eitaa logo
داستان مدرسه
553 دنبال‌کننده
375 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
«تاریخچه اسباب بازی‌های محلی: جغجغه خوزستان» میدونستید که هزاران سال پیش، بچه‌های خوزستانی با جغجغه‌های سفالی بازی می‌کردن! جغجغه یه وسیله‌ست که وقتی تکونش می‌دی، صدا می‌ده. این صدا برای بچه‌ها خیلی جذابه و باعث می‌شه سرگرم بشن‌. 👶🍼 این جغجغه‌ها از گل درست می‌شدن و بعد از اینکه خشک می‌شدن، توشون دانه‌های کوچیک می‌ذاشتن تا وقتی تکونشون می‌دی، صدای جالبی بدن. 🎶🥳 خیلی وقت پیش، وقتی مردم یاد گرفتن چطوری از خاک و آب چیز درست کنن، هنر سفالگری به وجود اومد. مردم خوزستان هم توی این کار خیلی ماهر بودن و چیزهای خیلی قشنگی مثل جغجغه می‌ساختن. این جغجغه‌ها با رنگ‌های شاد و طرح‌های محلی تزئین می‌شدن. مثلا روی بعضی از اون‌ها طرح‌هایی از پرنده‌ها و گل‌ها می‌کشیدن. 🌸🐦 این جغجغه‌ها فقط اسباب‌بازی نبودن، بلکه یه جور ابزار موسیقی هم بودن! وقتی بچه‌ها جغجغه‌ها رو تکون می‌دادن، یه صدای خوشایند می‌شنیدن که مثل آهنگ بود. این صداها باعث می‌شد که بچه‌ها خیلی سرگرم بشن و خوشحال باشن. تصور کنید با هر تکونی، یه ملودی کوچیک نواخته می‌شد! 🎵🎉 یکی از چیزهایی که این جغجغه‌ها رو خیلی خاص می‌کرد، طرح‌های محلی بود که روشون می‌کشیدن. این طرح‌ها معمولا از طبیعت الهام گرفته بودن؛ مثل پرنده‌ها، گل‌ها و حیوانات. هر طرحی که روی جغجغه‌ها نقش می‌بست، یه داستان از فرهنگ و زندگی مردم خوزستان رو نشون می‌داد. 🌺🦉 با اینکه الان اسباب‌بازی‌های مدرن و پیشرفته زیادی داریم، ولی جغجغه‌های سفالی خوزستان هنوز هم جذابیت خودشون رو دارن. این جغجغه‌ها به ما یادآوری می‌کنن که چطور هنر و فرهنگ در طول تاریخ با هم پیوند خوردن و هنوز هم می‌تونیم از زیبایی‌های گذشته لذت ببریم. 🌟🧸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌠قصه‌ی شب🌠 شبِ سی‌وهشتم: دوچرخه و سیبیل‼️ یکی بود، یکی نبود. یه دوچرخه بود که فکر می‌کرد خیلی بامزه‌س. هروقت صداش می‌کردن «دوچرخه» می‌گفت: «سیبیل بابات می‌چرخه». بعد هم قیژ قیژ می‌خندید و می‌رفت. 🥸🚴🏻🤭 اما دوچرخه شوخی نمی‌کرد. حرفش درست بود. انگار یه جورایی جادو بلد بود. به هرکس می‌گفت «سیبیل بابات می‌چرخه» واقعاً سیبیل باباش شروع می‌کرد به چرخیدن، مثل فرفره. حالا نچرخ، کی بچرخ! 🥸😵‍💫🤠 باباها نمی‌دونستن چرا سیبیل‌هاشون فرفره شده. یک روز همه دور هم جمع شدن تا بفهمن چرا سیبیل‌هاشون می‌چرخه. یکی گفت: «شاید فنر سیبیل‌هامون دررفته!» یکی گفت: «شاید سیبیل‌هامون می‌خوان چهل‌بیل بشن!» یکی گفت: «شاید سیبیل‌هامون می‌خوان بیفتن!» 🥸🍂✂️ خلاصه هر بابایی یه چیزی می‌گفت. دوچرخه هم پشت درختی ایستاده بود و قیژ قیژ به حرف‌های اونا می‌خندید. باباها دیدن صدای خنده میاد، رفتن پشت درخت رو نگاه کردن. دوچرخه اومد بیرون و گفت: «فرفره، فرفره، سیبیلو بگیر در نره!» بعد هم فرار کرد. 👀🚴🏻🌳 باباها که دیدن دوچرخه داره مسخره‌بازی درمیاره، دنبالش کردن. گرفتنش و باد چرخ‌هاش رو خالی کردن. یک‌دفعه دیدن که سیبیل‌هاشون از چرخیدن افتاد. فهمیدن که جادوی دوچرخه تویِ بادِ چرخ‌هاش بوده. بعد همه‌ی باباها دور دوچرخه حلقه زدن و خوندن: «دوچرخه، دوچرخه، باد نداره بچرخه!» 🤭 ✌️🥸🥸🥸✌️ بازنویسی از کتاب «سیبیل بابات می‌چرخه»، نوشته‌ی ناصر کشاورز جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✨ امروز می‌خوام از داستانی برات بگم که چند تا از این دخترها قهرمانشن. 👧🏻👩🏻👩🏽‍🦱🧑🏼 داستان کتاب زنان کوچک از چه قراره؟ کتاب «زنان کوچک» به قلم یه خانوم نویسنده‌ی انگلیسی به نام لوئیزا می الکات بود که نوشته شد. این رمان سال ۱۸۸۰ منتشر شد و درباره‌ی داستان چهار تا خواهر بود به اسم های مَگ، جو، بِث و ایمی. این دخترها مدتی بود به خاطر این‌که پدرشون رفته بود جنگ، وضعیت مالی خوبی نداشتن. اما از ته دل عزمشون رو جزم کردن که با تلاش خودشون، وضع زندگی‌شون رو تغییر بدن. تازه در کنارش به آدم‌های نیازمند هم کمک می‌کردن. 🦋🌟🤝 کتاب زنان کوچک به مرور انقدر به محبوبیت رسید که حالا به بیشتر از ۵۰ زبان دنیا ترجمه شده. راز جذابیت کتاب زنان کوچک چیه؟ به نظر من یکی از این رازهاش اینه که خانوم نویسنده یه جورایی بخش‌هایی از زندگی خودش رو وارد داستان کرده. چون دقیقاً خودش هم توی کودکیش برای کمک به خانواده، مجبور شد کار کنه و یه دختر قوی و خودکفا باشه. علاوه‌براین، شخصیت‌های متنوع و جذاب این خواهرها و ماجراهایی که برای هرکدومشون پیش میاد به این رمان رنگ و رویی متفاوت داده. فکرش رو بکن از یه طرف با مگ بلندپرواز آشنا می‌شی و از طرفی علاقه‌ی جو به نویسندگی و خوش‌قلبیش مجذوبت می‌کنه. 🤓📖🎖 بعد با بث خجالتی و علاقه‌ش به موسیقی آشنا می‌شی و در عین حال حس می‌کنی خودخواهی‌های ایمی و اعتمادبه‌نفسش خیلی واقعی و قابل باور از آب دراومده. درباره‌ی انیمیشن جذاب زنان کوچک این انیمیشن یا بهتر بگیم انیمه‌ی ژاپنی (ژاپنی‌ها به انیمیشن‌هاشون می‌گن انیمه) سال ۱۹۸۷ بود که در ۴۸ قسمت ساخته شد. یعنی بیشتر از ۱۰۰ سال بعد از منتشر شدن کتاب. 🎭📺🪁 از پرطرفدار بودنش هم که نگم براتون. دهه‌ی شصتی‌ها حسابی باهاش خاطره دارن. حس عشق و صمیمیت این چهار تا خواهر توی همه‌ی داستان موج می‌زنه و ماجراهای جالب و بامزه‌ای که براشون پیش میاد سرگرمت می‌کنه. حسی که باعث می‌شه بعد از خوندن این کتاب یا دیدن انیمه‌ش با خودت زمزمه کنی: مهم نیست اوضاع همیشه روبه‌راه باشه. مهم اینه که آدم بدونه دست‌هایی هستن که می‌شه در شرایط سخت اون‌ها رو محکم گرفت و ادامه داد... 🔸راستی اینجا چند تا دختر هستن که دلشون می‌خواد مثل شخصیت‌های داستان زنان کوچک، تغییراتِ بزرگ در زندگی‌شون ایجاد کنن؟ می‌تونین با لایک‌ این مطلب تعدادتون‌ رو بهم بگین. 👩🏻✌️ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🎈تولدبازی🎈 نویسنده‌ی متولد: عباس جهانگیریان می‌دونستی ۴ آبان، تولد عباس آقای جهانگیریان، یکی از نویسنده‌های موفق کشورمونه؟ این نویسنده‌ی پرکار امسال ۶۹ سالش می‌شه. به همین مناسبت دعوتت می‌کنم با من همراه بشی تا کمی بیشتر درباره‌ی تلاش‌ها و آثار پرافتخارش برات بگم. 🎁🎉📝 اگه می‌خوای بری سراغ داستان‌هاش باید بگم «سایه‌ی هیولا»، «شازده کوچولو» و «دفترچه‌ی مشکل‌گشا» چند تا از داستان‌های معروف کودک و نوجوان این نویسنده هستن. ✨📚✨ کتاب «سایه‌ی هیولا» موضوعش محیط زیسته. قصه‌ی این رمان در دل طبیعت اتفاق می‌افته و خوندنش تو رو با سختی‌های کار محیط‌بان‌های عزیزمون آشنا می‌کنه. 🏞🌳🌞 در کنارش با شخصیت مارال که با یه پلنگ زخمی دوست شده، همراه می‌شی و فرهنگ اقوام ترکمن رو بهتر می‌شناسی. 👧🏻🌾🐆🌾🎎⛰ راستی، عباس‌آقا به بازنویسی قصه‌های کهن ادبیات و نوشتن‌ رمان‌های تاریخی هم علاقه‌ی زیادی داره. اون تا حالا چندین رمان تاریخی نوشته؛ مثلاً «هفت‌پیکر»، «اردشیر بابکان» و «فارابی». 📚✏️📜 اینم بگم که عباس‌آقا سال ۲۰۲۴ نامزد جایزه‌ی معتبر و جهانی آلما شده. علاوه‌براین، لوح زرین کانون پرورش فکری و نشان نقره‌ای لاک‌پشت پرنده و چند جایزه‌ی دیگه رو هم برده‌. تا تولدبازی بعدی مراقب خودت باش... 😉✌️🎊 📍ما رو به دوستانت معرفی کن! جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
لرهای مهربون خب بچه‌ها، نوبتی هم که باشه نوبت معرفی قوم لر، یکی از مهربون‌ترین اقوام ایرانی هستش. همین اول کاری از بچه‌های لر کانال می‌خوام که پایین همین یادداشت دست بلند کنن و اعلام حضور کنن تا بفهمیم تو این کانال چند نفر لر هستند. ✋👍✋👍 👇👇👇 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✨ لرهای کشورمون توی غرب کشور ساکن هستند، یعنی توی استان‌های لرستان، چهارمحال و بختیاری، کهگلیویه و بویر احمد، همدان، خوزستان، مرکزی، اصفهان و بوشهر.  لرها به زبان لری صحبت می‌کنند و جالبه بدونی که زبان لری، نزدیک‌ترین زبان به زبان فارسی. 👌☺️☺️💫 مردمان قوم لر به شاهنامه علاقه‌ی خیلی زیادی دارند و بین این قوم، شاهنامه‌خوانی رواج زیادی داره. چون‌که لرها، شیفته‌ی شجاعت و قهرمانی شخصیت‌های شاهنامه هستند. 📚📚👏👏 از مراسم‌های جالب و جذاب قوم لر باید به یاری کردن، جشن محصول و نذر باران اشاره کنیم. کلا مراسم نذر باران توی مناطق مختلف ایران و بین قومیت‌های مختلف خیلی رایجه، چون‌که ایران کشور خشک و کم‌بارانی هستش، به خاطر همین از قدیم‌قدیم‌ها مراسم باران‌خواهی برگزار می‌شده. 💦🌧💦🌧 مراسم باران‌خواهی یا نذر باران بین قوم لر به این شکل هستش که پیرزنی به نیت امدن بارون یه کاسه‌ آب پر می‌کنه و به در هفت تا خونه می‌ره و برای هر کسی یه لیوان از آب نذری می‌ده. صاحب‌خونه‌ها هم از آب پیرزن می‌نوشن و نیت می‌کنند که به محض امدن بارون برای پیرزن هدیه بخرن. 🌧☔️☔️⛈️ بچه‌ها، لرها هم مثل اقوام دیگه‌ی ایرانی لباس مخصوص خودشون رو دارند که لباس‌هاشون هم خیلی قشنگ و جذاب و رنگارنگه. مردهای لر کلاه نمدی روی سرشون می‌ذارن، روی پیرهن‌شون قبا می‌پوشن که تا زانو رو می‌پوشونه و بعد هم دور کمرشون شال می‌بندن.👕👕👕 زنان لر هم پیراهن‌های رنگی بلندی تن‌شون می‌کنن که روش یه نیم‌تنه مخملی که با سکه یا گلدوزی تزئین شده، می‌پوشن و روی سرشون هم سربند می‌بندن. 👒👒👒 لرها واقعا مردم هنرمندی هستن و توی جاجیم‌بافی، حصیربافی، نمدمالی و ورشوسازی، استادکار هستند. 😍😍😍😍 خب دیگه وقتشه که بریم سراغ بخش خوشمزه‌ و لذیذ معرفی اقوام، یعنی معرفی غذاها و خوراکی‌ها و شیرینی‌جات. از معروف‌ترین غذاهای قوم لر، آش ترخینه هستش. از خوشمزگی شله ماش و گوله ریزه هم که دیگه نگم برات. 🥣🍲🧆🍪 تازه لرها توی جشن‌ها و مراسم‌ها، کام‌شون رو با عسل، شیرینی آردی، برساق و نان ساج، شیرین می‌کنن. 🍪🍩🍮🍭🍬 موسیقی بین قوم لر، جایگاه خاصی داره و مراسم‌های شادی و غم رو همراه با موسیقی مناسب، برگزار می‌کنن. تازه جالبه بدونی لرها از همون قدیم‌قدیم‌ها موقع کار کردن آواز می‌خوندن که به آواهای کار یا آوای خرمن‌کوبی معروفه. 🎼🎷🎺🪕🪈 رقص محلی لرها به دس گرفتن معروفه، یعنی اون‌ها توی عروسی‌ها و شادی‌‌ها، دست هم رو می‌گیرن و حلقه تشکیل می‌دن و هماهنگ با صدای ساز، می‌رقصن. 💫💫⚡️✨ خب دیگه این هم از معرفی قوم باصفای لر. حالا دیگه وقتشه به افتخار این قوم یه کف مرتب بزنیم. 👏👏👏👏 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۱ و ۸۲ _غذا رو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت دو بیشتر وقت نداری.چون سه دیگه سرد میشه. +عالیه، میام پیشت. قطع کرد، زنگ زدم خونه و به فاطمه گفتم: _یکی دو روز میرم ماموریت و جلسه‌های کاری در خارج از تهران، بعدش ان‌شاءالله تعالی سبحان برمیگردم. بهم نمیتونی دسترسی داشته باشی متاسفانه و منم همینطور نمیتونم باهات ارتباط بگیرم، نگران نشو. مقدمات سفر آماده شد و عاصف هم قبل سفر بهم گفت : _هرجایی که نیاز باشه برگردی تنها کدی که بهت پیام میده چه دستی و چه موبایلی کد ۱۷۰۰۰ هست. اونورم یکی از خواهرا با کد ۸۵۰ منتظرته. خلاصه اون روز منم با اولین پرواز رفتم اسلواکی. اما اسلواکی... یکی از بچه های برون مرزی من و تحویل گرفت و رفتیم محل استقراری که از قبل تعیین شده بود. رفتم توی اتاقی که سه تا اتاق اونورترش اتاق اون استاد ایرانی بود که زیر نظر بچه‌های ما بود. گفتم:_چه خبر همه مسائل و برام ۸۵۰ توضیح داد. نشستم فکر کردم دیدم اگر بخوایم فقط تعقیب کنیم چیزی دستمون و نمیگیره. با بچه های داخل ایران ارتباط گرفتم و گفتم : _سوابق علمی و اخلاقی و خانوادگی و...همه چیزه این استاد ایرانی رو برام بفرستید. اونها هم حدود دو سه ساعت بعد ، همه چیزو از طریق کلمات کد گزاری شده و فوق امنیتی سری به دست عامل ما در سفارت ایران و اون هم به دست من رسوند. از ۸۵۰ و بچه هامون جدا شدم ، رفتم توی یه اتاق نشستم کردم. کردم و از خدا خواستم بخاطر حضرت زهرا کمکم کنه... و تصمیم درست و قطعی بگیرم.... تا حیثیت کشورم و به فنا ندم.... خون شهدامون پایمال نشه.... اعتبار خودم زیر سوال نره...... به به ذهنم رسید و با تصمیم گرفتم که باید این استاد ایرانی رو آگاهش کنیم چون وقت کمه. باید بدونه که توی چه دامی داره میفته. از یه طرف ۱۰۰درصد اون تحت نظر تیم جاسوسی دشمن بود اونجا و برای ما ارتباط گرفتن باهاش سخت بود. باید خودم و جای یک مهماندار یا نظافت چی هتل میزدم و توی اتاقش نفوذ میکردم و یه گوشی و سیم کارت با یک خط معتبر که کنترل نشه بهش میدادم و براش توضیح میدادم. ساعت حدود ۹ شب بود و موقع شام. شامش وبهش دادند. کارمون اینجا گره خورد. معمولا دسر و نوشیدنی توی هر اتاقی بود. باید به عنوان نظافت ویژه اتاق برای مهمانان وارد عمل میشدم. به لطف خدا و با هزار استرس وارد شدم ، و موفق شدم در پوشش یک مهماندار نظافت‌چی هتل در بزنم و برم اتاقش. تونستم یه کمی اتاقش و نظافت کنم. رفتم دستشویی رو مثلا تمیز کنم، یه لحظه دیدم من و نگاه میکنه با تعجب، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم بهش اشاره زدم که بیا این سمت. اون اومد و گفتم : _نگران نباش. فقط خوب گوش کن چی میگم. همین الان هم خیلی جدی و عادی برخورد کن. شما زیر نظری و این گوشی که پشت سیفون دستشویی گذاشتم الان، بگیر ده دقیقه دیگه باهات تماس میگیریم. من که رفتم میری لباست و میپوشی میای دستشویی گوشیت و میگیری و میری توی خیابون روبرویی که صد متر بعد از کافی شاپ دست راستش یه پارک هست یه جای خلوت می مونی و بهت زنگ میزنم. طفلک داشت قالب تهی میکرد. مونده بود چی بگه. زبونش داشت بند می اومد. منم الکی یه خرده حوله داخل دستشویی رو مرتب کردم و زدم بیرون بعدش. فوری رفتم اتاق خودمون که محل استقرار من و ۸۵۰ و... بود. خیس عرق شده بودم به ۸۵۰ گفتم: _خواهر محترم، این احتمالا دو سه دیقه دیگه میزنه میره بیرون و نمیدونه ما توی هتل مستقریم. تو فقط همراش برو داخل پارک و از دور این و به پا، و حواست باشه سوخت نری. چون امکان داره تیم رهگیری حریف اون و زیر نظر داشته باشه از حالا. ۸۵۰ رفت داخل لابی منتظر موند ، تا اون بیاد بره و پشت سرش همراهش بره تعقیبش کنه و... ۹دیقه شده بود. یه تماس گرفتم با ۸۵۰ گفتم: +کجایی؟ _داره میره سمت پارک و منم از این طرف خیابون دارم میرم. +برو اونطرف خیابون و پشت سرش قرار بگیر فوری. چشم ازش برنمیداری. هر اتفاقی افتاد دست به اسلحه نمیشی. حتی اگر جون خودت در خطر باشه. _چشم. +گوشی دستت باشه وارد پارک شدید بهم بگو. همینطور گوشی دستش بود یه سی ثانیه گذشت: گفت: _برادر عاکف، میتونید شروع کنید. +حواست باشه ۸۵۰ که گمش نکنی. قطع کردم و زنگ زدم به استاد ایرانی. دوتا بوق خورد جواب داد: +سلام. خوبید استاد.؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۳ و ۸۴ دوتا بوق خورد جواب داد. +سلام. خوبید استاد.؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط هم گوشی رو میزارید توی جیبتون و میاید هتل و میرید در سرویس بهداشتی سیم کارت و میشکنید و گوشی رو هم ریز میکنید و میندازید در توالت و سیفیون و میکشید. _بله حتما. فقط میشه بگید معنی اینکارا چیه؟ من برای چی باید اینکارو کنم؟ اصلا شما کی هستید؟ از من چی میخواید.؟ +ببین استاد جان، وقت من و نگیر. ما سه دقیقه بیشتر وقت نداریم که از این ۳ دقیقه، ۴۵ ثانیش رفته. پس این دو دقیقه و ۱۵ ثانیه باقیمونده رو یک دقیقه و چهل و نه ثانیش برای من و ۳۰ ثانیش برای شما. _خب بفرمایید حرفتون چیه. معنی این کاراتون یعنی چی؟؟ من یه استادم جناب. سوابق علمی من موجوده.میتونید بررسی کنید. خیلی جدی اومدم وسط حرفش و یه کم لحنم و تند کردم و گفتم: +استاد محترم شما متاسفانه در تور جاسوسی دشمن قرار گرفتید. منم مامورم که هم از جان شما حفاظت کنم و هم اینکه آگاهتون کنم. شما زیر نظر ما هستید. الان حتی آب خوردنتون هم زیر نظر ما هست. فقط چندنکته رو عرض میکنم: یک: انگار نه انگار فهمیدید که در تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتید و انگار نه انگار که ماموران امنیتی ایران از این قضیه با خبرن. ما نمیزاریم به جان شما آسیبی وارد بشه. فقط هر کاری که میگن انجام میدید.خیلی عادی رفتار میکنید.هر اطلاعاتی که میخوان دست و پا شکسته بهشون میدی. به اندازه سوالشون جواب میدی نه بیشتر. من به شما قول میدم صحیح و سالم بَرِتون گَردونم داخل خاک ایران. حتی به قیمت از دست دادن جون خودم و زیر مجموعم و همکارام باشه. فقط به حرف من گوش کنید. حتی به قیمت لو رفتن من بشه. حتی به قیمت ریختن خونم بشه. ضمنا الان که شما اومدی بیرون یکی از بچه‌های ما یه کتابچه رو میبره تا چنددیقه دیگه داخل اتاقتون پشت سیفیون دستشویی میزاره. ما دیگه نمیتونیم باهاتون فعلا ارتباط بگیریم ولی زیر نظرید. تموم ارتباطاتتون با طرف مقابل و اتفاقات و پیشنهادات جدید و مینویسید و میزارید لای اون کتاب و همونجایی که ما گذاشتیم. خودمون بقیش و بدست میاریم. شما فقط عادی جلوه بدید همه چیزو.هروقت هم پیام جدید برات اومد از طرف اونا، بنویس برامون روی کاغذ و بعدش بزار الی کتاب و برو بیرون نیم ساعت.حله؟؟ یه چند ثانیه ای مکث کرد و معلوم بود کُپ کرده. دوباره بهش گفتم: +استاد محترم بهتون گفتم حله؟؟ وقت من و نگیر چون سیستم عصبیم میریزه به هم. آب دهنش و قورت داد و با صدای لرزون گفت: _حللله. +خودم به وقتش گوشی جدید با سیم‌کارت جدید میرسونم بهتون و باهم کانکت میشیم. منتهی آخرین حرفم اینه، و باید این حرف و کاملا جدیش بگیری. بکشون اینارو ایران. بقیش با ماست. نشد خودت و بکشون ایران. تمام. قطع کردم. زنگ زدم به ۸۵۰ گفتم : _موقعیت؟؟ گفت :_داره میاد سمت هتل منم پشت سرشم. گفتم :_خیلی مواظب باش. الحمدالله همه چیز داشت درست پیش میرفت. به محمد یه کتاب دادم بالفاصله برد توی اتاق استاد زیر تخت گذاشت. لای کتاب هم براش پیغام ریزی گذاشتم: "ما اینجاییم ولی اینجا نیستیم." چند روز به همین شکل گذشت. استاد هم از اتاقش بیرون نمیرفت. تا اینکه یه روز دیدیم ۸۵۰ زنگ زد از لابی هتل که چندنفر با ماشین شیشه دودی و تشکیلات خاصی اومدن داخل هتل. ده دقیقه بعد ۸۵۰ خبر داد اون افراد سوار ماشین شدند رفتند. یهویی گفت: _عاکف____۸۵۰____عاکف با تو ام صدام و داری؟؟ عاکف___۸۵۰ ؟؟!! +چیشده ۸۵۰؟؟ _استاد ایرانی داره میره بیرون. دستور چیه؟ +با حفظ شرایط حفاظتی امنیتی برو دنبالش. بلافاصله خودم بلند شدم، رفتم با کارتی که داشتم زدم در اتاق استاد و باز کردم. چون درهای هتل کارتی هست و قفلی نبود. ما هم سیستم اون و هک کرده بودیم. در پوشش یه مهماندار رفتم داخل، بلافاصله با اسید و جارو رفتم داخل دستشویی به بهانه نظافت. دست‌انداختم پشت سیفون و کتاب و گرفتم. دیدم لای کتاب صفحه ۳۳۴ برامون یه پیغام گذاشته: "قرار هست بریم اتریش. مکان تغییر کرد." براش توی یه کاغذ ریز نوشتم : "همه چیز عالیه تو فقط به هر سازی میزنن برقص." برگه رو گذاشتم همون صفحه ۳۳۴. برگه نوشته اون و برداشتم و آروم اومدم بیرون . فوری رفتم داخل اتاقمون. خیلی استرس داره کارامون وقتی به دشمن نزدیک میشیم. ¤¤سه روز بعد... حدود ساعت ۹ صبح بود که ۸۵۰ که مستقر در لابی هتل بود.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۵ و ۸۶ حدود ساعت ۹ صبح بود که ۸۵۰ که مستقر در لابی هتل بود و داشت نوشیدنی میخورد مثلا، بهم خبر داد : _متی والوک داره وارد هتل میشه. بهش گفتم : _آماده باش. احتمالا باید پرواز کنیم همراشون. چون همه چیز آمادس. اگر امروز نشه باید دوباره بلیط بگیریم. بعد از حدود نیم ساعت ۸۵۰ بهم خبر داد که: _والوک و اون استاد ایرانی از آسانسور اومدن بیرون. بالفاصله به اون یکی از بچه های برون مرزی که پیشم بود گفتم : _منم دارم میرم. بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم: _به امید دیدار. بعد بهش گفتم: _من دارم میرم. منتهی یه کاری بایدبکنی. میری اتاق استادایرانی پشت سیفیون توالت یه کتاب هست ببین نوشته ای برای ما جدیدا گذاشته یانه؟ اگر بود اون و به حالت شعر دربیار برام کد کن بفرست. سریع اومدم توی لابی و همراه ۸۵۰ سوار تاکسی جلوی هتل شدیم و رفتیم دنبال متی والوک و استاد ایرانی. رفتیم سمت فرودگاه ، و پس از اون هم پرواز به سمت اتریش. توی هواپیما صندلیمون با اونا فاصله داشت ولی زیرنظرمون بودند. به ۸۵۰ گفتم : _استاد ایرانی زیر نظر توباشه. متی والوک هم زیر نظر من. خلاصه بعد از یه پرواز آروم رسیدیم اتریش. ¤¤فرودگاه اتریش... متی والوک و اون استاد ایرانی ، جلوی فرودگاه سوار یه خودروی شاسی بلند شدند که شیشه هاش کاملا دودی بود و به هیچ عنوان نمیشد داخل و تشخیص داد. من و ۸۵۰ هم تصمیم گرفتیم که جداگانه تعقیب کنیم. ۸۵۰ با یک تاکسی و من با یه موتور که به سختی اونجا کرایه کردم. همینطور تعقیب که میکردیم ، رسیدیم به یه هتل. اونا رفتن داخل و من هم به ۸۵۰ گفتم: _من میرم داخل. تو بیرون بمون و منتظر باش. رفتم داخل لابی و نزدیک میز متی والوک و اون استاد ایرانی نشستم. بعد از حدود ده دقیقه یه آدم حدودا ۵۵ ساله اومد . که من آروم گوشی رو طوری گرفتم ، روی گوشم که بتونم یه عکس درست و درمون ازش بندازم. تونستم به بهانه صحبت کردن با موبایلم یه عکس بندازم. اونا نشستن صحبت کردن ، و منم نفهمیدم چی میگن. ۴۰دیقه ای فکر کنم صحبت کردن و بعدش از هم جدا شدن. اونا که رفتن بیرون ۸۵۰ پیام داد بهم: _دستور چیه.؟ گفتم :_سوار ماشین شدن به منم بگو بیام بیرون. بعد از چند دیقه پیام داد : _سوارشدن. منم رفتم بیرون و موتورو گرفتم و دنبالشون رفتم. دیدم رفتن سمت یه هتل دیگه. منتهی این بار ۵۵ساله نبود ، و فقط متی بود و استاد ایرانی. اونا رفتن داخل هتل ولی من و ۸۵۰نتونستیم بریم چون اینجا خیلی فرق داشت انگار. هتلش خاص تر بود که باعث شک ماهم شد. حدود دو روز من و ۸۵۰ جداگانه جلوی هتل مستقر شدیم و به بهانه گدایی نشستیم. یه کم سر و وضعمونم خراب کردیم. بعد از دو روز متی اومد از هتل خارج شد و رفت. به ۸۵۰ که از من فاصله داشت یه کم، پیام دادم: _میری دنبالش. ۸۵۰ رفت و من هم منتظر موندم تا اون استاد ایرانی بیاد بیرون. یه نیم ساعت بعد از رفتن ۸۵۰، دیدم یک نفر اومد یه پول کاغذی بهم داد. انگار خوب نقش گداییم و بازی کردم . پولی که داد یه اسکناس بود. موقعی که سرم و آوردم بالا دیدم با حالت خاصی داره نگام میکنه. یه اشاره مرموزانه و ریزی به پولی که داشت میداد کرد. منم دست راستم ، که از سرما توی جیبم بود آوردم بیرون. جلوی خودم از قبل یه بطری شبیه آب معدنی کوچیک گذاشته بودم که اون به ظاهر آب بود ولی در واقع ماده سمی بود که بعد از ده دقیقه حریف و از پا در میاورد. احتمال دادم یه لحظه لو رفتیم، و توی تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتیم و هسته‌ی ما لو رفته و دیگه کارمون تمومه. آماده بودم اگر حرکتی میخواد کنه ، آب و بپاشم روی صورتش و یه دعوای ساختگی راه بندازم و بعدشم بزنم به چاک و اونم تا ده دیقه بعدش از پا در بیاد. ولی پول و داد و رفت. یه پنجاه متر که رفت، به پولی که داد، دقت کردم دیدم ... یه چیزی روش نوشته: "تیم رهگیری اینجا مستقر هست. هیچ جای نگرانی نیست. ۸۵۰ به کارش ادامه میده و شما باید برگردی داخل. ده دقیقه دیگه بلند شو بیا سمت فرودگاه اتریش. این پولم بین راه پاره کن. یه تاکسی اون روبرو هست برو سوارش شو. خودیه/۱۷۰۰۰ ×خب یه نکته امنیتی: اگر کد ۱۷۰۰۰ ته این پیغام نبود حتما دام بود و ما لو رفته بودیم در واقع اما خداروشکر دیدم کد ۱۷۰۰۰ خورده و دام امنیتی دشمن نیست. فهمیدم همه چیز درسته. بلند شدم ده دقیقه بعد رفتم رفتم تاکسی خودی رو سوار شدم و اومدم سمت فرودگاه اتریش. ¤¤چهارشنبه صبح تهران. وارد فرودگاه که شدم.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۷ و ۸۸ وارد فرودگاه که شدم کارام و خیلی زود رسیدم. از قبل بچه ها با ماشین اومدن دنبالم البته. سوار شدم و من و بردن اداره. رفتم دفترم و درو پشت سرم قفل کردم. با بچه های برون مرزی یه ارتباط امن محرمانه و تایید شده گرفتم و خبرای خوبی رو بهم رسوندن و امیدوارکننده بود. یه زنگ زدم به فاطمه گفتم : _من اداره هستم. خیالش جمع شد. عصر همون روز که توی اداره بودم خبر فوری و فوق سری اومد روی کارتابلم که از طرف ۵۸۰ بود که گفت: _متی با اون استاد ایرانی دارن وارد ایران میشن. پروازشون و بررسی و پرس و جو کردم، دیدم فردا صبح ایرانن. اون شب خونه نرفتم و موندم اداره. صبح یه تیم فرستادم ، زیرنظر بگیرنشون و ببینن متی و اون استاد ایرانی کجا میرن. استاد ایرانی به محض رسیدن به ایران از متی والوک جدا شد و رفت خونه خودش. بچه هامون زیر نظر داشتنش. متی والوک هم رفت یه هتل توی تهران. به بچه ها گفتم خونه استاد ایرانی رو زیر نظر بگیرید. تمام ورودو خروج خودش و خانوادش کنترل بشه. متی هم که کلا زیرنظر بود. اون روز بچه هایی که مستقر بودن حوالی کوچه و محل زندگی استاد ایرانی، به یکیشون بی‌سیم زدم اعلام موقعیت و وضعیت گرفتم ازش . وضعیت و مثبت و رفت و آمدهارو سایلنت ارزیابی کرد. گفتم:_من میام اونجا. با ماشین رفتم خونه استاد ایرانی. در زدم. طفلک تا فهمید منم انگار یه دیوار آوار شد ریخت روی سرش. رفتم بالا و باهاش صحبت کردم. گفتم :_هراتفاق و حرفی که بین تو و اون مرد توی هتل رد و بدل شد بهم بگو چی بود. تو با دونفر دیدار داشتی. یکی متی و دومی هم که اسمش استیو لوگانو هست و ما میدونیم کیه و چیکارس. سر صحبت و باز کرد و گفت: _استیو لوگانو بهم گفت ما یه شرکت داریم که دنبال استخدام متخصص‌های ایرانی در حوزه‌های صنعتی مکانیکی و علمی هست!!!!! و میخواد اونهارو توی واحدهای صنعتی و مکانیکی و بهداشتی و مواد غذایی و...ازشون استفاده کنه!!!. یه نگاه بهش کردم و گفتم: +اسم کسی رو بهت گفتند؟ بهت گفتند که دنبال چه اشخاصی هستند و چی میخوان؟؟؟ _اسم آره ولی اول از همه ازم خواست خودم برم موقعیت این چندنفری که اسمشون و بهم دادن، اسم دقیقشون و شماره تلفنشون و آدرسشون و رزومه های کاریشون و جمع کنم و این اطلاعات و بدم به متی و متی این افراد رو از بین همه ی انتخاب شده ها، بعضی هاشون و انتخاب کنه و من هم باهاشون ارتباط اولیه رو برقرار کنم و هم اینکه یک جلسه ای بزارم تا این افرادایرانی با متی یک ملاقات داشته باشن!!!!. بین حرفاش اینجا بود ، که دیگه متوجه شدم و پیدا کردم که دشمن میخواد در مون اینبار هم کنه و با ارتباط بگیره و اونارو توی خودش قرار بده و یا کنه یا اونها رو ببره کشوره خودشون. اینجا بود که دیگه یقین پیدا کردم... که کار حریف کار علمی نیست و بلکه فراتر از کار علمی هست و مقاصد شومی داره. چون توی سال های قبل ، ماموران CIA در قالب مسائل علمی اومده بودند تهران که در ادامه عرض میکنم. 🇮🇷✌️چون ایران جایگاه رو توی این سال ها تونسته کسب کنه. حتی خیلی از جشنواره‌های علمی رو جلوش تشکیلات امنیتی کشور میگرفت و نمیزاشت برگزار بشه. چون در اون دانشمندان ما لو میرفتند. خلاصه این همه امام خامنه‌ای میفرماید: _ دلیلش هم اینه که در رفت و آمدهای علمی به دانشگاه های ایران، دشمن میتونه نخبگان مارو شناسایی و اونهارو فریب بده و اثرات سوء برای کشور داشته باشه. ☆یه نمونش و میگم و رد میشم... حدودا سال ۹۲ بود که از بالا دستور اومد بررسی کنید این رفت و آمدهایی که از خارج از کشور به دانشگاه های ایران انجام میشه، در چه زمینه ای هست و افراد اون واقعا آیا علمی هستند؟؟ با بررسی هایی که من و دوستانم در مجموعه ی خودمون داشتیم، باید عرض کنم تمام کسانی که می‌اومدن،به دانشگاه‌های ایران، کارشناسان سرویس جاسوسی تروریستی CIAآمریکا بودند!!!. بگذریم.... به استاد ایرانی گفتم: +تو اسم اون چند نفرو بهم بگو. کاغذو خودکار در آوردم اسمشون و گفت و نوشتم. خیلی ترسیده بود این استاد ایرانی. اسم چهارنفری رو که استیو لوگانو افسر اطلاعاتی آمریکا بهش داده بود و بهم گفت. حرفامون تموم شده بود. بهش گفتم: _استاد، نگران هیچ‌چی نباش. شما داری محافظت میشی. فقط حواست باشه گاف ندی. ضمنا نخواه که از ترس بپیچونی و..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۹ و ۹۰ _استاد، نگران هیچ‌چی نباش. شما داری محافظت میشی. فقط حواست باشه گاف ندی. ضمنا نخواه که از ترس بپیچونی و بیفتی توی دام دشمن. من بهت بازم قول میدم که مشکلی برای تو و خونوادت پیش نیاد و امنیت جانیتون کاملا تامین شده هست. فقط هروقت خواستی خبری رو بهم بدی از این به بعد با این موبایلی که من بهت میدم الان، با ما تماس میگیری. این موبایل تا آخر این پروژه دستت می‌مونه. این موبایلتم زمانی که جلسه میری نمیبری. زمانی که با متی والوک دیدار داری نمیبری. توی خونه یه جای امن میزاری. فقط ما بهت زنگ میزنیم و تو هم باهاش خبرای جدید میدی بهمون. اومدم پایین ، و دیدم بچه ها توی پوشش سیب زمینی فروش و پیاز فروش توی کوچه و خیابون منتهی به خونه استاد ایرانی مستقرن. رفتم اداره ، اسم چهارتایی رو که استاد ایرانی داده بود، دادم به عاصف عبدالزهرا در بیاره مشخصاتشون و سِمَتِشون و. نیم ساعت بعد عاصف اومد دفترم. گفت: _یکیشون توی هست و سه تا دیگه هم از# متخصصینی هستند که در و و بخصوص مشغول فعالیتن. +عاصف، میدونی که باید چیکار کنیم. _آره حفاظت باید بشن. +آ ماشاءالله. میری اقدامات لازم رو انجام میدی و نامه میزنی سپاه انصار و درخواست فوری و حیاتی و فوق‌محرمانه میکنی برای این افراد که نفری یه محافظ بهشون بدن با راننده. مخصوص این چهارنفر. بعدشم بچه‌های خودمون،... عاصف ببین چی میگم،.. بازم دارم تاکید میکنم بچه‌های خودمون، دورادور باید از خونه و جان اینها محافظت کنند. کاری به دیگران نداریم. ما کارمون جداست. یاعلی بلند شو برو ببینم چیکار میکنی.