فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #از_پایین_تا_بالا_بالاها
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #یکی_بود_یکی_نبود #هفته_دفاع_مقدس
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #آخرین_شب
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#یکی_بود_یکی_نبود #مدافعان_حرم
📙 داستان کوتاه دو برادر
🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد
🌟 و هنگام طواف ،
🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد
🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت
🌟 و با او گفتگو نمود .
🌟 شعیب گفت :
🌸 از کجا مرا می شناسی ؟
🌟 یعقوب گفت :
☘ در خواب کسی را دیدم
☘ و به من گفت
☘ که شعیب را ملاقات کن
☘ و آنچه خواهی از او بپرس .
☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم
☘ و ترا به من نشان دادند .
🌟 شعیب گفت :
🌸 از من چه می خواهی ؟!
🌟 یعقوب گفت :
☘ می خواهم امام صادق را ببینم
🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد
🌟 و از امام اجازه طلبید .
🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد
🌟 با ناراحتی فرمودند :
🕋 ای یعقوب !
🕋 دیروز به مکه وارد شدی ،
🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ،
🕋 دعوایی پیش آمد
🕋 و کار به جائی رسید
🕋 که همدیگر را دشنام دادید .
🕋 در حالی که این برخورد ،
🕋 جزو طریقه ما نیست
🕋 از دین پدران ما هم نیست
🕋 ما هیچ وقت کسی را ،
🕋 به این کارها امر نمی کنیم ،
🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز
🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ،
🕋 به زودی مرگ برادرت ،
🕋 بین تو و او جدائی می اندازد
🕋 یعقوب پرسید :
☘ فدایت شوم ،
☘ مرگ من کی خواهد رسید؟
🌟 امام فرمود :
🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده
🕋 لکن چون تو در فلان منزل
🕋 با عمهات صله کردی
🕋 و رحم خود را وصل کردی
🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد .
🌟 یک سال بعد ،
🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید
🌟 و احوال او و برادرش را پرسید .
🌟 یعقوب گفت :
☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید
☘ و وفات یافت
☘ و در بین راه به خاک سپرده شد .
🇮🇷 @dastan_o_roman
📚 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دو_برادر
#صله_رحم #دید_و_بازدید #دعوا
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ
🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست
🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد
🇮🇷 که پدربزرگش ،
🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد
🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت
🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود .
🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند
🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد .
🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو
🇮🇷 كتابش را بست
🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت .
🇮🇷 علی کوچولو ،
🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست .
🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد :
🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟
🇮🇷 امام خمینی گفت :
🌸 باباجون ! نمی شه ،
🌸 زنجيرش به چشمت می خوره
🌸 و چشمت اذيت میشه .
🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه .
🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت :
🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد .
🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد :
🌹 نه عزیزم !
🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی
🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم .
🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه
🇮🇷 آقا علی ،
🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد
🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .
🇮🇷 چند دقيقه بعد ،
🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت :
🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم .
🌷 شما بچه شو
🌷 و من هم بشم آقا جون .
🇮🇷 امام قبول كرد .
🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت :
🌷 پس از اين جا بلند شيد .
🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه
🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد
🇮🇷 و از جایش بلند شد
🇮🇷 علی كوچولو ،
🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت :
🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد
🌷 آخه بچه ها ،
🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن .
🇮🇷 امام خنديد .
🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد .
🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت :
🌹 بيا عزیزم ،
🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_خمینی #داستان_کوتاه
#علی_و_پدربزرگ
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۶
🌸 خانم بدحجاب ،
🌸 از شیعه فاطمه خجالت کشید
🌸 و حجابش را درست کرد
🌸 موهایش را پوشاند
🌸 و به شیعه فاطمه گفت :
🍁 ببین دخترم !
🍁 به نظرم حجاب زیباست
🍁 ولی زیاد هم مهم نیست
🍁 مهم اینه که آدم ، دلش پاک باشه .
🍁 مگه نه ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 به نظر شما دزدان و جنایتکاران ،
👑 دلشون پاکه ؟
🍁 خانم گفت : معلومه که نه
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 آفرین
👑 کسی که کارهای بد می کنه ،
👑 پاکی و صفای دلش هم کمتر میشه
👑 بی حجابی هم کار بدی هست .
👑 و به مرور زمان ،
👑 پاکی دل رو کمتر می کنه
👑 پس دل پاک ، حاصل کارهای پاکه .
👑 اينكه هر كسی ،
👑 هر كاری كه می خواد ، بكنه
👑 و بعد هم ادعا کنه ، که دلش پاکه
👑 بیشتر به يک شوخی شبيه تره
👑 تا به يک حرف معقول و منطقی .
👑 چون اصولاً ،
👑 اين تقيد به فرائض دينی هست
👑 كه دل رو پاک نگه می داره
👑 پس بی حجابی ،
👑 مثل خیلی از کارهای بد ،
👑 اصلا کار خوبی نیست
👑 بلکه خیلی هم بده
👑 چون هم خلاف حرف خدا و قرآنه
👑 هم باعث جلب توجه مردا میشه
👑 و هم باعث
👑 از هم پاشیدن خانواده ها میشه
👑 به نظر عقلا ،
👑 حرف صحيح اين است :
👑 محجبه باش تا دلت پاک باشه
👑 با حجاب باش ،
👑 تا با ایمان و ديندار باشی .
🌸 خانم از طرز حرف زدن شیعه فاطمه ،
🌸 خیلی خوشش آمد و گفت :
🍁 چطور میشه با بی حجابی ،
🍁 خانواده دیگران رو از هم پاشید ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۷
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 دختر بی حجاب ،
👑 داره همه زیبایی هاش رو ،
👑 به مردان دیگه عرضه می کنه .
👑 اگر در بین اون مردان ، کسی باشه
👑 که دین و ایمون ضعیفی داشته باشه
👑 که متاسفانه چنین مردانی ،
👑 در جامعه ما هستند
👑 اینها با دیدن این دخترای بی حجاب
👑 سریع تحت تاثیر قرار می گیرن
👑 و زن خود را تحقیر می کنند
👑 و شروع به مقایسه همسرش
👑 با اون بی حجاب می کنه
👑 که در نهایت
👑 یا رابطه شون سرد میشه
👑 یا کارشون به طلاق و جدایی ،
👑 ختم میشه
🌸 خانم از جواب کامل شیعه فاطمه ،
🌸 شگفت زده شد و دوباره گفت :
🍁 خداییش حق با شماست
🍁 ولی فکر نمی کنی هوا خیلی گرمه
🍁 و تو این هوای داغ ،
🍁 چادر پوشیدن خیلی سخته ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خب حفظ حجاب ،
👑 همیشه به چادر نیست
👑 می تونی بدون چادر ، محجبه باشی
👑 فقط کافیه موهاتو بپوشونی
👑 و لباسای رنگی و براق و چسبان
👑 نپوشی
👑 و اجازه نده برجستگی اندامت ،
👑 معلوم بشه
👑 اما اگر حجاب برتر می خوای
👑 خب بهترین گزینه ، چادره
👑 و اما در مورد سختی چادر ،
👑 اتفاقاً بهترین و بالاترین عبادات ،
👑 سخت ترین آنها هستن .
👑 به خاطر همین !
👑 هر وقت امام علی علیه السلام ،
👑 نزد رسول خدا می آمد ،
👑 می فرمود : یا رسول الله !
👑 سخت ترین کار رو به من بدید .
👑 البته خودمونیم آ ، چادر پوشیدن ،
👑 به این سختی هم که می گن نیست
👑 مطمئن باشید ،
👑 اگر چادر قابل تحمل نبود
👑 خداوند اونو به دخترا ،
👑 تکلیف نمی کرد
👑 لایکلف الله نفساً الّا وسعها
👑 ضمن اینکه
👑 اگر چادر پوشیدن زحمتی دارد
👑 ارزش حفظ عفت و حیا و نجابت ،
👑 و جلب رضای خدای عزوجل ،
👑 خیلی برتر از
👑 آن همه زحمتهای ناچیز دنیاست .
👑 و هر آنچه که سودش ،
👑 بر زحمتش غالب گردد
👑 عقلایی و منطقی است .
👑 مگه نه ؟!
🌸 خانم بی حجاب ، لبخندی زد
🌸 و لپ های شیعه فاطمه را گرفت
🌸 و به شوخی کشید و گفت :
🍁 ماشالله همه چی بلدی خانم کوچولو
🍁 کی این همه چیز رو بهت یاد داده ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان صوتی کوتاه بعثی ها
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #فرزند_ایران
#علی_زکریایی #بعثی_ها
📙 داستان کوتاه شفاعت
🌟 داماد امام خمینی رحمت الله علیه
🌟 می گوید :
🌴 حضرت امام ، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل می کردند که ( اگر کسی نمازش را سبک بشمارد ، از شفاعتشان محروم می شود . )
🌴 من یک بار به امام عرض کردم :
🌴 سبک شمردن نماز شاید به این معنی باشد که شخص نمازش را یک وقت بخواند و یک وقت نخواند .
🌟 امام فرمودند :
🕋 نه این که خلاف شرع است .
🕋 منظور امام صادق علیه السلام
🕋 این بوده است
🕋 که وقتی ظهر می شود
🕋 و فرد در اول وقت نماز نمی خواند
🕋 در واقع
🕋 به چیز دیگری رجحان داده است .
🕋 در یک کلام؛
🕋 شفاعتشان به کسی که
🕋 نماز را اول وقت نخواند ؛ نمیرسد
✍ منبع : هزار و یک نکته درباره نماز حکایت ۷۲۷
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_خمینی #داستان_کوتاه
#شفاعت #نماز
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #در_محضر_امام
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #توبه #امام_باقر
#یکی_بود_یکی_نبود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۸
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی بلد نیستم
👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده
🌸 ناگهان شیعه فاطمه ساکت شد
🌸 صدای گریه چند بچه ،
🌸 به گوشش رسید
🌸 به خانم گفت :
👑 با اجازتون من باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 کجا خانم کوچولو ؟!
🍁 هنوز باهات کار دارم .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ...
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 معلوم نیست
👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 به سرعت به طرف آن صدا رفت .
🌸 یک ماشین را دید
🌸 که به سرعت در حال حرکت است
🌸 سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند
🌸 که سه دانش آموز را ،
🌸 به گروگان گرفته بودند
🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد
🌸 که فرشته های نگهبان ،
🌸 عتید و رقیب ،
🌸 روی دوش های او بودند
🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند .
🌸 فهمید که او ،
🌸 همان پسر گربه ای است
🌸 که سال گذشته ،
🌸 او را از قفس آزاد کرده است
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 چادرش را محکم گرفت
🌸 و با سرعت ،
🌸 به طرف ماشین دزدان دوید .
🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید
🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود .
🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید
🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ،
🌸 از چادر او بیرون آمد
🌸 سپس پروازکنان
🌸 به طرف ماشین دزدان رفت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۹
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 روی سقف ماشین دزدان فرود آمد .
🌸 با چشمانش ،
🌸 سقف ماشین را ، از جایش کَند
🌸 و خودش در حال پرواز کردن ،
🌸 دست دزدان را قفل نمود
🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند .
🌸 او بچه ها را به پرواز در آورد .
🌸 و آنها را در کنار جاده ،
🌸 پایین گذاشت .
🌸 سپس ماشین را نگه داشت
🌸 و منتظر آمدن پلیس شد
🌸 مردم ،
🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ،
🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود
🌸 چنین کار بزرگی کرده ،
🌸 خیلی تعجب کردند .
🌸 و هر چه به او اصرار کردند :
🌸 که پوشیه ات را بردار
🌸 یا خودت را معرفی کن
🌸 اما شیعه فاطمه راضی نبود
🌸 که شناخته شود .
🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ،
🌸 سر رسید
🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد
🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد .
🌸 و به او گفت :
🐈 کار شما خیلی خوب بود .
🐈 دیدم چکار کردید
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 سلام بر شما آقا فرامرز ،
👑 پسر گربه ای معروف
🌸 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 شما منو می شناسی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 پارسال ، با اجازه خدا ،
👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم .
🌸 فرامرز گفت :
🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟!
🌸 گفت :
👑 شیعه فاطمه هستم
👑 ببخشید که در ماموریت شما ،
👑 دخالت کردم
👑 اگه نمی اومدم ،
👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۰
🌸 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟!
🐈 ماموریت کدومه ؟!
🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم
🐈 حالا هم که خیلی خوشحالم
🐈 شما اینجا بودید .
🐈 و بچه هارو نجات دادید .
🌸 شیعه فاطمه و فرامرز ،
🌸 در حال صحبت کردن بودند
🌸 که پلیس ها نیز آمدند
🌸 و دزدان را تحویل گرفتند .
🌸 پلیس ، وقتی از مردم شنید
🌸 که یک دختربچه ، دزدان را گرفت
🌸 و بچه ها را نجات داد
🌸 خیلی تعجب کردند
🌸 و از شیعه فاطمه خواستند
🌸 که منتظر بماند تا رئیس آنها نیز بیاید
🌸 و به او گزارش دهد .
🌸 شیعه فاطمه نیز موافقت کرد .
🌸 فرامرز دوباره به شیعه فاطمه گفت :
🐈 راستی ...
🐈 قرار بود بهم بگی تو چی هستی ؟!
🐈 مطمئنم که انسان نیستی .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 چون رازدار خوبی هستی ،
👑 چشم بهت میگم
👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم
👑 که فعلا
👑 مهمون این جسم ضعیف و خاکی ام
👑 در ضمن ،
👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم
👑 ماشالله سفر شما ،
👑 پر از هیجان و ماجراجویی بود .
👑 و البته پر از کارهای خوب
🌸 فرامرز گفت :
🐈 خوبی از شماست
🐈 ولی از کجا می دونید
🐈 من رازدار خوبی هستم ؟!
🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟!
🐈 از کجا می دونید ماجراجویی داشتم
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی نمی دونم
👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته
🌸 شیعه فاطمه در حال حرف زدن بود
🌸 که ناگهان دوباره ساکت شد .
🌸 حرف های پلیس ،
🌸 که از پشت بی سیم می آمد ،
🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ،
🌸 و باعث ناراحتی و نگرانی او شد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز