eitaa logo
داستان مدرسه
553 دنبال‌کننده
375 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ بعداز انجام نصف خریدهای عروسی وارد یه کافه شدیم تا خستگیمون دربره، چندتا خرید دیگه هم داشتیم ولی بخاطر اینکه هوا داشت کم کم تاریک میشد بقیه خریدارو گذاشتیم برای روزبعد ایلیا رفت تا سفارش هارو بگیره، باسارا که تنها شدم موقعیت رو غنیمت شمردم و آروم زدم رو کله‌ش با چشمای گردشده نگام کردوگفت: -اخ سرم، وای، چت شد یهو؟ -نامرد من بهت رازمو گفتم توگفتی بهت اعتماد کنم بعد پاشدی رفتی همه چیو گذاشتی کف دست زن عمو؟ خیلی نامردی -خیلی خب حالا چیزی نشده که چته دیوونه با عصبانیت گفتم -سارا، قرار بود کسی نفهمه چرا رفتی گفتی اخههه؟؟ دستاشو به هم قلاب کردوگفت: -تا کی میخوای رازتو تو دلت نگه داری؟ -سارا من قبلاهم بهت گفته بودم من لیاقتشو ندارم، میفهمی؟ زن امیرعلی باید بهترین باشه من بهترین نیستم سارا -پس دل امیرعلی چی میشه این وسط مائده، چرا تو اینقدر بی احساسی؟ -من بی احساس نیستم، فقط هنوز بااین قضیه کنار نیومدم، سارا من قبلا ازدواج کردم، من ضربه زدم به امیرعلی، من پاشو تو ماجرا باز کردم، من آرمانو به امیرعلی نزدیک کردم اینا رو بفهم خواهشا -همه‌ی اینا رو ما هم میدونیم ولی مهم اینکه امیرعلی هنوز دوست داره -خیلی اشتباه میکنی، امکان نداره اون منو بخواد، اون دیگه بهم فکر نمیکنه، چون اون نمیخواد خودشو بدبخت کنه. -وای مائده اشتباه رو تو میکنی، بخدا اینجوری نیست، اینکه امیرعلی عاشق شده اشتباه کرده؟ اون اگه عاشقت نبود دیگه سراغت نمیومد،ولی عشقش واقعیه، نمیتونه فراموشت کنه، آره میدونم، طوری رفتار میکنه که مثلا تو براش مهم نیستی، ولی به نظر من اون فقط برای راحتیت این رفتارو میکنه، چون دوست داره. فکر میکنه تو دوستش نداری با حرفاش بغض کردم اشک تو چشام بود و سرمو انداختم پایین -دست خودم نیس سارا، هروقت باهاش روبه رو می‌شم، از نگاهش خجالت میکشم، حتی روم نمیشه نگاهش کنم، حتی اگه امیرعلی منو ببخشه من نمیتونم خودمو ببخشم، سارا من هنوز باخودم کنار نیومدم، من حتی الان نمیدونم کی هستم، چه شخصیتی دارم، از وقتی امیرعلی میاد دنبالم و ارتباطمون بیشتر شده، احساس میکنم دارم تغییر میکنم، این تغییرم کامل خودم میفهمم. این داره دیوونم میکنه، خودم برای خودم شدم علامت سوال، خودمو نمیشناسم سارا، میخوام بشینم فکرکنم -خب فکر کن مائده، ولی به یه نتیجه‌ی درست برس، نتیجه ای که هم برای آینده‌ی تو هم برای آینده‌ی امیرعلی خوب باشه همون لحظه ایلیا اومد و حرفامون نصف و نیمه موند، لیوان نسکافه رو برداشتم و گذاشتم جلوم ایلیا: -عه، نسکافمو برداشتی -تقصیر خودت بود، میدونی که من نسکافه رو به قهوه ترجیح میدم -عجبببب، خیلی خب، یه امشبو با خانمم ست میکنیم قهوه میخوریم بعد چشمکی حواله‌ی سارا کرد، سارا هم لبخندی زد، برای اینکه اذیتشون کنم دهنمو کج کردم و گفتم: -اه اه، جمع کنید خودتونو حالمو به هم زدین، اصن رمانتیک بازیاتونو بذارید برای مواقعی که تنهایید سارا: -یه روز نوبت توهم میرسه فهمیدم منظورش چی بود برای همین سکوت کردم . . ‌. شب همگی خونه بابابزرگ جمع شدیم، چون قرار بود عمومحسن و خونوادش فردا برگردن ترکیه بابابزرگ از خاطرات خنده دار قدیم میگفت و ما می‌خندیدیم، در همین حین گوشی عمو محسن زنگ خورد و باگفتن اجازه ای بلندشد و رفت تو حیاط. چند لحظه بعد عمو محسن با آشفتگی و عصبانیتی که درچهره‌ش معلوم بود وارد شد و روبه عمو محمد گفت: -امیرعلی کِی از ماموریتش برمیگرده؟ همگی متعجب به هم نگاه میکردن عمو محمد: -چطور داداش؟ عمو محسن ایندفعه باصدای بلندتری گفت: -کِی برمیگرده؟؟؟؟ بابابزرگ: -چیشده محسن؟ عمو محسن: -این پسره‌ی دیوانه دختر منو انداخته زندان همگی از تعجب چشماشون گرد شدن مامان بزرگ: -واااا، محسن، چی داری میگی؟ عمو محسن بلندتر گفت: -دارم میگم امیرعلی پارمیدارو انداخته زندااااانن زن عمو: -آخه پسرم واسه چی اینکارو باید بکنه! عمو محسن: -چه میدونم، همین الان بهش زنگ بزنید زن عمو رو کرد سمت سارا و گفت: -سارا جان زنگ بزن به امیرعلی ببینیم چیشده سارا: -چشم! سارا گوشیشو برداشت و با امیرعلی تماس گرفت، چند دقیقه بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر تا همه بشنویم امیرعلی: -جانم سارا سارا: -سلام داداش خوبی؟ امیرعلی: -شکر خوبم، توخوبی، مامان بابا خوبن سارا: خداروشکر، همه سلام دارن،راستش داداش، عمومحسن اینجاست میخواد باهات حرف بزنه، گوشیو میدم دستش سارا بلند شو و گوشیشو داد دست عمومحسن،
سارا بلندشد وگوشیشو داد دست عمومحسن و برگشت، استرس مثل خوره افتاده بود به جونم امیرعلی: -سلام عمو عمو محسن با داد و فریاد جوابش را داد: -چه سلامی، چه علیکی...برا چی دخترمو انداختی زندان؟؟؟ امیرعلی خونسرد جواب داد: -پارمیدا خانم؟! عمو محسن با حرص بلندتر داد زد: -مگه من غیراز پارمیدا دختر دیگه ای دارم؟؟؟ امیرعلی: -کی به شما گفت پارمیدا خانم رو دستگیرش کردیم؟ عمو محسن که خودش، خودش را لو داده بود،لحظه‌ای ساکت شد. ولی زود به خودش اومد و گفت: -حالا هرکی گفته، گفتم واسه چی اینکارو کردی امیرعلی؟؟ امیرعلی همچنان خونسرد و ریلکس جواب داد: -عمو محسن... پارمیدا خانم با یه شرکت قاچاق دارو همکاری می‌کرد کل خونواده با دهن باز به هم نگاه می کردن عمو محسن: -خجالت بکش، حرف دهنتو بفهم، دخترم اونجا یه منشی سادس، تو حق نداشتی بندازیش زندان، همین الان میگی آزادش کنن امیرعلی: -این دست من نیس عمو عمومحسن: -اتفاقا تواون اداره کوفتیتون همه چی دست خودته، تو موجب شدی دخترمو بندازن زندان، پرونده هم دست تو بود امیرعلی که باز مچ عمو رو گرفته بود با لحنی قاطع گفت: -ببخشید، اونوقت شما ازکجا میدونید اون پرونده دست منه؟ اصلا عمومحسن، کی خبرتون کرد؟ جالبه قرار بود خودم بیام و باهاتون درمیون بذارم و هیچی از این پرونده بیرون نره، اونوقت شما از کجا خبردار شدین؟؟ من دیگه همه چی میدونستم، و میفهمیدم داره چه اتفاقی می‌افته اما هیچکس سردرنمی‌اورد. همه هاج و واج به هم نگاه میکردن. عمومحسن آب دهنشو قورت داد وگفت: -حالا چرا بحثو می‌پیچونی، ببین دخترمو آزادش نکنی برای تو بد می‌شه فهمیدی و بعد تماس رو قطع کرد و گوشیو داد دست سارا و روبه جمع گفت: -بهتره به امیرعلی بگید از خر شیطون بیاد پایین بعد روکرد سمت سیما خانم که همسر عمومحسن هستن وگفت: -پاشو خانم، بهتره بریم زن عموهم بلندشد و با خداحافظی خونه رو ترک کردن... زن عمو: -منکه نفهمیدم ربط پارمیدا به پرونده امیرعلی چی بود ایلیا: -باورم نمیشه پارمیدا به پرونده امیرعلی ربط داشته باشه، آخه چطور میشه امیرعلی راست می‌گفت،...عمو محسن چطور فهمیده پارمیدا دستگیر شده، یعنی کی خبرش کرده!؟... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ ❤️امیرعلی با تعجب به گوشیم زل زده بودم.... و حرفای عمومحسن رو تو ذهنم مرور میکردم، آخه کی خبرش کرده؟چطور فهمیده پرونده دست من بوده؟ پارمیدا هم که اجازه نداره به کسی زنگ بزنه، پس... کی میتونه باشه؟ اصلا ازکجا فهمید پارمیدا زندانه؟! قرار بود هیچکس حرفی نزنه، کسی نفهمه پارمیدا زندانه. نکنه جاسوس داریم اینجا؟ نکنه نفر مجهول دیگه تو این ماجرا هست ما بی‌خبریم.... فکرم خیلی درگیر بود، با صدای رامین سمتش برگشتم رامین: -چیزی شده امیرعلی؟ -تومگه خواب نبودی؟ کمی خودشو جا به جا کردوگفت: -نه بابا، اصلا اینجا نمیتونم بخوابم، حالا کی بود؟ چیشده تو فکری؟ تمام قضیه رو براش تعریف کردم اونم به فکر فرو رفت رامین: -به فرهاد زنگ بزن ببین بچه ها خبرشون نکردن -اخه واسه چی باید خبرشون کنن، حالا این به کنار، عمومحسن ازکجافهمید پرونده کل اون باند دست منه -راست میگی ها، امیرعلی... نمیدونم چرا به عموت شک کردم -نمیدونم رامین، گیج شدم دوروز گذشت و رامین که مرخص شد، بلافاصله برگشتیم تهران. از ماشین پیاده شدم و سمت در خونمون رفتم و زنگ رو زدم، در بازشد و وارد حیاط شدم. سارا: -سلاااااام داداش خوبی -سلام عزیزم خوبی سارا: -عاااالیییی، بیا تو داداش وارد خونه شدم و روکردم سمت سارا وگفتم: -تو مگه الان نباید دانشگاه باشی؟ -نه خیر، ناسلامتی عروسی خواهرت نزدیکه ها باید همه چیو آماده کنه، تازه از بازار برگشتیم -واقعا؟ مگه امروز چندمه؟ چپ چپ نگاهم کرد وگفت: -بیست و هشتم -واااای چقدر زودگذشت همون لحظه مائده هم به جمع ما اضافه شد، بادیدنش، عادی و خونسرد سر به زیر انداختم مائده: -سلام آقا امیرعلی خوبین؟ -سلام. ممنون شما خوبید مائده: شکر میگذرونیم سارا: بریم داخل دیگه هواداره سوز میاد، سوووووززز تک خنده ای زدم و سه تایی وارد خونه شدیم، با مامان و بابا و ایلیا سلام و احوالپرسی کردم و بعد رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم، باید یه فکری به حال خودم میکردم وگرنه خودمو لو میدادم. ناراحت بودم از تلفن عمو محسن، دیدن مائده هم بهش اضافه شد. از دست خودم عصبی شدم برگشتم تو پذیرایی، ولی سعی کردم ظاهرمو خوب نشون بدم. با اومدن من، امروز همه اینجا دعوت بودن، یک ساعت بعد عمو و زن عمو و بابابزرگ و مامان بزرگ هم اومدن و جمعمون تکمیل شد داشتم باایلیا حرف می‌زدم که بابابزرگ صدام زد... -جانم بابابزرگ بابابزرگ: -امیرعلی، این قضیه‌ی پارمیدا چیه؟ به پروندت چه ربطی داره؟ کمی خودمو جابه جا کردم و گفتم: -راستش، پارمیدا خانم تو شرکت یکی از متهم‌های پروندم یعنی... آرمان کار می‌کنه زن عمو: -آرمان!؟؟ -بله، نمیدونم چطور به آرمان رسید و برای چی باهاش همکاری کرده، فقط میدونم پارمیدا خانم هم تو این قضیه‌ی داروهای مسموم شده نقش داشته، وقتی رفتیم ماموریت، ایشونو با چندتا از خلافکارای دیگه دستگیرشون کردیم، البته قراره ازش بازجویی بشه تا بعد ببینم چی میشه مامان بزرگ: -این قضیه‌ی آرمان که هم دست ازسر خونوادمون برنمی‌داره، حالا چی‌ میشه؟ همه ساکت، و منتظر جواب من بودن -بعداز انجام بازجویی دیگه بقیه‌ش با دادگاهه، البته این به پارمیدا خانم هم ربط داره، اگه بتونه کمکمون کنه به نفعشه، که البته اون یه دنده تر از این حرفاس. البته فعلا تا اینجایی که فهمیدیم همه ناراحت و تو فکر بودند. کسی چیزی نمیگفت ¤¤ عصر ... ¤¤ داشتم دکمه‌های پیراهنم رو می‌بستم که چندتقه به در خورد -بفرمایید در باز شد و کله‌ی سارا نمایان شد -کجا میری داداش؟ -اداره -اداره؟ توکه امروز صبح برگشتی -کلی کار دارم ساراجان، رسیدگی به پرونده‌ها، بازجویی و کلی کاردیگه که تو ازشون سردرنمیاری دست به سینه کنار درایستاد و گفت: -لابد بعد که زن گرفتی میخوای صبح تا شب اداری باشی آره؟ اونوقته که زنت طلاقت میده تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم -میخندی؟ -آخه زن گرفتنم کجابود سارا -آها، یعنی این داداش خوشگل و خوشتیپ ما قرارنیس داماد بشه؟ بابا من زن داداش میخوام -که خواهرشوهر بازی دربیاری؟ -اونم آره، ولی بیشتر دلم میخواد توهم از این وضعیت مجردی بیای بیرون، ناسلامتی سی‌و‌یک سالته میدونستم سارا میخواد چی بگه، خونسرد جوابشو باید میدادم، برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم و همزمان گفتم: -همون یه بار که رفتم خواستگاری واسه هفت پشتم بس بود -اووووو، تو هنوز گیر اون یه باری -همون اول شانس بامن یار نکرد بعداز کمی سکوت گفت: -میدونم هنوز دوستش داری نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
-خب کاری نداری؟ سارا با حرص گفت: -دادااااش -سارا خداحافظ خواستم از اتاق برم بیرون اما دررو بست و مانع رفتنم شد، کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: -سارا جان دیرم میشه متوجهی؟ -تاجواب ندی منم نمیرم کنار -دوباره شروع نکن -ولی میخوام بفهمم امیرعلی، من که میدونم هنوز دوستش داری -گیرم که اینطور باشه، خب؟ بعدش؟ چیزی عوض میشه؟ -عوض شده داداش بخدا عوض شده، مگه نمیبینیش، درسته چادری نيست اونجوری که تو دلت میخواد هم مذهبی نیست ولی خیلی عوض شده. داداش باور نمیکنی اگه بگم اصلا آرایش نمیکنه میاد بیرون. تموم لباسهای بیرونش خیلی خانمانه شده، متین و باوقار شده امیرعلی. تازه مطمئنم بیشتر هم تغییر میکنه شایدم شد همونی که ايده‌آل بود برات -سارا جان خواهر من، میشه خیال‌بافی نکنی؟ اومدیم و شد قضیه‌ی دوسال پیش، من دیگه اشتباهمو تکرار نمیکنم، شاید احساسم نسبت بهش همون باشه، ولی دیگه نمیخوام اشتباهمو تکرار کنم. این حسّم هم کم کم دارم سعی میکنم از بین ببرمش، درضمن دیگه تکرار نکن اینا رو چون مطمئن باش مائده خانم کاری به من نداره و من هم به‌همچنین -ولی اون دوست داره خیال‌بافی نیست اصلا با شنیدن حرفش متعجب به سارا زل زدم، سارا چی داشت می‌گفت؟ منظورش ازاین حرف چیه! خندم گرفت: -چی داری میگی تو؟ زده به سرت؟ -نخیر، نه به سرم زده نه دروغ میگم، این چیزیه که هرچی میگم باور نداری، باور نمیکنی برو از مامان بپرس، من از مائده پرسیدم، اون دوست داره فقط خودشو در حد تو نمیدونه، همش میگه من یه بار دل امیرعلی رو شکستم، مامان هم باهاش حرف زد میگه نمیخواد باز دو خونواده از هم بپاشه، اخه امیرعلی تو که دوستش داری اونم دلش با تو هست چرا نریم خواستگاریش؟؟ پوزخندی زدم وگفتم -هه خواستگاری... خوش خیالی دختر... دیدی حالا؟ بهونه‌های الکی، سارا، هیچی مثل قبل نمیشه، نه من همون امیرعلی ساده‌ی قبلی هستم نه مائده همون مائده‌ی قبلیه که تواز تغییرش حرف میزنی با ناراحتی پرخاش کردم: -الانم من دیرم شده گفتم برو کنار دررو بازکردم و رفتم بیرون، چند قدم که برداشتم باحرفی که سارا زد سرجام خشک شدم! سارا: -نمیدونم، شایدم حق باتو باشه، ولی بازم میگم اینو خوب میدونم که مائده دوست داره. حجب و حیایی که مائده الان داره و متین شدنش خیلی بارز شده. داداش پشیمون میشی با این کارت به زور پاهامو تکون دادم، بعداز اتمام حرفش به راهم ادامه دادم و از پله ها رفتم پایین -مامان کاری نداری -نه پسرم، برو به سلامت -خداحافظ از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. از فکر حرفای سارا نمیفهمیدم مسیر رو دارم کجا میرم. حرف سارا اکو شد تو سرم.... "داداش پشیمون میشی با این کارت" هشت و حیرون تو خیابون میچرخیدم نمیفهمیدم کجا میرم. چند بار نزدیک بود کل مسیر رو اشتباه برم. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۵ و ۸۶ عصبی دنده رو جابه‌جا کردم، حرفای سارا باز تو ذهنم اکو شد... "حجب و حیایی که مائده داره....متین و باوقار شده...." اههه این فکرا دست از سرم برنمیدارن چرا؟؟... سرمو به چپ و راست تکون دادم، نمیتونستم باور کنم مائده بهم دلبسته، اون یه بار بهم خیانت کرد، صدای سارا دوباره تو گوشم اکو شد. "داداش بخدا عوض شده....." ذهنم برگشت به بعد از خواستگاری، حرفای مائده تو فرودگاه تو ذهنم اکو میشد،... دیدنش با اون پسره... رفتارش... شکستن من... نه نه ، امکان نداره، نمیتونستم باورش کنم، درسته هنوز بهش فکرمیکنم و احساسم نسبت بهش عوض نشده، اما حس میکنم اون هنوز میخواد منو بازیچه خودش کنه. امکان نداره این همه تغییر بخاطر عشق باشه. من دیگه اشتباه نمیکنم!!! رسیدم اداره و از ماشین پیاده شدم وارد ساختمون شدم و همین که خواستم وارد اتاقم بشم فرهاد رو دیدم -سلام امیرعلی خوبی -سلام داداش، ممنون توخوبی؟ -شکر خوبم، زود بیا اتاق شنود -خبری شده؟ -آره، زود بیا همراهش سمت اتاق شنود قدم برداشتم فرهاد: -ده دقیقه پیش یه شخص به آرمان زنگ زده بود، از میون حرفشون فهمیدیم طرف همون آقاست -راست میگی؟ نیما که همکار رامین بود گفت: -بله، جالبش هم اینجاست که آقا الان تهرانه! -تهران؟! مطمئنی؟ -بله، حرفاشون بیشتراز پنج دقیقه نبود، همه حرفاشون درمورد شاهین و سایه بود -عجب! مکان یابیش هم کردین؟ -راستش نه، انگار با یه شماره دیگه تماس گرفته بود -ای بابا فرهاد: بهتره زودتر بازجویی رو شروع کنی -باشه فرهاد: -از شاهین بازجویی کردم، اولاش همش جواب سربالا می‌داد، ولی بعد کم کم اطلاعاتی که ازش خواستم رو بهم داد پرونده رو سمتم گرفت -هرچی بوده تواین پرونده نوشته شده -ممنون، خسته نباشی فرهاد: -اتاق بازجویی رو برای سایه آماده کنم؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بذار اول این پرونده رو چک کنم بهت خبر میدم -باشه داداش از اتاق شنود بیرون رفتیم و من سمت اتاقم قدم برداشتم. بعداز خوندن پرونده‌ی شاهین متعجب و ناباورانه به پرونده نگاه کردم،... پدر سایه! یعنی...منظورش کیه؟ ممکنه عمو محسن باشه!؟ نه غیر ممکنه نمیتونم باورکنم! سمت اتاق بازجویی رفتم و باگفتن بسم الله وارد اتاق شدم و با پارمیدا روبه رو شدم. سمتش قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز. پارمیدا نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد وگفت: -چه جالب، پسرعمو پلیس، دخترعمو خلافکار -واقعا واستون متاسفم، البته بیشتر واسه خودم تاسف میخورم که شما دخترعموی منی بلند خندید و گفت -البته تو که از دخترعموهات شانس نیاوردی، اون یکی که بهت خیانت کرد منم که خلافکار از آب دراومدم -چه باافتخاااار هم میگید جالبه! خب مهم نیست. نشستم رو صندلی روبه روش -هرچی می‌پرسم مو به مو جواب میدید، فهمیدید؟ با مسخرگی گفت -چشششم، جناب سرگرد ازاین رفتارش داشتم کلافه میشدم، ولی باید آروم باشم. نفسمو با آرامش بیرون دادم و به پروندش نگاهی انداختم -از کِی و چطور وارد این باند شدین؟ -اوممم، منشی میخواستن منم رفتم استخدامم کردن -بهتره به سوالاتم درست جواب بدین پارمیدا خندید و گفت -درست بود دیگه حرصم گرفته بود و دستامو مشت کردم -گفتم چطور وارد این باند شدین؟؟ بلند خندید و گفت: -منم گفتم منشی میخواستن رفتم استخدام شدم چشمامو لحظه‌ای بستم. من چم شده؟ چند صلوات تو دلم فرستادم. و کمی رو خودم مسلط شدم، سعی کردم منم مثل اون باشم، آره اینطور جواب میده. شدم امیرعلی چند ساعت قبل. خیلی خونسرد گفتم: -خب پس بذارید کار رو راحت کنم، مثل اینکه قراربود با آرمان ازدواج کنین، درسته؟ عصبی شد: -نه خیرم همچین چیزی وجود نداره -عه؟! ولی شاهین یه چیز دیگه می‌گفت -شاهین حرف مفت زیاد میزنه -پس رابطه‌ی بین شما و آرمان و آقا چی بود؟ چی بین شما سه تا هست ها؟ببینین خانم رستگار، درست جواب ندین، به ضررتون تموم میشه، فهمیدین یا تکرار کنم؟؟ پس به نفعتونه باهامون همکاری کنین، دوباره می‌پرسم بین شما سه نفر چه خبره؟ آقا کیه؟ چطور باهاش آشنا شدین؟؟ همینجور که حرف میزدم میفهمیدم داره حرص میخوره، که یهو عصبی و باصدای نسبتا بلندی گفت: -بین من و آرمان و آقا رابطه ای نیس -خیلی خب، حالاکه اینطوریه منم مجبورم طبق قانون پیش برم، ولی خانم پارمیدا رستگار، من اومدم تا بهتون کمک کنم اما مثل اینکه تو نیاز به کمک نداری،(شونه‌مو بالا انداختم) ازاین به بعدش با دادگاهه منم نمیتونم کاری واست انجام بدم. بلند شدم و پرونده رو برداشتم، همینکه خواستم در رو بازکنم گفتم: _ولی... پای پدرت هم گیره، بدجوری هم گیره منظورش چیه؟ چی داره میگه؟؟..بابا بولوف میزنه.....
بابا بولوف میزنه...بیخیال سمتش برگشتم و گفتم: _فکرکنم آرمان میخواست خودشیرینی کنه تا با دختر رئیس باند ازدواج کنه، درسته؟ همون لحظه رنگ صورتش پرید و آب دهنشو قورت داد -با...بابای من... -بابای تو چی؟ ها؟؟؟ اینجا دیگه مهم نبود که عمو محسن و دخترش الان پاشون توی پرونده بازه، مهم اینه که دونفرشون خلافکارن. الان من پلیسم و اونها مجرم هستن. پس باید قانون رو اجرا میکردم محکم و قاطع بلند داد زدم _ چرا نمیخواین قبول کنید؟؟؟ شما و پدرتون و آرمان و هرکی که تو این باند هست باعث شدید جون صدها نفر رو بگیرید، جرمتون از جرم یه قاتل سنگین‌تره میفهمیننن؟؟ شما دو نفر جرمتون محرز شده، با اعترافات کاظمی و بقیه کارتون تموم شده هست. فقط وقت دارین نیمساعت دیگه اون کاغذ جلوتون رو پر کنین از اعتراف... وگرنه اون روی امیرعلیِ صبور رو میبینین. مفهومه یا تکرار کنم؟؟؟ از صدای فریادم وحشت کرد. چونه‌ش میلرزید. اروم گریه کرد. با ترس که رنگش مثل گچ سفید شده بود زل زده بود به منی که تا حالا اینجور حرف نزده بودم. شکه شده بود. بعد از تموم شدن حرفم سرشو تکون داد و چیزی نگفت. از اتاق رفتم بیرون، دیدم فرهاد دست به سینه به مانیتور چشم دوخته فرهاد: -ای کاش همه چیو لو نمیدادی بره -کلافم فرهاد. -میفهمم چی میگی داداش -الان نمیدونم چیکار باید بکنم، هم دخترعموم هم عموم این وسط هستن، هم وظیفم یه طرف ماجراست... هوفففف از اتاق خارج شدم و سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. ذهنم خیلی درگیربود، از یه طرف مائده، از یه طرف آرمان، از یه طرف عمو و دخترش، هنوز نتونستم باور کنم عموم همون آقا هست که دوساله دنبالشیم!!! سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم، بدنم از عصبانیت به لرزه افتاده بود،چندتا نفس عمیق کشیدم تا کمی آروم بشم، با صدای زنگ گوشیم سرمو گرفتم بالا و گوشیمو از رو میز برداشتم، مائده بود، دستمو رو صورتم کشیدم و تماس رو وصل کردم -سلام -سلام اقا امیرعلی خوبین؟ سعی کردم اروم جواب بدم و باز خودمو لو ندم. تو این شرایط اصلا حوصله‌ش رو نداشتم -ممنون ولی نگاهی به ساعت کردم و گفتم: -دانشگاهتون تموم شده؟ -بله تموم شد -خیلی خب، بیست دقیقه دیگه دم در دانشگاهتون هستم -چشم منتظرتونم، فعلا تماس رو قطع کردم. و بعد از عوض کردن لباسام از اداره رفتم بیرون. اصلا معلوم نبود با خودم چند چندم..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
پیشکش اول صبح یک سلام گرم با عطر گل‌های بهشتی از باغ آرامش و پر مهر خداست امروزتان متبرک به نگاه مهربان خدا سلام و درود🍁🍂 صبحتون زیباتون بخیر همراه با آرامشی وصف نشدنی شروع روزتون پر از اتفاق‌های قشنگ دیدن طلوع هر صبح و خورشید☀ یعنی فرصتی دوباره که خدا بهت هدیه داده فرصتی برای خندیدن فرصتی برای مهر ورزیدن فرصتی برای شادی فرصتی برای زندگی پس توکل کن بر خودش و یک روز جدید را به بهترین شکل آغاز کن صبحتون پر از عشق و آرامش🌻 ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊ما صخره‌ایم واسه موج،                      صخره‌های بزرگ خدا پناهمونه                   ناخدای بزرگ❣️ سلام ستون😉 صبحت به خیر ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
🔰  «فهمیده‌ها خط را نشان دادند» «وقتی این شهید ۱۳ ساله، حسین فهمیده شهید شد، [امام فرمودند]: رهبر ما آن طفل ۱۳ ساله‌ای است که خود را به زیر تانک می‌اندازد. امام غلو نمی‌کرد. درست است رهبری تعیین خط میکند، آن شهید هم تعیین خط کرد.» 🎙شهید حاج قاسم سلیمانی | ۱۳۹۶/۱۱/۲۲ 🌹به مناسبت سالروز شهادت حسین فهمیده و روز بسیح دانش آموزی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌹هشتم آبان سالروز شهادت نوجوانی ۱۳ساله بسیجی محمد حسین فهمیده است 🌹شادی روح همه شهدا، امام شهدا بخصوص شهید بزرگوار محمد حسین فهمیده صلوات 🌹شهادت دانش‌آموز بسیجی محمدحسین فهمیده ۸ آبان ۱۳۵۹ ♦️«رهبر ما آن طفل دوازده ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم‌ ما بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید». «امام خمینی (ره)» شهید محمدحسین فهمیده در سال 1346 در قم متولد شد و در محیطی مذهبی و خانواده‌ای متدین پرورش یافت. در آستانه انقلاب به واسطه حوادث آن دوران، روح وی نیز مانند میلیون‌ها جوان و نوجوان دیگر کشور، دچار تحولات عظیمی شد و شیفته حضرت امام گردید. شهید فهمیده نوجوانی شجاع، فعال، کوشا و خوش برخورد بود و به مطالعه علاقه زیادی داشت. ♦️با وجود آنکه به سن تکلیف نرسیده بود، نماز می‌خواند و همچنین برای والدین خود احترام خاصی قائل بود. شهید فهمیده دوازده ساله بود که حوادث کردستان پس از انقلاب اتفاق افتاد. او که عاشق امام و انقلاب بود خود را به کردستان رساند، اما به دلیل سن و سال کمش او را بازگرداندند. با شروع جنگ تحمیلی، در همان روزهای نخست، تصمیم می‌گیرد به جبهه برود و با سختی فراوان عازم خرمشهر می‌شود و با وجود سن و سال کم به فرماندهان ثابت می‌کند که لیاقت و شهامت حضور در جبهه را دارد. او در همان مدت کوتاه رشادت‌های فراوانی از خود نشان داد. ♦️نحوه شهادت: شهید فهمیده به اتفاق دوست شهیدش محمدرضا شمس، در یک سنگر قرار داشتند که در هجوم عراقی‌ها، محاصره می‌شوند. محمدرضا شمس، زخمی می‌شود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط می‌رساند و به جایگاه قبلی خود برگشته و مشاهده می‌کند که 5 تانک عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و در صدد محاصره و قتل عام آنانند. حسین، در حالیکه تعدادی نارنجک به کمر خود بسته بود به طرف تانک‌ها حرکت می‌کند . تیری به پای او می‌خورد اما در اراده پولادین او خللی وارد نمی‌کند و در همان حال موفق می‌شود که خود را به تانک پیش رو رسانده و با استفاده از نارنجک آنرا منفجر کند. دشمن در این حال تصور می‌کند که حمله‌ای صورت گرفته و با سرعت تانک‌ها را رها کرده و فرار می‌کند؛ در نتیجه، حلقه محاصره شکسته می‌شود و پس از مدتی نیروهای کمکی نیز می‌رسند و آن قسمت را از وجود متجاوزین پاکسازی می‌کنند. 🌹روز شهادت این شهید بزرگوار به علت رشادت و شهامت وصف ناپذیر این نوجوان رشید، روز بسیج دانش‌آموزی نام‌گذاری شده است جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۷ و ۸۸ ❤️مائده تو حیاط دانشگاه همراه هانیه قدم می‌زدم تا امیرعلی بیاد دنبالم. من که بهش گفته بودم نیاد پس چرا گفت میام قبول کردم. تو فکر بودم که هانیه گفت: -دوباره قراره برادر بیاد دنبالت؟ -آره -توکه یک هفته تنهایی میرفتی خونتون اتفاقی نیفتاد، چرا دوباره میاد دنبالت؟ -خب... چیزه... نگرانه -آهاااا، که اینطور، اونوقت جناب مجنون از دل لیلی خبر داره یانه؟ -وای هانیه تو دیگه درمورد من و امیرعلی حرف نزن، ازاون طرف سارا هم هی داره بهم گوشزد میکنه -چرا داری باخودت لج می‌کنی مائده؟ اون دوست داره توهم دوسش داری، واقعا معنی این رفتارهای بچه‌گانه‌تونو نمیفهمم. بچه‌بازی چرا درمیارین اخه؟؟ -من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم -اینو از خودش هم پرسیدی؟ آروم گفتم: -نه -پس چرا داری جای اون تصمیم میگیری؟ -چون من بهتر میدونم چی درسته چی غلط روبه روم ایستاد و با جدیت کامل گفت: -مائده، درسته من دوسال پیش نبودم و دقیقا نمیدونم چه اتفاقاتی بینتون افتاد، فقط اینو بهت میگم خودخواه نباش، چرا فکر میکنی هرتصمیمی که تو می‌گیری درسته؟ مگه امیرعلی آدم نیس؟ یه بار تو زندگیت تصمیم اشتباه گرفتی بس نیس؟ چرا دوست داری باآیندت بازی کنی؟ بخدا دلم واسه اون بیچاره که عاشقت شد میسوزه، اون چه گناهی کرده؟ هم داری خودتو عذاب میدی هم اونو، نمیخوای بس کنی؟ میتونستم به قاطعیت بگم حرفاش درستن، بابغض گفتم: -اما من هنوزم که هنوزه باخودم کنار نیومدم، ازاینکه خودمو کنار امیرعلی تصور کنم شرمم میشه هانیه، من اونو خیلی اذیتش کردم، آره دوستش دارم، اما عذاب وجدان دارم، تو که جای من نیستی تا بفهمی چی دارم میگم، من بهش خیانت کردم، بازیش دادم، بعد من فهميدم خیلی شکسته شده خیلی خورد شده. همش هم من مقصرم. با بغض گفتم: -خواهشا دیگه نگو هانیه با ناراحتی گفت: -اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مائده، نه فقط خودتو، حتی امیرعلی رو هم داری اذیتش میکنی -وقتی هنوز باخودم کنار نیومدم چیکار باید بکنم -تو یه بار تو زندگیت تصمیم اشتباه گرفتی، اون مال دوسال پیش بود، الانم داری دوباره تصميم اشتباهی میگیری، به آیندت فکر کن، امیرعلی اون آرمان نیس که بخواد بخاطر منافعش باهات ازدواج کنه، اون خیلی فرق داره. نمیبینی وقتی دختر نامحرم میبینه چشمش رو میندازه زمین، حتی با تو که دخترعموش هستی هم همینجوره. این چیزا هست که واقعا ارزش داره همون لحظه گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم امیرعلی قطره اشکی رو گونه‌م چکید هانیه: -بیابرو، بیابرو من حوصله گریه کردناتو ندارما اصلا هم بلد نیستم ناز کسیو بکشم، میزنمت تک خنده‌ی آرومی زدم و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون هانیه رو کرد سمتم وگفت: -به آیندت فکرکن مائده، کم تر به گذشتت فکر کن، اگه تصمیمت اینه اصلا سعی کن فراموشش کنی. جدی دارم میگم سرمو تاییدوار تکون دادم و بعداز خداحافظی سمت ماشین امیرعلی رفتم و در رو بازکردم و سوار شدم -سلام -سلام خسته نباشین -ممنون ماشین رو به حرکت دراورد و مشغول رانندگی شد، زیر چشمی بهش نگاه کردم، اخم کم رنگی رو پیشونیش نمایان می‌کرد، از چهره‌ش هم معلوم بود ناراحته، یعنی اتفاقی افتاده؟! یعنی بازم من و گذشتم باعث اخمش شدم؟ دیگه مثل قبل دنبال این نبودم تا بخوام سر حرفو باز کنم. ساکت نشستم و به بیرون نگاه میکردم. چقدر امروز آرامشم بیشتر بود. اولین روزی بود که اصلا ارایش نکردم، فقط یه ضدافتاب زدم. مانتو بلندتری پوشیدم با مقنعه‌‌ای که بلند بود و سفارش داده بودم و دوخته بودن برام. به پشتی صندلیم تکیه دادم. نگاهم به اسمون افتاد تو دلم گفتم... " خدایا منو هم میبینی؟ ای خدای امیرعلی، تو امیرعلی رو دوست داری اما میدونم من بد کردم ولی میخوام خوب باشم همونی که تو میخوای نه اونی که مردم میخوان، خدایا کمکم میکنی؟خدایا فقط دوست دارم بگم شکرت که تو رو دارم.. تنهام نذار. مشغول وررفتن با گوشیم بودم، اما فکرم درگیر حرفای هانیه بود، چقدر حرفاش جذاب بود برام. اره راست می‌گفت، کسی که کاری انجام میده، یا نگاه حرامی نمیکنه واقعا با ارزشه. راست میگفت، امیرعلی مثل آرمان نیست که به فکر باشه. آره راست میگفت من همش درگیر غلطم هستم. حالا چه تصمیمی بگیرم که درست باشه؟ همون لحظه احساس کردم
همون لحظه احساس کردم سرعت ماشین داره زیاد میشه، همینکه سرمو گرفتم بالا دیدم داریم سمت یه ماشین میریم و هرآن ممکن بود تصادف کنیم، اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چی میگم. دستمو محکم به در ماشین گرفته بودم یه دستمم گذاشته بودم زیر گردنم. محکم گلومو چنگ زدم. از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. با همه توانم جیغ زدم: -امیرعلییی تروخدا مواظب باااااش امیرعلی که تازه حواسش اومده بود سرجاش سریع جهتشو عوض کرد و کنار خیابون ماشینشو متوقف کرد و پشت سرهم نفس کشید، رنگم مثل گچ سفید شده بود.از ترس عرق کرده بودم. خيلی عصبانی شدم. مثل بید میلرزیدم. از ترس باعصبانیت بلند گفتم: -معلوم هست حواست کجاااست؟؟؟؟نزدیک بود هردومونو به کشتن بدی چشماشو بست و آروم ببخشیدی گفت و از ماشین پیاده شد. و دررو محکم بست، معلوم بود یه چیزی کلافش کرده، چند دقيقه‌ای گذشت. کمی با خودم یکه به دو کردم، برم پیشش یانه؟ نکنه هنوز عصبانیه بعد یهو منو دوباره بشوره بذاره کنار بلاخره تصمیم قطعی رو گرفتم، بطری آبمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. با فاصله کنارش ایستادم و بطری آب رو سمتش گرفتم، نیم نگاهی بهم انداخت و بطری رو ازمن گرفت و تشکر کرد، کمی این پا و اون پا کردم: -چیزه....ببخشيد داد زدم.... اخه خیلی ترسیدم.... نفسم بالا نمیومد.... اتفاقی افتاده اینقدر ناراحتین؟ چیزی نگفت. ناراحت و با اخم به روبروش زل زده بود. بعد چند دقیقه نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت: _قول میدین حرفایی که بهتون میزنم رو به کسی نگید؟ به ماشین تکیه دادم، منم میخواستم دیگه نگاهش نکنم برای همین روبرو رو نگاه کردم. -بله قول میدم. این بار واقعا قول میدم با ناراحتی عجیبی گفت -میتونم روی قولتون حساب کنم؟ یا نه؟ بازم خجالت‌زده و شرمنده شدم. سرمو انداختم پایین. فهمیدم منظورش چیه. سرمو به نشونه تایید تکون دادم امیرعلی: -عصبیم، کلافه‌م، هنوزم باورم نمیشه، خیلی ذهنم درگیره، ازوقتی فهمیدم پای عمومحسن و دخترش هم تو این پرونده درمیونه اعصابم ریخته به هم باتعجب سمتش برگشتم -عمو محسن هم؟ اون چرا؟؟! سرشو تایید وار تکون داد -الان... چی میشه؟ -عمو محسن، عمویی که مثل بابام دوسش داشتم همونیه که ۲ سال دنبالش بودم، و سردسته باند هست. دستم رو روی دهنم گذاشت ناخوداگاه سمتش چرخیدم -هعیییییی... وای خدایاااا -تا شب دستگیر میشه، ازاونطرف هم شرکت آرمان کلا پلمپ میشه، فقط ازاین میترسم که اگه بابابزرگ و مامان بزرگ فهمیدن چی میشه....من چجوری این خبر رو باید بهشون بگم باز تکیه دادم و روبروم رو نگاه میکردم. خوشحال بودم که موفق شدم نگاش نکنم. اروم گفتم: -بیچاره ها که بهم می‌ریزن، حالا شما که اولين پرونده‌تون نیست. دیگه بلدین چکار کنین. الان باید به این فکر کنیم چطور به بابابزرگ و مامان بزرگ بگیم سرشو تاییدوار تکون داد و گفت: _بله،ولی تا حالا اینقدر فامیلم تو پرونده درگیر نشده بودن....خیلی خب، بریم دیگه. دیروقته برای اینکه کمی جو رو عوض کنم گفتم: -الان، آروم شدین؟ یه وقت دوباره حواستون پرت نشه ایندفعه هردومونو به کام مرگ بکشونین، من هنوز آرزو دارم، نمیخوام جوان ناکام بمونم ها، اگه هنوز فکرتون درگیره میخوای بازم چندتا نفس عمیق بکشین به خودتون مسلط بشین، فکر کنم اینطوری برای هردومون بهتره با اخم خیلی زیادی که داشت چپ چپ نگاهم کردوگفت: -منظورتون چیه؟؟حالاچرا آیه یاءس میخونید، شماهم شدین سارای دو؟ -نه، بازم شرمنده، ببخشید خیر سرم گفتم یخورده جو رو عوض کنم، ولی مثل اینکه موفق نشدم، شما هم دیگه به قول سارا خیییلی بد عنق هستین یهو به خودم اومدم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و هین آرومی کشیدم، بااینکه امیرعلی نگاهش به من نبود ولی چشمای گردش از تعجب کاملا معلوم بود -توروخدا این حرفو ازمن نشنیده بگیر بخدا سارا گفت حالت چهرش عوض شد و کمی لبخند زد، اما زود جمعش کرد. سوار ماشین شدم و دررو بستم، چندلحظه بعدش اونم سوار ماشین شد و سمت خونمون راه افتادیم. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۹ و ۹۰ ❤️امیرعلی رسیدیم خونه عمومهدی و ماشینمو پارک کردم مائده: -ممنون، کاری ندارین؟ -نه -خداحافظ -سلام برسونین، یاعلی خواست از ماشین پیاده بشه که صداش زدم اونم برگشت -بله؟ -لطفا حرفای امروز رو فعلا به کسی نگید خب؟ -آقا امیرعلی، مگه من قول ندادم؟! یعنی من دهن لقم؟ -نه نه، منظورم این نبود، فقط جهت تاکید گفتم -خیالتون راحت، من چیزی درمورد این موضوع به کسی نمیگم -ممنون -خواهش میکنم بعد از ماشینم پیاده شد و سمت خونشون رفت و دررو باز کرد، خواست بره داخل خونه اما برگشت و چندلحظه باهم چشم تو چشم شدیم، دلم لرزید، سرمو انداختم پایین و سریع دنده رو جا زدم و با یه حرکت زود مکان رو ترک کردم.... همراه دوست داشتنم هنوز از دستش دلخور بودم، نمیتونستم گذشته رو فراموش کنم، به گفته سارا اون تغییر کرده، اره درست گفته اما من هنوز نتونستم باقضیه‌ی دوسال پیش کناربیام هروقت یاداون شب میفتم هم از دست خودم، هم ازدست مائده عصبانی میشم، ولی دوستش داشتم، یعنی واقعا همونطور که سارا میگه، اونم دوستم داره؟ یا بازم منو میخواد بازی بگیره؟ . . . شب من و سارا و مامان و بابا دورهم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم، ازوقتی که همه فهمیدن پارمیدا رو دستگیرش کردیم مدام ازمن سوال میپرسن و من هی باید براشون تعریف میکردم، وای به حال روزی که عمومحسن هم دستگیر بشه مامان: -الان پارمیدا چی میشه؟ -مامان جان، من که گفتم دیگه حکمش باید از دادگاه بیاد، کم کمش به ۱۰ سال حبس محکوم میشه. غیر از جرایم دیگه که براش داره بابا: -ای وای، دختره‌ی دیوونه این چه کاری بود که کرده سارا: -الان عمومحسن و زن عمو چه حالی داره پوزخندی زدم: -الان باید بگیم بیچاره زن عمو سیما . . . ساعت نزدیکای 12شب بود که گوشیم زنگ خورد، فرهاد بود! بلندشدم و رفتم تو حیاط و تماس رو برقرارکردم -جانم فرهاد؟ -سلام امیرعلی، خوبی -شکر بدنیستم. زود بگو -امیرعلی، محسن رستگار رو بچه ها حین فرار دستگیرش کردن چشمام از تعجب گرد شدن، فکرنمیکردم عمومحسن به همین زودی بخواد فرار کنه اونم به این راحتی! -خ... خیلی خب، الان لازمه بیام؟ -نه نه، الان بازداشته، زنگ زدم خبر رو بهت بدم عصبی گفتم: -خیلی خب باشه باشه، کاری نداری؟ -نه داداش، یاعلی -یاعلی تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، ازیه طرف خوشحال بودم که این پرونده بعد از دوسال کم کم داره بسته میشه،از یه طرف ناراحت و عصبی بودم که عموم و دخترش تو این قضیه نقش داشتن. الان... زن عمو سیما کجاس؟ خبر داره؟ با حالی خراب برگشتم تو پذیرایی و نشستم رومبل، باید به مامان بابام بگم، ولی آخه چطوری؟ خدایا خودت کمکم کن.... گفته بودم مائده به کسی چیزی نگه،چون از عکس‌العمل بین خانواده ها ترس داشتم. میخواستم خودم بگم با روش خودم تا تنش بین همه کمتر باشه. چند دقيقه‌ای فقط زیرلب ذکر میگفتم تا اول خودم آروم بشم. بهرحال با هر جون کندنی که بود، تمام قضیه رو براشون تعریف کردم چشمای بابا و مامان از تعجب گرد شده بودن و به همدیگه نگاه می‌کردن، انگار باورشون نشده بود که عمومحسن در اصل همون کسیه که دوساله دنبالش بودم سارا: -داداش! مطمئنی عمومحسن قاچاق دارو هست؟ سرمو تاییدوار تکون دادم مامان: -ازکجا اینقدر مطمئنی؟ شاید اشتباه میکنی -مامان جان، ما تحقیق کردیم، درضمن پارمیدا خانم و بقیه اعضای باند هم اعتراف کردن بابا باعصیانیت گفت: -این دونفر چرا همچین کردن؟ نگاه کن توروخدا فقط همینو کم داشتیم مامان: -وای الان چطور به آقاجون و مادرجون بگیم؟ بابا: فعلا هیچکی هیچی نگه تابعد ببینیم چیکار باید بکنیم همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد، سارا بلندشد و رفت تا دررو بازکنه مامان: -وااا، کیه این وقت شب! سارا اومد و با پریشانی گفت: -زن عمو سیما اومده! مامان: -سیما؟! وای یعنی فهمیده دیگه مامان بلندشد و رفت برای استقبال،همش فکرمی‌کردم چی بهش بگم. زن عمو اومد داخل و سلام کرد، بلندشدیم و سلام کردیم مامان: -بفرما بشین سیماجان چرا سرپایی زن عمو: -نه میناجان، میخوام برم بعد با پریشانی رو کرد سمتم و گفت: -فقط اومدم ببینم برای چی محسن رو دستگیرش کردین؟ امیرعلی شوهر من امکان نداره قاچاقچی باشه نمیدونستم الان باید دقیقا چی بگم، هیچوقت تو این شرایط نبودم. سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم زن عمو جلوتر اومد و روبه روم ایستاد -بگو حقیقت نداره امیرعلی
آخرش که چی باید حقیقت رو میگفتم. تو دلم بسم الله گفتم و زبون باز کردم -زن عمو... شرمنده ولی... عمومحسن قاچاق دارو کرده، اونم داروهای مسموم و تاریخ مصرف گذشته...الان ۲ ساله ما دنبالش بودیم...من ...من خودمم این چند روز خیلی حالم بد بود برام باورکردنی نبود.. تا وقتیکه دخترتون، پارمیدا خانم دستگیر کردیم و همه چی رو اعتراف کرده. کسایی دیگه هم که دستگیر کردیم... اونا هم اعتراف کردن اروم سرمو بالا کردم نمیدونستم الان زن‌عمو چه حالی داره. زن عمو با بغض گفت: -وااای خدا بدبخت شدم.....توروخدا یه کاری براش بکن، هم محسن هم پارمیدا اونا نمیتونن توزندان دووم بیارن -زن عمو! من الان دیگه کاری نمیتونم کنم، دیگه از حیطه من خارجه، میدونید اونا با این داروها جون چندنفررو گرفتن؟ چند خونواده رو داغدار کردن؟ من هم... راستش دیگه نمیتونم کاری بکنم،اونجا یه مامور ساده هستم فقط پرونده‌ی این داروها دستم بود و باید ماموریتمو انجام میدادم،وظیفم این بود مجرمین پرونده پیدا کنم با اسناد و مدارک کافی. دیگه پرونده برای من بسته شده، رفته دادگاه، الان باید منتظر حکم دادگاه باشیم. من هیچ کاره هستم زن عمو داد میزد و گریه میکرد: -ای خدا بگم چیکارشون کنه. سیاه بخت شدم. خدااا حالا چجوری تو چشم مادرجون و اقاجون نگاه کنم، با حرف مردم چجوری کنار بیام. وای... وای... خدایااا همینجور میگفت و گریه میکرد.... مامان: -سیماجان عزیزم آروم باش، درست میشه انشالله زن عمو: -مینا جون دیگه چی درست میشه، اصلا دیگه واسم مهم نیس، اصلا بذار تاآخر عمر تو زندان بمونن. عزم رفتن کرد که باباگفت: _کجامیخواید برید سیما خانم زن عمو: -میرم خونه، فردا هم بلیط می‌‌گیریم برمیگردم شیراز پیش خواهرم، خداحافظ -وایسید میرسونمتون زن عمو: نه امیرعلی، خودم میرم بعد از رفتنش دوباره دورهم نشستیم، بابا ایندفعه خیلی عصبانی شده بود و عرض هال راه میرفت، همش حرص می‌خورد، پس وای به حال اینکه بابابزرگ و مامان بزرگ بفهمن.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۹۱ و ۹۲ ❤️امیرعلی رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می‌کردم، ذهنم درگیر بود، نگران واکنش بابابزرگ بعد از فهمیدن ماجرا بودم، یعنی چه واکنشی ممکنه نشون بده؟ گوشیم زنگ خورد و از افکارم اومدم بیرون، گوشیمو از رو عسلی برداشتم و بادیدن اسم مائده تعجب کردم، آخه این وقت شب چیکارم داره!؟ تماس رو برقرار کردم -سلام -سلام آقا امیرعلی ببخشید این وقت شب زنگ زدم -خواهش میکنم، کاری داشتین؟ -بله، خواستم بگم، همه، ماجرای عمومحسن رو فهمیدن باشنیدن این حرفش ازجام پریدم و رو تخت نشستم -چییی؟؟؟؟! ازکجا فهمیدن؟؟؟ -زن عمو سیما زنگ زد برای خداحافظی، بعد ماجرا رو به بابام گفت، الانم زنگ زد به بابابزرگ -یاخدااا...، یعنی نگران بابابزرگ و مامان بزرگ نیستن که ممکنه چه واکنشی بدن؟؟ -منم نگرانم آقا امیرعلی، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براشون بیفته...خب... من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری ندارین؟ -نه مراحمید، خداحافظ -خداحافظ تماس رو قطع کردم، کلافه دستی رو موهام کشیدم، نگرانیم بیشتر شد، بابابزرگ بیماری قلبی داشت و با شنیدن این خبر معلوم نیس چه بلایی ممکنه سرش بیاد همون لحظه صدای در اتاقم اومد و بابا وارد اتاق شد بابا: -امیرعلی، بابابزرگت پشت خطه -ای وای، فهمیده بابا.. سرشو تاییدوار تکون داد، گوشیو ازش گرفتم -سلام بابابزرگ خوبی -سلام، امیرعلی قضیه‌ی محسن چیه؟ ها؟ واقعا قاچاق کرده؟ -بابابزرگ لطفا آروم باشید براتون همه چیو توضیح میدم خب؟ -باشه آرومم، بگو... فقط کامل بگو سیرتاپیاز قضیه رو واسش تعریف کردم بابابزرگ: -خدا بگم این دوتا رو چیکارشون کنه، هر اتفاقی واسشون بیفته حقشونه، اون از قضیه‌ی چندسال پیش اینم ازالان -بابابزرگ شما فقط حرص نخورید ایشالله درست میشه بابابزرگ با تندی گفت: -میخوام که نشه - توروخدا آروم باشید، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی واسه قلبتون بیفته بابابزرگ: -موندن تو دنیا میخوام چکار... برم بمیرم بهتره اولاد وقتی ناخلف شد دیگه ادم بمیره بهتره -عه خدانکنه این چه حرفیه بابابزرگ، چرا اینجوری میکنید بابابزرگ با غصه زیاد حرف میزد: -مونده تا بفهمی چی میگم، این پسر آبرو واسمون نذاشته توقع داری آروم باشم؟ نمیدونستم چکار کنم فقط میخواستم اتفاقی برای بابابزرگ نیافته. -میفهمم چی میگید، فقط لطفا آروم باشید لطفا نفس عمیقی کشید وگفت: -کاری نداری؟ -نه قربونتون برم، مواظب خودتون و مامان بزرگ باشید بابابزرگ: خداحافظ -خداحافظ تماس قطع شد و گوشیو دادم دست بابا - بابابزرگ خیلی عصبانیه بابا: -حق داره بلاخره پای آبرومون وسطه -نگرانشم، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته بابا نفس عمیقی کشید و اتاق رو ترک کرد، دوباره رو تخت دراز کشیدم. بعد کلی فکر و خیال چشمامو بستم، کم کم چشمام گرم‌شدن و خوابیدم ❤️سارا بعداز کلاس همراه ایلیا وارد حیاط دانشگاه شدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم و تا کلاس بعدی مشغول گپ زدن شدیم -میگم سارا؟ -جانم؟ -بنظرت بااین اتفاقاتی که افتاد، باید عروسیمونو بندازیم عقب؟ نفس عمیقی کشیدم، بااینکه کلی واسه پس فرداشب ذوق داشتم، ولی الان حال هیچکی خوب نبود -ایلیا، هممون از بابت عمومحسن و پارمیدا ناراحتیم، بابابزرگ و عزیز هم که حال خوشی ندارن، پس مجبوریم عروسیمونو بندازیم عقب تابعد ببینیم چی میشه -آخه تا کِی؟ اونا واسه خودشون دردسر درست کردن یعنی کل خانواده باید پاسوزشون باشیم؟ -من بخاطر بابابزرگ و عزیز گفتم -میدونم منم نگرانشونم کمی با چادرم ور رفتم و برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم: -حالا ما که بلاخره قراره عروسی میگیریم چه پس فردا یا چندهفته دیگه، بیا درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنیم -اصلا اسم این دوتا رو نیار، هم خودشونو مسخره کردن هم مارو لبخندی زدم وگفتم: -نگو اینجوری، گناه دارن، بلاخره که باید بهشون حق بدیم، از یه طرف امیرعلی هنوز به مائده اعتماد نداره از اونطرف مائده عذاب وجدان داره، همه‌ی فامیل میدونن که این دوتا همدیگه رو دوست دارن. ما باید براشون کاری بکنیم -والا ما که دهنمون سرویس شد، حتی مادرای محترم هم نتونستن قانعشون کنن -ولی، بازم کسانی هستن که ازشون حرف شنوی دارن -کیا؟! -وا، معلومه خب، بابابزرگ و عزیزجون کمی مکث کردوگفت: -عههه، راست میگی ها، امیرعلی هم خییلی از بابابزرگ حرف شنوی داره -امروز بریم با بابابزرگ حرف بزنیم؟ -کجا بریم؟ -مغازه‌ش دیگه -سارا این همه راه رو بکوبیم بریم مغازش که چی بشه، شب باهم میریم خونشون -اوممم... باشه راست میگی اینقدر درمورد امیرعلی و مائده حرف زدیم حتی نفهمیدیم کِی نیم ساعت گذشت! سریع بلند شدیم و سمت کلاس رفتیم. ❤️مائده امروز، روز ارائه‌ی پروژه ها بود، بعدازاینکه من و هانیه باکلی استرس پروژمونو ارائه دادیم علاوه‌بر اینکه....
علاوه براینکه مورد تشویق اساتید قرار گرفتیم، به رتبه دانشجوهای برتر هم صعود کردیم، میتونم بگم از خوشحالی انگار دارم بال درمیارم، هانیه هم اینقدرکه خوشحاله همش درحال گریه کردنه هانیه: مائده اصلا باورم نمیشه، بعد ازاون گندی که تو سکو بالا اوردم فکرمی‌کردم منو حذف کنن همینکه یاد اون اتفاق افتادم دستامو گرفتم بالا و کوبوندم تو سرش هانیه: -آیییی چرامیزنی؟ -هانیه برو بمیر، آبرو که واسمون نذاشتی، تو که نمیتونی با میکروفن حرف بزنی واسه چی حرکات بروسلی درمیاری اون بالا؟؟ -بخداحرکات بروسلی نبود مائده، خواستم مقنعمو درست کنم دستمو بردم بالا خورد به میکروفن نفسی از سر حرص کشیدم هانیه: -خیلی خب حالا، به این فکرکن الان نخبه‌های دانشگاهیم دوباره لبخندم کش اومد و تقدیر نامه‌ای که تودستم بود رو نگاه کردم. از در دانشگاه رفتیم بیرون، داشتم با هانیه خداحافظی می‌کردم که استاد مهدوی به جمع ما اضافه شد، یه استادی که تقریبا بهش میخورد سی سالش باشه، بادیدنش بهش سلام کردیم اونم جواب داد و گفت: -امروز کارتون عالی بود خانما، بااینکه فقط یک ماه وقت داشتین ولی امروز گل کاشتین بهتون افتخار میکنم. ذوق زده گفتم: - ممنون، تشکر استاد، شما لطف دارین هانیه: -ممنون استاد. ولی من خیلی بد پروژه رو ارائه دادم؟ استاد: نه، از چه نظر؟! هانیه:بخاطر اون اتفاق پرسیدم لبخندی زد و گفت: -اون اتفاق که معمولا برای همه میفته، بهتون حق میدم هانیه: بله درسته. ببخشيد من باید برم، اجازه هست استاد؟ استاد: بله بله بفرمایید هانیه: خیلی خب خداحافظ بعد روکردسمتم وگفت: -به برادر هم سلام برسون با حرص لبمو گاز گرفتم اونم چشمکی زد و سریع سمت ماشین استاد کریمی رفت و سوار شد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۹۳ و ۹۴ بعد از رفتن هانیه، استاد هنوز روبه روم ایستاد بود و باعث می‌شد کمی معذب بشم و ناخوداگاه سرمو پایین انداختم، همون لحظه یاد امیرعلی افتادم. خواستم برم که استاد گفت: -خانم رستگار، شما قبلا ترکیه درس می‌خوندین. درسته؟ -بله استاد، دوسال اونجا درس خوندم استاد:-آها، میتونم بپرسم برای چی برگشتین ایران؟ تو دلم باخودم گفتم آخه مگه تو فضولی؟ به توچه؟ -یکم زندگی اونجا سخت بود دیگه برگشتیم ایران همون لحظه باصدای امیرعلی سرجام میخکوب شدم امیرعلی: -سلام خانم رستگار سمتش برگشتم و سربه زیر سلام کردم، رو کرد سمت استاد و به اونم سلام کرد استاد هم جوابشو دادو از من پرسید: -معرفی نمیکنید خانم رستگار؟ -آقا امیرعلی رستگار پسرعموی من هستن یه لحظه استاد نگاهشو بین من و امیرعلی چرخوند و گفت: -آها، بسیار خب مزاحمتون نمیشم، خداحافظ بعدازاینکه استاد رفت منم همراه امیرعلی سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم -کی بود؟ -کی؟! -همین آقا دم در دانشگاه -آهاااا، استاد مهدوی رو میگید؟ -استادتونه؟ -بله، استاد ریاضیمونه، اومده بود بهمون تبریک بگه -تبریک؟! بابت چی؟ -بله، خب راستش امروز پروژمونو ارائه دادیم و خداروشکر موفق شدیم. -بسلامتی، مبارک باشه -ممنون ❤️امیرعلی بدجور قضاوت کرده بودم، وقتی مائده رو کنار اون مرد دیدم، عصبی شدم. سعی میکردم درست حرف بزنم اما هر سوالی که می‌پرسیدم وقتی مائده واسم توضیح داد قانع شدم،....یه لحظه به خودم اومدم... عجب گافی دادم.... اصلا...به من چه مربوطه؟ من که دارم سعی میکنم اونو فراموشش کنم، لعنت به من.... اههه.... سرم را به چپ و راست تکان دادم و آروم نفس عمیقی کشیدم و مشغول رانندگی شدم... اینقدر ذهنم مشغول بود که سکوت کردم و مائده هم هیچی نمیگفت. دیگه مثل قبل پرحرف و بی‌ادب نبود. بلاخره رسیدیم دم در خونه عمومهدی، همینکه مائده میخواست از ماشین پیاده بشه سمتم برگشت و صدام زد -آقا امیرعلی؟ -بله؟ کمی مکث کردو گفت: -اون... فقط استادم بود...خواستم... خواستم بگم.... شرمنده از قضاوتی که کرده بودم. اروم گفتم -میدونم! نیم نگاهی کردم، به روبرو زل زده بود -خداروشکر... نمیخواستم فکر دیگه‌ای بکنید باتعجب پرسیدم: -شما چرا همچین فکردی کردین؟! در رو بست و گفت: -آخه طول مسیر اخم کرده بودین، واسه همین خواستم توضیح بدم انگار خیلی تابلو بودم، حماقت کردم. برای همین گفتم: -من درمورد شما...فکر....فکرنمیکنم مائده خانم، چون زندگی شما به من مربوط نیس کمی سکوت کرد و بعد با حرص و ناراحتی گفت: -الان میخواید باور کنم به شما مربوط نیس؟ معنی حرفشو نفهمیدم، واسه همین متعجب گفتم: -من کاری کردم که شما باناراحتی باهام حرف میزنید؟ انگار بیشتر ناراحت شد، با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شد و رفت، خیلی تعجب کرده بودم، آخه اون یهو چش شد! من که نفهمیدم چیشد. بیخیال راهی خونمون شدم ❤️سارا امشب باایلیا رفتیم خونه بابابزرگ و عزیزجون، از چهره‌ هردوشون معلوم بود ناراحتن ولی سعی می‌کردن بروز ندن و لبخند روی چهرشون باقی بمونه ایلیا:-بابابزرگ، عزیزجون، راستش من و سارا تصمیم گرفتیم کمی بگذره بعد عروسی بگیریم عزیز باتعجب پرسید: -یعنی میخواید عروسیتونو بندازین عقب؟ -بله عزیزجون، گفتیم الان حال هیچکس خوب نیس، بذاریم برای موقعی که همه حالشون خوب باشه بابابزرگ: -نه اصلا، حق ندارین تاریخ عروسیتونو بندازین عقب، اونا واسه خودشون دردسر درست کردن به شمادوتا مربوط نیس ایلیا: -ولی آخه... بابابزرگ: -ولی و آخه و اما و اگر نداریم، عروسیتونو به بهترین شکل می‌گیرید، میرید سر خونه زندگیتون حرف نباشه عزیزجون: -آره بچه ها، بابابزرگتون راست میگه، اومدیم و اون دونفر تا پنج سال زندان موندن، خب؟ بعدش میخواید چیکار کنید؟ من و ایلیا نگاهی به هم انداختیم و بعد سرمونو گرفتیم پایین. سکوت سنگینی بینمون حاکم شد، برای عوض کردن بحث گفتم: -راستش، ما اومدیم یه موضوع دیگه رو باهاتون درمیون بذاریم عزیز: خیر باشه؟ به ایلیا نگاهی انداختم اونم لبخندی زد -من بگم یا تو میگی؟ ایلیا: -شما بگو لبخند دندون نمایی زدم و رو کردم سمت بابابزرگ و عزیز و قضیه‌ی امیرعلی و مائده رو واسشون تعریف کردم، اینکه مائده الان مائده‌ی دوسال پیش نیست و هم خودش عوض شده هم نظرش درمورد امیرعلی، از حجب و حیای مائده گفتم از دوست داشتن امیرعلی، از خانمی و موقر بودن مائده، از عشق و علاقه هردوتاشون به هم گفتم... عزیز: -مطمئنید شماها؟ ایلیا: -بله عزیز، البته... نفس عمیقی کشید وگفت: -امیرعلی بخاطر اتفاقات دوسال پیش باور نمیکنه مائده الان بهش علاقه مند شده و فکرمیکنه هنوزم میخواد اونو بازیچه‌ی خودش کنه. اصلا علاقه مائده رو باور نمیکنه
*🔴«دختران ایران» منتشر شد ⭕️داستان‌هایی از زنان تاریخ‌ساز ایرانی * 💢در این کتاب سعی شده‏ است از میان زنانی که در تاریخ معاصر ایران عزیز تاکنون کم‏تر دیده و شناخته شده‏‌اند برخی را به‌‏صورت داستانی روایت کنیم. این زنان عملشان لزوماً شبیه هم نیست و هرکدام کاری انجام می‌‏دهند، اما یک روح گرم و گیرا، همۀ آن‏ها را شبیه هم کرده‏ است. در وجود هریک از این زنان، شمعی است که از اسارت رکود، جهل، سرگردانی و سرگرمی رهایی یافته و روشن شده و خود می‌‏تواند شمع‌‏های خاموش دیگر را روشن کند. زنانی روشن و روشنایی‏‌بخش و مثال‌‏زدنی برای زنان و مردان. *♦️این کتاب، جلد اول از مجموعۀ روایت زن ایرانی است که به بازنمایی زندگی زنان تاریخ‌‏سازی که هرکدام به ‏نحوی در رشد و پیشرفت این مرز و بوم مؤثر بوده‌‏اند، پرداخته است. 🔺فاطمه خطیب؛ فعال صلح، عضو اتحادیه بین‌المللی امت‌واحده و استاد فیزیک، نیره عابدین‏‌زاده؛ قاضی، معاون دادستان عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی، هاشمیه متقیان؛ ورزشکار دو و میدانی و قهرمان پارالمپیک، سپیده کاشانی؛ شاعر، نصرت‏‌بیگم امین؛ اولین بانوی مجتهده ایرانی، زهرا عجمیان؛ کارگر زن، مرضیه حدیدچی؛ اولین فرمانده سپاه و نماینده مجلس از جمله بانوانی هستند که در این کتاب، معرفی و روایت شده‌اند. 🔺زهرا صادقی؛ کارآفرین روستایی، مریم نقاشان؛ وکیل و حقوقدان، شهیده طیبه زمانی(شهیده انقلاب)، زهرا اصغری؛ معلم، خیرالنسا صدخروی؛ بانوی فعال در پشتیبانی دفاع مقدس، عصمت احمدیان؛ کارآفرین موفق و فعال در پشتیبانی دفاع مقدس، مرجان نازقلیچ؛ اولین فرماندار زن ترکمن و شهیده حادثه منا، مریم قاضی سعیدی؛ مسئول گروه جهادی «حسنا»(حامیان مادران باردار) و معصومه اسمعیلی؛ استاد تمام دانشگاه علامه طباطبایی، روان‌شناس و رئیس انجمن علمی مشاوره ایران دیگر بانوانی هستند که در دفتر اول کتاب «دختران ایران» روایت می‌شوند. * ✍️به قلم: جمعی از نویسندگان 🔰دبیر ادبی: معصومه امیرزاده 🔰دبیر علمی‌اجرایی: ملیحه بخشی‌نژاد 🔘 انتشارات راه‌یار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✨ «سرزمین خواب: چرا بچه‌ها باید بیشتر از بزرگترها بخوابند؟» شاید خیلی‌هاتون دوست دارین بیشتر بازی کنین و کمتر بخوابین، ولی می‌دونستین خوابیدن کلی فایده داره؟! خب حالا گوش کنین تا بهتون بگم چرا مامان‌باباها میگن باید زودبخوابین! 🛌😴💤 اول از همه، موقع خوابیدن، بدن شما شروع می‌کنه به رشد کردن! هر چقدر بیشتر بخوابین، قدبلندتر می‌شین و قوی‌تر میشین یا میتونین توی زمین بازی حسابی بدوین! تازه مغزتون هم مثل یه قهرمان داره کار می‌کنه تا کلی چیزای جدید یاد بگیره! 🦸‍♂️💪📚 دوم اینکه، خوابیدن باعث می‌شه توی مدرسه حسابی بدرخشین! وقتی خوب می‌خوابین، مغزتون بهتر می‌تونه همه چیزایی که توی کلاس یاد گرفتین رو مرتب کنه و ذخیره کنه. یعنی فردا که معلمتون سؤال می‌پرسه، شما سریع جواب می‌دین و همه بچه‌ها تعجب می‌کنن! 😎🧠🎓 حالا یه خبر خیلی باحال براتون دارم! می‌دونستین کسایی که زود می‌خوابن، سالم‌ترن؟! شاید بگین چرا؟ خب، وقتی دیر می‌خوابیم، بیشتر دوست داریم جلوی تلویزیون یا گوشی بشینیم و شکلات و چیپس بخوریم! ولی اگه زود بخوابیم، صبح زود بیدار می‌شیم و کلی انرژی داریم برای بازی و ورزش! پس خواب زود به نفع شکم و سلامتیمونه! 😋🤸‍♀️🍎 آخر سر، خواب باعث می‌شه که هر روز یه بچه شاد و سرحال باشین! وقتی خوب می‌خوابین، دیگه صبح‌ها مثل یه هیولای بداخلاق بیدار نمی‌شین! در عوض، با یه لبخند بزرگ از خواب بیدار می‌شین و آماده‌این تا با دوستاتون کلی بازی کنین و خوش بگذرونین. 🎉🤗🧸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
«سفر به منظومه شمسی: خورشید» هر روز صبح که چشمهاتو باز می‌کنی، اولین چیزی که می‌بینی چیه؟ بله، همون دوست طلایی و گرمابخش که بی‌وقفه برامون می‌درخشه! خورشید، این رفیق همیشه حاضر ما، نه فقط باعث می‌شه روزمون روشن بشه، کلی داستان جالب و اسرار هم با خودش داره. حالا بیا با هم یه کم بیشتر با این دوست قدیمی‌مون آشنا بشیم! ☀️🌍🌞 خورشید مثل یک توپ آتیشی غول‌پیکره که همیشه توی آسمون جا خوش کرده. اونقدر داغه که اگه یه روز تصمیم بگیری نزدیکش بری، قبل از اینکه بهش برسی از گرما پخته می‌شی! خورشید توی آسمون مثل پادشاهیه که همه سیاره‌ها دورتادورش می‌چرخن. نه فقط زمین، بلکه همه سیاره‌ها از جمله مریخ، زهره، و حتی سیاره‌هایی که شاید اسمشون رو هم نشنیده باشی! 🔥👑🌌 حالا فکر کن صبح از خواب بیدار می‌شی و اولین چیزی که می‌بینی یه نور طلایی قشنگه که از پنجره‌ات سرک می‌کشه. بله، اون خود خورشیده که داره می‌گه «صبح بخیر!» خورشید باعث می‌شه که هوا گرم بشه و روزمون روشن بشه. اگه خورشید نبود، همه جا تاریک و سرد بود و حتی نمی‌تونستیم از خونه بیرون بریم و بازی کنیم. 🌅😎🏃‍♂️ اما صبر کن! خورشید فقط یه گرمادهنده بزرگ نیست. اون کمک می‌کنه که گیاه‌ها رشد کنن و میوه‌ها برسن. حتی دایناسورها هم توی زمان خودشون از نور خورشید بهره می‌بردن. خورشید مثل یک آشپز ماهره که غذاها رو برای همه سیاره‌ها آماده می‌کنه! 🍎🌻🦕 یه نکته جالب اینه که خورشید همیشه یه اندازه نمی‌مونه. اون هر روز یه کوچولو کوچیک‌تر می‌شه، اما نگران نباش، اینقدر طول می‌کشه که ما حتی متوجه نمی‌شیم! می‌دونستی که خورشید تو دل خودش داره یه عالمه آتیش بازی می‌کنه؟ بله،  انفجارهای بزرگی که ما از اینجا نمی‌بینیم، ولی باعث می‌شه نور و گرما به زمین برسه. 💥🌟🔥 پس دفعه بعد که خورشید رو توی آسمون دیدی، بهش یه لبخند بزن و یادت باشه که اون نه تنها بهت گرما می‌ده، بلکه همیشه می‌خواد که روزت پر از نور و شادی باشه! 😊🌞❤️ ✨برای مطالعه قسمت‌های دیگر در مجله شاد همراه ما باشید. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
صدای ماندگار (۵) تا این‌جا با موسیقی دستگاهی یه‌کم آشنا شدیم. اما اصلا فکر کردین دستگاه به چه معنیه؟ بیاین بریم تو دلش. 🎼🎶🎵 دستگاه از دو تا کلمه دست و گاه تشکیل شده. گاه این‌جا به معنی محل قرارگیریه. یعنی محل قرارگیری دست و انگشت روی ساز. پس هر وقت این طریقه قرار گرفتن انگشت‌ها روی ساز عوض بشه، دستگاه عوض می‌شه و آهنگ خاص دیگه‌ای شنیده می‌شه. بین ۲۰۰ تا ۴۰۰ گوشه ۷ دستگاه و ۵ آواز توی موسیقی سنتی ایرانی داریم. حالا می‌خوام از اصلی‌ترین دستگاه‌ها و شکل و شمایلشون براتون بگم تا متوجه فرق‌هاشون بشین. 🎹🥁🎸 دستگاه شور: این دستگاه جزو مهم‌ترین و بزرگ‌ترین دستگاه‌هاست. خیلی از ترانه‌های محلی مناطق مختلف ایران توی این دستگاه اجرا می‌شه. اکثر آواز خواننده آموزش ندیده می‌خونه توی دستگاه شوره. از همه دستگاه‌ها بزرگتره و آوازهای خیلی زیادی توی این دستگاه جا می‌گیره. یه جورایی مادر موسیقی ایرانیه. دستگاه شور نه غمگینه نه نشاط آور. آوازی که جزو این دستگاه باشه هر زمانی از شبانه‌روز می‌شه شنید و احساس آرامش کرد، چون دستگاه راحتیه. اگه یه آدم در نظر بگیریمش کسیه که همه قبولش دارن و درکش می‌کنن. 😌🌖🌞 دستگاه نوا: حالت عرفانی و بسیار عمیقی در انسان به وجود میاره. آهنگ ملایمی داره نه شاده و نه حزن‌انگیز. معمولا در آخر مجالس نواخته می‌شه و از اشعاری که حس و حال عارفانه داره استفاده می‌شه. در انسان آرامش ایجاد می‌کنه و حس سبکی و معلق بودن به آدم میده؛ مثل شناور بودن روی موج دریا. اگه یه آدم باشه آدم آرومیه که می‌دونه سختی و آسونی همیشه کنار همه و تاریکی همیشگی نیست و بالاخره به روشنایی می‌رسه. 🌊🚣‍♂️🌅 دستگاه سه‌گاه: به نظر میاد خیلی قدیمیه و از کهن‌ترین دستگاه‌های موسیقیه. توی همه کشورهای اسلامی این دستگاه رایجه اما ریشه‌اش کاملاً ایرانیه. ترک‌ها مهارت خاصی توی آواز خوندن در سه‌گاه دارند. بیشتر آوازهای این دستگاه غم انگیزند، البته آواز شاد هم می.شه توی یه گوشیش اجرا کرد؛ گوشه مخالف! آوازهاش حالت راز و نیاز و التماس دارند بعضی از آوازهای سه‌گاه علاوه بر حزن و اندوه حالت حماسی داره و برای خوندن اشعار شاهنامه ازش استفاده می‌شه. اگه یه آدم باشه آدمیه که غمگین اما امیدواره. 😭😢😪 براتون آرزو می‌کنم مثل دستگاه زندگی‌تون پر از شادی و امید و احوالات خوش باشه. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
«تاریخچه اسباب‌بازی‌های محلی: عروسک پارچه‌ای قشقایی» عروسک‌های پارچه‌ای قشقایی از دل طبیعت و فرهنگ مردم قشقایی بیرون اومدن. این عروسک‌ها با دست‌های هنرمندان قشقایی ساخته می‌شن و با سکه‌ها و مهره‌های رنگارنگ تزئین می‌شن. مردم قشقایی عاشق شادی و رنگارنگی هستن و اینو می‌تونیم توی عروسک‌هاشون ببینیم. 🎨💖 قبل از اینکه درباره عروسک‌های پارچه‌ای قشقایی حرف بزنیم، بیاید ببینیم قشقایی‌ها کی هستن و کجا زندگی می‌کنن. قشقایی‌ها یکی از اقوام بزرگ ایران هستن که بیشتر توی استان فارس زندگی می‌کنن.همینطور اونا توی استان‌های دیگه مثل کهگیلویه و بویراحمد، چهارمحال و بختیاری، خوزستان، اصفهان و بوشهر هم ساکن هستن . 🌍🏞 حالا بیاین ببینیم چطوری این عروسک‌های بامزه ساخته می‌شن! اول هنرمندان قشقایی پارچه‌های رنگارنگ رو انتخاب می‌کنن. بعد این پارچه‌ها رو با دقت برش می‌زنن و با نخ و سوزن به هم می‌دوزن. وقتی که قسمت‌های مختلف عروسک آماده شد، داخلش رو با پنبه یا پشم شیشه پر می‌کنن تا نرم و لطیف بشه. در آخر، با سکه‌ها و مهره‌های قشنگ تزئینش می‌کنن. ✂️🧵✨ عروسک‌های پارچه‌ای قشقایی نمادی از فرهنگ و هنر قشقایی‌ها هستن. این عروسک‌ها در جشن‌ها و مراسم‌های مختلف قشقایی‌ها به کار می‌رن و نشونه‌ای از شادی و هنر این مردم هستن. این عروسک‌ها به کودکان قشقایی یاد می‌دن که چطور از هنر و خلاقیت خودشون استفاده کنن و این هنر زیبا رو به نسل‌های بعد منتقل کنن. 🎨🧵🧑‍🎨 حالا که با عروسک‌های پارچه‌ای قشقایی آشنا شدین، می‌تونین خودتون دست به کار بشین و یکی از این عروسک‌های زیبا رو بسازین! با کمک والدین یا دوستانتون، پارچه‌های رنگارنگ رو برش بزنین و با نخ و سوزن به هم بدوزین. داخلش رو با پنبه پر کنین و با سکه‌ها و مهره‌های قشنگ تزئینش کنین. 🎨🧵👧 ساختن و بازی با عروسک‌های پارچه‌ای قشقایی یه تجربه‌ی فوق‌العاده و پر از شادیه. بیاین این هنر زیبا رو یاد بگیریم و باهاش لحظات خوشی رو بگذرونیم! 🌸🎉👧 📍تازه‌ترین چیزهایی که باید درباره اون‌ها بدونی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh