🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت هفتم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادر فرامرز با مهربانی گفت :
🌹 پسرم ! قربونت برم !
🌹 یه کم صدای تلویزیون رو کم می کنی ؟!
🌹 دارم قرآن می خونم عزیزم .
🇮🇷 فرامرز که به خاطر دعوایش با ایوب ،
🇮🇷 خیلی خشمگین و عصبانی بود
🇮🇷 با شنیدن صدای مادر و قرآنش ،
🇮🇷 با عصبانیت بلند شد
🇮🇷 و قرآن را ، که در دست مادرش بود
🇮🇷 از او گرفت و به گوشه اتاق پرتاب کرد .
🇮🇷 و با ناراحتی و عصبانیت گفت :
🔥 تو دیگه حق نداری بهم بگی چکار کنم
🔥 یا چکار نکنم
🔥 هر کاری دلم بخواد ، می کنم
🔥 به تو هیچ ربطی نداره
🇮🇷 همه حواس مادرش به قرآن بود .
🇮🇷 اشک ، در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بلند شد ، قرآن را برداشت و بوسید .
🇮🇷 و روی سینه اش گذاشت .
🇮🇷 قلبش ، به درد آمد و تیغ کشید .
🇮🇷 و آرام به خدا گفت :
🌷 خدایا به حق این قرآن هدایتش کن
🌷 به حق تمام آیه ها و سوره ها ، آدمش کن
🌷 به حق پیامبران و امامانت ، سر به راهش کن
🇮🇷 فرامرز ، نصف شب از خواب بیدار شد .
🇮🇷 با اینکه هوا تاریک بود و لامپ ها خاموش ؛
🇮🇷 اما همه جا را ، واضح دید .
🇮🇷 دوباره چشمان خود را بست و باز کرد
🇮🇷 همه جا را به رنگ خاکستری می دید .
🇮🇷 فکر می کرد که از شدت خستگی ،
🇮🇷 نگاه و چشمانش اینجوری شده
🇮🇷 به خاطر همین دوباره خوابید
🇮🇷 و صبح بیدار شد .
🇮🇷 اما این دفعه همه جا را تار دید .
🇮🇷 و اتاق خود را ، بزرگتر از قبل دید .
🇮🇷 به دستش نگاه کرد ، پشمالو بود .
🇮🇷 همه جای بدنش را لمس کرد .
🇮🇷 همه بدنش ، پشمالو شده بود .
🇮🇷 می خواست بلند شود ولی نتوانست .
🇮🇷 چهار دست و پا ، به طرف آینه رفت .
🇮🇷 می خواست از میز توالت بالا برود .
🇮🇷 اما هر بار ، می افتاد .
🇮🇷 بعد از چند بار ، موفق شد بالا برود
🇮🇷 جلوی آینه ایستاد .
🇮🇷 ناگهان گربه ای را در آینه دید .
🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت .
🇮🇷 و از بالا به پایین افتاد .
🇮🇷 دوباره بالا رفت و آینه را نگاه کرد .
🇮🇷 دستش را حرکت داد .
🇮🇷 سرش را تکان داد .
🇮🇷 فهمید که آن گربه ، خودش هست .
🇮🇷 عصبانی شد و شروع به پرخاشگری کرد .
🇮🇷 سرش را به آینه زد .
🇮🇷 عطر و شانه ها را ، از میز پایین انداخت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت هشتم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادر فرامرز ، در حال آشپزی بود .
🇮🇷 که ناگهان صدای شکستن آینه را شنید .
🇮🇷 به زینت خواهر فرامرز گفت :
🌷 عزیزم ! برو ببین صدای چیه ؟!
🇮🇷 زینت ، به طرف اتاق فرامرز رفت .
🇮🇷 ناگهان گربه ای را در حال خرابکاری ،
🇮🇷 در اتاق فرامرز دید .
🇮🇷 ترسید و به طرف مادرش دوید .
🇮🇷 مادر فرامرز ، با جارو به طرف گربه رفت .
🇮🇷 و سعی کرد تا آن را بیرون کند .
🇮🇷 اما فرامرز ، با ترس و وحشت ،
🇮🇷 هم خودش را به در و دیوار زد
🇮🇷 و هم به مادرش حمله ور شد
🇮🇷 و او را گاز گرفت .
🇮🇷 زینت ، تفنگ بادی فرامرز را برداشت
🇮🇷 و به مادرش داد .
🇮🇷 فرامرز ، هر چه سعی کرد تا به آنها بفهماند
🇮🇷 که گربه نیست ، فایده ای نداشت .
🇮🇷 مادر فرامرز ،
🇮🇷 تفنگش را به طرف فرامرز گرفت .
🇮🇷 فرامرز نیز ترسید و به عقب رفت .
🇮🇷 تیر اول و دوم ، خطا رفت .
🇮🇷 اما تیر سوم به شانه هایش اصابت کرد .
🇮🇷 فرامرز نیز مجبور شد که از آنجا فرار کند .
🇮🇷 با زخمی که داشت ، به سختی می دوید .
🇮🇷 از نگاه او ، آدمها بزرگ تر شده بودند .
🇮🇷 بینایی اش عوض شده بود .
🇮🇷 همه رنگها را نمی توانست ببیند .
🇮🇷 و بیشتر رنگها را ، به رنگ خاکستری می دید .
🇮🇷 از ترس ماشین ها و آدمها ،
🇮🇷 از کنار دیوارها ، عبور می کرد .
🇮🇷 نمی دانست چکار کند و به کجا برود .
🇮🇷 بعد از مدتی به یک خرابه رسید
🇮🇷 و در آنجا پناه گرفت .
🇮🇷 با اینکه تیر ساچمه ای که مادرش شلیک کرد
🇮🇷 در بدنش نمانده بود .
🇮🇷 و او فقط زخمی شده بود .
🇮🇷 اما درد او خیلی شدید بود .
🇮🇷 هر چه سعی کرد تا با دستش ،
🇮🇷 زخمش را بگیرد و ببندد ، نتوانست .
🇮🇷 ناگهان با زبانش ، زخم خود را لیسید .
🇮🇷 اما از این کار بدش آمد .
🇮🇷 پس از چند لحظه نیز ،
🇮🇷 ناخواسته دوباره زخمش را لیسید .
🇮🇷 تا از حال رفت و بیهوش شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت نهم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، دو روز بعد ،
🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد .
🇮🇷 با تکان خوردن بدنش ، به هوش آمد .
🇮🇷 دم دمای صبح بود .
🇮🇷 با تعجب به اطرافش نگاه کرد .
🇮🇷 خود را در خرابه دید .
🇮🇷 انگار نمی دانست چگونه به اینجا آمده بود .
🇮🇷 ناگهان یادش آمد که به گربه تبدیل شده بود
🇮🇷 به خودش نگاه کرد .
🇮🇷 متوجه شد که دوباره انسان شده است .
🇮🇷 با حال خراب و خسته ، به طرف خانه رفت .
🇮🇷 نزدیک خانه خود شد .
🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 وقتی گربه شد ، به کنار خیابان رفت
🇮🇷 و به دیوار چسبید .
🇮🇷 آن فرامرز گردن کلفت ،
🇮🇷 با آن همه ادعا و غرور و پستی ،
🇮🇷 اکنون حس فرار و مخفی شدن پیدا کرده ،
🇮🇷 و از آدمها و ماشین ها ، می ترسید .
🇮🇷 به اولین کوچه که رسید ، داخل شد .
🇮🇷 و خود را پشت یک سطل زباله ، مخفی کرد .
🇮🇷 فرامرز ، در حال خودش بود
🇮🇷 که چندتا گربه پیش او آمدند و سلام کردند .
🇮🇷 فرامرز ، از اینکه حرف گربه ها را فهمید ،
🇮🇷 ترسید و بدون اینکه حرفی بزند
🇮🇷 از آن کوچه بیرون رفت .
🇮🇷 ساعت ها در خیابان ، پرسه می زد .
🇮🇷 تشنه و گرسنه شده بود .
🇮🇷 اما دوست نداشت از کف خیابان ، آب بخورد
🇮🇷 یا از سطل آشغال ، غذایش را تهیه کند .
🇮🇷 هر چند که غریزه اش ،
🇮🇷 او را به این کار سوق می داد .
🇮🇷 اما فرامرز ، مقاومت می کرد .
🇮🇷 آنقدر پیاده روی کرد تا شب شد ،
🇮🇷 سپس به طرف خانه خودش رفت .
🇮🇷 و از دیوار خانه بالا رفت .
🇮🇷 از پنجره به مادر و خواهرش نگاه می کرد .
🇮🇷 حسرت ، همه وجودش را گرفته بود .
🇮🇷 دوست داشت که در کنار آنها باشد ،
🇮🇷 اما به یاد گذشته افتاد .
🇮🇷 به یاد آن روزهایی که در کنار آنها بود .
🇮🇷 ولی قدر آنها را نمی دانست .
🇮🇷 به یاد رفتارهای بدش افتاد .
🇮🇷 به یاد داد زدن سر خواهر و مادرش ،
🇮🇷 و بی احترامی ها و بی ادبی هایش افتاد
🇮🇷 به یاد آن لحظه آخری که مادرش به او گفت
🇮🇷 صدای تلویزیون را کم کند ولی کم نکرد
🇮🇷 و به جای آن ،
🇮🇷 به قرآن کریم بی احترامی کرد .
🇮🇷 اشک فرامرز ، سرازیر شد .
🇮🇷 دوست داشت به خانه برود .
🇮🇷 اما می ترسید باز به او شلیک کنند .
🇮🇷 سپس شب را ، روی همان دیوار ،
🇮🇷 با گرسنگی خوابید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت دهم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود .
🇮🇷 فرامرز ، با صدای باز شدن در هال ،
🇮🇷 و بیرون آمدن مادرش ،
🇮🇷 از خواب پرید و بیدار شد .
🇮🇷 و با نگاهش ، مادرش را تعقیب می کرد .
🇮🇷 مادر فرامرز ، در حیاط خانه نشست ؛
🇮🇷 و مشغول خواندن قرآن شد .
🇮🇷 آیات را با ترجمه ، تلاوت می کرد .
🇮🇷 و پس از خواندن هر آیه ، کمی مکث می کرد
🇮🇷 تا در مورد آن آیه ، فکر کند .
🇮🇷 فرامرز ، دوباره ،
🇮🇷 یاد ماجرای سه شب پیش افتاد .
🇮🇷 آن شبی که ، قرآن را از دست مادرش گرفت
🇮🇷 و آنرا به یک طرف پرتاب کرد .
🇮🇷 سپس با خودش گفت :
🐈 نکنه به خاطر اینکه به قرآن بی احترامی کردم
🐈 این بلا ، سرم اومد .
🇮🇷 تا اینکه مادرش به این آیه رسید :
🌹 به یقین ، بسیاری از جن ها و انسانها را ،
🌹 برای دوزخ و جهنم آفریدیم ؛
🌹 چون آنها ، دلها و عقلهایی دارند ؛
🌹 که با آن ، فکر و اندیشه و فهم نمی کنند .
🌹 و چشمانی دارند ، که با آن نمی بینند ؛
🌹 و گوشهایی که با آن نمی شنوند ؛
🌹 آنها مثل حیوان و چهارپایان هستند ؛
🌹 بلکه پست تر و گمراه تر از حیوان اند ؛
🌹 اینان همه غافلند .
🇮🇷 فرامرز ، از شنیدن این آیه ،
🇮🇷 ناگهان ، دلش لرزید .
🇮🇷 و با خودش گفت :
🐈 پست تر از حیوان ؟
🐈 آنها مثل حیوان اند ؟
🐈 و حتی پست تر از حیوان ؟!
🐈 یعنی من حیوانم ؟
🐈 یعنی من بدتر از حیوانم ؟
🐈 یعنی من غافلم ؟
🐈 وای خدایا من چقدر بدبختم .
🐈 خدایا من چقدر غافل بودم .
🐈 تو راست میگی
🐈 تو به من چشم دادی ، گوش دادی ،
🐈 قلب دادی ، مغز و فکر دادی ، سلامتی دادی
🐈 ولی من باهاشون ، گناه کردم .
🐈 می دونم خیلی آدم بدی بودم .
🐈 دوباره انسانم کن تا جبران کنم .
🐈 خدایا کمکم کن تا خودمو پیدا کنم .
🇮🇷 فرامرز به گریه افتاد .
🇮🇷 ناگهان اذان گفت ،
🇮🇷 و مادر فرامرز نیز ، گریه اش گرفت .
🇮🇷 و برای پسرش و عاقبت به خیری اش ،
🇮🇷 خیلی دعا کرد .
🇮🇷 فرامرز گربه ای ، از دیوار ، پایین آمد .
🇮🇷 و گریه کنان در خیابان قدم می زد .
🇮🇷 گرسنگی به او فشار آورد .
🇮🇷 مجبور شد پا روی غرورش بگذارد .
🇮🇷 و از سطل آشغال به دنبال غذا بگردد .
🇮🇷 در حال خوردن غذا بود .
🇮🇷 که ناگهان صدای دختری را شنید .
🇮🇷 که درخواست کمک می کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 @dastan_o_roman
💻 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📗 داستان کوتاه من و دوستم
🌸 بچه که بودم ،
🌸 وقتی کار اشتباهی می کردم ،
🌸 پدرم با مهربانی می گفت :
☘ اشکالی نداره ، حالا فکر کن
☘ چیکار کنیم تا درست بشه ؟!
🌸 برعکس من ، یه دوستی دارم
🌸 که وقتی اشتباهی می کنه ،
🌸 پدرش بهش میگه :
🍃 خاک برسرت
🍃 یه کار درست نمی تونی انجام بدی
🌸 امروز هر دوی ما ،
🌸 بزرگسال و بالغ شدیم .
🌸 وقتی اتفاق بدی می افته
🌸 اولین فکری که به ذهنم میرسه
🌸 اینه که "خب چیکار کنم؟"
🌸 و با حداقل اضطراب و عصبانیت ،
🌸 مشکل رو حل میکنم .
🌸 اما دوست من ،
🌸 با مواجه با اتفاقات بد و مشکلات ،
🌸 عصبانی میشه و میگه :
🍃 خاک بر سر من که نمی تونم
🍃 یه کار درست انجام بدم ،
🍃 آخه من چرا اینقدر بدبختم ؟
✅ پدر و مادرای عزیزم !
🐥 حرفهای شما ، رفتار شما ،
🐥 و احساسی که به فرزندان می دهید
🐥 تبدیل به صدای درونی آنها می شود .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#من_و_دوستم
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت اول
🎼 هی ترس، من شکستت میدم
🐇 خرگوش کوچولوی قصه ما ،
🐇 دچار ترس بزرگی می شود
🐇 و شروع به فرار از ترسش میکند .
🐇 ناگهان جانش به خطر میافتد
🐇 و از خدا کمک میخواهد …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#هی_ترس_من_شکستت_میدم
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، از خوردن دست کشید
🇮🇷 به اطرافش نگاه کرد ؛
🇮🇷 اما کسی را ندید .
🇮🇷 برگشت تا ادامه غذایش را بخورد .
🇮🇷 که باز صدای کمک خواهی آن دختر آمد .
🇮🇷 به سر کوچه رفت .
اما هیچ دختری را آن اطراف ندید .
🇮🇷 ناگهان یک گربه را دید
که از کوچه بغلی بیرون آمد .
🇮🇷 سپس یک گربه دیگر به رنگ سیاه را دید
🇮🇷 که به دنبال گربه اولی می دوید .
🇮🇷 فرامرز ، با دقت نگاه کرد .
🇮🇷 متوجه شد که صدای کمک خواهی دختر ،
🇮🇷 صدای آن گربه جلویی است .
🇮🇷 که گربه سیاه ، او را تعقیب می کند .
🇮🇷 فرامرز ، مردد بود
🇮🇷 که به طرف آنها برود یا نه .
🇮🇷 پس از کمی مکث ، تصمیم گرفت
🇮🇷 که برای نجات آن دختر گربه ای برود .
🇮🇷 فرامرز دوید و جلوی گربه دختر ایستاد
🇮🇷 و از گربه سیاه خواست
🇮🇷 تا به گربه دختر ، آسیبی نرساند .
🇮🇷 اما گربه سیاه گفت :
♨️ تو دخالت نکن بچه ، برو پی کارت .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بچه دیگه بزرگ شده
🐈 این تویی که باید بری پیِ کارِت .
🇮🇷 گربه سیاه ، که اهل کنایه و شوخی نبود
🇮🇷 با جدیّت گفت :
♨️ کدوم بچه بزرگ شده ؟!
♨️ اصلاً تو کی هستی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به من میگن فرامرز
🐈 یعنی فراتر از مرز
🐈 هر جا دلم بخواد می رم
🐈 و هر چه دلم خواست انجام میدم
🇮🇷 فرامرز یاد وضع خودش افتاد .
🇮🇷 که خدا اونو به گربه تبدیل کرد .
🇮🇷 و آرام زیر لب گفت :
🐈 البته این خداست که فراتر از مرزه نه من
🐈 این خداست که هر کاری می تونه بکنه نه من
🇮🇷 فرامرز ، اشکش سرازیر شد و گفت :
🐈 از تو می خوام ،
🐈 که دست از سر این دختر برداری
🇮🇷 گربه سیاه گفت :
♨️ اگر برندارم چی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اونوقت اون روی سگم بالا میاد
🇮🇷 گربه سیاه گفت :
♨️ سگت ؟! کدوم سگ ؟ کجاست ؟
♨️ مگه تو سگ داری ؟!
🐈 فرامرز گفت : آره ، خیلی هم خطرناکه
🇮🇷 گربه سیاه با ترس گفت :
♨️ خب ... من فعلا میرم ، کار دارم
♨️ ولی بعداً می بینمت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
💻 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 گربه دختر ، از فرامرز تشکر کرد و رفت .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف غذایش رفت .
🇮🇷 و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
🇮🇷 که ناگهان توری کلفت روی سرش افتاد .
🇮🇷 شکارچی گربه ها ، فرامرز را برداشت .
🇮🇷 و او را در قفس گذاشت .
🇮🇷 سپس به سراغ گربه های دیگر رفت .
🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایی که در قفس بودند ،
🇮🇷 سلام و احوالپرسی نمود .
🇮🇷 و در مورد شکارچی ، سوالهایی کرد .
🇮🇷 بعد از یک ساعت ،
🇮🇷 شکارچی با چند گربه دیگر آمد
🇮🇷 یکی از آن گربه ها ،
🇮🇷 گربه دختری بود که فرامرز آن را ،
🇮🇷 نجات داده بود .
🇮🇷 گربه دختر ، فرامرز را شناخت و گفت :
🎀 تویی ؟! تو رو هم گرفت ؟!
🐈 فرامرز گفت : از دیدنتون خوشبختم
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 واااای ، چه با ادب ، چه با نزاکت ،
🎀 تو مطمئنی گربه خیابونی هستی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من گربه نیستم ، انسانم .
🇮🇷 گربه دختر خندید و گفت :
🎀 شوخی خوبی بود
🎀 به هر حال بازم ممنونم
🎀 ممنون که منو از دست گربه سیاه نجات دادی
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 چه فایده ، یه جای بدتر گیر افتادیم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت دوم
🎼 حالا شدی کلاس اولی
🔸 آقا حامد امسال به کلاس اول میرود
🔹 و کلی هیجان دارد .
🔸 ولی یک سری ماجراها ،
🔹 برایش اتفاق می افتد
🔸 و ایراد بزرگی را در خودش ،
🔹 پیدا می کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#حالا_شدی_کلاس_اولی
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟
🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ،
🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید .
🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛
🌟 اما روزهای بعد که می دیدم
🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است
🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛
🌟 به همین دلیل ،
🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم
🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم .
🌟 ماهی هم با خوشحالی ،
🌟 شروع به شنا و پریدن نمود .
🌟 پدرم رو به من کرد و گفت :
🌷 آفرین پسرم
🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی
🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد
🌷 همه ماهی های دریا ،
🌷 و همه پرندگان توی آسمان ،
🌷 خوشحال و خندان میشن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان #ماهی_قرمز
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
🌹 داستان کوتاه مداد رنگی 🌹
🌸 توی کلاس نقاشی ، از دوستم خواستم
🌸 که مداد رنگی هاشو به من بده
🌸 تا نقاشیمو رنگ کنم ؛
🌸 اما اون نداد ؛
🌸 با اینکه دیروز ،
🌸 من مداد شمعی هامو ، بهش داده بودم .
🌸 قبل از اینکه ناراحت بشم
🌸 با خودم فکر کردم و گفتم :
👈 شاید دلیلی داشته است .
👈 شاید مال خودش نباشن .
👈 شاید پدر و مادرش بهش اجازه ندادن
🌸 نمی دونم چرا نداد
🌸 سعی کردم ازش ناراحت نباشم
🌸 ولی همیشه دوست داشتم
🌸 همه آدما در همه جا ،
🌸 با هم دوستی کنن
🌸 و به همدیگه مهربونی کنن
🌸 من مطمئنم
🌸 امام زمان که بیاد ،
🌸 همه جا پر از دوستی و مهربونی میشه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان #مداد_رنگی
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین
🌸 تلویزیون ،
🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد
🌸 گریه می کردند .
🌸 زخمی شده بودن .
🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ،
🌸 مدام به خدا شکایت می کردند .
🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ،
🌸 خراب شده بود .
🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود .
🌸 بعضی هاشون هم ،
🌸 پدر و مادرشون شهید شدند .
🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم :
🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟
🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت :
🌹 چرا عزیزم
🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان
🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن
🌹 امام زمان هم که بیاد ،
🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه
🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده
🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ،
🌹 با آرامش زندگی کنند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان
#بچه_های_فلسطین
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📗 داستان کوتاه پدربزرگ
🍎 چند روز پیش ،
🍎 پدربزرگم به خانه ی ما آمد .
🍎 خانه آنها در روستا هست .
🍎 روستا خیلی خوب و با صفاست
🍎 رود داره ، کوه داره ،
🍎 درخت های زیاد داره
🍎 مرغ و خروس و گوسفند داره
🍎 هوای روستا خیلی تمیزه
🍎 رودش پر از ماهه
🍎 درختاش پر از میوه هستند .
🍎 از موقعی که پدربزرگ ،
🍎 به خونه ما توی شهر اومد
🍎 حالش بد شد و خیلی سرفه می کرد
🍎 و سرش درد گرفت .
🍎 پدرم هم او را به دکتر برد .
🍎 و دکتر گفت :
😷 پدر شما ،
😷 به علت آلودگی هوا ،
😷 مریض شده است
😷 و هرچه زودتر باید به روستا برگردد .
🍎 اما من هنوز پدربزرگم را ،
🍎 خوب ندیده بودم
🍎 که مجبور شد به روستا برگردد .
🍎 منم یه گوشه نشستم و گریه کردم .
🍎 پدربزرگم گفت :
🌷 گریه نکن پسرم
🌷 اگر امام زمان علیه السلام بیاد ،
🌷 دیگه هوا آلوده نمیشه
🌷 و همه جا پر از هوای تمیز و پاک میشه .
🌷 اونوقت منم می تونم ،
🌷 تا همیشه ، کنارت بمونم .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#پدربزرگ
📙 داستان کوتاه باران
🌸 توی فصل تابستان ،
🌸 به خونه ی پدربزرگم در روستا رفتم
🌸 پدربزرگم کشاورزه .
🌸 و یک باغ بزرگ میوه داره .
🌸 وقتی رسیدم اونجا ،
🌸 با ذوق و شوق زیاد ،
🌸 از پدربزرگم خواهش کردم
🌸 تا منو به مزرعه اش ببره
🌸 در طول مسیر با هیجان می دویدم
🌸 اما وقتی به مزرعه رسیدیم
🌸 صحنه خیلی بدی دیدم .
🌸 با تعجب به بابابزرگ گفتم :
🌹 باباجون چرا اینجا خشک شده
🌸 اونم با ناراحتی گفت :
🍎 عزیز دلم !
🍎 چون خیلی وقته بارون نیومده
🍎 همه زمین ها ، خشک شده
🍎 دعا کن بارون بیاد .
🍎 امسال بارون ، خیلی کم اومده
🍎 و درختان تشنه هستن .
🌸 ناگهان من یاد حرف معلمم افتادم
🌸 که می گفت :
🕋 امام زمان که بیاد ،
🕋 باران های مفید و زیادی میباره .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#باران
📙✍ داستان عمران خان ۱
🦋 هنگامی که حضرت محمد ،
🦋 به پیامبری برگزیده شد ،
🦋 مشرکان مکه ،
🦋 در صدد اذیت و کشتن او برآمدند .
🦋 اما حمایت های ابوطالب ، از پیامبر ،
🦋 آنها را می ترساند .
🦋 ابوطالب ، پدر امام علی علیه السلام است .
🦋 او مردانه ، از پیامبر حمایت کرد
🦋 و در گسترش اسلام و تقویت مسلمانان ،
🦋 نقش مهمی ایفا نمود .
🦋 ابوطالب و همسرش فاطمه بنت اسد ،
🦋 برخلاف بقیه مردم که بت پرست بودند ،
🦋 هر دو از ابتدا ، موحد و خدا پرست بوده
🦋 و بر آیین توحیدی ابراهیم حنیف بودند
🦋 و پس از ظهور اسلام ،
🦋 به پیامبر اکرم ، ایمان آوردند
🦋 و با اعتقاد به دین و آیین محمد ،
🦋 از دینا رفتند .
🦋 نام اصلی ابوطالب ، « عمران » است
🦋 و بعضی او را « عبدمناف » نامیده اند .
🦋 چون فرزند بزرگش « طالب » بود ،
🦋 عرب ها به او ، ابوطالب می گفتند .
🦋 وی ۳۵ سال قبل از تولد پیامبر اسلام ،
🦋 در مکه معظمه ،
🦋 در خانواده ای برجسته و خدا شناس ،
🦋 متولد شد .
🦋 پدر ابوطالب ، عبدالمطلب بود .
🦋 او ، ۹ برادر و ۶ خواهر داشت .
🦋 یکی از برادران او ،
🦋 عبدالله پدر پیامبر ، بود .
🦋 ابوطالب ، ۴ پسر و ۲ دختر داشت .
🦋 طالب ، پسر بزرگ اوست
🦋 که از او ، هیچ نسلی باقی نمانده است .
🦋 دومین فرزند او ، عقیل نام داشت .
🦋 سوم ، جعفر معروف به جعفر طیار بود
🦋 و چهارمین پسر وی ، امام علی است .
🦋 ابوطالب ، نه تنها تحت تاثیر شرک ،
🦋 و بت پرستی مردم مکه قرار نگرفت ،
🦋 بلکه در مقابل شیوه های جاهلیت ،
🦋 ایستادگی کرد
🦋 و نوشیدن مشروبات حرام را ،
🦋 بر خود حرام ساخت ؛
🦋 و خود را از هرگونه فساد و آلودگی ،
🦋 دور می کرد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#عمران_خان #ابوطالب #ربیع_الاول
#دهم_ربیع_الاول #وفات_ابوطالب
📙✍ داستان عمران خان ۲
🦋 پس از فوت عبدالمطلب ،
🦋 ابوطالب ، کفالت و سرپرستی محمد را
🦋 که هشت ساله بود ، به عهده گرفت
🦋 و تا هنگام وفاتش ، ۴۲ سال تمام ،
🦋 پروانه وار ، دور شمع وجود او می گشت .
🦋 و در تمام حالات ، در سفر و حضر ،
🦋 از پیامبر ، حراست و حفاظت کامل نمود
🦋 و در راه هدف مقدس پیامبر اسلام ،
🦋 که نشر آیین یکتاپرستی
🦋 و ریشه کن کردن شرک و بت پرستی بود
🦋 از هیچ کوششی دریغ ننمود ،
🦋 حتی به مدت سه سال ،
🦋 در کنار پیامبر و سایر بنی هاشم ،
🦋 در « شعب ابی طالب » ،
🦋 که دره ای خشک و سوزان بود ،
🦋 در تحریم و تبعید ، به سر برد .
🦋 او ، همواره ایمان خود را مخفی می کرد
🦋 تا بهتر بتواند
🦋 از اسلام و حضرت محمد دفاع نماید .
🦋 ابوطالب ، سه سال قبل از هجرت ،
🦋 در سن ۸۴ سالگی ، از دنیا رفت .
🦋 و در حالی دنیا را وداع گفت
🦋 که قلبش لبریز از ایمان به خدا
🦋 و عشق به محمد بود .
🦋 او را در مکه معظمه ، در مقبره حجون ،
🦋 دفن کردند .
🦋 با مرگ او ، خیمه ای از حزن و اندوه ،
🦋 بر پیامبر اسلام و مسلمانان ،
🦋 سایه افکند .
🦋 زیرا آنان ، بهترین حامی و مدافع خود را ،
🦋 از دست دادند .
🦋 پس از وفات ابوطالب ،
🦋 کفار قریش جرائت پیدا کردند
🦋 و به پیامبر ، اذیت و آزار رساندند .
🦋 و بر سر مبارک پیامبر ،
🦋 خاک ، زباله و گاهی روده گوسفند و شتر
🦋 می ریختند .
🦋 پیامبر می فرمود :
🕋 تا زمانی که ابوطالب زنده بود ،
🕋 قریش نمی توانست
🕋 هیچ گونه ناراحتی برای من ایجاد کند .
🌟 پایان 🌟
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#عمران_خان #ابوطالب #ربیع_الاول
#دهم_ربیع_الاول #وفات_ابوطالب
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شب شد و شکارچی ،
🇮🇷 همه گربه ها را به خانه خودش برد .
🇮🇷 فرامرز ، همه شب را در قفس ،
🇮🇷 با گربه های دیگر ، به حرف زدن سپری کرد .
🇮🇷 و از گربه های پیر ،
🇮🇷 سوالاتی در مورد گربه ها می پرسید .
🇮🇷 و اطلاعاتی از آنها جمع آوری می کرد .
🇮🇷 گربه ها ، از سوالات فرامرز تعجب کردند .
🇮🇷 به آنها گفت که یک انسان هست نه گربه .
🇮🇷 ولی کسی حرف او را باور نکرد .
🇮🇷 و حتی به او خندیدند .
🇮🇷 و تا نیمه شب ، همه خوابیدند .
🇮🇷 هنگام اذان صبح ،
🇮🇷 ناگهان فرامرز به انسان تبدیل شد .
🇮🇷 و سر و بدنش ، به خاطر تنگی قفس ،
🇮🇷 به میله ها برخوردند .
🇮🇷 و گربه ها ، زیر او ماندند .
🇮🇷 خودش و گربه ها ، از خواب پریدند .
🇮🇷 هم خودش به خاطر تنگی قفس ، آسیب دید
🇮🇷 و هم گربه ها ، به خاطر انسان شدن فرامرز ،
🇮🇷 عده ای زیر او ماندند
🇮🇷 و عده ای به دیواره های قفس چسبیدند .
🇮🇷 به سرعت ، درب قفس را باز کرد .
🇮🇷 و گربه ها را آزاد نمود .
🇮🇷 سر و صدای گربه ها ، شکارچی را بیدار کرد .
🇮🇷 شکارچی ، به طرف حیاط خانه رفت .
🇮🇷 پسری را دید که در حال فرار است .
🇮🇷 به سرعت بیرون آمد
🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت .
🇮🇷 اما قفس را خالی دید .
🇮🇷 با دست روی سر خودش زد .
🇮🇷 و سپس به دنبال فرامرز دوید .
🇮🇷 فرامرز ، در یکی از کوچه ها ،
🇮🇷 پشت ماشین ، مخفی شد .
🇮🇷 وقتی شکارچی از آنجا دور شد ،
🇮🇷 فرامرز نیز به طرف خانه خودش رفت .
🇮🇷 اما ماشین ها ، کسی او را سوار نمی کرد .
🇮🇷 با تمام سرعت ، می دوید .
🇮🇷 در همه راه به فکر دیدن مادرش بود .
🇮🇷 به خانه مادرش رسید و در را زد .
🇮🇷 مادر و خواهرش ،
🇮🇷 در حال خوردن صبحانه بودند .
🇮🇷 با شنیدن صدای در ، تعجب کردند .
🇮🇷 و به همدیگر گفتند :
🌷 این وقت صبح کی میتونه باشه ؟!
🇮🇷 مادر فرامرز گفت :
🌹 شاید فرامرزه ، بدو برو در و باز کن عزیزم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 زینت ، در را باز کرد .
🇮🇷 اما کسی را آنجا ندید .
🇮🇷 ناگهان گربه ای را ، دم در دید .
🇮🇷 ترسید و در را بست .
🇮🇷 فرامرز ، دوباره با طلوع آفتاب گربه شد .
🇮🇷 باز با ناامیدی ، در خیابان پرسه زد .
🇮🇷 در حال و هوای خودش بود
🇮🇷 در فکر عمیقی فرو رفته بود .
🇮🇷 گربه دختری را که نجات داده بود
🇮🇷 ناگهان ، جلوی او ظاهر شد .
🇮🇷 فرامرز جا خورد و سلام کرد .
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 دیشب کجا بودی ؟
🐈 فرامرز گفت : چطور ؟
🎀 گربه دختر گفت :
🎀 یه اتفاق وحشتناکی افتاد .
🇮🇷 فرامرز با بی حوصلگی گفت :
🐈 چی شده بود مگه ؟!
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 از آسمون یه انسان روی ما افتاد .
🎀 نزدیک بود ما رو خفه کنه .
🎀 اما انسان خوبی بود ؛
🎀 و ما رو از قفس آزاد کرد .
🇮🇷 فرامرز با بی حالی گفت :
🐈 همین ؟!
🐈 اون انسان من بودم که
🐈 بهت گفته بودم که من انسانم
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 بازم شروع کردی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 می خوای باور کنی یا نکنی
🐈 من انسانم
🐈 همین چند روزه که گربه شدم
🐈 ولی بازم گاهی ، دوباره انسان میشم
🎀 گربه دختر گفت :
🎀 ولش کن بابا ،
🎀 ماشالله تو خیلی خیالاتی هستی
🎀 راستی اسمت چی بود ؟!
🐈 فرامرز گفت : فرامرز
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 چی ؟! فرامرز دیگه چیه ؟!
🎀 این همه اسم ...
🐈 فرامرز گفت : شما اسمتون چیه ؟!
🎀 گربه دختر گفت :
🎀 مینه ، اسم من مینه است .
🐈 فرامرز گفت : خوشبختم
🎀 مینه گفت : میشه یه سوال بپرسم ؟!
🐈 فرامرز گفت : بفرمائید
🎀 مینه گفت :
🎀 تو چرا اینجوری حرف می زنی ؟!
🎀 از دیدنتون خوشبختم
🎀 اسمتون چیه
🐈 فرامرز گفت : خب چه اشکالی داره
🎀 مینه گفت : اشکالی نداره
🎀 ولی این نوع حرف زدنا ،
🎀 فقط مال پادشاه هاست نه ما ...
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۵ 🐈 🐈 🐈
🐈 فرامرز گفت :
🐈 راستش من تازه اینجوری شدم
🐈 این با ادب حرف زدن ، با نزاکت بودن ،
🐈 احترام به زنان و بقیه مردم ،
🐈 خدمت و کمک به دیگران و... رو ،
🐈 از بسیجیا و بچه های مسجد ، یاد گرفتم .
🐈 وگرنه قبل از این ، خلافکار و زورگو بودم
🐈 بی ادب و بی غیرت و بی ناموس بودم .
🐈 مردم آزار ، احمق ، بی شعور ،
🐈 بی نزاکت ، بی حیا و بی پدر و مادر بودم
🇮🇷 فرامرز ، از گذشته تلخ و بدش گفت و گفت
🇮🇷 تا گریه اش گرفت .
🇮🇷 مینه گفت :
🎀 منو ببخش که ناراحتت کردم
🎀 اگه بخوای بشینی و گریه کنی ، حق داری
🎀 اما الآن وقتش نیست ، باید فرار کنیم .
🇮🇷 فرامرز ، سرش را بالا آورد .
🇮🇷 سگ بزرگی را دید ،
🇮🇷 که به طرف آنها می دوید .
🇮🇷 فرامرز و مینه نیز ، پا به فرار گذاشتند .
🇮🇷 اما شکارچی ، آنها را گرفت .
🇮🇷 و به طرف ماشینش برد .
🇮🇷 پس از جمع کردن چند گربه دیگر ،
🇮🇷 به طرف خانه رفت .
🇮🇷 در میان گربه ها ، چند بچه گربه هم بود .
🇮🇷 مادر آن بچه گربه ها ، گریه کنان ،
🇮🇷 دنبال ماشین شکارچی می دوید .
🇮🇷 شب شد و مادر بچه گربه ها ،
🇮🇷 آرام و بی صدا ، داخل خانه شد .
🇮🇷 و سعی کرد تا بچه هایش را آزاد کند .
🇮🇷 اما موفق نشد .
🇮🇷 همه شب را ،
🇮🇷 در خیابان ، با گریه دعا کرد تا خوابش برد .
🇮🇷 چند ساعت خوابید تا صبح شد .
🇮🇷 و با صدای درب خانه بیدار شد .
🇮🇷 از بالای دیوار ، داخل خانه را نگاه کرد .
🇮🇷 یکی از دوستان شکارچی بود .
🇮🇷 می خواست چندتا از گربه ها را ،
🇮🇷 برای خودش ببرد .
🇮🇷 فرامرز ، از حرفهای آنها فهمید
🇮🇷 که می خواهند چند تا گربه ،
🇮🇷 به یک مسافر خارجی بفروشند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت سوم
🎼 با حرفهايت به ديگران آسيب نزن
🐍 در جنگل حیوانات ،
🐍 یک مار به جای رفاقت با دوستانش
🐍 شروع به حسادت و توهین
🐍 به آنها میکند ، ناگهان ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#با_حرفهايت_به_ديگران_آسيب_نزن
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 دوست شکارچی ، درب قفس را باز کرد
🇮🇷 تا از بین گربه ها ، بهترین ها را گلچین کند .
🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، ترسید ،
🇮🇷 که نکند بچه هایش را ببرد .
🇮🇷 چندتا گربه برداشت .
🇮🇷 و می خواست به بچه گربه ها دست بزند .
🇮🇷 اما گریه بچه گربه ها و مادرشان ،
🇮🇷 دل فرامرز را لرزاند .
🇮🇷 و به دوست شکارچی حمله کرد ،
🇮🇷 تا به بچه گربه ها ، دست نزند .
🇮🇷 دوست شکارچی نیز ،
🇮🇷 به فرامرز بد و بیراه گفت و عقب کشید .
🇮🇷 سپس خود شکارچی آمد
🇮🇷 و از قفس دوم چند گربه بالغ دیگر برداشت .
🇮🇷 که یکی از آنها ، مینه بود .
🇮🇷 مینه گریه کنان ، به فرامرز التماس می کرد
🇮🇷 که نجاتش بدهد .
🇮🇷 فرامرز نیز با ناراحتی ، مینه را صدا می زد .
🇮🇷 و با عصبانیت ، سرش را به قفس می کوبید .
🇮🇷 دوست شکارچی ،
🇮🇷 گربه ها را در ماشینش گذاشت و رفت .
🇮🇷 اما فرامرز با ناراحتی و حسرت ،
🇮🇷 دست به دعا شد .
🇮🇷 و از خدا کمک خواست .
🇮🇷 مادر بچه گربه ها نیز ، در گوشه خیابان ،
🇮🇷 سرش را به طرف آسمان بالا برد
🇮🇷 و از خدا خواست تا بچه هایش را ،
🇮🇷 به او برگرداند .
🇮🇷 دختری به نام شیعه فاطمه ،
🇮🇷 به همراه مادرش ، در بازار قدم می زد .
🇮🇷 شیعه فاطمه ، دختری شگفت انگیز بود .
🇮🇷 او فرشته ای بود که هفت ساله ،
🇮🇷 با دعای ویژه ، به زمین فرود آمد .
🇮🇷 شیعه فاطمه ، آن روز پوشیه پوشیده ،
🇮🇷 از آن خیابانی که ،
🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، در آن ،
🇮🇷 در حال دعا کردن بود ، گذشت .
🇮🇷 ناگهان متوجه مادر بچه گربه ها شد .
🇮🇷 که به خدا التماس می کرد تا کمکش کند
🇮🇷 شیعه فاطمه ، پوشیه خود را بالا زد ،
🇮🇷 پیش مادر بچه گربه ها رفت .
🇮🇷 و مشکلش را پرسید و به او گفت :
👑 چی شده ؟! از خدا چی می خوای ؟!
🇮🇷 گربه با تعجب به شیعه فاطمه نگاه کرد
🇮🇷 و از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ،
🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت .
🇮🇷 شیعه فاطمه گفت :
👑 از من نترس عزیزم
👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📚 #داستان_کوتاه #گل_رز
🌹 مادربزرگ ، یه باغچه قشنگ داشت
🌹 که پر از گل های رنگارنگ بود .
🌹 از همه گل ها ، گل رز ، زیباتر ، بود .
🌹 البته اون به خاطر زیباییش ،
🌹 مغرور شده بود ؛
🌹 و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد .
🌹 یک روز ، دو تا دختر کوچولو
🌹 که نوه های مادربزرگ هم بودند
🌹 به سمت باغچه آمدند .
🌹 یکی از آن ها ،
🌹 دستش را به سمت گل رز برد
🌹 تا آن را بچیند ؛
🌹 اما خارهای گل ،
🌹 در دستش فرو رفت .
🌹 دستش را کشید و با عصبانیت گفت :
🌷 اون گل به درد نمی خوره !
🌷 آخه پر از خاره .
🌟 مادربزرگ ، نوه ها را صدا زد
🌟 آن ها هم رفتند .
🌟 اما گل رز ، شروع به گریه کرد .
🌟 بقیه گل ها ، با تعجب به او نگاه کردند .
🌹 گل رز گفت :
🌹 فکر می کردم خیلی قشنگم ؛
🌹 اما من پر از خارم !
🌸 بنفشه با مهربانی گفت :
🌸 تو نباید به زیباییت مغرور می شدی .
🌸 الان هم ناراحت نباش ؛
🌸 چون خداوند برای هر کاری ،
🌸 حکمتی دارد .
🌸 و فایده این خارها این است
🌸 که از زیبایی تو مراقبت می کنند
🌸 و گرنه الآن چیده و پرپر شده بودی !
🌟 گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود
🌟 با شنیدن این حرف خوشحال شد
🌟 و فهمید که نباید خودش رو
🌟 با دیگران مقایسه کنه .
🌟 هر مخلوقی در دنیا ،
🌟 یک خوبی هایی داره .
🌟 سپس گل رز قصه ما خندید
🌟 و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند
🌟 و باغچه از خنده گل ها ، پر شد .
📖 #پیام اخلاقی :
۱. #غرور ، صفت زشت اخلاقی است
۲. خود را با دیگران #مقایسه نکنید ،
۳. هر #خلقتی ، #حکمتی دارد .
۴. با هم بخندیم ، به هم نخندیم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادر بچه گربه ها گفت :
🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟!
🐈 گربه گفت :
🐈 توی همین کوچه
🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه
🐈 یه شکارچی اونارو گرفته
🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست
🌸 که با هم ،
🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ، بروند
🌸 مادرش ، اول راضی نشد
🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد .
🌸 شیعه فاطمه ، در را زد .
🌸 یک آقایی در را باز کرد .
🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد
🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند .
🌸 سپس متوجه شد که آن شکارچی ،
🌸 گربه های زیادی را در قفس نگه داشته بود
🌸 شکارچی ،
🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد
🌸 و با صدای کلفت گفت :
🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده
🔸 اگه مشتری هستید ، به خودتون می فروشم
🌸 فرامرز ، حرفهای شیعه فاطمه را فهمید
🌸 و به دیگر گربه ها گفت :
🐈 این دختره اومده تا بچه گربه ها رو آزاد کنه
🌸 گربه ها وقتی فهمیدند که شیعه فاطمه ،
🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده
🌸 همه از او خواهش کردند ،
🌸 تا آنها را نیز آزاد کند .
🌸 شیعه فاطمه ، خواهش و التماس آنان را دید
🌸 و به شکارچی گفت :
👑 باشه قبوله ، همشون چند ؟
🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد
🌸 و با تعجب گفت :
🔸 ما رو گرفتین خانم ؟!
🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت
🌸 و به شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟!
👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون
🌸 شکارچی گفت :
🔸 خب اگه پول داری
🔸 همه شون رو میدم ، دویست میلیون
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خودت چند ؟! خودتو چند می فروشی ؟!
🌸 شکارچی با ناراحتی گفت :
🔸 نفهمیدم ، تو داری به من اهانت می کنی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا من جدی گفتم .
👑 چقدر بهتون بدم تا کلاً این کارو ول کنی
👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی
👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه و با شرافت
🌸 شکارچی با تمسخر گفت :
🔸 اگه پونصد تا بهم بدی
🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی
🌸 شیعه فاطمه ، سنگی از روی زمین برداشت
🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت :
👑 بیا ، اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما
🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ،
🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد و گفت :
🔸 منو مسخره می کنید
🔸 برید از اینجا گمشید .
🌸 زهرا ، مادر شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 این چیه دخترم ؟ چکار داری می کنی ؟
🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت :
🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۸ 🐈 🐈 🐈
🌸 شکارچی از روی ناراحتی و عصبانیت ،
🌸 دستش را بالا برد
🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند
🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان سنگ در دستش را
🌸 به طرف شکارچی گرفته بود .
🌸 و به چشم های شکارچی نگاه می کرد .
🌸 ناگهان چشم شکارچی ، به سنگ افتاد .
🌸 آن سنگ به رنگ طلا ، در آمده بود .
🌸 شکارچی با دیدن تغییر رنگ سنگ ،
🌸 دستش را پایین آورد .
🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد .
🌸 سپس سنگ را به زمین سائید .
🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه .
🌸 اما شگفت زده دید که رنگ آن عوض نشد .
🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت :
☀️ شما همین جا باشید تا من بیام
🌸 شکارچی ، به طلافروشی رفت
🌸 و سنگ را به او نشان داد .
🌸 طلافروش با تعجب به شکارچی نگاه کرد .
🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 این یک طلای خالصه
🌟 همه جای دنیا رو بگردی ،
🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی .
🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟
🌟 طلافروش گفت :
🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان
🌸 شکارچی ، طلا را گرفت
🌸 و به طلافروشی دیگری رفت .
🌸 آن طلافروش نیز همان را به شکارچی گفت .
🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت
🌸 و با تعجب گفت :
☀️ تو کی هستی ؟ اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 فکر کنید مامور خدا هستم
👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم
🌸 شکارچی گفت :
☀️ چطوری این سنگو ، طلا کردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 این کار من نبود ، کار خدا بود .
👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست .
🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت .
🌸 زهرا نیز با چشم هایش ،
🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد
🌸 شکارچی ، پس از آن ، دیگر چیزی نگفت .
🌸 به طرف قفس ها رفت ،
🌸 و گربه ها را آزاد کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت چهارم
🎼 گول نخوری
🦊 روباه با همفکری گرگ نقشهای جدید و بسیار زیرکانه میکشد و سراغ خروس میرود تا فریبش بدهد. جان همه جوجه ها در خطر است
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#گول_نخوری