خبرشم بهم بده. عاصف رفت ، و منم بی سیم زدم به نیروهای مستقر نزدیک خونه استاد ایرانی .. که گفتند وضعیت مثبته و چیز مشکوکی ملاحظه نشده تا الآن و رفت و آمدها کاملا عادیه. بچه های مستقر در حوالی هتل متی هم اعلام وضعیت کردند که خداروشکر همه چیز عادی بود و رفت و آمد مشکوکی توی هتل نبود. منم رفتم خونه و بی سیمم بردم و با بچه ها در ارتباط بودم از خونه. فردا صبح اول وقت اومدم اداره. ساعت ۹ صبح داشتم چای میخوردم ، توی دفترم قدم میزدم. و به امور کشور فکرمیکردم، که تلفن زنگ خورد و بهم خبر دادند : _استاد ایرانی کارتون داره. گفتم :_وصلش کنید. سلام علیکی کردیم و گفت: _متی زنگ زده قرار هست امروز همدیگرو ببینیم. گفتم :_کجا. گفت :_توی خیابون ولیعصر ساعت ۱۲. گفتم :_نگران نباش. فوری تیم رهگیری رو آماده باش دادم و گفتم : _حوالی ۱۲ قرار هست دوتا موردمون هم دیگرو ببینن. روی پل هوایی محلِ قرار، یه خانم مستقر باشه.. اسم چندتا مکان و آوردم و گفتم : _مستقر باشید و زیر نظر بگیریدشون. سه ساعتی مونده بود، و همه چیز آماده قرار اونها بود.دیدم در اتاقم و میزنن. دکمه رو زدم و در باز شد. دیدم مسئول دفترمه که میگه : _مسئول دفتر حاج آقای....زنگ زدند و گفتند یه جلسه تشکیل دادند و شما باید توی این جلسه حضور داشته باشید.ظاهرا تأکید داشتند. بهش گفتم: _باشه میرم. فورا رفتم طبقه پنجم و رفتم توی اتاق حاج آقای...!! دیدم فقط خودش هست. تا دید من و گفت : _تعجب نکن پسرم. بشین. نشستم و بعد احوالپرسی گفت: _شرایط پیرامون این پرونده چطور پیش میره.؟ +حقیقتش حاج آقا هیچ مشکلی برای دستگیریش وجود نداره منتهی ما میخوایم ببینیم بازم روی چه موردی میخوان کار کنند. _آقا عاکف ، امروز صبح پرونده رو مسئول دفترم بهم داد و مطالعه کردم دوباره. نظر کارشناسای شورای عالی امنیت ملی این بود که این شخص فورا دستگیر بشه. بهش گفتم : _الآن توی این وضعیت حاج آقا !!!! بزارید ما به شاه ماهی برسیم. آخه امکان داره استیو لوگانو بیاد ایران. ما میخوایم به اون برسیم. اینجوری میتونیم از آمریکایی ها هم امتیاز بگیریم. برگ برنده‌های بیشتری هم اینطوری داریم و میتونیم، رو کنیم. میتونیم توی مذاکرات به تیم هسته ای هم کمک کنیم با این امتیازات. _دستمون به شاه ماهی نمیرسه.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۹۱ و ۹۲ _دستمون به شاه ماهی نمیرسه. ضمنا دستمون پر هست و صحبت تبادل جیسون رضاییان و چند تا دیگه هست. باید قبل اینکه اطلاعات محرمانه کشورو رِله کنه متی والوک اونور و اشخاصمون لو برن، سد بزنیم جلوشون و بعدشم بگیریم حریف و توی چنگمون. +موافقم ولی بازم ریسکه. _امروز دستگیر بشه و ارجاع داده بشه به خونه امن. فعلا مرخصید . اومدم بیرون، و هرچی فکر کردم دیدم سخته پذیرش اینکار. اما درخواست سازمان و عالی ترین مقامات امنیتی بود. فورا به نیروها گفتم : _برگردید جای خودتون جز فلانی و فلانی. به بچه ها گفتم : _زنگ بزنن به استاد ایرانی وبهش بگن نیاد سر قرار تا بهش بگیم. عاصف و تیم اطلاعات عملیات هم آماده شدن. خودم هم رفتم سمت هتل. متی هنوز داخل اتاقش توی هتل بود. بچه های نزدیک هتل و آماده باش دادم که اگر درگیری شد حواسشون باشه. به عاصف گفتم : _میریم باال برای دستگیری. وارد هتل شدیم و نیروهای هتل گفتن: _کجا؟؟؟ کارتم و نشون دادم و نامه قضایی رو هم نشون دادم. سه چهارتا از بچه هارو گذاشتیم توی لابی. به عاصف گفتم : _به بچه ها بسپر که حواسشون به تماس تلفنیِ کامندای هتل به داخل و بیرون باشه. رفتیم بالا و درب اتاق متی رو زدم. درو که باز کرد گفتم: +جناب متی؟؟!! _من متی نیستم +چرا اتفاقا شما هستی. ما نیروهای..... هستیم. شما مدتهاست در تور اطلاعاتی ما در داخل ایران و خارج از ایران هستید. شما بازداشتید. رفت در و ببنده ..که محکم با لگد زدم به درو پرت شد عقب...همزمان رفت اسلحش و از دور کمرش در بیاره..که به سمت من و عاصف تیراندازی کنه، اسلحم و نشونه رفتم سمتش... و شلیک کردم به کتفش و اسلحه از دستش افتاد پایین...فوری بی سیم زدم آمبولانس‌ بیاد. منتفلش کردند خونه امن سمت پونک. همونجا درمان شد و چندوقت استراحت کرد. بعد از یک هفته بازجویی‌ها شروع شد. گاهی اوقات عاصف هم با من توی بازجویی‌ها برای کمک به تکمیل‌ پرونده حضور داشت. متی والوک خیلی زرنگتر از این حرفها بود که بخواد همه چیزو بگه. منتهی منم زرنگتر از اون. روزا میرفتم پیشش باهاش توی خونه میگفتم و غذا میخوردم و مینشستم پیشش باهاش حرف میزدم، و بازجوییش میکردم. یه روز بهش گفتم: +قراره امروز زنده زنده بسوزونمت. هنگ کرده بود. ما از همه چیز باخبریم. منتهی یه بار دیگه میخوام بازجوییت کنم اگر مثل آدم همه چیزو بگی باهات خوب رفتار میکنم. وگرنه چنان میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین. دیدم نیش خندِ مسخره آمیزی زد. من اصلا توی بازجویی عصبانی نمیشم. یعنی سابقه نداشت. چون آموزش دیده هستیم و استاد این اموریم و روانشناسیم و میدونیم چطور برخورد کنیم. اما یه جاهایی واقعا نمیشه. اینجاهم از اونجاها بود. یه لحظه انگار خون به مغزم نرسید. جلوی چشام سیاهی رفت توی چند ثانیه و نفهمیدم چی شد. خدا میدونه من تا آرومم، آرومم. ولی اگر برگردم دیگه سگ میشم میفتم به جون همه، و ازهمه بدتر وزیر و وکیل نمیکنم. بلند شدم رفتم سمتش ، گردنش و گرفتم و انگشتم و گذاشتم روی خِرخِرَش. دیدم کبود شد. بعد از ۱۵ ثانیه که هی فشار میدادم گلوش.. و عاصف با ترس گفت: _عاکف ول کن. +عاصف جمع کن خودت و برو بیرون. به روح پدرم و به حضرت زهرا قسم چنان میزنمت بیای جلو شیر مادرت از دهنت بزنه بیرون. عاصف چون میدونست ، نمیتونه جلوم و بگیره و بیاد جلو میزنمش چون قسم پدرم و حضرت زهرا رو خوردم، یک قدم جلو نیومد. چون کل سازمان روی این قسمای من حساب میکردند. منم قسم نمیخوردم. پدرم بهم یاد داده بود قسم نخورم. چون میگفت کراهت داره و فقر میاره. به متی والوک گفتم: +تویِ سگ صفتِ توله سگ داری نیشخند بهم میزنی. خیال کردی منم مثل چهارتا جوجه سیاست بازِ این مملکتم که بعدا گندش در میاد نفوذی شماها بودند؟ من عاکفم.. عاکف سلیمانی... پسر شهید علی سلیمانی.. پسر همون مردی که با چهار تا دونه خرما سه روز میرفت شناسایی و لای سنگ و کلوخ میخوابید.. من پسر همرزم چمرانم..من پسر رفیق صمیمی قاسم سلیمانی هستم. من دشمن قسم خورده شما آمریکایی‌ها هستم که ملت مارو بدبخت کردید و جوونای مارو میخواید به لجن بکشید. من پای مکتب سیدعلی خامنه ای قد کشیدم..که آمریکا چهل ساله میخواد عوضش کنه نمیتونه... من همونی هستم که از گنده تر از تو بازجویی کردم و حرف کشیدم ازشون بدون ذره ای خشونت و پروندشون و جمع کرده و حکمشون صادر شد. توله سگِ آمریکایی توی کشورم میای به من ایرانیِ شیعه میخندی؟ خیال کردی دوره رضا پهلوی آشغاله اینجا؟؟.. همینجوری تو چشام زل زده بود.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۹۳ و ۹۴ همینجوری توی چشام زل زده بود ، و هر چندلحظه چشماش بخاطر تنگی نفس بسته میشد. یه چَگِ محکم زدم توی صورتش . و گفتم : _توی چشام نگاه کن. چشمات بسته بشه بدتر میزنمت... برای کی جاسوسی میکنی و میای میخندی؟..برای آمریکا و اسراییل؟.. خیال کردی اینجا سوریه هست که توی یه روز به کلی دختر باکره و زن تجاوز کردید؟.. خیال کردید اینجا عراقه که توی یه روز نزدیک ۱۷۰۰ تاشیعه‌ی بینِ ۱۷ تا ۳۰ رو تیر خلاص زدید به سرشون توی اسپایکر عراق؟؟ نه حروم زاده اینجا ایرانه. البته با ایرانه زمان شاه فرق کرده که بعضی دخترای فاحشه ایرانی رو میبردید برای سگتون توی هتل ها. الان پاش برسه من عاکف سلیمانی جونم و برای اون زنه فاحشه ی مملکتم میدم که دست تویِ آمریکایی حیوون بهش نرسه... فهمیدیییییییییی.؟؟ فهمیدی حیوون.؟؟ متی والوک به خِس حِس افتاده بود، و داشت واقعا تموم میکرد،عاصف اومد جلو و بازوم و گرفت با یه دستم که همینطور روی گلوی متی والوک بود و از حرص و کینه فشار میدادم و لبم و گاز میگرفتم، حولش دادم عاصف به عقب و خورد به دیوار یه دونه چنان محکم با زانوم زدم توی شکم متی والوک و پرتش کردم که نفسش بالا نمی اومد و با صندلی افتاد پایین. عاصف دوباره اومد جلو و گفت: _احمق داره خفه میشه. میفهمی چیکار داری میکنی عاکف؟ زنگ زد بچه ها از طبقه پایین فوری دستگاه اکسیژن آوردن بالا. جلوشون و گرفتم و گفتم: +میزارید بمیره همینجا. دست بهش بزنید خودتون میدونید بیچارتون میکنم. عاصف گفت: _دست برادر داداش جان. فداتشم. دورت بگردم. عصبی نباش. داره توی بازجویی میمیره این آدم. دردسر میشه. +به درک. این حیوون صفتا میان توی مملکتمون هر گُهی دلشون میخواد میخورن و جاسوسی میکنن و بچه‌های ما رو ترور میکنن. دانشمندای ما رو ترور میکنند. براشون دل بسوزونیم حالا؟؟ من دولت و وزارت خارجه نیستم که دنبال سهم سیاسی و مالی باشم. من بچه شهیدم. راه شهدا راه ذلت نیست.... دوستان همین الآن دارم مینویسم چشام پر اشکه.... شما خیلی چیزارو نمیدونید... ای کاش هیچ وقت ندونید... هیچ وقت نفهمید بعضی چیزارو... بخدا خیلی چیزارو آدم نمیدونه راحتتر زندگی میکنه. بگذریم.‌.. ناراحتتون نکنم. متی داشت بخاطر ضربه ای که بهش زدم و انگشتم و روی خِرخِرَش که گذاشتم به سختی نفس میکشید. رفتم بالای سرش. گفتم: _ادامه پروژتون و میگی یا همینجوری داری خفه میشی ببرمت بسوزونمت. با چشماش التماس میکرد و گفت : _میگم. به عاصف گفتم : _دستگاه رو بیارید بهش تنفس بدید میخواد حرف بزنه. صدای اذان بلنده شده بود از مسجد اون خیابون. یه استغفار کردم و دلمم یه کم برای دشمنی که توی چنگم بود سوخت. بلند شدم رفتم تجدید وضو کردم و نماز رو پایین با بچه ها خوندم. دیگه نفهمیدم من اومدم پایین ، چطور شد. زنده موند یا نموند یا هنوز داشتن بهش تنفس میدادن. بعد از نماز رفتم طبقه بالا توی اتاق بازجویی دیدم بی حال روی صندلی نشسته. عاصف هم خوب انگلیسی مثل خودم بلد بود و داشت باهاش حرف میزد. گفتم : _عاصف ممنونم برو بیرون گفت: _عاکف جان..... +لطفا بیرون برید کارم و تموم کنم. نشستم روبروش. به انگلیسی بهش گفتم: _ببین، یکبار دیگه بهت فرصت میدم. حرفات و کامل بزن. بگو همه چیزو، خودت و خالص کن. خیلی چیزارو گفت ... و ما فهمیدیم اینا دارن. توی اظهاراتش اسم بعضی توی سازمان انرژی اتمی رو هم بهمون داد. گفت: _استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 مریم میرزاخانی رو که می‌شناسید. 🔸 ریاضی‌دان و اولین برنده مدال جهانی نوبل ریاضیات. ‼️ می‌دونستید جزو ۷ دانشمند زن تاثیرگذار دنیا بودن؟ 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌دونید شعر همیشه برای عشق و عاشقی نیست😁 مثلا سر سفره خربزه نباشه و پدر بگه: در سفره چو خربزه گرگاب نباشد بعد شما جواب بدی: همچون شب تاریست که مهتاب نباشد😍 خانم یکی از بانوان مولوی شناس و شاعر بودند. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ این فرمانده از هیچ برای ما اقتدار آفرید! 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
یه نرم افزار خوب قرآنی 👌 برای گل دخترا و گل پسرایی که قراره درمسابقات حفظ قرآن شرکت کنند 🤩😍🤩 ‏«قاری کوچولو» رو از بازار دانلود کن 👇 http://cafebazaar.ir/app/?id=com.alibarani.quran&ref=share 🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️ تفسیر و مطالب قرآنی داستان‌ها و حکایات قرآنی خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰 مطالب قرآنی 😍 @noorholy
36.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خب! بالاخره سرود جدیدمون منتشر شد:✌️ 🚩«نسل آرمانی ۲»🚩 ♦️این سرود دنباله سرود «نسل آرمانی» که پارسال توی راهپیمایی ۱۳ آبان با همدیگه همخوانی کردیم و ان شاللّه تا نابودی اسرائیل با هم یکصدا فریاد میزنیم: «یا صهیون، خیبر خیبر» «خوب گوش کن، حیدر حیدر» آماده شید که قراره ۱۳ آبان امسال تو راهپیمایی با این سرود بترکونیم💪 ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
. متن سرود نسل آرمانی ۲ : یا صهیون خیبر خیبر خوب گوش کن حیدر حیدر این رمز عملیات ماست حقه وعده ای که از خداست الا یا ایهالکافرون حزب الله ِ هم الغالبون فرزند ایرانیم از نسل آرمانیم پیرو فرمان سید خراسانیم در کنار بچه های غزه و لبنانیم … انتقام خون مغنیه و هنیه انتقام حاج قاسم از یادم نمیره وقتی قرآن گفته اذا جاء نصرالله این یعنی نصرالله هرگز نمیمیره … یا صهیون خیبر خیبر خوب گوش کن حیدر حیدر این نقش روی سربند ماست ذکر منتقم کربلاست با دست صاحب العصرمون حزب الله ِ هم الغالبون ظلم به سر می‌رسد و این جهان نماند از وجود بی نصیب می‌رسد از راه امام زمان نصر من الله و فتح قریب ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
227_62938960471121.mp3
8.29M
. نسخه صوتی(با کلام) سرود «نسل آرمانی ۲» ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
hasan01 r.mp3
4.19M
🌟اولین ترجمه کودکانه قرآن🌟 (سوره‌های حمد و بقره) ✍️مترجم: حجت الاسلام محسن عباسی ولدی 🎧 سوره حمد رو همراه این ترجمه با صدای سید حسن پنج ساله بشنوید و لذت ببرید😊 ༺༻ ༺༻ ༺༻ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🟢✔️🟢 🗯️ روزی برای همکار بداخلاق 🔶 در خانه را که می‌بندد، هوا تاریک شده است. در امتداد دیوارهای بلند کوچه راه می‌‌افتد و گوش به صدای قدم‌هایش می‌سپارد که بر سکوتی ملال‌انگیز خش می‌اندازد. گوشی را از کیفش می‌کشد بیرون و زنگ می‌زند به همسرش که زودتر برگردد منزل. دلواپس تنهایی دخترش است. ابرهای خاکستری دنبال سر هم می‌دوند و نم‌نم باران آهسته آهسته باریدن آغاز می‌کند. می‌داند شیفت شب پرزحمتی را پیش‌رو دارد؛ اما وقتی یادش می‌افتد که با یکی از خوش‌اخلاق‌ترین پرستاران بخش، هم‌شیفت است، خون به‌صورتش می‌دود و لبخند بر لبش می‌نشیند. می‌داند تعداد بستری‌ها هر قدر هم که بالا باشد با همکار پرستاری کاربلد و صبور و خوش‌خلق، تحمل سختی کار و بی‌خوابی و دلنگرانی‌ها آسان می‌شود. 🔻واقعیت این است که خلق و خوی همکاران مهم است. اینکه یکی اول وقت جواب سلامت را با لبخند و صدای رسا بدهد یا زیر لب و سربه‌زیر و ابرو گره‌خورده، علیک بگیرد، فرق می‌کند. اینکه یکی وقت چای، در قندان را بردارد و تعارف کند یا آب‌نباتی از جیبش درآورد و بگذارد کنار دستت، قشنگ است؛ یا نه وقتی ببیند حالت خوش نیست و توی فکری، از حال و روزت بپرسد و یکی دو جمله امیدبخش بگوید، خوب که نه، خیلی خوب است. 🔻بی‌تردید همه ساعاتی که آدمی در محیط کار خویش می‌گذراند، جدا از این موضوع که کارش تا چه میزان دشوار باشد، می‌تواند سهل‌تر بگذرد یا سخت‌تر و این آسانی و دشواری بسته به تعاملی ا‌ست که میان ما و همکاران‌مان وجود دارد. 🔻در واقع همه آن ساعاتی که در محیط کار سپری می‌کنیم، می‌تواند از فایده و صحت بیشتری نشان داشته باشد اگر فضای کارمان آکنده از عطر احترام و محبت و دوستی باشد. 🔻حال که سخن بدین‌جا رسید خوب است، همین امروز تصمیم بگیریم تا از این پس همکاران‌ مهربان‌تری باشیم و یادمان باشد بداخلاقی همیشه بد است و در محیط کار از بد هم بدتر. 🔻آری همین امروز می‌تواند آغازی نو باشد برای ما؛ امروز که بیست‌وهفتم اکتبر است و بر پیشانی‌اش روز جهانی «همکار بداخلاق» نقش بسته است. ✍🏼 مریم ساحلی_روزنامه نگار جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
گفت: _استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید این پرسشنامه ها رو ببرید ایران و سوژه هامون پر کنند و بعدش براش ارسال کنم. +تو تنهایی با استیو لوگانو کار میکردی؟؟ _اواخر من و به یکی دیگه هم معرفی کرد. +کی بود؟ _یه افسر اطلاعاتی بود به اسم هِنری که افسر اطلاعاتی اسراییلی بود و توی آمریکا بود. هنری متمرکز بر روی پروژه‌های هسته‌ای ایران بود، استیو لوگانو من و به اون معرفی کرد. منم قرار بود اطلاعات و بهش بدم. +چرا یهویی تغییر کرد سر شبکتون.؟ _تصمیم سازمانی سرویس آمریکایی بود. در ادامه به یه چیز مهمی هم متی والوک اشاره کردو گفت: _رفتار هِنری با استیو لوگانو خیلی فرق میکرد. رفتار و حرفهای هِنری آشکارا نشون میداد که اون به دنبال حذف فیزیکی دانشمندان صنعتی و هسته ای و نظامی ایران هست و یا حداقل میخواد موقعیت اجتماعی و شغلی اونهارو با مسائل جنسی به خطر بندازه. میخواست اونارو بکشونه خارج از ایران و در اختیارشون پول و زن‌های جاسوس و یا فاحشه قرار بده و ازشون فیلم بگیره و اونارو بهونه کنه و ازشون اطلاعات نظامی و هسته‌ای کشور و بگیره. اون علنا میگفت میخوایم دانشمندان ایران رو کنیم!!!!!!...... بازجویی های دیگه ای هم صورت گرفت... که مطالبش رو بنده نمیتونم منتشر کنم. و این شد پروژه ای که دشمن در صدد ضربه زدن بود از طریق نفوذ در مراکز علمی و هسته ای ما. ✍و این مستند داستانی امنیتی در جلد دوم ادامه دارد.... 💚🤍❤️پایان💚🤍❤️ 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh