هدایت شده از فروشگاه برکت
🌸 #داستانک / جوراب فروش
.
امروز از صبح مشهد بارون میومد.
هوا خیییلی عالی بود.
کمی خنک؛
خیییلی تمیز.
سرِ شب، بعد از نماز، میخواستم برای خرید لامپِ کم مصرف برای پذیراییمون بِرَم بیرون.
.
به خانومَم گفتم حاضر شین با هم بِریم.
میخواستم به این بهانه بِبَرَمِشون بیرون کمی با هم قدم بزنیم.
همهی کوچولوها خواب بودن.
#فاطمه_خانوم هم داشت چیزی تایپ میکرد.
بچهها رو بِهِش سپردیمو زدیم بیرون.
توی خیابون یِ جَووونِ جوراب فروش رو دیدم.
کمی باهِش در رابطه با کسبو کارشو درآمدش صحبت کردم.
👇 #صوت_پایین صحبتِ منو اونه.
هدایت شده از فروشگاه برکت
🌸 #داستانک / آتیش داری؟
.
از کربلا که برمیگشتیم سر راهِ رفتن به مشهد #حضرت_مادر فرمودند: "مجید آقا! اگر صلاح میدونین سر راه بریم از محمد آقا* هم، یِ سری بزنیم. چند وقته کمرش درد میکنه و ...."
گفتم: "هر چی شما بفرمایید همون کار رو میکنیم."
رفتیم سمت خونهی اخوی.
رسیدیم.
ماشین رو پارک کردم.
دو تا جووون از کنار ماشین گذشتن.
از ماشین اومدم پایین.
یکی از اون جووونا برگشتو گفت: "ببخشید؛ آتیش دارین؟"
+ "نه".
رفت تا آتیش پیدا کنه.
تا رفت، من به دومی گفتم: "شما هم آتیشی هستی؟"
- "قبلا بله؛ ولی الآن نه؛ ولی شاید دوباره برگردم."
+ "آخه چرا؟"
- "هم برای پر کردن تایم، هم برای دوری از فشار و مشکلات زندگی."
.
👈 ادامهی گفتگو رو در 👇 #صوت_پایین گوش کنید.
@barkat313
* محمد آقا اخوی دومَمِه. یک سال و هشت ماه از من کوچکتره، مهندس کامپیوتره و فوق لیسانس آی تی داره.
.
👇 #نظرات خودتونو در رابطه با این پست در لینک زیر بنویسین
https://basalam.com/@barkat/posts/7977
👈 نظراتتون برامون خیییلی مهمه.