 در کنار پیامبر نشسته بودند 🌟 و گریه می کردند . 🌟 مردم زیادی به دیدن پیامبر آمدند . 🌟 حضرت محمد ، به مردم گفت : 🌹 من از پیش شما می روم ، 🌹 اما مراقب دینتان باشید 🌹 و از دین خود ، خوب محافظت کنید 🌹 و نگذارید از بین برود . 🌹 من برای شما ، 🌹 دو چیز گرانبها ، به امانت می گذارم 🌹 یکی قرآن و دیگری اهل بیتم 🌹 از این دو امانت ، خوب مراقبت کنید 🌹 و هر چه می خواهید ، 🌹 فقط از این دو چیز بخواهید 🌹 تا گمراه نشوید . 🌟 سپس در روز ۲۸ صفر ، 🌟 حضرت محمد ، از دنیا رفتند . ✍ پایان 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت اول 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 گربه ای سفید و زرد ، در شبی تاریک و سرد ، 🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ، 🇮🇷 در یک قفس بزرگ ، به انتظار نشسته بود . 🇮🇷 نام اصلی او ، فرامرز بود . 🇮🇷 اما دوستانش ، او را با نامهای دیگر ، 🇮🇷 مثل کَت مَن ، پِرشیَن کَت ، مرد گربه ای ، 🇮🇷 گربه انسان نما ، گربه ایرانی ، ایرانیَن کَت ، 🇮🇷 و... صدا می زدند . 🇮🇷 با آمدن صدای اذان ، 🇮🇷 ناگهان گربه سفید ، به یک انسان تبدیل شد . 🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ، 🇮🇷 و از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد . 🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد . 🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 دوتا نگهبان ، دم در زیرزمین بودند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت : 🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید . 🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 هم تعجب کردند و هم ترسیدند . 🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند 🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت : 🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟! 🔥 چطوری اومدی داخل ؟! 🐈 فرامرز به گربه ها ، 🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت : 🐈 من نمی فهمم چی میگید . 🐈 لطفا از اونا ، بپرسید . 🇮🇷 دو نگهبان ، 🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند 🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید . 🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد . 🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود . 🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ، 🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت . 🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد . 🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود . 🇮🇷 به سرعت و با عجله ، 🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد . 🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند . 🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت : 🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید 🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ، 🐈 اونجا جاتون اَمنه . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت دوم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند . 🇮🇷 اَیّاز ، رئیس باند قاچاقچیان در ترکیه است 🇮🇷 او انسان و مواد و گربه و جنین و طلا و... 🇮🇷 قاچاق می کند . 🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت : 🔥 یعنی چی فرار کردند ؟! 🔥 پس شما اینجا چکاره اید ؟! ☠ اوبات گفت : ☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن ☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ، ☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده 🔥 اَیّاز با عصبانیت گفت : 🔥 اِی احمقای بی خاصیت . 🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید 🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید 🔥 باید از اینجا بریم . 🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه 🔥 و هر چه سریعتر ، 🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید . 🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلا ، مواد و گربه ها را ، 🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد . 🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود . 🇮🇷 پلیس مثل همیشه آمد ، اما چیزی پیدا نکرد . 🇮🇷 پلیس های ترکیه ، 🇮🇷 سالهاست که به دنبال اَیّاز و اوبات بودند 🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ، 🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند ‌. 🇮🇷 دو روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند . 🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند . 🇮🇷 نگهبانان را ، یکی پس از دیگری کشتند . 🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند . 🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند . 🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند 🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد 🇮🇷 در حالی که می گفت : 🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟! 🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت 🇮🇷 و با ترس گفت : ☠ قربان به ما حمله شده ☠ همه نگهبانا رو کشتند ☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم 🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت : 🔥 کار کدوم احمقیه ؟! 🔥 پلیسا ، رقیبا ... 🇮🇷 اوبات گفت : ☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست ☠ سریع بیاین از اینجا بریم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت سوم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند 🇮🇷 گربه ها ، یکی یکی نگهبان ها را شکار کردند 🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند . 🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ، 🇮🇷 آنها را بیهوش و دستگیر کردند . 🇮🇷 و با دست و پای بسته ، 🇮🇷 آنها را در کامیونی که پر از مواد مخدر بود ، 🇮🇷 قرار دادند . 🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند 🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساند . 🇮🇷 با سرعت زیاد ماشین را به دروازه پاسگاه زد 🇮🇷 و داخل پاسگاه شد . 🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، سلاح خود را برداشتند 🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند . 🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود . 🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند 🇮🇷 و چندتا گربه از ماشین پیاده شدند . 🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود 🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ، 🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد . 🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند 🇮🇷 و ایاز و اوبات را ، 🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ، 🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ... 🇮🇷 فرامرز ، جوانی علاف و بیکار بود . 🇮🇷 نه اهل دین و مذهب بود 🇮🇷 نه اهل کار خیر و ثواب و خدمت . 🇮🇷 در محله خودش ، 🇮🇷 به خلافکاری و شرارت معروف بود . 🇮🇷 همیشه در حال ترساندن مردم بود . 🇮🇷 از اذیت و آزار مردم ، خوشش می آمد . 🇮🇷 و حتی خواهر و مادرش نیز ، 🇮🇷 از دست او در امان نبودند . 🇮🇷 عموها و دایی هایش نیز ، 🇮🇷 از نصیحت کردن او خسته شدند . 🇮🇷 و او را ، مانند پدرش می دانند . 🇮🇷 پدر فرامرز نیز ، مردی لاابالی ، بی مسئولیت ، 🇮🇷 قمارباز ، موادفروش و حرام خوار بود . 🇮🇷 که در دعوای بین مواد فروشان ، کشته شد . 🇮🇷 اما مادر فرامرز ، زنی با کمالات بود 🇮🇷 زنی عاقل ، متدین و اهل علم و کتاب بود . 🇮🇷 وقتی فهمید که شوهرش ، 🇮🇷 کارهای زشت و خلاف و حرام می کند 🇮🇷 و به پدر و مادرش ، احترام نمی گذارد 🇮🇷 تصمیم گرفت تا از او جدا شود . 🇮🇷 و بارها گفته بود که دلیل جدایی اش این بود 🇮🇷 که نمی خواست لقمه حرام ، 🇮🇷 به شکم خودش و فرزندانش ، وارد شود . 🇮🇷 و نمی خواست دختر و پسرش ، 🇮🇷 مثل پدرشان ، 🇮🇷 که با والدینش ، بی ادب و گستاخ بود ، 🇮🇷 آنها نیز ، این بی ادبی و بی احترامی را ، 🇮🇷 از پدرشان ، به ارث ببرند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 🇮🇷 @dastan_o_roman 📗 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت چهارم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 پدر و مادر فرامرز ، 🇮🇷 چند روز ، بعد از اینکه از هم جدا شدند 🇮🇷 فرامرز ، با زور و تهدید پدرش ، 🇮🇷 مجبور شد که با پدرش زندگی کند . 🇮🇷 هر روز که می گذشت ، 🇮🇷 اخلاق فرامرز نیز ، شبیه پدرش می شد . 🇮🇷 ده سال بعد ، در یک دعوایی که ، 🇮🇷 بین دو باند مواد فروش ، اتفاق افتاد ، 🇮🇷 پدر فرامرز ، به خاطر هیچ و پوچ ، 🇮🇷 به بدترین وضع ، کشته شد . 🇮🇷 و فرامرز مجبور می شود 🇮🇷 که پیش مادر و خواهرش برگردد . 🇮🇷 اخلاق فرامرز ، هر روز بدتر می شد . 🇮🇷 و برای همه ، حتی مادرش ، 🇮🇷 فرامرز دیگر ، غیر قابل تحمل بود . 🇮🇷 فرامرز ، خلاف های زیادی می کرد . 🇮🇷 و بارها توانسته از دست پلیس فرار کند 🇮🇷 یا آنها را به بازی و مسخره بگیرد . 🇮🇷 از در افتادن با هیچ کسی ، ترسی نداشت . 🇮🇷 و با همه نوع خلافکار ، کار می کرد . 🇮🇷 علاوه بر خلاف ، گاهی برای مغازه داران ، 🇮🇷 دردسر درست می کرد . 🇮🇷 و گاهی برای زنان و دختران مردم ، 🇮🇷 مزاحمت ایجاد می نمود . 🇮🇷 در هر دعوایی ، به دشمنش می گفت : 🔥 من فرامرزم ، یعنی فراتر از مرزم . 🔥 هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره 🔥 هیچ کس حریف من نمیشه . 🇮🇷 فرامرز ، آنقدر بدی های خود را ادامه داد 🇮🇷 تا اینکه اشتباه بزرگی مرتکب شد . 🇮🇷 و آن اشتباه بزرگش این بود 🇮🇷 که با خدای مقتدر ، در افتاد . 🇮🇷 او در یکی از دعواهایش ، 🇮🇷 ادعا کرد که حتی از خدا بالاتر است . 🇮🇷 و خدا را به مبارزه با او دعوت کرد . 🇮🇷 روزی که مزاحم ناموس مردم شده بود 🇮🇷 یکی از بچه های مسجد به نام ایوب ، 🇮🇷 که جوانی خیلی با ادب ، با غیرت ، 🇮🇷 زیباروی و با شخصیت بود ؛ 🇮🇷 جلوی فرامرز ایستاد . 🇮🇷 و از او خواست ، 🇮🇷 تا مزاحم ناموس و شرف مردم نشود . 🇮🇷 و آنقدر ، فرامرز را معطل کرد 🇮🇷 تا دختران از آنجا بگذرند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، ایوب را هل داد و گفت : 🔥 هِی ! می دونی من کی اَم ؟! 🔥 به من می گن فرامرز . 🔥 می دونی یعنی چی ؟! 🔥 یعنی فراتر از مرز . 🔥 یعنی هیچ حد و مرزی برای من نیست . 🔥 می دونی چرا ؟! ... 🔥 چون من فرامرزم . 🔥 چون هر کاری دلم می خواد ، می کنم . 🔥 کسی هم نمی تونه جلومو بگیره 🔥 فهمیدی جوجه ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه "پول باقیمانده" 🌹 بچه که بودم ، 🌹 مادرم ، زنبیل کوچک پلاستیکی 🌹 و ۵۰ تومان بهم پول داد 🌹 تا برای خرید میوه و سبزی ، 🌹 به میوه فروشی برم . 🌹 یه تکه کاغذ هم ، 🌹 از لیست خریدها بهم داد 🌹 آرام به طرف میوه فروشی رفتم 🌹 میوه ها و سبزی هارو خریدم 🌹 و پول رو بهش دادم 🌹 و باقیمانده پول که ۱۵ تومان بود 🌹 بهم برگردوند 🌹 رفتم سمت بقالی ، 🌹 و با باقیمانده پول ، کیک و نوشابه خریدم 🌹 و روبروی میوه فروشی ، 🌹 روی جدول نشستم و آنها را خوردم . 🌹 میوه فروش ، به من نگاه کرد 🌹 و با لبخند گفت : نوش جونت 🌹 خونه که برگشتم ، 🌹 مادرم گفت : 🌹 باقیمانده پول رو چکار کردی ؟ 🌹 ترسیدم بهش بگم 🌹 که باهاشون کیک و نوشابه خریدم ، 🌹 به خاطر همین به دروغ گفتم : 🌹 دیگه بقیه نداشت . 🌹 مادر چیزی به من نگفت . 🌹 اما کمی از گرونی غر زد و رفت . 🌹 خیالم راحت شد که مادرم قانع شد . 🌹 فرداش ، همراه مادرم ، 🌹 به همان میوه فروشی رفتیم 🌹 ترس و اضطراب ، گرفتم . 🌹 که نکنه مامان قضیه رو بفهمه 🌹 مادرم از آقای میوه فروش پرسید : 🌹 آقای صبوری ! 🌹 میوه و سبزی گران شده ؟ 🌹 گفت : نه حاج خانم . 🌹 مامان گفت : 🌹 پس دیروز بقیه پول رو ، 🌹 چرا به این بچه پس ندادی ؟ 🌹 آقای صبوری ، نگاهی بهم انداخت . 🌹 الآنه که همه چی رو ، به مامان میگه 🌹 آقای میوه فروش ، 🌹 با لبخندی زیبا ، به مادرم گفت : 🌹 ببخشید حاج خانم فراموش کردم . 🌹 چشم ۱۵ تومان طلبتون 🌹 ته دلم خوشحال شدم 🌹 مامان از مغازه بیرون رفت . 🌹 حاج صبوری رو به من کرد و گفت : 🌹 پسر جان ! این دفعه مهمان من ! 🌹 ولی نمی دونم اگه این کار تکرار بشه 🌹 کسی مهمونت میکنه یا نه ؟! 🌹 با دروغ گفتن ، آبروی خودتو نبر 🌹 سالها از آن ماجرا گذشت . 🌹 و به خاطر فداکاری آقای صبوری ، 🌹 دیگه هیچ وقت دروغ نگفتم . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت پنجم 🐈 🐈 🐈 🕌 ایوب لبخندی زد و با شوخی گفت : 🕌 خخخ ، فهمیدم داداش ، خوب هم فهمیدم 🕌 حالا تو گوش کن بَبَم ؛ 🕌 اگه تو سوتی ، من بمب ام 🕌 بنده داداش ایوبم ، پیش همه محبوبم 🕌 روشن تر از آفتابم ؛ زیباتر از مهتابم 🕌 عاشق نون و کبابم ؛ اهل خیر و ثوابم 🕌 برای دوست ، جنابم ؛ برا دشمن ، خرابم 🕌 تو آسمون ، شهابم ؛ توی زمین ، سرابم 🇮🇷 ایوب ، در حال شعرسرایی و شوخی بود ، 🇮🇷 که فرامرز ، ناگهان دستش را مشت کرد 🇮🇷 و به طرف ایوب رفت ‌. 🇮🇷 ایوب نیز به شوخی گفت : 🕌 هی پسر ! ماشالله مشت قدرتمندی داری 🕌 بهتره که مُشتت رو ، 🕌 تو صورت آمریکا ، اسرائیل ، 🕌 و دشمنان وطن و ناموست بزنی 🕌 نه تو صورت رفیقت . 🔥 اما فرامرز با جدیت و فریاد گفت : 🔥 ساکت شو ، تو رفیق من نیستی 🇮🇷 دوباره ایوب با شوخی گفت : 🕌 داداش ! صدات رو برای بنده بالا نبر 🕌 هر چی فریاد داری ، سر آمریکا بکش 🇮🇷 فرامرز ، ناگهان مشتش را ، 🇮🇷 به طرف ایوب رها کرد . 🇮🇷 ایوب نیز ، با دست چپش ، مشت او را گرفت 🇮🇷 و دست راستش را ، 🇮🇷 محکم روی شانه های فرامرز گذاشت . 🇮🇷 فرامرز ، تمام زور و قدرتش را به کار گرفت 🇮🇷 تا دستش را حرکت دهد 🇮🇷 اما ایوب ، دست و شانه او را قفل کرده بود . 🇮🇷 فرامرز با عصبانیت ، زور می زد 🇮🇷 و به ایوب نگاه می کرد . 🇮🇷 ایوب نیز با لبخند ، به فرامرز نگاه می کرد 🇮🇷 سپس گفت : 🕌 ببین پسر جون ! 🕌 اگه برای همه لاتی ، برای من ، شکلاتی . 🕌 یادت باشه من با تو دعوایی ندارم 🕌 فقط بهت میگم که از خدا بترس 🕌 و مزاحم ناموس مردم نشو 🕌 تا دچار عذاب خدا نشی 🕌 این کارهای زشت تو ، نابودت می کنن 🕌 هم دنیاتو نابود می کنن ، هم آخرتتو . 🇮🇷 فرامرز در حال زور زدن گفت : 🔥 من نه از تو می ترسم نه از خدای تو . 🔥 اگر خدا هم بیاد پایین ، زنده نمیذارمش 🇮🇷 ایوب با شنیدن این حرف ، غیرتی شد 🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و کشید . 🇮🇷 سپس خم شد و شانه خود را ، 🇮🇷 روی سینه فرامرز گذاشت . 🇮🇷 و او را از زمین بلند کرد . 🇮🇷 او را چند دور چرخاند 🇮🇷 و به طرف حاشیه خیابان پرتاب کرد . 🇮🇷 مغازه داران و رهگذران ، 🇮🇷 از دیدن این صحنه ، به فرامرز خندیدند 🇮🇷 و ایوب را تشویق کردند . 🇮🇷 سپس ایوب گفت : 🌹 وقتی از پس من بر نمیای ، 🌹 چطور به خودت جرائت دادی ، 🌹 که خدای بزرگ رو به مبارزه طلب کنی ؟ 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🇮🇷 @amoomolla 🇮🇷 @dastan_o_roman
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ششم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز با عصبانیت بلند شد . 🇮🇷 و به طرف ایوب دوید . 🇮🇷 ایوب ، با سرعت چرخی زد و جاخالی داد 🇮🇷 و شلوار فرامرز را از پشت گرفت و کشید 🇮🇷 فرامرز نیز چرخید ؛ 🇮🇷 و با خشم مشتش را ، 🇮🇷 به طرف ایوب ، روانه کرد . 🇮🇷 اما ایوب ، سرش را پایین آورد . 🇮🇷 و مشت فرامرز ، از بالای سر او رد شد .‌ 🇮🇷 سپس فرامرز ، به ایوب ، لگد زد . 🇮🇷 ایوب نیز ، لگد او را دفع کرد . 🇮🇷 سپس پای فرامرز را گرفت ؛ 🇮🇷 و به عقب پرتاب نمود . 🇮🇷 ایوب نگاهی به اطراف انداخت . 🇮🇷 احساس کرد ، که آبروی فرامرز در محله رفت 🇮🇷 ایوب از این ماجرا ، استغفار کرد 🇮🇷 سپس با محبت و مهربانی ، 🇮🇷 به فرامرز نگاهی انداخت . 🇮🇷 و به طرف او رفت . 🇮🇷 سپس دستش را به نشانه دوستی ، 🇮🇷 به طرف فرامرز ، دراز کرد . 🇮🇷 اما فرامرز ، دست او را رد کرد و پس زد 🇮🇷 و از جایش بلند شد . 🇮🇷 و با دست مشت کرده به طرف ایوب دوید . 🇮🇷 ایوب ، دوباره جاخالی داد . 🇮🇷 و پایش را زیر پای فرامرز ، گذاشت . 🇮🇷 و فرامرز را نقش زمین کرد . 🇮🇷 ایوب ، لبخندی به فرامرز زد ، 🇮🇷 و از آنجا رفت . 🇮🇷 فرامرز ، با خشم داد زد و گفت : 🔥 بیا بازم دعوا کنیم 🔥 بیا ترسو ، بیا برگرد 🔥 بیا با هم مبارزه کنیم . 🇮🇷 اما ایوب ، جوابش را نداد . 🇮🇷 و به راهش ادامه داد . 🇮🇷 فرامرز نیز نگاهی به مردم انداخت 🇮🇷 و با عصبانیت به آنها گفت : 🔥 چرا اینجا جمع شدین ؟! 🔥 برین از اینجا گم شین . 🇮🇷 فرامرز ، شکست خورده به طرف خانه رفت . 🇮🇷 خواهرش زینت ، 🇮🇷 که وضع آشفته برادرش را دید ، 🇮🇷 ترسان و نگران گفت : 🌷 سلام داداشی ، چی شده ؟! 🇮🇷 فرامرز با بد اخلاقی گفت : 🔥 تو یکی دیگه خفه شو 🇮🇷 زینت با تعجب به فرامرز نگاه کرد . 🇮🇷 مادر فرامرز ، در حال خواندن قرآن بود 🇮🇷 فرامرز ، وارد هال خانه شد ؛ 🇮🇷 و بدون سلام ، جلوی تلویزیون نشست . 🇮🇷 و صدای تلویزیون را تا آخر بلند کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت هفتم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر فرامرز با مهربانی گفت : 🌹 پسرم ! قربونت برم ! 🌹 یه کم صدای تلویزیون رو کم می کنی ؟! 🌹 دارم قرآن می خونم عزیزم . 🇮🇷 فرامرز که به خاطر دعوایش با ایوب ، 🇮🇷 خیلی خشمگین و عصبانی بود 🇮🇷 با شنیدن صدای مادر و قرآنش ، 🇮🇷 با عصبانیت بلند شد 🇮🇷 و قرآن را ، که در دست مادرش بود 🇮🇷 از او گرفت و به گوشه اتاق پرتاب کرد . 🇮🇷 و با ناراحتی و عصبانیت گفت : 🔥 تو دیگه حق نداری بهم بگی چکار کنم 🔥 یا چکار نکنم 🔥 هر کاری دلم بخواد ، می کنم 🔥 به تو هیچ ربطی نداره 🇮🇷 همه حواس مادرش به قرآن بود . 🇮🇷 اشک ، در چشمانش جمع شد . 🇮🇷 بلند شد ، قرآن را برداشت و بوسید . 🇮🇷 و روی سینه اش گذاشت . 🇮🇷 قلبش ، به درد آمد و تیغ کشید . 🇮🇷 و آرام به خدا گفت : 🌷 خدایا به حق این قرآن هدایتش کن 🌷 به حق تمام آیه ها و سوره ها ، آدمش کن 🌷 به حق پیامبران و امامانت ، سر به راهش کن 🇮🇷 فرامرز ، نصف شب از خواب بیدار شد . 🇮🇷 با اینکه هوا تاریک بود و لامپ ها خاموش ؛ 🇮🇷 اما همه جا را ، واضح دید . 🇮🇷 دوباره چشمان خود را بست و باز کرد 🇮🇷 همه جا را به رنگ خاکستری می دید . 🇮🇷 فکر می کرد که از شدت خستگی ، 🇮🇷 نگاه و چشمانش اینجوری شده 🇮🇷 به خاطر همین دوباره خوابید 🇮🇷 و صبح بیدار شد . 🇮🇷 اما این دفعه همه جا را تار دید . 🇮🇷 و اتاق خود را ، بزرگتر از قبل دید . 🇮🇷 به دستش نگاه کرد ، پشمالو بود . 🇮🇷 همه جای بدنش را لمس کرد . 🇮🇷 همه بدنش ، پشمالو شده بود . 🇮🇷 می خواست بلند شود ولی نتوانست . 🇮🇷 چهار دست و پا ، به طرف آینه رفت . 🇮🇷 می خواست از میز توالت بالا برود . 🇮🇷 اما هر بار ، می افتاد . 🇮🇷 بعد از چند بار ، موفق شد بالا برود 🇮🇷 جلوی آینه ایستاد . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را در آینه دید . 🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 و از بالا به پایین افتاد . 🇮🇷 دوباره بالا رفت و آینه را نگاه کرد . 🇮🇷 دستش را حرکت داد . 🇮🇷 سرش را تکان داد . 🇮🇷 فهمید که آن گربه ، خودش هست . 🇮🇷 عصبانی شد و شروع به پرخاشگری کرد . 🇮🇷 سرش را به آینه زد . 🇮🇷 عطر و شانه ها را ، از میز پایین انداخت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت هشتم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر فرامرز ، در حال آشپزی بود . 🇮🇷 که ناگهان صدای شکستن آینه را شنید . 🇮🇷 به زینت خواهر فرامرز گفت : 🌷 عزیزم ! برو ببین صدای چیه ؟! 🇮🇷 زینت ، به طرف اتاق فرامرز رفت . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را در حال خرابکاری ، 🇮🇷 در اتاق فرامرز دید . 🇮🇷 ترسید و به طرف مادرش دوید . 🇮🇷 مادر فرامرز ، با جارو به طرف گربه رفت . 🇮🇷 و سعی کرد تا آن را بیرون کند . 🇮🇷 اما فرامرز ، با ترس و وحشت ، 🇮🇷 هم خودش را به در و دیوار زد 🇮🇷 و هم به مادرش حمله ور شد 🇮🇷 و او را گاز گرفت . 🇮🇷 زینت ، تفنگ بادی فرامرز را برداشت 🇮🇷 و به مادرش داد . 🇮🇷 فرامرز ، هر چه سعی کرد تا به آنها بفهماند 🇮🇷 که گربه نیست ، فایده ای نداشت . 🇮🇷 مادر فرامرز ، 🇮🇷 تفنگش را به طرف فرامرز گرفت . 🇮🇷 فرامرز نیز ترسید و به عقب رفت . 🇮🇷 تیر اول و دوم ، خطا رفت . 🇮🇷 اما تیر سوم به شانه هایش اصابت کرد ‌. 🇮🇷 فرامرز نیز مجبور شد که از آنجا فرار کند . 🇮🇷 با زخمی که داشت ، به سختی می دوید . 🇮🇷 از نگاه او ، آدمها بزرگ تر شده بودند . 🇮🇷 بینایی اش عوض شده بود . 🇮🇷 همه رنگها را نمی توانست ببیند . 🇮🇷 و بیشتر رنگها را ، به رنگ خاکستری می دید . 🇮🇷 از ترس ماشین ها و آدمها ، 🇮🇷 از کنار دیوارها ، عبور می کرد . 🇮🇷 نمی دانست چکار کند و به کجا برود . 🇮🇷 بعد از مدتی به یک خرابه رسید 🇮🇷 و در آنجا پناه گرفت . 🇮🇷 با اینکه تیر ساچمه ای که مادرش شلیک کرد 🇮🇷 در بدنش نمانده بود . 🇮🇷 و او فقط زخمی شده بود . 🇮🇷 اما درد او خیلی شدید بود . 🇮🇷 هر چه سعی کرد تا با دستش ، 🇮🇷 زخمش را بگیرد و ببندد ، نتوانست . 🇮🇷 ناگهان با زبانش ، زخم خود را لیسید . 🇮🇷 اما از این کار بدش آمد . 🇮🇷 پس از چند لحظه نیز ، 🇮🇷 ناخواسته دوباره زخمش را لیسید . 🇮🇷 تا از حال رفت و بیهوش شد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla