🌺یکی از شیعیان که در ایران میزیست برای امام حسن عسکری (ع) در ضمن نامهای چنین نوشت: «نظر شما درباره واقفیّه چیست؟ آیا آنها را از خود میدانید، یا از آنها بیزاری می جویید»؟ امام حسن عسکری (ع) در پاسخ او چنین نوشت: «آیا نسبت به عمویت (که از واقفیّه است) ترحّم میکنی؟ خدا او را رحمت نکند، از او بیزاری بجوی. من در پیشگاه خدا از گروه واقفیّه بیزارم. آنها را به دوستی نگیر. از بیمارانشان عیادت نکن، و در تشییع جنازه آنها شرکت منمای، هرگز بر جنازه آنها نماز نخوان».
و در سرزنش غلات و تندروها در ضمن نامهای نوشت: «من شما را افرادی افراطی می دانم که در پیشگاه خدا، دسته جدا کردهاید و در نتیجه در خسران و هلاکت افتادهاید. هلاکت و عذاب از آن کسی است که از اطاعت خداوند سرپیچی کند و نصیحت اولیای خدا را نپذیرد، با اینکه خداوند به شما فرمان داده که از خدا و رسول و اولی الامر، اطاعت کنید❌
هدایت شده از قرآن احادیث و فضائل اهل بیت
حضرت عیسی (ع) و زن زناکار
♥•٠·
سران قوم و فریسیان زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان کشان به مقابل جمعیت آوردند
و به عیسی (ع) گفتند: «استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا گرفته ایم.
او مطابق قانون موسی باید سنگسار شود.
ولی نظر شما چیست؟»
آنان می خواستند عیسی (ع) چیزی بگوید تا او را به دام بیاندازند و محکوم کنند. ولی عیسی (ع) سر را پایین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می نوشت.
سران قوم با اصرار می خواستند که او جواب دهد.
پس عیسی (ع) سر خود را بلند کرد و به ایشان فرمود:
«بسیار خوب؛ آنقدر بر او سنگ بیاندازید تا بمیرد.
ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا به حال گناهی نکرده است».
سپس دوباره سر را پایین انداخت و به نوشتن بر روی زمین ادامه داد.
سران قوم از پیر گرفته تا جوان، یکیک بیرون رفتند تا اینکه در مقابل جمعیت
فقط عیسی (ع) ماند و آن زن.
آنگاه عیسی (ع) بار دیگر سر را بلند کرد و به زن گفت:
«آنانی که تو را گرفته بودن کجا رفتند؟ حتی یک نفر هم نماند که تو را محکوم کند؟»
زن گفت: «نه آقا»
┏━━━━🤍🌿━━━━┓
@Hadisfazael1492
┗━━━━🤍🌿━━━━┛
هدایت شده از قرآن احادیث و فضائل اهل بیت
#پند
✍️حضرت موسی (ع) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی (ع) آمد. وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی (ع) ایستاد. حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم.
موسی (ع) پرسید: تو ابلیس هستی؟!! خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. ابلیس گفت: من آمدهام بخاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم. موسی (ع) پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگها و زرق و برقهای) این کلاه، دل انسانها را میربایم.
موسی (ع) پرسید: به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او پیروز میشوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا میکشی. ابلیس گفت: سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره میگردم: (اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِی عَینِهِ ذَنبُهُ)
🔸1) هنگامی که انسان خودبین شود و از خودش خوشش آید.
🔹2) هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد.
🔸3) زمانی که انسان گناه در نظرش کوچک گردد.
📖برگرفته از کتاب ارشاد القلوب، ج1، ص50
┏━━━━🤍🌿━━━━┓
@Hadisfazael1492
┗━━━━🤍🌿━━━━┛
هدایت شده از 📝 داستان شیعه 🌸
.
💎 خریدن آزادمردان
به روایت شیخ صدوق، روزی مردی نزد امام علی علیه السلام آمد و عرض کرد: مرا حاجتی است.
امام به خاطر آن که در انظار حاضرین به ذلّتِ سؤال نیفتد، پیش از آن که حاجتش را به زبان آورد، فرمود: حاجت خود را - با انگشت - روی زمین نقش کن.
آن مرد بر زمین نوشت: من فقیر و محتاج هستم.
امام به قنبر دستور داد: برو دو قطعه پارچه لباس (حلّه) برای او بیاور.
مرد فقیر با برخورد این چنینی از ناحیه امیرمؤمنان علیه السلام، چهار بیت شعر در مدح و ثنای آن حضرت سرود.
امام برای دومین بار به قنبر دستور داد: صد دینار به او ده.
کسانیکه در مجلس ناظر ماجرا بودند، از روی تعجّب یا تنگ نظری گفتند: یاعلی! زیاد دادی، راستی او را بی نیاز فرمودی!
علی علیه السلام فرمود: شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: هرکس را در جایگاه خود قرار دهید و چون این، مرد باکمالی است، شایسته اکرام و احترامِ بیشتر میباشد.
سپس فرمود: من درشگفتم که بعضیها با پول خود غلام و برده میخرند - و مثلاً از آنها کار میکشند - امّا حاضر نیستند با بذل و بخشش و گذشتهای مالی، آزادمردان را همچون بنده و برده خویش کنند و به هنگام نیاز از وجودشان استفاده نمایند.
📔 أمالي صدوق، ص ۱۶۴
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
هدایت شده از مهمات الامور‼️
💎مرحوم مجلسی در کتاب شریف بحارالانوار می نویسد: یک روز رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با گروهی از اصحاب در حال عبور بودند. ناگاه به کودکانی برخوردند که بر سر راه مشغول بازی بودند. پیامبر نزد یکی از آنان نشست و میان چشمان او را بوسید و نسبت به او محبت نمود، سپس او را در کنار خود نشانید و وی را بیش از پیش بوسید.
وقتی دلیل این کار را از ایشان پرسیدند فرمود: یک روز دیدم که این کودک با حسین بازی میکرد و خاک پای حسین را برمی داشت و به صورت و چشمان خود میمالید، من این کودک را به این خاطر دوست دارم که او حسینم را دوست دارد. جبرئیل به من خبر داده، این کودک در کربلا از یاران حسین خواهد بود.
📖بحارالانوار،ج۴۴،ص۳۰۰،ح۳۷
🌺
🙈🙈🙈😍😇😇
👆👆😂😂😂
آخر و عاقبت بعضيا، به خاطر خواندن کتاب حافظ صوفی ملعون همين چیزا میشه‼️‼️
✨﷽✨
🌼یک داستان یک پند
✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد.
آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
هدایت شده از تاملی در تاریخ اسلام
✅مردی از اميرالمؤمنين امام علی(علیه السلام) درخواست كرد که اخلاق حضرت رسول اكرم(ص) را برايش وصف کند و بشمارد.
حضرت(ع) فرمود : تو نعمتهای دنيا را بشمار تا من نيز اخلاق آن حضرت(ص) را برايت بشمارم.
آن مرد گفت : چگونه ممكن است نعمتهای دنيا را إحصاء كرد و به شمارش آورد، در حالی که خداوند در قرآن کریم مي فرمايد:
«وَ إِنْ تَعُدُّواْ نِعْمَةَ اللّهِ لَاتُحْصُوهَا»
♦️اگر نعمت های خداوند را بشماريد، نمی توانيد آن را به پايان برسانيد.(نحل/۱۸)
اميرالمؤمنين(ص) فرمود :
خداوند تمام نعمت های دنيا را قليل و كم می داند، در اين آيه كه مي فرمايد :
«قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ»
♦️بگو متاع دنيا اندك است.(نساء/۷۷)
در حالی که خداوند متعال اخلاق رسول اكرم(ص) را در اين آيه عظيم شمرده و چنانچه مي فرمايد:
«وَ إِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ»
♦️تو را خوئی بسيار بزرگ است.(قلم/۴)
اينك تو چيزی كه قليل است نمی توانی بشماری، من چگونه چيزی كه عظيم و بزرگ است، شمارش كنم؟!!
ولی همين قدر بدان، تمام پيامبران مظهر يكی از اخلاق پسنديده بودند، چون نوبت به آن حضرت(ص) رسيد، تمام اخلاق پسنديده را جمع كرد و از اين رو فرمود :
«إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاقِ»
♦️من برانگيخته شدم تا اخلاق نيكو را تمام كنم و به کمال برسانم.(۱)
📚منبع :
۱)السُنن الکبری بیهقی، ج۱۰، ص۳۲۳
@TarikhEslam
هدایت شده از تاملی در تاریخ اسلام
✅کاروان اهل بیت(ع) در روز ششم ربیع الاول وارد مدینه شدند که ابن نما حلی در این باره نقل می کند :
📋《لَمَّا وَصَلَ زَيْنُ اَلْعَابِدِينَ(ع) إِلَى اَلْمَدِينَةِ نَزَلَ وَ ضَرَبَ فُسْطَاطَهُ وَ أَنْزَلَ نِسَاءَهُ وَ أَرْسَلَ بَشِيرَ بْنَ حَذْلَمٍ لِإِشْعَارِ أَهْلِ اَلْمَدِينَةِ بِإِيَابِهِ مَعَ أَهْلِهِ وَ أَصْحَابِهِ》
♦️هنگامى که کاروان اهل بیت(ع) به [نزدیکی] مدینه رسید، امام سجاد(ع) دستور داد که کاروانیان از شترها فرود بیایند و خیمه ها را برپا کنند و در آن جاى بگیرند و حضرت(ع) بشیر بن جذلم را به مدینه فرستاد تا به آنان اطلاع دهد و آنان را به بیرون مدینه فرا خوانَد.(۱)
حضرت(ع) به بشیر بن حذلم فرمود :
📋《يَا بَشِيرُ! رَحِمَ اَللَّهُ أَبَاكَ! لَقَدْ كَانَ شَاعِراً!
فَهَلْ تَقْدِرُ عَلَى شَيْءٍ مِنْهُ؟》
♦️اى بشیر! خدا پدرت شاعرت را رحمت کند، آیا تو نیز مى توانى شعر بگویى؟
بشیر گفت :
📋《بَلَى يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)! إِنِّي لَشَاعِرٌ!》
♦️آرى، اى پسر رسول خدا(ص)، من نیز شاعرم!
امام(ع) فرمود :
📋《اُدْخُلِ اَلْمَدِينَةَ وَ اِنْعَ أَبَا عَبْدِاَللَّهِ(ع)!》
♦️پس وارد مدینه شو و خبر شهادت حضرت ابى عبدالله(ع) و ورود ما را به مردم ابلاغ کن!
بشیر مى گوید :
📋《فَرَكِبْتُ فَرَسِي وَ رَكَضْتُ حَتَّى دَخَلْتُ اَلْمَدِينَةَ فَلَمَّا بَلَغْتُ مَسْجِدَ اَلنَّبِيِّ(ص) وَ رَفَعْتُ صَوْتِي بِالْبُكَاءِ وَ أَنْشَأْتُ》
♦️بر اسبم سوار شدم و با شتاب وارد مدینه شدم و هنگامى که به مسجد النبى(ص) رسیدم صدایم را به گریه بلند کردم و آنگاه چنین سرودم :
📋《يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لاَ مُقَامَ لَكُمْ بِهَا،
قُتِلَ اَلْحُسَيْنُ فَأَدْمُعِي مِدْرَارٌ،
اَلْجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلاَءَ مُضَرَّجٌ،
وَ اَلرَّأْسُ مِنْهُ عَلَى اَلْقَنَاةِ يُدَارُ》
♦️اى مردم مدینه، دیگر مدینه جاى ماندن شما نیست، زیرا حسین(ع) کشته شد که اشک من این گونه سرازیر است.
پیکر او در کربلا به خاک و خون غلطیده و سر مقدسش بالاى نیزه، شهر به شهر گردانده شد.
سپس گفت :
📋《هَذَا عَلِيُّ بْنُ اَلْحُسَيْنِ(ع) مَعَ عَمَّاتِهِ وَ أَخَوَاتِهِ قَدْ حَلُّوا بِسَاحَتِكُمْ وَ نَزَلُوا بِفِنَائِكُمْ وَ أَنَا رَسُولُهُ إِلَيْكُمْ أُعَرِّفُكُمْ مَكَانَهُ》
♦️این على بن الحسین(ع) است که با عمه ها و خواهرانش در آستانه شهر فرود آمده اند و من فرستاده او هستم تا ماجرا را به اطلاع شما برسانم.
سپس نقل می کند :
با این سخن،
📋《فَمَا بَقِيَتْ فِي اَلْمَدِينَةِ مُخَدَّرَةٌ وَ لاَ مُحَجَّبَةٌ إِلاَّ بَرَزْنَ مِنْ خُدُورِهِنَّ مَكْشُوفَةً شُعُورُهُنَّ مُخَمَّشَةً وُجُوهُهُنَّ ضَارِبَاتٍ خُدُودُهُنَّ يَدْعُونَ بِالْوَيْلِ وَ اَلثُّبُورِ فَلَمْ أَرَ بَاكِياً أَكْثَرَ مِنْ ذَلِكَ اَلْيَوْمِ وَ لاَ يَوْماً أَمَرَّ عَلَى اَلْمُسْلِمِينَ مِنْهُ》
♦️حتّى زنان مدینه از خانه هایشان با موهاى پریشان بیرون ریختند و درحالى که از شدّت مصیبت صورت هاى خود را مى خراشیدند و بر چهره هاى خود لطمه مى زدند، صدا به گریه و زارى بلند کردند و هیچ مرد و زنى را گریان تر از آن روز ندیدم و روزى تلخ تر از آن روز بر مسلمانان نگذشت!
بدین ترتیب، مردم مدینه یک پارچه گریان به استقبال کاروان شتافتند.(۲)
📚منابع :
۱)مثیرالاحزان ابن نمای حلی، ج۲، ص۱۱۲
۲)اللهوف ابن طاووس، ص۱۷۴
@TarikhEslam
امیرالمؤمنین علیه السلام انتقام هرمزان ايرانی را گرفت
هرمزان ایرانی، سردار ایرانی و حاکم اهواز بود که در جنگ شوشتر (سال ۱۷ ق/ ۶۳۸ م) تسلیم شد. او را بهخواست خودش و به منظور تصمیمگیری نهایی توسط عمر درباره وی، به مدینه فرستادند. عمر تصمیم به قتل او گرفت، ولی او اسلام آورد و اسلامش پذیرفته شد..
پس از قتل عمر، عبیدالله فرزند او که گمان می کرد، قتل عمر نتیجه ی توطئه ای بوده که هرمزان در آن دست داشته، هرمزان رابه قتل رسانید. وی به بهانه ی نشان دادن اسب های خود به هرمزان او را به خانه خود آورد و در بین راه از پشت به او حمله کرد و او را از پای درآورد. (1)
هیچ یک از مهاجران و انصار و یاران پیغمبرصلی الله علیه وآله عمل عبیدالله را صحه نگذاشتند، و آن را مانند قتل بدون دلیل مسلمانی محکوم ساختند، عثمان نیز در بدو خلافت در جلسه ی مشاوره ای برای نظر در کار عبیدالله که محبوس (2) بود، عمل او را موجب اخلال در اسلام دانست، ولی در پایان، پرداخت مال دیه از اموال خود را بهترین راه برای جلوگیری از بی نظمی در امور دانست و شایسته ندید که در فردای قتل خلیفه، فرزند او نیز کشته شود.(3)
اما بزرگانی مانند امیرالمومنین علی علیه السلام اقدام عبیدالله را محکوم و او را مستوجب قصاص می دانستند.
نوشته اند که در اولین مجلسی که عثمان پس از به قدرت رسیدن به منبر رفت ، گفت : از امور مقدّر الهى اين است كه عبيد اللّه بن عمر ، هرمزان را كشته است . هرمزان از مسلمانان بوده است و وارثى جز عموم مسلمانان ندارد . من امام شما هستم و او را عفو مى كنم . آيا شما [ نيز ]عفو مى كنيد؟ گفتند : آرى .
حضرت علی علیه السلام خطاب به خلیفه فرمود: «این فاسق - اشاره به عبیدالله - را به خون خواهی هرمزان بکش که با کشتن مسلمانی بی گناه، مرتکب خطایی عظیم شده» و ادامه می دهد که ای فاسق! اگر روزی بر تو دست یافتم تو را به خون خواهی هرمزان خواهند کشت(4)
وقتی که خلافت ظاهری به امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید عبیدالله ابن عمر به شام فرار کرد و از همراهان معاویه گردید و در جنگ صفّین همراه معاویه شد و در صحنه جنگ به درک واصل شد
1- طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، ج۴، ص۸۷.
ابن خلدون، عبدالرحمن، تاریخ ابن خلدون، ج۳، ص۱۱۲.
2- عبیدالله پس از به قتل رساندن هرمزان، جفینه و دختر ابولؤلؤ، توسط سعد بن ابی وقاص زندانی شد تا زمانی که عثمان در وضع او جلسه ای تشکیل داد. طبری،ج3، ص 302.
3- ابن سعد، ج5، ص 356.
4- محمد محمدی، مقاله ی سرگذشت هرمزان، ص 27
@Sibtayn