eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
47 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه دو برادر 🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد 🌟 و هنگام طواف ، 🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد 🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت 🌟 و با او گفتگو نمود . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از کجا مرا می شناسی ؟ 🌟 یعقوب گفت : ☘ در خواب کسی را دیدم ☘ و به من گفت ☘ که شعیب را ملاقات کن ☘ و آنچه خواهی از او بپرس . ☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم ☘ و ترا به من نشان دادند . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از من چه می خواهی ؟! 🌟 یعقوب گفت : ☘ می خواهم امام صادق را ببینم 🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد 🌟 و از امام اجازه طلبید . 🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد 🌟 با ناراحتی فرمودند : 🕋 ای یعقوب ! 🕋 دیروز به مکه وارد شدی ، 🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ، 🕋 دعوایی پیش آمد 🕋 و کار به جائی رسید 🕋 که همدیگر را دشنام دادید . 🕋 در حالی که این برخورد ، 🕋 جزو طریقه ما نیست 🕋 از دین پدران ما هم نیست 🕋 ما هیچ وقت کسی را ، 🕋 به این کارها امر نمی‌ کنیم ، 🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز 🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ، 🕋 به زودی مرگ برادرت ، 🕋 بین تو و او جدائی می اندازد 🕋 یعقوب پرسید : ☘ فدایت شوم ، ☘ مرگ من کی خواهد رسید؟ 🌟 امام فرمود : 🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده 🕋 لکن چون تو در فلان منزل 🕋 با عمه‌ات صله کردی 🕋 و رحم خود را وصل کردی 🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد . 🌟 یک سال بعد ، 🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید 🌟 و احوال او و برادرش را پرسید . 🌟 یعقوب گفت : ☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید ☘ و وفات یافت ☘ و در بین راه به خاک سپرده شد . 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ 🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست 🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد 🇮🇷 که پدربزرگش ، 🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد 🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت 🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود . 🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند 🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد . 🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو 🇮🇷 كتابش را بست 🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت . 🇮🇷 علی کوچولو ، 🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست . 🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد : 🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟ 🇮🇷 امام خمینی گفت : 🌸 باباجون ! نمی شه ، 🌸 زنجيرش به چشمت می خوره 🌸 و چشمت اذيت میشه . 🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه . 🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت : 🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد . 🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد : 🌹 نه عزیزم ! 🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی 🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم . 🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه 🇮🇷 آقا علی ، 🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد 🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .  🇮🇷 چند دقيقه بعد ، 🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت : 🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم . 🌷 شما بچه شو 🌷 و من هم بشم آقا جون . 🇮🇷 امام قبول كرد . 🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت : 🌷 پس از اين جا بلند شيد . 🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه 🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد 🇮🇷 و از جایش بلند شد 🇮🇷 علی كوچولو ، 🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت : 🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد 🌷 آخه بچه ها ، 🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن . 🇮🇷 امام خنديد . 🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد . 🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت : 🌹 بيا عزیزم ، 🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۶ 🌸 خانم بدحجاب ، 🌸 از شیعه فاطمه خجالت کشید 🌸 و حجابش را درست کرد 🌸 موهایش را پوشاند 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🍁 ببین دخترم ! 🍁 به نظرم حجاب زیباست 🍁 ولی زیاد هم مهم نیست 🍁 مهم اینه که آدم ، دلش پاک باشه . 🍁 مگه نه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 به نظر شما دزدان و جنایتکاران ، 👑 دلشون پاکه ؟ 🍁 خانم گفت : معلومه که نه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 آفرین 👑 کسی که کارهای بد می کنه ، 👑 پاکی و صفای دلش هم کمتر میشه 👑 بی حجابی هم کار بدی هست . 👑 و به مرور زمان ، 👑 پاکی دل رو کمتر می کنه 👑 پس دل پاک ، حاصل کارهای پاکه . 👑 اينكه هر كسی ، 👑 هر كاری كه می خواد ، بكنه 👑 و بعد هم ادعا کنه ، که دلش پاکه 👑 بیشتر به يک شوخی شبيه تره 👑 تا به يک حرف معقول و منطقی . 👑 چون اصولاً ، 👑 اين تقيد به فرائض دينی هست 👑 كه دل رو پاک نگه می داره 👑 پس بی حجابی ، 👑 مثل خیلی از کارهای بد ، 👑 اصلا کار خوبی نیست 👑 بلکه خیلی هم بده 👑 چون هم خلاف حرف خدا و قرآنه 👑 هم باعث جلب توجه مردا میشه 👑 و هم باعث 👑 از هم پاشیدن خانواده ها میشه 👑 به نظر عقلا ، 👑 حرف صحيح اين است : 👑 محجبه باش تا دلت پاک باشه 👑 با حجاب باش ، 👑 تا با ایمان و ديندار باشی . 🌸 خانم از طرز حرف زدن شیعه فاطمه ، 🌸 خیلی خوشش آمد و گفت : 🍁 چطور میشه با بی حجابی ، 🍁 خانواده دیگران رو از هم پاشید ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۷ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 دختر بی حجاب ، 👑 داره همه زیبایی هاش رو ، 👑 به مردان دیگه عرضه می کنه . 👑 اگر در بین اون مردان ، کسی باشه 👑 که دین و ایمون ضعیفی داشته باشه 👑 که متاسفانه چنین مردانی ، 👑 در جامعه ما هستند 👑 اینها با دیدن این دخترای بی حجاب 👑 سریع تحت تاثیر قرار می گیرن 👑 و زن خود را تحقیر می کنند 👑 و شروع به مقایسه همسرش 👑 با اون بی حجاب می کنه 👑 که در نهایت 👑 یا رابطه شون سرد میشه 👑 یا کارشون به طلاق و جدایی ، 👑 ختم میشه 🌸 خانم از جواب کامل شیعه فاطمه ، 🌸 شگفت زده شد و دوباره گفت : 🍁 خداییش حق با شماست 🍁 ولی فکر نمی کنی هوا خیلی گرمه 🍁 و تو این هوای داغ ، 🍁 چادر پوشیدن خیلی سخته ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خب حفظ حجاب ، 👑 همیشه به چادر نیست 👑 می تونی بدون چادر ، محجبه باشی 👑 فقط کافیه موهاتو بپوشونی 👑 و لباسای رنگی و براق و چسبان 👑 نپوشی 👑 و اجازه نده برجستگی اندامت ، 👑 معلوم بشه 👑 اما اگر حجاب برتر می خوای 👑 خب بهترین گزینه ، چادره 👑 و اما در مورد سختی چادر ، 👑 اتفاقاً بهترین و بالاترین عبادات ، 👑 سخت ترین آنها هستن . 👑 به خاطر همین ! 👑 هر وقت امام علی علیه السلام ، 👑 نزد رسول خدا می آمد ، 👑 می فرمود : یا رسول الله ! 👑 سخت ترین کار رو به من بدید . 👑 البته خودمونیم آ ، چادر پوشیدن ، 👑 به این سختی هم که می گن نیست 👑 مطمئن باشید ، 👑 اگر چادر قابل تحمل نبود 👑 خداوند اونو به دخترا ، 👑 تکلیف نمی کرد 👑 لایکلف الله نفساً الّا وسعها 👑 ضمن اینکه 👑 اگر چادر پوشیدن زحمتی دارد 👑 ارزش حفظ عفت و حیا و نجابت ، 👑 و جلب رضای خدای عزوجل ، 👑 خیلی برتر از 👑 آن همه زحمتهای ناچیز دنیاست . 👑 و هر آنچه که سودش ، 👑 بر زحمتش غالب گردد 👑 عقلایی و منطقی است . 👑 مگه نه ؟! 🌸 خانم بی حجاب ، لبخندی زد 🌸 و لپ های شیعه فاطمه را گرفت 🌸 و به شوخی کشید و گفت : 🍁 ماشالله همه چی بلدی خانم کوچولو 🍁 کی این همه چیز رو بهت یاد داده ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شفاعت 🌟 داماد امام خمینی رحمت الله علیه 🌟 می گوید : 🌴 حضرت امام ، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل می کردند که ( اگر کسی نمازش را سبک بشمارد ، از شفاعتشان محروم می شود . ) 🌴 من یک بار به امام عرض کردم : 🌴 سبک شمردن نماز شاید به این معنی باشد که شخص نمازش را یک وقت بخواند و یک وقت نخواند . 🌟 امام فرمودند : 🕋 نه این که خلاف شرع است . 🕋 منظور امام صادق علیه السلام 🕋 این بوده است 🕋 که وقتی ظهر می شود 🕋 و فرد در اول وقت نماز نمی خواند 🕋 در واقع 🕋 به چیز دیگری رجحان داده است . 🕋 در یک کلام؛ 🕋 شفاعتشان به کسی که 🕋 نماز را اول وقت نخواند ؛ نمیرسد ✍ منبع : هزار و یک نکته درباره نماز حکایت ۷۲۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۸ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 من هیچی بلد نیستم 👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده 🌸 ناگهان شیعه فاطمه ساکت شد 🌸 صدای گریه چند بچه ، 🌸 به گوشش رسید 🌸 به خانم گفت : 👑 با اجازتون من باید برم 🌸 خانم گفت : 🍁 کجا خانم کوچولو ؟! 🍁 هنوز باهات کار دارم . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم 🌸 خانم گفت : 🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ... 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 معلوم نیست 👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 به سرعت به طرف آن صدا رفت . 🌸 یک ماشین را دید 🌸 که به سرعت در حال حرکت است 🌸 سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند 🌸 که سه دانش آموز را ، 🌸 به گروگان گرفته بودند 🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد 🌸 که فرشته های نگهبان ، 🌸 عتید و رقیب ، 🌸 روی دوش های او بودند 🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند . 🌸 فهمید که او ، 🌸 همان پسر گربه ای است 🌸 که سال گذشته ، 🌸 او را از قفس آزاد کرده است 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 چادرش را محکم گرفت 🌸 و با سرعت ، 🌸 به طرف ماشین دزدان دوید . 🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید 🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود . 🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید 🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ، 🌸 از چادر او بیرون آمد 🌸 سپس پروازکنان 🌸 به طرف ماشین دزدان رفت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۹ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 روی سقف ماشین دزدان فرود آمد . 🌸 با چشمانش ، 🌸 سقف ماشین را ، از جایش کَند 🌸 و خودش در حال پرواز کردن ، 🌸 دست دزدان را قفل نمود 🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند . 🌸 او بچه ها را به پرواز در آورد . 🌸 و آنها را در کنار جاده ، 🌸 پایین گذاشت . 🌸 سپس ماشین را نگه داشت 🌸 و منتظر آمدن پلیس شد 🌸 مردم ، 🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ، 🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود 🌸 چنین کار بزرگی کرده ، 🌸 خیلی تعجب کردند . 🌸 و هر چه به او اصرار کردند : 🌸 که پوشیه ات را بردار 🌸 یا خودت را معرفی کن 🌸 اما شیعه فاطمه راضی نبود 🌸 که شناخته شود . 🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ، 🌸 سر رسید 🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد 🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد . 🌸 و به او گفت : 🐈 کار شما خیلی خوب بود . 🐈 دیدم چکار کردید 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 سلام بر شما آقا فرامرز ، 👑 پسر گربه ای معروف 🌸 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 شما منو می شناسی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 پارسال ، با اجازه خدا ، 👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم . 🌸 فرامرز گفت : 🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟! 🌸 گفت : 👑 شیعه فاطمه هستم 👑 ببخشید که در ماموریت شما ، 👑 دخالت کردم 👑 اگه نمی اومدم ، 👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۰ 🌸 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟! 🐈 ماموریت کدومه ؟! 🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم 🐈 حالا هم که خیلی خوشحالم 🐈 شما اینجا بودید . 🐈 و بچه هارو نجات دادید . 🌸 شیعه فاطمه و فرامرز ، 🌸 در حال صحبت کردن بودند 🌸 که پلیس ها نیز آمدند 🌸 و دزدان را تحویل گرفتند . 🌸 پلیس ، وقتی از مردم شنید 🌸 که یک دختربچه ، دزدان را گرفت 🌸 و بچه ها را نجات داد 🌸 خیلی تعجب کردند 🌸 و از شیعه فاطمه خواستند 🌸 که منتظر بماند تا رئیس آنها نیز بیاید 🌸 و به او گزارش دهد . 🌸 شیعه فاطمه نیز موافقت کرد . 🌸 فرامرز دوباره به شیعه فاطمه گفت : 🐈 راستی ... 🐈 قرار بود بهم بگی تو چی هستی ؟! 🐈 مطمئنم که انسان نیستی . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 چون رازدار خوبی هستی ، 👑 چشم بهت میگم 👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم 👑 که فعلا 👑 مهمون این جسم ضعیف و خاکی ام 👑 در ضمن ، 👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم 👑 ماشالله سفر شما ، 👑 پر از هیجان و ماجراجویی بود . 👑 و البته پر از کارهای خوب 🌸 فرامرز گفت : 🐈 خوبی از شماست 🐈 ولی از کجا می دونید 🐈 من رازدار خوبی هستم ؟! 🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟! 🐈 از کجا می دونید ماجراجویی داشتم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 من هیچی نمی دونم 👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته 🌸 شیعه فاطمه در حال حرف زدن بود 🌸 که ناگهان دوباره ساکت شد . 🌸 حرف های پلیس ، 🌸 که از پشت بی سیم می آمد ، 🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ، 🌸 و باعث ناراحتی و نگرانی او شد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla