eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
41 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
گروه اهالی پردیس هر اطلاعیه ای در مورد پردیس دارید می توانید اینجا به اشتراک بگذارید لینک گروه اهالی پردیس 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/224789286C7407a5f6b2 لطفا این گروه را ، به دیگر اهالی پردیس معرفی کنید
📙 داستان کوتاه شیطان و مسجد 🌟 مردی صبح زود از خواب بیدار شد 🌟 تا نمازش را ، در مسجد بخواند 🌟 لباس پوشید و راهی مسجد شد 🌟 در راه مسجد ، 🌟 ناگهان آن مرد زمین خورد 🌟 و لباس هایش کثیف شد . 🌟 مرد بلند شد و خود را تکانید 🌟 و سپس به خانه برگشت 🌟 مرد لباس هایش را عوض کرد 🌟 و دوباره راهی خانه خدا شد . 🌟 که ناگهان دوباره 🌟 زمین خورد! 🌟 مرد دوباره بلند شد 🌟 از این اتفاق در تعجب بود 🌟 دوباره خودش را تکانید 🌟 و به خانه برگشت 🌟 یک بار دیگر ، 🌟 لباس هایش را عوض کرد 🌟 و راهی مسجد شد 🌟 در راه مسجد ، 🌟 با مردی که چراغ در دست داشت 🌟 برخورد کرد . 🌟 مرد چراغ به دست اجازه خواست 🌟 تا او را به مسجد برساند 🌟 مرد اول ، خیلی از او تشکر کرد 🌟 و هر دو راهشان را ، 🌟 به طرف مسجد ادامه دادند . 🌟 همین که به مسجد رسیدند 🌟 دوباره از مرد چراغ به دست ، 🌟 تشکر کرد و از او خواست 🌟 تا به مسجد وارد شود 🌟 و با او نماز بخواند . 🌟 اما مرد چراغی ، 🌟 از رفتن به مسجد خودداری کرد 🌟 مرد اول ، دوباره درخواستش را ، 🌟 تکرار می کند 🌟 و مجددا مرد چراغی امتناع می کند 🌟 مرد اول گفت : 🌹 چرا نمی خواهی 🌹 وارد مسجد شوی 🌟 مرد چراغی گفت : 🔥 چون من شیطان هستم 🌟 مرد ، از شنیدن این حرف ، 🌟 جا خورد و ترسید 🌟 اما شیطان در ادامه گفت : 🔥 نترس ، با تو کاری ندارم 🔥 من وقتی تو را در راه مسجد دیدم 🔥 تصمیم گرفتم تا جلوی تو را بگیرم 🔥 به خاطر همین 🔥 تو را به زمین انداختم 🔥 یعنی این من بودم 🔥 که باعث زمین خوردنت شدم 🔥 وقتی به خانه رفتی 🔥 و خودت را تمیز کردی 🔥 و دوباره راهی مسجد شدی 🔥 دیرم خداوند ، 🔥 همه گناهان تو را بخشید . 🔥 من هم عصبانی شدم 🔥 و برای بار دوم ، 🔥 باعث زمین خوردنت شدم 🔥 و تو را وسوسه کردم 🔥 که به مسجد نروی 🔥 اما نه وسوسه هام تاثیر داشت 🔥 نه زمین خوردنت 🔥 بلکه مثل قبل 🔥 لباس نو پوشیدی 🔥 و به سمت مسجد رفتی 🔥 به خاطر همین تصمیم تو ، 🔥 این دفعه خداوند ، 🔥 گناهان افراد خانواده ات را بخشید 🔥 من هم ترسیدم 🔥 که اگر یکبار دیگر زمین بخوری 🔥 خدا گناهان همه روستا را ببخشد 🔥 به خاطر همین 🔥 آمدم شما را سالم به مسجد برسانم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ خاطره ای از شهید رئیسی 🔻 دهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ، 🔻 روز دیدار شهید رئیسی ، 🔻 با معلمان و فرهنگیان بود . 🔻 جلسه ی خیلی خوبی بود . 🔻 ایشان صبورانه و پدرانه ، 🔻 با مهربانی به حرف های ما ، 🔻 گوش می داد 🔻 و در همان جلسه ، 🔻 دستور پیگیری می داد 🔻 جلسه تمام شد ؛ 🔻 انگار همه راضی بودند . 🔻 از اینکه کسی پیدا شد 🔻 تا به ما اهمیت دهد ، 🔻 و به حرفها و دردهای ما گوش دهد 🔻 خوشحال و راضی بودیم . 🔻 هنگام خروج ، 🔻 باز هم سوالات ما را جواب می داد 🔻 قبلا با هر مسئولی که حرف زدیم 🔻 یا می گفت وقت ندارم ، عجله دارم 🔻 یا می گفت جلسه دارم ، کار دارم 🔻 یا می گفت دست من نیست 🔻 یا می گفت همینه که هست 🔻 اما انگار آقای رئیسی ، 🔻 مسئول نبود ، 🔻 جوری رفتار می کرد 🔻 جوری تواضع و مهربان بود 🔻 که انگار ما مسئولیم و ایشان خادم 🔻 از جلسه خارج شدیم 🔻 ناگهان رئیس دانشگاه فرهنگیان ، 🔻 با صدای بلند با ایشان حرف زد : 🔹 آقا ! برخی مصوبات شما ، 🔹 در زمینه تامین امکانات مورد نیاز 🔹 برای دانشگاه فرهنگیان 🔹 هنوز عملی نشده . 🔻 از یک طرف می دانستم 🔻 که آقای رئیسی جلسات دیگری دارند 🔻 از طرف دیگر می دانستم 🔻 نظام تعلیم و تربیت ، معلمان ، 🔻 و مطالبات فرهنگیان ، 🔻 از اولویت‌های ایشان بود 🔻 منتظر شدم ببینم چکار می کند 🔻 دیدم بلافاصله 🔻 همه جلسات کاری خود را لغو کرد 🔻 و با فراخوان فوری مسئولان ذیربط 🔻 بیش از دو ساعت ، شخصا ، 🔻 به حل و فصل مشکلات پرداخت 🔻 و نهایتا دستوراتی را ، 🔻 در پنج ماده ابلاغ نمود . 🔻 رئیسی عزیز ، 🔻 عمیقا به ارتقاء منزلت 🔻 و معیشت نظام تعلیم و تربیت 🔻 اعتقاد داشت 🔻 و اگر اقدامات بسیار زیادِ ایشان را 🔻 در این زمینه جمع کنیم 🔻 به حق می توان شهید رئیسی را ، 🔻 احیاگر تربیت معلم نامید . 🔻 مثل : 🔸 ابلاغ و اجرای آیین نامه ضوابط کیفیت بخشی دانشگاه فرهنگیان ، 🔸 اجرای رتبه بندی معلمان 🔸 و اصلاحات وسیع در نظام تعلیم و تربیت ، 🔻 نمونه‌هایی برجسته 🔻 از اقدامات دولت ایشان بود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه دستِ دزد 🌹 در زمان امام جواد علیه السلام 🌹 روزی «ابن ابى دُؤاد» 🌹 که از علمای آن زمان بود 🌹 از مجلس معتصم بازمی‌گشت 🌹 در حالى که به شدت افسرده 🌹 و غمگین بود . 🌹 در راه زُرقان را دید 🌹 از قدیم بین زرقان و ابن ابى دُؤاد ، 🌹 دوستى و صمیمیت وجود داشت 🌹 زرقان از دیدن حال بد دوستش 🌹 علت را از او جویا شد . 🌹 ابن ابى دُؤاد گفت : 🥀 امروز آرزو کردم که کاش 🥀 بیست سال پیش مرده بودم 🌹 زرقان پرسید : چرا ؟ 🌹ابن ابى دُؤاد گفت : 🥀 به خاطر بلایی که ابوجعفر 🥀 در مجلس معتصم بر سرم آورد 🌹 زرقان گفت : جریان چه بود ! 🥀 گفت : شخصى به سرقت اعتراف کرد 🥀 و از خلیفه (معتصم) خواست 🥀 که با اجراى کیفر الهى ، 🥀 او را پاک سازد . 🥀 خلیفه نیز همه فقها را گرد آورد 🥀 و همچنین 🥀 محمد بن على (امام جواد) را نیز 🥀 فرا خواند و از ما پرسید : 👑 دست دزد از کجا باید قـطع شود؟ 🥀 من گفتم : از مچ دست 👑 گفت : دلیل آن چیست؟ 🥀 گفتم: چون منظور از دست 🥀 در آیه تیمم : 👈 فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَاَیْدِیْکُمْ ، 🥀 مچ دست است . 🥀 گروهى از فقها نیز در این مطلب 🥀 با من موافق بودند 🥀 ولى گروهى دیگر گفتند : 🥀 لازم است از آرنج قـطع شود 🥀 و چون معتصم دلیل آن را پرسید 🥀 گفتند : منظور از دست ، 🥀 در آیه وضو ، تا آرنج است . 👈 فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَاَیْدِیَکُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ 📖 صورتها و دستهایتان را تا آرنج بشویید 🥀 آنگاه معتصم ، 🥀 رو به محمد بن على (امام جواد) کرد 🥀 و پرسید : 👑 نظر شما در این مسئله چیست؟ 🥀 او هم گفت : 🕌 اینها نظر دادند، مرا معاف بدار. 🥀 اما معتصم اصرار کرد و قسم داد 🥀 که باید نظرتان را بگویید. 🥀 محمد بن على گفت: 🕌 چون قسم دادى نظرم را مى‌گویم. 🕌 اینها در اشتباهند، 🕌 زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شود 🕌 و بقیه دست باید باقى بماند. 👑 معتصم گفت: به چه دلیل؟ 🕌 امام گفت : زیرا رسول خدا فرمود: 🕌 سجده بر هفت عضو بدن ، 🕌 تحقق مى‌پذیرد : 🕌 پیشانى ، دو کف دست ، 🕌 دو سر زانو ، و دو انگشت بزرگ پا 🕌 بنابراین اگر دست دزد ، 🕌 از مچ یا آرنج قطع شود ، 🕌 دستى براى او نمى‌ماند 🕌 تا سجده نماز را به جا آورد 🕌 و نیز خداى متعال مى ‌فرماید: 🕋 وَ أَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ 🕋 فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا 🕋 سجده گاه‌ها ( هفت عضو سجده ) 🕋 از آن خداست ، 🕋 پس هیچ کس را ، 🕋 همراه با خدا مخوانید 🕋 (و عبادت نکنید) 🕋 و آنچه براى خداست، قطع نمى‌شود. 🥀 عاقبت معتصم نیز 🥀 جواب محمد بن على را پسندید 🥀 و دستور داد 🥀 تا انگشتان دزد را قـطع کنند 🥀 و ما نزد حضار و سربازان ، 🥀 بى آبرو شدیم 🥀 من هم از فرط شرمسارى و اندوه 🥀 آرزوى مرگ کردم . 📚 منبع : مجمع البیان ، ج ۱۰ ، ص ۳۷۲ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۱ 💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت : 👑 من باید برم 💎 فرامرز گفت : 🐈 مگه چی شده ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 از پشت بی سیم ، 👑 گزارش آدم ربایی شنیدم 👑 انگار چندتا دختر ، جونشون در خطره 👑 باید برم کمکشون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 اجازه بده منم بیام 🐈 من می تونم کمکت کنم 💎 یکی از پلیس ها ، 💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت : 🚔 خانم کوچولو ! 🚔 جون چندتا دختر در خطره 🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 می دونم ؛ 👑 من جلوتر از شما میرم اونجا 👑 آدرسو هم بلدم 👑 فقط بی زحمت ، 👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید . 💎 شیعه فاطمه دوید 💎 ناگهان از چادر سیاهش ، 💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد . 💎 شیعه فاطمه پرواز کرد 💎 و به همان آدرسی که ، 💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت . 💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ، 💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند 💎 دانش آموزان نجات یافته نیز ، 💎 برای او دست تکان دادند 💎 و از او تشکر کردند . 💎 پلیسی ‌که کنار فرامرز بود 💎 به او گفت : 🚔 این دختره کیه ؟! 🚔 آدمه یا جادوگره ؟! 🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟! 🚔 اصلا از کجا فهمید 🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟! 🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 جوابای شمارو نمی دونم 🐈 ولی اینو می دونم 🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه 🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم 🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم 🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۲ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 به منطقه مورد نظر رسید 💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود 💎 دور تا دور آن خانه ، 💎 پر از دود سیاه و آتش بود 💎 و در بالای آن ، 💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ، 💎 در حال پرواز و رقص بودند . 💎 اما غیر از شیعه فاطمه ، 💎 هیچ کسی نمی تواند 💎 آن دود و آتش و اجنه را ببیند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد . 💎 هر چه به زمین حیاط خانه ، 💎 نزدیکتر می شد ، 💎سیاهی ها و شیاطین ، 💎 از آن خانه دورتر می شدند . 💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد 💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد 💎 رنگ از رُخش پرید 💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد . 💎 تا کمی حالش بهتر شود 💎 هر چقدر که از آن خانه دور می شد 💎 شیاطین و سیاهی دوباره ، 💎 به آن خانه نزدیک می شدند . 💎 شیعه فاطمه با خودش گفت : 👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه 👑 که این همه به شیاطین و پلیدی ها ، 👑 قدرت میده ؟! 💎 اولین ماشین پلیس ، 💎 به آن منطقه رسید . 💎 پلیس ها ، 💎 از دیدن یک دختر بچه 💎 آن هم چادری و پوشیه پوش ، 💎 تنها کنار آن خانه ، 💎 در آن منطقه دور افتاده . 💎 تعجب کردند . 💎 یکی از پلیس ها 💎 به نام سروان رضایی ، 💎 از ماشین پیاده شد . 💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت : 🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 خونه تون همین وراست ؟ 🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟! 🚔 یا یکی از اون دخترایی هستی 🚔 که دزدیده شدن ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا ! 👑 من اومدم اون دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ، 💎 خنده اش گرفت و دستور داد : 💎 بیائید این دختره رو از اینجا ببرید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🎞 فیلم سینمایی دختر شیطان 📼 ژانر : وحشت ، تخیلی ، کمدی 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/kartoon_film/2092
✍ داستان کوتاه دعای مادر ﷽ ☘ روزی جوانی را دیدم ☘ که در کمال ادب ، ☘ سمت حرم اباعبدالله آمد ☘ و سلام داد . ☘ ناگهان جواب سلام امام حسین ☘ به آن جوان را شنیدم . ☘ از جوان پرسیدم : 💎 چه کرده ای که به این مقام رسیدی 💎 درحالیکه من پانزده سال است 💎 امام جماعت کربلا هستم 💎 و جواب سلامم را نمی شنوم ؟! ☘ جوان پاسخ داد : 🌟 پدر و مادر پیری داشتم 🌟 که توانایی آمدن به زیارت نداشتند ؛ 🌟 قرار بر این شد ، هر شب جمعه ، 🌟 یکی از آنها را روی پشتم سوار کرده 🌟 و به زیارت ببرم . 🌟 یک شب ، که خیلی خسته بودم 🌟 تشنه و گرسنه و بی حال بودم 🌟 نوبت پدرم بود ، 🌟 خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را 🌟 به رویشان نیاوردم 🌟 پدرم را سوار بر پشتم کردم 🌟 به زیارت امام حسین علیه السلام 🌟 بردم و برگرداندم . 🌟 وقتی به خانه رسیدم ، 🌟 دیدم مادرم گریه می کند ؛ 🌟 گفتم : مادر چرا گریه می کنی ؟ ☘ گفت : پسرم ! ☘ می دانم که امشب نوبت من نیست ☘ و تو هم بسیار خسته ای . ☘ اما می ترسم ☘ که تا هفته بعد زنده نباشم ☘ تا به زیارت اباعبدالله بروم . ☘ آیا ممکن است ☘ امشب مرا هم به زیارت ببری ؟ 💎 هر طور بود 💎 مادرم را بر پشتم سوار کردم 💎 و به زیارت رفتیم . 💎 تمام مدت مادرم گریه می کرد 💎 و دعایم می نمود . 💎 وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد : ☘ ان شاء الله هر بار ، ☘ به امام حسین علیه السلام ، ☘ سلام بدهی ، خود حضرت ، ☘ سلامت را پاسخ بدهند . 💎 و این شد که من هر بار ، 💎 به زیارت اباعبدالله علیه السلام ، 💎 بیایم و سلام دهم ، 💎 از داخل مضجع شریف ، 💎 صدای جواب سلام حضرت را ، 💎 می‌شنوم . 💎 و این به خاطر دعای مادر است . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla