eitaa logo
داستانکام
65 دنبال‌کننده
185 عکس
34 ویدیو
1 فایل
این داستانکا گوشه‌ای از زندگی منه. 🌸 راه ارتباطی: @barkat313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فروشگاه برکت
🌸 / جوراب فروش . امروز از صبح مشهد بارون میومد. هوا خیییلی عالی بود. کمی خنک؛ خیییلی تمیز. سرِ شب، بعد از نماز، می‌خواستم برای خرید لامپِ کم مصرف برای پذیرایی‌مون بِرَم بیرون‌. . به خانومَم گفتم حاضر شین با هم بِریم. می‌خواستم به این بهانه بِبَرَمِ‌شون بیرون کمی با هم قدم بزنیم. همه‌ی کوچولوها خواب بودن. هم داشت چیزی تایپ می‌کرد. بچه‌ها رو بِهِش سپردیمو زدیم بیرون. توی خیابون یِ جَووونِ جوراب فروش رو دیدم. کمی باهِش در رابطه با کسبو کارشو درآمدش صحبت کردم. 👇 صحبتِ منو اونه.
هدایت شده از فروشگاه برکت
🌸 / آتیش داری؟ . از کربلا که برمی‌گشتیم سر راهِ رفتن به مشهد فرمودند: "مجید آقا! اگر صلاح می‌دونین سر راه بریم از محمد آقا* هم، یِ سری بزنیم. چند وقته کمرش درد می‌کنه و ...." گفتم: "هر چی شما بفرمایید همون کار رو می‌کنیم." رفتیم سمت خونه‌ی اخوی. رسیدیم. ماشین رو پارک کردم. دو تا جووون از کنار ماشین گذشتن. از ماشین اومدم پایین. یکی از اون جووونا برگشتو گفت: "ببخشید؛ آتیش دارین؟" + "نه". رفت تا آتیش پیدا کنه. تا رفت، من به دومی گفتم: "شما هم آتیشی هستی؟" - "قبلا بله؛ ولی الآن نه؛ ولی شاید دوباره برگردم." + "آخه چرا؟" - "هم برای پر کردن تایم، هم برای دوری از فشار و مشکلات زندگی." . 👈 ادامه‌ی گفتگو رو در 👇 گوش کنید. @barkat313 * محمد آقا اخوی دومَمِه. یک سال و هشت ماه از من کوچکتره، مهندس کامپیوتره و فوق لیسانس آی تی داره. . 👇 خودتونو در رابطه با این پست در لینک زیر بنویسین https://basalam.com/@barkat/posts/7977 👈 نظرات‌تون برامون خیییلی مهمه.