eitaa logo
داستانهای جالبناک❤️
43 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آورده‌اند که شیخ جُنید بغدادی، از عارفان قرن سوم هجری، از شهر بیرون رفت و مریدان از پی او می‌رفتند. شیخ از احوال بهلول پرسید. مریدان گفتند: «او مرد دیوانه‌ای است و تو را با او چه‌کار؟» گفت: «او را طلب کنید که مرا با او کار است». او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیش او بردند. شیخ سلام کرد، بهلول جواب سلام او را داد. فرمود: «تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟» عرض کرد: «آری». بهلول فرمود: «باری، طعام خوردن خود را می‌دانی؟» عرض کرد «اوّل «بسم الله» می‌گویم، از پیش خود می‌خورم. لقمه کوچک برمی‌دارم». بهلول برخاست و فرمود: «تو می‌خواهی مرشد خلق باشی، در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی؟» و به راه خود رفت. پس مریدان شیخ را گفتند: «یا شیخ، این مرد دیوانه است». شیخ در پی او روان شد و گفت: «مرا با او کار است». چون بهلول به ویرانه‌ای رسید، بازنشست. جنید به او رسید. بهلول پرسید: «آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟» عرض کرد: «آری، به قدر می‌گویم و بی‌موقع و بی‌حساب نمی‌گویم. به قدر فهم مستمعان می‌گویم و …». بهلول گفت: «چه جای طعام خوردن که سخن گفتن هم نمی‌دانی!»؛ پس برخاست و برفت جنید باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت: «تو از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی! باری، آداب خوابیدن خود را می‌دانی‌‌؟» عرض کرد: «آری می‌دانم»، پس آنچه آداب خوابیدن بود که از حضرت رسول (ص) رسیده بود، بیان کرد. بهلول گفت: «فهمیدم که آداب خوابیدن هم نمی‌دانی». خواست برخیزد. جنید دامنش بگرفت و گفت: «من نمی‌دانم، تو از بهر خدا، مرا بیاموز». بهلول گفت: «تو دعوی دانایی می‌کردی، اکنون که به نادانی خود معترف شدی، تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن، آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این‌گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. در سخن گفتن نیز باید اوّل، دل، پاک باشد و نیّت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدا باشد وگرنه سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در آداب خواب، اصل این است که در دل تو بُغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد و در ذکر حق باشی تا به خواب روی». جنید دست بهلول را بوسید و او را دعا کرد.
هدایت شده از م صادقی
✅چرا برای اموات حمد میخوانیم 🍃 قیصر روم برای یکی از خلفای بنی عباس ، در ضمن نامه ای نوشت: ما در کتاب انجیل دیده ایم که هرکس از روی حقیقت، سوره ای بخواند که خالی از هفت حرف باشد، خداوند جسدش را بر آتش دوزخ حرام میکند ، و آن هفت حرف عبارتند از: « ث ، ج ، خ ، ز ، ش ، ظ ، ف » 🍃 ما هر چه بررسی کردیم ، چنین سوره ای را در کتاب های تورات و زبور و انجیل نیافتیم ، آیا شما در کتاب آسمانی خود ، چنین سوره ای را دیده اید؟ 🍃خلیفه عباسی دانشمندان را جمع کرد، و این مسئله را با آنها در میان گذاشت، آنها از جواب آن درماندند، سرانجام این سوال را از امام هادی علیه السلام پرسیدند. آن حضرت در پاسخ فرمودند: آن سوره ، سوره « حــمد » است، که این حروف هفتگانه در آن نیست... پرسیدند: فلسفه ی نبودن این هفت حرف، در این سوره چیست؟ حضرت فرمودند: ❶حرف «ث» اشاره به «ثبور» (هلاکت) ❷حرف «ج» اشاره به «جحیم» (نام یکی از درکات دوزخ) ❸حرف «خ» اشاره به «خبیث» (ناپاک) ❹حرف «ز» اشاره به «زقوم» (غذای بسیار تلخ دوزخ) ❺حرف «ش» اشاره به «شقاوت» (بدبختی) ❻حرف «ظ» اشاره به «ظلمت» (تاریکی) ❼حرف «ف» اشاره به «آفت» است خلیفه ، این پاسخ را برای قیصر روم نوشت. قیصر پس از دریافت نامه ، بسیار خوشحال شد ، و به اسلام گروید ، و در حالی که مسلمان بود از دنیا رفت. 📚 شرح شافیه ابی فراس ، مطابق نقل منتخب التواریخ ، ص ۷۹٥... 💯 @karballa_ir 🔙
🏴تسلیت شهادت جناب ام البنین سلام الله علیها 🏴 💢 حضرت ام البنین (سلام الله علیها) به شهادت رسیده است؛ حضرت ام البنین (سلام الله علیها) با فصاحت و بلاغتی که داشت در مقام افشاگری از ظلم و تعدی بنی امیه برآمد و با اشعار جانسوز و بلیغ و عزارداری های مستمر مردم را متوجه ظلم و بی لیاقتی حکام وقت می نمود ☜لذا آن بانو را با عسل زهرآگین مسموم و به شهادت رساندند چنانکه مورخ نامی حاج شیخ علی فلسفی در کتاب زنان نابغه و جناب عبدالعظیم بحرانی در کتاب ام البنین نگاشته اند که ◆ بنی امیه همسر امیرالمومنین (صلوات الله علیه)، ام البنین (سلام الله علیها) را مسموم و به قتل رساندند. √منبع مرتبط؛ وقایع الشیعه، وقایع سیزدهم جمادی الثانی، صفحه 85.🏴
هدایت شده از 📝داستان شیعه🌸
. 🔵 شکایت همسایه شخصی آمد حضور رسول اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله، و از همسایه‌اش شکایت کرد، که مرا اذیت‌ می‌کند و از من سلب آسایش کرده. رسول اکرم (ص) فرمود: تحمل کن و سر و صدا علیه همسایه‌ات راه نینداز، بلکه روش خود را تغییر دهد. بعد از چندی دو مرتبه آمد و شکایت کرد. این دفعه نیز رسول اکرم (ص) فرمود: تحمل کن. برای سومین بار آمد و گفت: یا رسول الله این همسایه من، دست از روش خویش بر نمی‌دارد، و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده‌ام را فراهم می‌سازد. این دفعه رسول اکرم (ص) به او فرمود: جمعه که رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور، و سر راه مردم‌ که می‌آیند و می‌روند و می‌بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید که چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه بد، و شکایت او را به‌ همه مردم بگو. شاکی همین کار را کرد. همسایه موذی که خیال می‌کرد، پیغمبر برای همیشه‌ دستور تحمل و بردباری می‌دهد، نمی‌دانست آنجا که پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید، اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. بنابراین همینکه از موضوع اطلاع یافت، به التماس افتاد و خواهش کرد که آن‌ مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل و در همان وقت متعهد شد که دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد. 📔 اصول کافی: ج٢، ص۶۶٨ 🔰 @DastanShia
هدایت شده از 📝داستان شیعه🌸
. ♦️ معجزه‌ای در قم سید جلیل و فاضل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ، ساکن قم چنین مرقوم نقل کرده‌اند: آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه علیها برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می‌بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می‌کردم. در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی و دکتر سیفی معالجه می‌نمودم، پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد می‌کردم، امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد ؛ زیرا آنچنان درد می‌گرفت که بی اختیار می‌شدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا می‌گرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه می‌رفت و توسل پیدا می‌کرد. یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلوله‌ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود، و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می‌شد و هر وقت پرستارها می‌آمدند می‌پرسیدند تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند. شب پنجاهم بود مقداری مواد سمّی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی که هیچ و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم، تصمیم قطعی بود. مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند، یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم می‌آمدند، مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو. گفت نمی توانم. فرمودند بلند شو، گفت نمی توانم فرمودند تو خوب شدی، در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می‌شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند. دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهاده‌اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته‌ام، دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی‌کند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت می‌کند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته‌ام، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه می‌گویی؟! گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود، گویا ابدا زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله‌ای بین پنبه‌ها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته. مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم، برو عصایی بیاور برویم منزل. با عصا به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم. و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من و بچه، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صدای گریه و صلوات، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢١۵ 🔰 @DastanShia
باز آقای قدس می گوید: روزی آقای بهجت در رابطه با بزرگواری و اغماض ائمه اطهار ـ صلوات الله علیهم ـ فرمودند: « در نزدیکی نجف اشرف، در محل تلاقی دو رودخانه فرات و دجله آبادیی است به نام «مصیب»، که مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیر المؤمنین علیه السلام از آنجا عبور می کرد و مردی از اهل سنت که در سر راه مرد شیعه خانه داشت همواره هنگام رفت و آمد او چون می دانست وی به زیارت حضرت علی علیه السلام می رود او را مسخره می کرد. حتی یک بار به ساحت مقدس آقا جسارت کرد، و مرد شیعه خیلی ناراحت شد. چون خدمت آقا مشرف شد خیلی بی تابی کرد و ناله زد که: تو می دانی این مخالف چه می کند. آن شب آقا را در خواب دید و شکایت کرد آقا فرمود: او بر ما حقی دارد که هر چه بکند در دنیا نمی توانیم او را کیفر دهیم. شیعه می گوید عرض کردم: آری، لابد به خاطر آن جسارتهایی که او می کند بر شما حق پیدا کرده است؟! حضرت فرمودند: بله او روزی در محل تلاقی آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه می کرد، ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سید الشهدا علیه السلام به خاطرش افتاد و پیش خود گفت: عمر بن سعد کار خوبی نکرد که اینها را تشنه کشت، خوب بود به آنها آب می داد بعد همه را می کشت، و ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت، از این جهت بر ما حقی پیدا کرد که نمی توانیم او را جزا بدهیم. آن مرد شیعه می گوید: از خواب بیدار شدم، به محل برگشتم، سر راه آن سنی با من برخورد کرد و با تمسخر گفت: آقا را دیدی و از طرف ما پیام رساندی؟! مرد شیعه گفت: آری پیام رساندم و پیامی دارم. او خندید و گفت: بگو چیست؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف کرد. وقتی رسید به فرمایش امام علیه السلام که وی به آب نگاهی کرد و به یاد کربلا افتاد و ...، مرد سنی تا شنید سر به زیر افکند و کمی به فکر فرو رفت و گفت: خدایا، در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و من این را به کسی نگفته بودم، آقا از کجا فهمید. بلافاصله گفت: أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله، و أن علیاً أمیرالمؤمنین ولیّ الله و وصیّ رسول الله و شیعه شد.» آیت الله العظمی بهجت (ره)
🌺"نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 317 تبدیل شدن مرد شامی به زن از امام صادق علیه‌السلام روایت شده است روزی در محضر امام حسن علیه‌السلام پیرامون رنج‌هایی که آن حضرت از معاویه دید صحبت شد. امام علیه‌السلام فرمود: «کلاما معناه:» لو دعوت الله تعالی لجعل العراق شاما و الشام عراقا و جعل المرأة رجلا و الرجل امرأة. فقال الشامی: و من یقدر علی ذلک؟ فقال علیه‌السلام: انهضی الا تستحین ان تقعدی بین الرجال. فوجد الرجل نفسه امرأة. ثم قال علیه‌السلام: و صارت عیالک رجلا و تقاربک و تحمل عنها و تلد ولدا خنثی [1] . (امام حسن علیه‌السلام سخنی فرمود که مضمون آن چنین است: اگر از خدا بخواهم، خداوند عراق را شام و شام را عراق کند. زن را مرد و مرد را زن کند. آن مرد شامی از روی لجاجت و انکار گفت: چه کسی بر این توانایی دارد؟ ایشان فرمود: خانم! برخیز، شرم نمی‌کنی؟ که میان مردان نشسته‌ای؟. آن مرد خویشتن را زن یافت. و ایشان فرمود: زنت مرد شد و با تو همبستر خواهد شد و تو از او باردار خواهی شد و فرزندی خنثی خواهی زایید.) همانگونه شد که امام علیه‌السلام فرموده بود و آن مردی که زن شده بود فرزندی خنثی آورد ولی با همسر خویش به نزد امام علیه‌السلام آمد و توبه کرد. امام علیه‌السلام دعا کرد آن مرد و همسرش به حال اول بازگشتند. [~hr~]پی نوشت ها: (1) 1- اثبات الهداة، ج 5، ص 168، ح 51. 2- تاریخ چهارده معصوم علیهم‌السلام، ص 421. 3- مسند الامام المجتبی علیه‌السلام، ص 124، ح 36. 4- مناقب ابن‌شهرآشوب، ج 4، ص 8. " https://lib.eshia.ir/71810/1/317#:~:text=%D9%86%D8%A7%D9%85%20%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%3A,%D8%A7%D8%B2%20%D8%A7%D9%88%20%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1
هدایت شده از بنیاد شهید مطهری
🟢 دو داستان درباره احترام عالمان بزرگ شیعی به مخالفان خود در دین یا مذهب به خاطر علم 🔹 علم، هم برای خود عالم قداست دارد، هم برای غیرعالم، و به همین دلیل است که هر انسانی عالم را از آن جهت که عالم است احترام می‌کند. الآن اگر در همین جلسه ما فردی وارد بشود که در یک رشته از علوم عالَم تخصص کامل داشته باشد، اهل هر دین و مذهبی و اهل هر مملکتی باشد، ما خواه ناخواه به نوعی از او احترام  می‌کنیم. علم احترام دارد. 🔸 ابواسحاق صابی یک مرد صابئی بود. صابئی‌ها اصلاً جزو اهل کتاب شمردنشان هم محل اشکال است. به هرحال یک غیرمسلمان بود ولی مرد خیلی دانشمندی بود و درعین اینکه مسلمان نبود ولی مرد مؤدبی بود. ادیبی بود که خیلی به آیات قرآن استشهاد می‌کرد و احترام ماه رمضان را همیشه حفظ می‌کرد و چیزی نمی‌خورد. 🔹 وقتی که از دنیا رفت، سید رضی، یک عالم روحانی درجه اول، این مرد صابی کافر را مرثیه گفت، مدحی عالی که آن را از شاهکارهای قصائد عربی می‌شمارند. او را ملامت کردند، گفتند تو سید، شریف، اولاد پیغمبر(ص)، مرد روحانی، می‌آیی یک مرد کافری را مدح می‌کنی؟ گفت: «اِنَّما رَثَیْتُ عِلْمَهُ» من علمش را مرثیه گفتم، علمش را مدح گفتم. علم هرجا وجود داشته باشد محترم است.  🔸 علامه حلّی فوق‌العاده شیعه متصلّب در تشیع است و فخر رازی یک سنی متعصب در تسنن. گفتند علامه حلّی وقتی که خواست از کنار قبر فخر رازی رد بشود سواره بود. به احترام قبر او پیاده شد و مقداری پیاده رفت. گفتند تو از این مرد احترام می‌گذاری؟! گفت من علمش را احترام می‌گذارم.  📗 شهید آیت‌الله مطهری، فطری بودن دین، ص۶۶-۶۵ (با اندک تلخیص) 🔻 کانال رسمی «بنیاد شهید مطهری» در ایتا، تلگرام و سروش👇 eitaa.com/motahari_ir t.me/motahari_ir sapp.ir/motahari_ir
هدایت شده از سیره فرزانگان
ماجرای سید مهدی قوام و هدایتگری‌اش از طریق عمل! بارها از مرحوم سید مهدی قوام صحبت کرده‌ام. ایشان به سید مهدی لاله‌زاری معروف و در تهران از بزرگان بود. مرحوم علامه کرباسچیان محضر ایشان را ادراک کرده بود و قضایای بسیاری از مرحوم قوام نقل می‌کرد. در گذشته، در تهران کسانی بودند که فاحشه‌خانه داشتند. گاهی برخی از علما که غیور بودند مقابل درِ این فاحشه‌خانه‌ها می‌ایستادند و هرکسی را که از آنجا بیرون می‌آمد توبیخ می‌کردند. یا برخی دیگر افرادی را جمع می‌کردند و تمام بساط مشروب‌فروشی را می‌شکستند. سید مهدی قوام این‌طور عمل نمی‌کرد. ایشان در مسجد لاله‌زار نماز می‌خواند. لاله‌زار در گذشته، مکان بسیار شلوغی بود. کاباره‌ها و مراکز فساد هم آنجا بود. یک شب سید مهدی قوام از مسجد بیرون می‌آید و سرچهارراه خاصی می‌ایستد که فواحش برای جلب مشتری آنجا می‌ایستادند. آن‌ها مرحوم قوام را مسخره می‌کنند و می‌خندند و از ایشان می‌پرسند که شما هم مشتری هستی؟ مرحوم قوام عصبانی نمی‌شود و دعوا هم نمی‌کند. لبخندی می‌زند و به یکی از آن‌ها می‌گوید: «امروز آخرین روز روضۀ من در مسجد بوده است و بابت آن پولی به من داده‌اند. تو الان می‌خواهی مرتکب گناهی شوی و پولی کسب کنی. من نمی‌دانم در این پاکت چه میزان پول هست. آن را به تو می‌دهم اما تا وقتی که پول این پاکت تمام نشده گناه نکن.» آن زن پاکت را می‌گیرد و می‌رود. به ارادۀ خداوند، تا مدت‌ها پول پاکت تمام نمی‌شود. زن متنبه می‌شود و تغییر می‌کند و به سراغ سید مهدی قوام می‌رود و می‌گوید: «چند ماه است که از این پاکت پول برمی‌دارم، اما تمام نشده است.» مرحوم سید مهدی قوام به او می‌گوید: «الان نمی‌خواهی راه زندگی‌ات را عوض کنی؟» آن زن چون آمادگی پیدا کرده بوده، پاسخ مثبت می‌دهد. مرحوم قوام هم به او قول کمک می‌‌دهد. آن زن بعدها یکی از زنان متدین و مریدان سید مهدی قوام شد. درواقع ایشان بسیاری از دوستان و فواحش را به راه آورد. این هم یک راه است. لذا وسیلۀ ما نباید فقط فحش و ناروا گویی باشد. سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: سلسله بيانات اخلاقی حضرت آيت الله سید محمد جواد علوی بروجردی. https://eitaa.com/sirefarzanegan
هدایت شده از سیره فرزانگان
نتیجه احترام به سادات! خاطره‌ای خواندنی از مرحوم آیت الله شیخ علی اکبر نهاوندی از علمای برجسته مشهد آیت‌ الله‌ العظمی شبیری زنجانی: آیت الله حاج شیخ علی اکبر نهاوندی به تقدس و تقوا خیلی معروف بود. ایشان در مشهد ساکن بودند و در مسجد گوهرشاد نماز می‌خواندند. شاید بتوان گفت که نماز ایشان از نظر عظمت و کثرت جمعیت در ایران اوّل بود. تا آخر شبستان پر از جمعیت می‌شد. چنین جمعیتی در هیچ جای دیگر نبود. ایشان از نظر سنی از آیت الله بروجردی خیلی بزرگ‌تر بود. وقتی آیت الله بروجردی به مشهد مشرف می‌شوند، حاج شیخ علی اکبر جای نماز جماعت خود را به آقای بروجردی واگذار می‌کنند. همه ائمه جماعات مسجد گوهرشاد ـ به جز یک نفر ـ نمازهایشان را تعطیل می‌کنند. تمام مدتی که آقای بروجردی در مشهد بودند، آقای حاج میرزا احمد کفایی ـ که شخص اول مشهد از نظر ریاست و رئیس روحانیون آنجا بود ـ و آقای حاج شیخ علی اکبر ـ که شخص اول مشهد از نظر وجهه مردمی و تقوا بود ـ در یمین و یسار آقای بروجردی به ایشان اقتدا می‌کردند و ملازم نماز وی بودند. وقتی حاج شیخ علی اکبر نهاوندی به عتبات و نجف می‌روند، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی که مرجع کل شیعه بودند، جای نمازشان را به مرحوم حاج شیخ علی اکبر تفویض می‌کنند ؛ و ایشان به جای آسید ابوالحسن اصفهانی نماز می‌خواندند. خیلی‌ها از حاج شیخ علی اکبر نقل کرده‌اند که گفته بود: در همان وقت صدایی شنیدم که : «عَظَّمتَ وَلَدي عَظَّمتُکَ»؛ یعنی برای اینکه در مشهد آیت الله بروجردی را تعظیم کردی، ما هم در نجف تو را تعظیم کردیم! سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: خوشتر از آفتاب فلک، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش. https://eitaa.com/sirefarzanegan