eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت هفتم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر فرامرز با مهربانی گفت : 🌹 پسرم ! قربونت برم ! 🌹 یه کم صدای تلویزیون رو کم می کنی ؟! 🌹 دارم قرآن می خونم عزیزم . 🇮🇷 فرامرز که به خاطر دعوایش با ایوب ، 🇮🇷 خیلی خشمگین و عصبانی بود 🇮🇷 با شنیدن صدای مادر و قرآنش ، 🇮🇷 با عصبانیت بلند شد 🇮🇷 و قرآن را ، که در دست مادرش بود 🇮🇷 از او گرفت و به گوشه اتاق پرتاب کرد . 🇮🇷 و با ناراحتی و عصبانیت گفت : 🔥 تو دیگه حق نداری بهم بگی چکار کنم 🔥 یا چکار نکنم 🔥 هر کاری دلم بخواد ، می کنم 🔥 به تو هیچ ربطی نداره 🇮🇷 همه حواس مادرش به قرآن بود . 🇮🇷 اشک ، در چشمانش جمع شد . 🇮🇷 بلند شد ، قرآن را برداشت و بوسید . 🇮🇷 و روی سینه اش گذاشت . 🇮🇷 قلبش ، به درد آمد و تیغ کشید . 🇮🇷 و آرام به خدا گفت : 🌷 خدایا به حق این قرآن هدایتش کن 🌷 به حق تمام آیه ها و سوره ها ، آدمش کن 🌷 به حق پیامبران و امامانت ، سر به راهش کن 🇮🇷 فرامرز ، نصف شب از خواب بیدار شد . 🇮🇷 با اینکه هوا تاریک بود و لامپ ها خاموش ؛ 🇮🇷 اما همه جا را ، واضح دید . 🇮🇷 دوباره چشمان خود را بست و باز کرد 🇮🇷 همه جا را به رنگ خاکستری می دید . 🇮🇷 فکر می کرد که از شدت خستگی ، 🇮🇷 نگاه و چشمانش اینجوری شده 🇮🇷 به خاطر همین دوباره خوابید 🇮🇷 و صبح بیدار شد . 🇮🇷 اما این دفعه همه جا را تار دید . 🇮🇷 و اتاق خود را ، بزرگتر از قبل دید . 🇮🇷 به دستش نگاه کرد ، پشمالو بود . 🇮🇷 همه جای بدنش را لمس کرد . 🇮🇷 همه بدنش ، پشمالو شده بود . 🇮🇷 می خواست بلند شود ولی نتوانست . 🇮🇷 چهار دست و پا ، به طرف آینه رفت . 🇮🇷 می خواست از میز توالت بالا برود . 🇮🇷 اما هر بار ، می افتاد . 🇮🇷 بعد از چند بار ، موفق شد بالا برود 🇮🇷 جلوی آینه ایستاد . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را در آینه دید . 🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 و از بالا به پایین افتاد . 🇮🇷 دوباره بالا رفت و آینه را نگاه کرد . 🇮🇷 دستش را حرکت داد . 🇮🇷 سرش را تکان داد . 🇮🇷 فهمید که آن گربه ، خودش هست . 🇮🇷 عصبانی شد و شروع به پرخاشگری کرد . 🇮🇷 سرش را به آینه زد . 🇮🇷 عطر و شانه ها را ، از میز پایین انداخت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت هشتم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر فرامرز ، در حال آشپزی بود . 🇮🇷 که ناگهان صدای شکستن آینه را شنید . 🇮🇷 به زینت خواهر فرامرز گفت : 🌷 عزیزم ! برو ببین صدای چیه ؟! 🇮🇷 زینت ، به طرف اتاق فرامرز رفت . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را در حال خرابکاری ، 🇮🇷 در اتاق فرامرز دید . 🇮🇷 ترسید و به طرف مادرش دوید . 🇮🇷 مادر فرامرز ، با جارو به طرف گربه رفت . 🇮🇷 و سعی کرد تا آن را بیرون کند . 🇮🇷 اما فرامرز ، با ترس و وحشت ، 🇮🇷 هم خودش را به در و دیوار زد 🇮🇷 و هم به مادرش حمله ور شد 🇮🇷 و او را گاز گرفت . 🇮🇷 زینت ، تفنگ بادی فرامرز را برداشت 🇮🇷 و به مادرش داد . 🇮🇷 فرامرز ، هر چه سعی کرد تا به آنها بفهماند 🇮🇷 که گربه نیست ، فایده ای نداشت . 🇮🇷 مادر فرامرز ، 🇮🇷 تفنگش را به طرف فرامرز گرفت . 🇮🇷 فرامرز نیز ترسید و به عقب رفت . 🇮🇷 تیر اول و دوم ، خطا رفت . 🇮🇷 اما تیر سوم به شانه هایش اصابت کرد ‌. 🇮🇷 فرامرز نیز مجبور شد که از آنجا فرار کند . 🇮🇷 با زخمی که داشت ، به سختی می دوید . 🇮🇷 از نگاه او ، آدمها بزرگ تر شده بودند . 🇮🇷 بینایی اش عوض شده بود . 🇮🇷 همه رنگها را نمی توانست ببیند . 🇮🇷 و بیشتر رنگها را ، به رنگ خاکستری می دید . 🇮🇷 از ترس ماشین ها و آدمها ، 🇮🇷 از کنار دیوارها ، عبور می کرد . 🇮🇷 نمی دانست چکار کند و به کجا برود . 🇮🇷 بعد از مدتی به یک خرابه رسید 🇮🇷 و در آنجا پناه گرفت . 🇮🇷 با اینکه تیر ساچمه ای که مادرش شلیک کرد 🇮🇷 در بدنش نمانده بود . 🇮🇷 و او فقط زخمی شده بود . 🇮🇷 اما درد او خیلی شدید بود . 🇮🇷 هر چه سعی کرد تا با دستش ، 🇮🇷 زخمش را بگیرد و ببندد ، نتوانست . 🇮🇷 ناگهان با زبانش ، زخم خود را لیسید . 🇮🇷 اما از این کار بدش آمد . 🇮🇷 پس از چند لحظه نیز ، 🇮🇷 ناخواسته دوباره زخمش را لیسید . 🇮🇷 تا از حال رفت و بیهوش شد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت نهم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، دو روز بعد ، 🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد . 🇮🇷 با تکان خوردن بدنش ، به هوش آمد . 🇮🇷 دم دمای صبح بود . 🇮🇷 با تعجب به اطرافش نگاه کرد . 🇮🇷 خود را در خرابه دید . 🇮🇷 انگار نمی دانست چگونه به اینجا آمده بود . 🇮🇷 ناگهان یادش آمد که به گربه تبدیل شده بود 🇮🇷 به خودش نگاه کرد . 🇮🇷 متوجه شد که دوباره انسان شده است . 🇮🇷 با حال خراب و خسته ، به طرف خانه رفت . 🇮🇷 نزدیک خانه خود شد . 🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 وقتی گربه شد ، به کنار خیابان رفت 🇮🇷 و به دیوار چسبید . 🇮🇷 آن فرامرز گردن کلفت ، 🇮🇷 با آن همه ادعا و غرور و پستی ، 🇮🇷 اکنون حس فرار و مخفی شدن پیدا کرده ، 🇮🇷 و از آدمها و ماشین ها ، می ترسید . 🇮🇷 به اولین کوچه که رسید ، داخل شد . 🇮🇷 و خود را پشت یک سطل زباله ، مخفی کرد . 🇮🇷 فرامرز ، در حال خودش بود 🇮🇷 که چندتا گربه پیش او آمدند و سلام کردند . 🇮🇷 فرامرز ، از اینکه حرف گربه ها را فهمید ، 🇮🇷 ترسید و بدون اینکه حرفی بزند 🇮🇷 از آن کوچه بیرون رفت . 🇮🇷 ساعت ها در خیابان ، پرسه می زد . 🇮🇷 تشنه و گرسنه شده بود . 🇮🇷 اما دوست نداشت از کف خیابان ، آب بخورد 🇮🇷 یا از سطل آشغال ، غذایش را تهیه کند . 🇮🇷 هر چند که غریزه اش ، 🇮🇷 او را به این کار سوق می داد . 🇮🇷 اما فرامرز ، مقاومت می کرد . 🇮🇷 آنقدر پیاده روی کرد تا شب شد ، 🇮🇷 سپس به طرف خانه خودش رفت . 🇮🇷 و از دیوار خانه بالا رفت . 🇮🇷 از پنجره به مادر و خواهرش نگاه می کرد . 🇮🇷 حسرت ، همه وجودش را گرفته بود . 🇮🇷 دوست داشت که در کنار آنها باشد ، 🇮🇷 اما به یاد گذشته افتاد . 🇮🇷 به یاد آن روزهایی که در کنار آنها بود . 🇮🇷 ولی قدر آنها را نمی دانست . 🇮🇷 به یاد رفتارهای بدش افتاد . 🇮🇷 به یاد داد زدن سر خواهر و مادرش ، 🇮🇷 و بی احترامی ها و بی ادبی هایش افتاد 🇮🇷 به یاد آن لحظه آخری که مادرش به او گفت 🇮🇷 صدای تلویزیون را کم کند ولی کم نکرد 🇮🇷 و به جای آن ، 🇮🇷 به قرآن کریم بی احترامی کرد . 🇮🇷 اشک فرامرز ، سرازیر شد . 🇮🇷 دوست داشت به خانه برود . 🇮🇷 اما می ترسید باز به او شلیک کنند . 🇮🇷 سپس شب را ، روی همان دیوار ، 🇮🇷 با گرسنگی خوابید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت دهم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود . 🇮🇷 فرامرز ، با صدای باز شدن در هال ، 🇮🇷 و بیرون آمدن مادرش ، 🇮🇷 از خواب پرید و بیدار شد . 🇮🇷 و با نگاهش ، مادرش را تعقیب می کرد . 🇮🇷 مادر فرامرز ، در حیاط خانه نشست ؛ 🇮🇷 و مشغول خواندن قرآن شد . 🇮🇷 آیات را با ترجمه ، تلاوت می کرد . 🇮🇷 و پس از خواندن هر آیه ، کمی مکث می کرد 🇮🇷 تا در مورد آن آیه ، فکر کند . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره ، 🇮🇷 یاد ماجرای سه شب پیش افتاد . 🇮🇷 آن شبی که ، قرآن را از دست مادرش گرفت 🇮🇷 و آنرا به یک طرف پرتاب کرد . 🇮🇷 سپس با خودش گفت : 🐈 نکنه به خاطر اینکه به قرآن بی احترامی کردم 🐈 این بلا ، سرم اومد . 🇮🇷 تا اینکه مادرش به این آیه رسید : 🌹 به یقین ، بسیاری از جن ها و انسانها را ، 🌹 برای دوزخ و جهنم آفریدیم ؛ 🌹 چون آنها ، دلها و عقلهایی دارند ؛ 🌹 که با آن ، فکر و اندیشه و فهم نمی‌ کنند . 🌹 و چشمانی دارند ، که با آن نمی‌ بینند ؛ 🌹 و گوشهایی که با آن نمی‌ شنوند ؛ 🌹 آنها مثل حیوان و چهارپایان هستند ؛ 🌹 بلکه پست تر و گمراه تر از حیوان اند ؛ 🌹 اینان همه غافلند . 🇮🇷 فرامرز ، از شنیدن این آیه ، 🇮🇷 ناگهان ، دلش لرزید . 🇮🇷 و با خودش گفت : 🐈 پست تر از حیوان ؟ 🐈 آنها مثل حیوان اند ؟ 🐈 و حتی پست تر از حیوان ؟! 🐈 یعنی من حیوانم ؟ 🐈 یعنی من بدتر از حیوانم ؟ 🐈 یعنی من غافلم ؟ 🐈 وای خدایا من چقدر بدبختم . 🐈 خدایا من چقدر غافل بودم . 🐈 تو راست میگی 🐈 تو به من چشم دادی ، گوش دادی ، 🐈 قلب دادی ، مغز و فکر دادی ، سلامتی دادی 🐈 ولی من باهاشون ، گناه کردم . 🐈 می دونم خیلی آدم بدی بودم . 🐈 دوباره انسانم کن تا جبران کنم . 🐈 خدایا کمکم کن تا خودمو پیدا کنم . 🇮🇷 فرامرز به گریه افتاد . 🇮🇷 ناگهان اذان گفت ، 🇮🇷 و مادر فرامرز نیز ، گریه اش گرفت . 🇮🇷 و برای پسرش و عاقبت به خیری اش ، 🇮🇷 خیلی دعا کرد . 🇮🇷 فرامرز گربه ای ، از دیوار ، پایین آمد . 🇮🇷 و گریه کنان در خیابان قدم می زد . 🇮🇷 گرسنگی به او فشار آورد . 🇮🇷 مجبور شد پا روی غرورش بگذارد . 🇮🇷 و از سطل آشغال به دنبال غذا بگردد . 🇮🇷 در حال خوردن غذا بود . 🇮🇷 که ناگهان صدای دختری را شنید . 🇮🇷 که درخواست کمک می کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 @dastan_o_roman 💻 @amoomolla
📗 داستان کوتاه من و دوستم 🌸 بچه که بودم ، 🌸 وقتی کار اشتباهی می کردم ، 🌸 پدرم با مهربانی می گفت : ☘ اشکالی نداره ، حالا فکر کن ☘ چیکار کنیم تا درست بشه ؟! 🌸 برعکس من ، یه دوستی دارم 🌸 که وقتی اشتباهی می کنه ، 🌸 پدرش بهش میگه : 🍃 خاک برسرت 🍃 یه کار درست نمی تونی انجام بدی 🌸 امروز هر دوی ما ، 🌸 بزرگسال و بالغ شدیم . 🌸 وقتی اتفاق بدی می افته 🌸 اولین فکری که به ذهنم میرسه 🌸 اینه که "خب چیکار کنم؟" 🌸 و با حداقل اضطراب و عصبانیت ، 🌸 مشکل رو حل میکنم . 🌸 اما دوست من ، 🌸 با مواجه با اتفاقات بد و مشکلات ، 🌸 عصبانی میشه و میگه : 🍃 خاک بر سر من که نمی تونم 🍃 یه کار درست انجام بدم ، 🍃 آخه من چرا اینقدر بدبختم ؟ ✅ پدر و مادرای عزیزم ! 🐥 حرفهای شما ، رفتار شما ، 🐥 و احساسی که به فرزندان می دهید 🐥 تبدیل به صدای درونی آنها می شود . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت اول 🎼 هی ترس، من شکستت میدم 🐇 خرگوش کوچولوی قصه ما ، 🐇 دچار ترس بزرگی می‌ شود 🐇 و شروع به فرار از ترسش می‌کند . 🐇 ناگهان جانش به خطر می‌افتد 🐇 و از خدا کمک می‌خواهد … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، از خوردن دست کشید 🇮🇷 به اطرافش نگاه کرد ؛ 🇮🇷 اما کسی را ندید . 🇮🇷 برگشت تا ادامه غذایش را بخورد . 🇮🇷 که باز صدای کمک خواهی آن دختر آمد . 🇮🇷 به سر کوچه رفت . اما هیچ دختری را آن اطراف ندید . 🇮🇷 ناگهان یک گربه را دید که از کوچه بغلی بیرون آمد . 🇮🇷 سپس یک گربه دیگر به رنگ سیاه را دید 🇮🇷 که به دنبال گربه اولی می دوید . 🇮🇷 فرامرز ، با دقت نگاه کرد . 🇮🇷 متوجه شد که صدای کمک خواهی دختر ، 🇮🇷 صدای آن گربه جلویی است . 🇮🇷 که گربه سیاه ، او را تعقیب می کند . 🇮🇷 فرامرز ، مردد بود 🇮🇷 که به طرف آنها برود یا نه . 🇮🇷 پس از کمی مکث ، تصمیم گرفت 🇮🇷 که برای نجات آن دختر گربه ای برود . 🇮🇷 فرامرز دوید و جلوی گربه دختر ایستاد 🇮🇷 و از گربه سیاه خواست 🇮🇷 تا به گربه دختر ، آسیبی نرساند . 🇮🇷 اما گربه سیاه گفت : ♨️ تو دخالت نکن بچه ، برو پی کارت . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بچه دیگه بزرگ شده 🐈 این تویی که باید بری پیِ کارِت . 🇮🇷 گربه سیاه ، که اهل کنایه و شوخی نبود 🇮🇷 با جدیّت گفت : ♨️ کدوم بچه بزرگ شده ؟! ♨️ اصلاً تو کی هستی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به من میگن فرامرز 🐈 یعنی فراتر از مرز 🐈 هر جا دلم بخواد می رم 🐈 و هر چه دلم خواست انجام میدم 🇮🇷 فرامرز یاد وضع خودش افتاد . 🇮🇷 که خدا اونو به گربه تبدیل کرد . 🇮🇷 و آرام زیر لب گفت : 🐈 البته این خداست که فراتر از مرزه نه من 🐈 این خداست که هر کاری می تونه بکنه نه من 🇮🇷 فرامرز ، اشکش سرازیر شد و گفت : 🐈 از تو می خوام ، 🐈 که دست از سر این دختر برداری 🇮🇷 گربه سیاه گفت : ♨️ اگر برندارم چی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اونوقت اون روی سگم بالا میاد 🇮🇷 گربه سیاه گفت : ♨️ سگت ؟! کدوم سگ ؟ کجاست ؟ ♨️ مگه تو سگ داری ؟! 🐈 فرامرز گفت : آره ، خیلی هم خطرناکه 🇮🇷 گربه سیاه با ترس گفت : ♨️ خب ... من فعلا میرم ، کار دارم ♨️ ولی بعداً می بینمت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 💻 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 گربه دختر ، از فرامرز تشکر کرد و رفت . 🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف غذایش رفت . 🇮🇷 و دوباره مشغول غذا خوردن شد . 🇮🇷 که ناگهان توری کلفت روی سرش افتاد . 🇮🇷 شکارچی گربه ها ، فرامرز را برداشت . 🇮🇷 و او را در قفس گذاشت . 🇮🇷 سپس به سراغ گربه های دیگر رفت . 🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایی که در قفس بودند ، 🇮🇷 سلام و احوالپرسی نمود . 🇮🇷 و در مورد شکارچی ، سوالهایی کرد . 🇮🇷 بعد از یک ساعت ، 🇮🇷 شکارچی با چند گربه دیگر آمد 🇮🇷 یکی از آن گربه ها ، 🇮🇷 گربه دختری بود که فرامرز آن را ، 🇮🇷 نجات داده بود . 🇮🇷 گربه دختر ، فرامرز را شناخت و گفت : 🎀 تویی ؟! تو رو هم گرفت ؟! 🐈 فرامرز گفت : از دیدنتون خوشبختم 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 واااای ، چه با ادب ، چه با نزاکت ، 🎀 تو مطمئنی گربه خیابونی هستی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من گربه نیستم ، انسانم . 🇮🇷 گربه دختر خندید و گفت : 🎀 شوخی خوبی بود 🎀 به هر حال بازم ممنونم 🎀 ممنون که منو از دست گربه سیاه نجات دادی 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 چه فایده ، یه جای بدتر گیر افتادیم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت دوم 🎼 حالا شدی کلاس اولی 🔸 آقا حامد امسال به کلاس اول می‌رود 🔹 و کلی هیجان دارد . 🔸 ولی یک سری ماجراها ، 🔹 برایش اتفاق می‌ افتد 🔸 و ایراد بزرگی را در خودش ، 🔹 پیدا می کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان کوتاه مداد رنگی 🌹 🌸 توی کلاس نقاشی ، از دوستم خواستم 🌸 که مداد رنگی هاشو به من بده 🌸 تا نقاشی‌مو رنگ کنم ؛ 🌸 اما اون نداد ؛ 🌸 با اینکه دیروز ، 🌸 من مداد شمعی هامو ، بهش داده بودم . 🌸 قبل از اینکه ناراحت بشم 🌸 با خودم فکر کردم و گفتم : 👈 شاید دلیلی داشته است . 👈 شاید مال خودش نباشن . 👈 شاید پدر و مادرش بهش اجازه ندادن 🌸 نمی دونم چرا نداد 🌸 سعی کردم ازش ناراحت نباشم 🌸 ولی همیشه دوست داشتم 🌸 همه آدما در همه جا ، 🌸 با هم دوستی کنن 🌸 و به همدیگه مهربونی کنن 🌸 من مطمئنم 🌸 امام زمان که بیاد ، 🌸 همه جا پر از دوستی و مهربونی میشه 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین 🌸 تلویزیون ، 🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد 🌸 گریه می کردند . 🌸 زخمی شده بودن . 🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ، 🌸 مدام به خدا شکایت می کردند . 🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ، 🌸 خراب شده بود . 🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود . 🌸 بعضی هاشون هم ، 🌸 پدر و مادرشون شهید شدند . 🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم : 🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟ 🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت : 🌹 چرا عزیزم 🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان 🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن 🌹 امام زمان هم که بیاد ، 🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه 🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده 🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ، 🌹 با آرامش زندگی کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه پدربزرگ 🍎 چند روز پیش ، 🍎 پدربزرگم به خانه ی ما آمد . 🍎 خانه آنها در روستا هست ‌. 🍎 روستا خیلی خوب و با صفاست ‌ 🍎 رود داره ، کوه داره ، 🍎 درخت‌ های زیاد داره 🍎 مرغ و خروس و گوسفند داره 🍎 هوای روستا خیلی تمیزه 🍎 رودش پر از ماهه 🍎 درختاش پر از میوه هستند . 🍎 از موقعی که پدربزرگ ، 🍎 به خونه ما توی شهر اومد 🍎 حالش بد شد و خیلی سرفه می کرد 🍎 و سرش درد گرفت . 🍎 پدرم هم او را به دکتر برد . 🍎 و دکتر گفت : 😷 پدر شما ، 😷 به علت آلودگی هوا ، 😷 مریض شده است 😷 و هرچه زودتر باید به روستا برگردد . 🍎 اما من هنوز پدربزرگم را ، 🍎 خوب ندیده بودم 🍎 که مجبور شد به روستا برگردد . 🍎 منم یه گوشه نشستم و گریه کردم . 🍎 پدربزرگم گفت : 🌷 گریه نکن پسرم 🌷 اگر امام زمان علیه السلام بیاد ، 🌷 دیگه هوا آلوده نمیشه 🌷 و همه جا پر از هوای تمیز و پاک میشه . 🌷 اونوقت منم می تونم ، 🌷 تا همیشه ، کنارت بمونم . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه باران 🌸 توی فصل تابستان ، 🌸 به خونه ی پدربزرگم در روستا رفتم 🌸 پدربزرگم کشاورزه . 🌸 و یک باغ بزرگ میوه داره . 🌸 وقتی رسیدم اونجا ، 🌸 با ذوق و شوق زیاد ، 🌸 از پدربزرگم خواهش کردم 🌸 تا منو به مزرعه اش ببره 🌸 در طول مسیر با هیجان می دویدم 🌸 اما وقتی به مزرعه رسیدیم 🌸 صحنه خیلی بدی دیدم . 🌸 با تعجب به بابابزرگ گفتم : 🌹 باباجون چرا اینجا خشک شده 🌸 اونم با ناراحتی گفت : 🍎 عزیز دلم ! 🍎 چون خیلی وقته بارون نیومده 🍎 همه زمین ها ، خشک شده 🍎 دعا کن بارون بیاد . 🍎 امسال بارون ، خیلی کم اومده 🍎 و درختان تشنه هستن . 🌸 ناگهان من یاد حرف معلمم افتادم 🌸 که می گفت : 🕋 امام زمان که بیاد ، 🕋 باران های مفید و زیادی می‌باره . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙✍ داستان عمران خان ۱ 🦋 هنگامی که حضرت محمد ، 🦋 به پیامبری برگزیده شد ، 🦋 مشرکان مکه ، 🦋 در صدد اذیت و کشتن او برآمدند . 🦋 اما حمایت های ابوطالب ، از پیامبر ، 🦋 آنها را می ترساند . 🦋 ابوطالب ، پدر امام علی علیه السلام است . 🦋 او مردانه ، از پیامبر حمایت کرد 🦋 و در گسترش اسلام و تقویت مسلمانان ، 🦋 نقش مهمی ایفا نمود . 🦋 ابوطالب و همسرش فاطمه بنت اسد ، 🦋 برخلاف بقیه مردم که بت پرست بودند ، 🦋 هر دو از ابتدا ، موحد و خدا پرست بوده 🦋 و بر آیین توحیدی ابراهیم حنیف بودند 🦋 و پس از ظهور اسلام ، 🦋 به پیامبر اکرم ، ایمان آوردند 🦋 و با اعتقاد به دین و آیین محمد ، 🦋 از دینا رفتند . 🦋 نام اصلی ابوطالب ، « عمران » است 🦋 و بعضی او را « عبدمناف » نامیده اند . 🦋 چون فرزند بزرگش « طالب » بود ، 🦋 عرب ها به او ، ابوطالب می گفتند . 🦋 وی ۳۵ سال قبل از تولد پیامبر اسلام ، 🦋 در مکه معظمه ، 🦋 در خانواده ای برجسته و خدا شناس ، 🦋 متولد شد . 🦋 پدر ابوطالب ، عبدالمطلب بود . 🦋 او ، ۹ برادر و ۶ خواهر داشت . 🦋 یکی از برادران او ، 🦋 عبدالله پدر پیامبر ، بود . 🦋 ابوطالب ، ۴ پسر و ۲ دختر داشت . 🦋 طالب ، پسر بزرگ اوست 🦋 که از او ، هیچ نسلی باقی نمانده است . 🦋 دومین فرزند او ، عقیل نام داشت . 🦋 سوم ، جعفر معروف به جعفر طیار بود 🦋 و چهارمین پسر وی ، امام علی است . 🦋 ابوطالب ، نه تنها تحت تاثیر شرک ، 🦋 و بت پرستی مردم مکه قرار نگرفت ، 🦋 بلکه در مقابل شیوه های جاهلیت ، 🦋 ایستادگی کرد 🦋 و نوشیدن مشروبات حرام را ، 🦋 بر خود حرام ساخت ؛ 🦋 و خود را از هرگونه فساد و آلودگی ، 🦋 دور می کرد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙✍ داستان عمران خان ۲ 🦋 پس از فوت عبدالمطلب ، 🦋 ابوطالب ، کفالت و سرپرستی محمد را 🦋 که هشت ساله بود ، به عهده گرفت 🦋 و تا هنگام وفاتش ، ۴۲ سال تمام ، 🦋 پروانه وار ، دور شمع وجود او می گشت . 🦋 و در تمام حالات ، در سفر و حضر ، 🦋 از پیامبر ، حراست و حفاظت کامل نمود 🦋 و در راه هدف مقدس پیامبر اسلام ، 🦋 که نشر آیین یکتاپرستی 🦋 و ریشه کن کردن شرک و بت پرستی بود 🦋 از هیچ کوششی دریغ ننمود ، 🦋 حتی به مدت سه سال ، 🦋 در کنار پیامبر و سایر بنی هاشم ، 🦋 در « شعب ابی طالب » ، 🦋 که دره ای خشک و سوزان بود ، 🦋 در تحریم و تبعید ، به سر برد . 🦋 او ، همواره ایمان خود را مخفی می کرد 🦋 تا بهتر بتواند 🦋 از اسلام و حضرت محمد دفاع نماید . 🦋 ابوطالب ، سه سال قبل از هجرت ، 🦋 در سن ۸۴ سالگی ، از دنیا رفت . 🦋 و در حالی دنیا را وداع گفت 🦋 که قلبش لبریز از ایمان به خدا 🦋 و عشق به محمد بود . 🦋 او را در مکه معظمه ، در مقبره حجون ، 🦋 دفن کردند . 🦋 با مرگ او ، خیمه ای از حزن و اندوه ، 🦋 بر پیامبر اسلام و مسلمانان ، 🦋 سایه افکند . 🦋 زیرا آنان ، بهترین حامی و مدافع خود را ، 🦋 از دست دادند . 🦋 پس از وفات ابوطالب ، 🦋 کفار قریش جرائت پیدا کردند 🦋 و به پیامبر ، اذیت و آزار رساندند . 🦋 و بر سر مبارک پیامبر ، 🦋 خاک ، زباله و گاهی روده گوسفند و شتر 🦋 می ریختند . 🦋 پیامبر می فرمود : 🕋 تا زمانی که ابوطالب زنده بود ، 🕋 قریش نمی توانست 🕋 هیچ گونه ناراحتی برای من ایجاد کند . 🌟 پایان 🌟 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شب شد و شکارچی ، 🇮🇷 همه گربه ها را به خانه خودش برد . 🇮🇷 فرامرز ، همه شب را در قفس ، 🇮🇷 با گربه های دیگر ، به حرف زدن سپری کرد . 🇮🇷 و از گربه های پیر ، 🇮🇷 سوالاتی در مورد گربه ها می پرسید . 🇮🇷 و اطلاعاتی از آنها جمع آوری می کرد . 🇮🇷 گربه ها ، از سوالات فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 به آنها گفت که یک انسان هست نه گربه . 🇮🇷 ولی کسی حرف او را باور نکرد . 🇮🇷 و حتی به او خندیدند . 🇮🇷 و تا نیمه شب ، همه خوابیدند . 🇮🇷 هنگام اذان صبح ، 🇮🇷 ناگهان فرامرز به انسان تبدیل شد . 🇮🇷 و سر و بدنش ، به خاطر تنگی قفس ، 🇮🇷 به میله ها برخوردند . 🇮🇷 و گربه ها ، زیر او ماندند . 🇮🇷 خودش و گربه ها ، از خواب پریدند . 🇮🇷 هم خودش به خاطر تنگی قفس ، آسیب دید 🇮🇷 و هم گربه ها ، به خاطر انسان شدن فرامرز ، 🇮🇷 عده ای زیر او ماندند 🇮🇷 و عده ای به دیواره های قفس چسبیدند . 🇮🇷 به سرعت ، درب قفس را باز کرد . 🇮🇷 و گربه ها را آزاد نمود . 🇮🇷 سر و صدای گربه ها ، شکارچی را بیدار کرد . 🇮🇷 شکارچی ، به طرف حیاط خانه رفت . 🇮🇷 پسری را دید که در حال فرار است . 🇮🇷 به سرعت بیرون آمد 🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 اما قفس را خالی دید . 🇮🇷 با دست روی سر خودش زد . 🇮🇷 و سپس به دنبال فرامرز دوید . 🇮🇷 فرامرز ، در یکی از کوچه ها ، 🇮🇷 پشت ماشین ، مخفی شد . 🇮🇷 وقتی شکارچی از آنجا دور شد ، 🇮🇷 فرامرز نیز به طرف خانه خودش رفت . 🇮🇷 اما ماشین ها ، کسی او را سوار نمی کرد . 🇮🇷 با تمام سرعت ، می دوید . 🇮🇷 در همه راه به فکر دیدن مادرش بود . 🇮🇷 به خانه مادرش رسید و در را زد . 🇮🇷 مادر و خواهرش ، 🇮🇷 در حال خوردن صبحانه بودند . 🇮🇷 با شنیدن صدای در ، تعجب کردند . 🇮🇷 و به همدیگر گفتند : 🌷 این وقت صبح کی میتونه باشه ؟! 🇮🇷 مادر فرامرز گفت : 🌹 شاید فرامرزه ، بدو برو در و باز کن عزیزم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 زینت ، در را باز کرد . 🇮🇷 اما کسی را آنجا ندید . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را ، دم در دید . 🇮🇷 ترسید و در را بست . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با طلوع آفتاب گربه شد . 🇮🇷 باز با ناامیدی ، در خیابان پرسه زد . 🇮🇷 در حال و هوای خودش بود 🇮🇷 در فکر عمیقی فرو رفته بود . 🇮🇷 گربه دختری را که نجات داده بود 🇮🇷 ناگهان ، جلوی او ظاهر شد . 🇮🇷 فرامرز جا خورد و سلام کرد . 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 دیشب کجا بودی ؟ 🐈 فرامرز گفت : چطور ؟ 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 یه اتفاق وحشتناکی افتاد . 🇮🇷 فرامرز با بی حوصلگی گفت : 🐈 چی شده بود مگه ؟! 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 از آسمون یه انسان روی ما افتاد . 🎀 نزدیک بود ما رو خفه کنه . 🎀 اما انسان خوبی بود ؛ 🎀 و ما رو از قفس آزاد کرد . 🇮🇷 فرامرز با بی حالی گفت : 🐈 همین ؟! 🐈 اون انسان من بودم که 🐈 بهت گفته بودم که من انسانم 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 بازم شروع کردی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 می خوای باور کنی یا نکنی 🐈 من انسانم 🐈 همین چند روزه که گربه شدم 🐈 ولی بازم گاهی ، دوباره انسان میشم 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 ولش کن بابا ، 🎀 ماشالله تو خیلی خیالاتی هستی 🎀 راستی اسمت چی بود ؟! 🐈 فرامرز گفت : فرامرز 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 چی ؟! فرامرز دیگه چیه ؟! 🎀 این همه اسم ... 🐈 فرامرز گفت : شما اسمتون چیه ؟! 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 مینه ، اسم من مینه است . 🐈 فرامرز گفت : خوشبختم 🎀 مینه گفت : میشه یه سوال بپرسم ؟! 🐈 فرامرز گفت : بفرمائید 🎀 مینه گفت : 🎀 تو چرا اینجوری حرف می زنی ؟! 🎀 از دیدنتون خوشبختم 🎀 اسمتون چیه 🐈 فرامرز گفت : خب چه اشکالی داره 🎀 مینه گفت : اشکالی نداره 🎀 ولی این نوع حرف زدنا ، 🎀 فقط مال پادشاه هاست نه ما ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۵ 🐈 🐈 🐈 🐈 فرامرز گفت : 🐈 راستش من تازه اینجوری شدم 🐈 این با ادب حرف زدن ، با نزاکت بودن ، 🐈 احترام به زنان و بقیه مردم ، 🐈 خدمت و کمک به دیگران و... رو ، 🐈 از بسیجیا و بچه های مسجد ، یاد گرفتم . 🐈 وگرنه قبل از این ، خلافکار و زورگو بودم 🐈 بی ادب و بی غیرت و بی ناموس بودم . 🐈 مردم آزار ، احمق ، بی شعور ، 🐈 بی نزاکت ، بی حیا و بی پدر و مادر بودم 🇮🇷 فرامرز ، از گذشته تلخ و بدش گفت و گفت 🇮🇷 تا گریه اش گرفت . 🇮🇷 مینه گفت : 🎀 منو ببخش که ناراحتت کردم 🎀 اگه بخوای بشینی و گریه کنی ، حق داری 🎀 اما الآن وقتش نیست ، باید فرار کنیم . 🇮🇷 فرامرز ، سرش را بالا آورد . 🇮🇷 سگ بزرگی را دید ، 🇮🇷 که به طرف آنها می دوید . 🇮🇷 فرامرز و مینه نیز ، پا به فرار گذاشتند . 🇮🇷 اما شکارچی ، آنها را گرفت . 🇮🇷 و به طرف ماشینش برد . 🇮🇷 پس از جمع کردن چند گربه دیگر ، 🇮🇷 به طرف خانه رفت . 🇮🇷 در میان گربه ها ، چند بچه گربه هم بود . 🇮🇷 مادر آن بچه گربه ها ، گریه کنان ، 🇮🇷 دنبال ماشین شکارچی می دوید . 🇮🇷 شب شد و مادر بچه گربه ها ، 🇮🇷 آرام و بی صدا ، داخل خانه شد . 🇮🇷 و سعی کرد تا بچه هایش را آزاد کند . 🇮🇷 اما موفق نشد . 🇮🇷 همه شب را ، 🇮🇷 در خیابان ، با گریه دعا کرد تا خوابش برد . 🇮🇷 چند ساعت خوابید تا صبح شد . 🇮🇷 و با صدای درب خانه بیدار شد . 🇮🇷 از بالای دیوار ، داخل خانه را نگاه کرد . 🇮🇷 یکی از دوستان شکارچی بود . 🇮🇷 می خواست چندتا از گربه ها را ، 🇮🇷 برای خودش ببرد . 🇮🇷 فرامرز ، از حرفهای آنها فهمید 🇮🇷 که می خواهند چند تا گربه ، 🇮🇷 به یک مسافر خارجی بفروشند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت سوم 🎼 با حرفهايت به ديگران آسيب نزن 🐍 در جنگل حیوانات ، 🐍 یک مار به جای رفاقت با دوستانش 🐍 شروع به حسادت و توهین 🐍 به آنها می‌کند ، ناگهان ... 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 دوست شکارچی ، درب قفس را باز کرد 🇮🇷 تا از بین گربه ها ، بهترین ها را گلچین کند . 🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، ترسید ، 🇮🇷 که نکند بچه هایش را ببرد . 🇮🇷 چندتا گربه برداشت . 🇮🇷 و می خواست به بچه گربه ها دست بزند . 🇮🇷 اما گریه بچه گربه ها و مادرشان ، 🇮🇷 دل فرامرز را لرزاند . 🇮🇷 و به دوست شکارچی حمله کرد ، 🇮🇷 تا به بچه گربه ها ، دست نزند . 🇮🇷 دوست شکارچی نیز ، 🇮🇷 به فرامرز بد و بیراه گفت و عقب کشید . 🇮🇷 سپس خود شکارچی آمد 🇮🇷 و از قفس دوم چند گربه بالغ دیگر برداشت . 🇮🇷 که یکی از آنها ، مینه بود . 🇮🇷 مینه گریه کنان ، به فرامرز التماس می کرد 🇮🇷 که نجاتش بدهد . 🇮🇷 فرامرز نیز با ناراحتی ، مینه را صدا می زد . 🇮🇷 و با عصبانیت ، سرش را به قفس می کوبید . 🇮🇷 دوست شکارچی ، 🇮🇷 گربه ها را در ماشینش گذاشت و رفت . 🇮🇷 اما فرامرز با ناراحتی و حسرت ، 🇮🇷 دست به دعا شد . 🇮🇷 و از خدا کمک خواست . 🇮🇷 مادر بچه گربه ها نیز ، در گوشه خیابان ، 🇮🇷 سرش را به طرف آسمان بالا برد 🇮🇷 و از خدا خواست تا بچه هایش را ، 🇮🇷 به او برگرداند . 🇮🇷 دختری به نام شیعه فاطمه ، 🇮🇷 به همراه مادرش ، در بازار قدم می زد . 🇮🇷 شیعه فاطمه ، دختری شگفت انگیز بود . 🇮🇷 او فرشته ای بود که هفت ساله ، 🇮🇷 با دعای ویژه ، به زمین فرود آمد . 🇮🇷 شیعه فاطمه ، آن روز پوشیه پوشیده ، 🇮🇷 از آن خیابانی که ، 🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، در آن ، 🇮🇷 در حال دعا کردن بود ، گذشت . 🇮🇷 ناگهان متوجه مادر بچه گربه ها شد . 🇮🇷 که به خدا التماس می کرد تا کمکش کند 🇮🇷 شیعه فاطمه ، پوشیه خود را بالا زد ، 🇮🇷 پیش مادر بچه گربه ها رفت . 🇮🇷 و مشکلش را پرسید و به او گفت : 👑 چی شده ؟! از خدا چی می خوای ؟! 🇮🇷 گربه با تعجب به شیعه فاطمه نگاه کرد 🇮🇷 و از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ، 🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 شیعه فاطمه گفت : 👑 از من نترس عزیزم 👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 🌹 مادربزرگ ، یه باغچه قشنگ داشت 🌹 که پر از گل های رنگارنگ بود . 🌹 از همه گل ها ، گل رز ، زیباتر ، بود . 🌹 البته اون به خاطر زیباییش ، 🌹 مغرور شده بود ؛ 🌹 و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد . 🌹 یک روز ، دو تا دختر کوچولو 🌹 که نوه های مادربزرگ هم بودند 🌹 به سمت باغچه آمدند . 🌹 یکی از آن ها ، 🌹 دستش را به سمت گل رز برد 🌹 تا آن را بچیند ؛ 🌹 اما خارهای گل ، 🌹 در دستش فرو رفت . 🌹 دستش را کشید و با عصبانیت گفت : 🌷 اون گل به درد نمی خوره ! 🌷 آخه پر از خاره . 🌟 مادربزرگ ، نوه ها را صدا زد 🌟 آن ها هم رفتند . 🌟 اما گل رز ، شروع به گریه کرد . 🌟 بقیه گل ها ، با تعجب به او نگاه کردند . 🌹 گل رز گفت : 🌹 فکر می کردم خیلی قشنگم ؛ 🌹 اما من پر از خارم ! 🌸 بنفشه با مهربانی گفت : 🌸 تو نباید به زیباییت مغرور می شدی . 🌸 الان هم ناراحت نباش ؛ 🌸 چون خداوند برای هر کاری ، 🌸 حکمتی دارد . 🌸 و فایده این خارها این است 🌸 که از زیبایی تو مراقبت می کنند 🌸 و گرنه الآن چیده و پرپر شده بودی ! 🌟 گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود 🌟 با شنیدن این حرف خوشحال شد 🌟 و فهمید که نباید خودش رو 🌟 با دیگران مقایسه کنه . 🌟 هر مخلوقی در دنیا ، 🌟 یک خوبی هایی داره . 🌟 سپس گل رز قصه ما خندید 🌟 و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند 🌟 و باغچه از خنده گل ها ، پر شد . 📖 اخلاقی : ۱. ، صفت زشت اخلاقی است ۲. خود را با دیگران نکنید ، ۳. هر ، دارد . ۴. با هم بخندیم ، به هم نخندیم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر بچه گربه ها گفت : 🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟! 🐈 گربه گفت : 🐈 توی همین کوچه 🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه 🐈 یه شکارچی اونارو گرفته 🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست 🌸 که با هم ، 🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ، بروند 🌸 مادرش ، اول راضی نشد 🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد . 🌸 شیعه فاطمه ، در را زد . 🌸 یک آقایی در را باز کرد . 🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد 🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند . 🌸 سپس متوجه شد که آن شکارچی ، 🌸 گربه های زیادی را در قفس نگه داشته بود 🌸 شکارچی ، 🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد 🌸 و با صدای کلفت گفت : 🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده 🔸 اگه مشتری هستید ، به خودتون می فروشم 🌸 فرامرز ، حرفهای شیعه فاطمه را فهمید 🌸 و به دیگر گربه ها گفت : 🐈 این دختره اومده تا بچه گربه ها رو آزاد کنه 🌸 گربه ها وقتی فهمیدند که شیعه فاطمه ، 🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده 🌸 همه از او خواهش کردند ، 🌸 تا آنها را نیز آزاد کند . 🌸 شیعه فاطمه ، خواهش و التماس آنان را دید 🌸 و به شکارچی گفت : 👑 باشه قبوله ، همشون چند ؟ 🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد 🌸 و با تعجب گفت : 🔸 ما رو گرفتین خانم ؟! 🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟! 👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون 🌸 شکارچی گفت : 🔸 خب اگه پول داری 🔸 همه شون رو میدم ، دویست میلیون 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خودت چند ؟! خودتو چند می فروشی ؟! 🌸 شکارچی با ناراحتی گفت : 🔸 نفهمیدم ، تو داری به من اهانت می کنی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا من جدی گفتم . 👑 چقدر بهتون بدم تا کلاً این کارو ول کنی 👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی 👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه و با شرافت 🌸 شکارچی با تمسخر گفت : 🔸 اگه پونصد تا بهم بدی 🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی 🌸 شیعه فاطمه ، سنگی از روی زمین برداشت 🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت : 👑 بیا ، اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما 🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ، 🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد و گفت : 🔸 منو مسخره می کنید 🔸 برید از اینجا گمشید . 🌸 زهرا ، مادر شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 این چیه دخترم ؟ چکار داری می کنی ؟ 🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت : 🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۸ 🐈 🐈 🐈 🌸 شکارچی از روی ناراحتی و عصبانیت ، 🌸 دستش را بالا برد 🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند 🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان سنگ در دستش را 🌸 به طرف شکارچی گرفته بود . 🌸 و به چشم های شکارچی نگاه می کرد . 🌸 ناگهان چشم شکارچی ، به سنگ افتاد . 🌸 آن سنگ به رنگ طلا ، در آمده بود . 🌸 شکارچی با دیدن تغییر رنگ سنگ ، 🌸 دستش را پایین آورد . 🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد . 🌸 سپس سنگ را به زمین سائید . 🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه . 🌸 اما شگفت زده دید که رنگ آن عوض نشد . 🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت : ☀️ شما همین جا باشید تا من بیام 🌸 شکارچی ، به طلافروشی رفت 🌸 و سنگ را به او نشان داد . 🌸 طلافروش با تعجب به شکارچی نگاه کرد . 🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟ 🌸 طلافروش گفت : 🌟 اینو از کجا آوردی ؟ 🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟ 🌸 طلافروش گفت : 🌟 این یک طلای خالصه 🌟 همه جای دنیا رو بگردی ، 🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی . 🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟ 🌟 طلافروش گفت : 🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان 🌸 شکارچی ، طلا را گرفت 🌸 و به طلافروشی دیگری رفت . 🌸 آن طلافروش نیز همان را به شکارچی گفت . 🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت 🌸 و با تعجب گفت : ☀️ تو کی هستی ؟ اینو از کجا آوردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 فکر کنید مامور خدا هستم 👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم 🌸 شکارچی گفت : ☀️ چطوری این سنگو ، طلا کردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 این کار من نبود ، کار خدا بود . 👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست . 🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت . 🌸 زهرا نیز با چشم هایش ، 🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد 🌸 شکارچی ، پس از آن ، دیگر چیزی نگفت . 🌸 به طرف قفس ها رفت ، 🌸 و گربه ها را آزاد کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت چهارم 🎼 گول نخوری 🦊 روباه با همفکری گرگ نقشه‌ای جدید و بسیار زیرکانه می‌کشد و سراغ خروس می‌رود تا فریبش بدهد. جان همه جوجه ها در خطر است 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla