🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۱ و ۹۲
❤️امیرعلی
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم، ذهنم درگیر بود، نگران واکنش بابابزرگ بعد از فهمیدن ماجرا بودم، یعنی چه واکنشی ممکنه نشون بده؟
گوشیم زنگ خورد و از افکارم اومدم بیرون، گوشیمو از رو عسلی برداشتم و بادیدن اسم مائده تعجب کردم، آخه این وقت شب چیکارم داره!؟
تماس رو برقرار کردم
-سلام
-سلام آقا امیرعلی ببخشید این وقت شب زنگ زدم
-خواهش میکنم، کاری داشتین؟
-بله، خواستم بگم، همه، ماجرای عمومحسن رو فهمیدن
باشنیدن این حرفش ازجام پریدم و رو تخت نشستم
-چییی؟؟؟؟! ازکجا فهمیدن؟؟؟
-زن عمو سیما زنگ زد برای خداحافظی، بعد ماجرا رو به بابام گفت، الانم زنگ زد به بابابزرگ
-یاخدااا...، یعنی نگران بابابزرگ و مامان بزرگ نیستن که ممکنه چه واکنشی بدن؟؟
-منم نگرانم آقا امیرعلی، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براشون بیفته...خب... من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری ندارین؟
-نه مراحمید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم، کلافه دستی رو موهام کشیدم، نگرانیم بیشتر شد، بابابزرگ بیماری قلبی داشت و با شنیدن این خبر معلوم نیس چه بلایی ممکنه سرش بیاد
همون لحظه صدای در اتاقم اومد و بابا وارد اتاق شد
بابا: -امیرعلی، بابابزرگت پشت خطه
-ای وای، فهمیده بابا..
سرشو تاییدوار تکون داد، گوشیو ازش گرفتم
-سلام بابابزرگ خوبی
-سلام، امیرعلی قضیهی محسن چیه؟ ها؟ واقعا قاچاق کرده؟
-بابابزرگ لطفا آروم باشید براتون همه چیو توضیح میدم خب؟
-باشه آرومم، بگو... فقط کامل بگو
سیرتاپیاز قضیه رو واسش تعریف کردم
بابابزرگ: -خدا بگم این دوتا رو چیکارشون کنه، هر اتفاقی واسشون بیفته حقشونه، اون از قضیهی چندسال پیش اینم ازالان
-بابابزرگ شما فقط حرص نخورید ایشالله درست میشه
بابابزرگ با تندی گفت:
-میخوام که نشه
- توروخدا آروم باشید، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی واسه قلبتون بیفته
بابابزرگ: -موندن تو دنیا میخوام چکار... برم بمیرم بهتره اولاد وقتی ناخلف شد دیگه ادم بمیره بهتره
-عه خدانکنه این چه حرفیه بابابزرگ، چرا اینجوری میکنید
بابابزرگ با غصه زیاد حرف میزد:
-مونده تا بفهمی چی میگم، این پسر آبرو واسمون نذاشته توقع داری آروم باشم؟
نمیدونستم چکار کنم فقط میخواستم اتفاقی برای بابابزرگ نیافته.
-میفهمم چی میگید، فقط لطفا آروم باشید لطفا
نفس عمیقی کشید وگفت:
-کاری نداری؟
-نه قربونتون برم، مواظب خودتون و مامان بزرگ باشید
بابابزرگ: خداحافظ
-خداحافظ
تماس قطع شد و گوشیو دادم دست بابا
- بابابزرگ خیلی عصبانیه
بابا: -حق داره بلاخره پای آبرومون وسطه
-نگرانشم، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته
بابا نفس عمیقی کشید و اتاق رو ترک کرد، دوباره رو تخت دراز کشیدم. بعد کلی فکر و خیال چشمامو بستم، کم کم چشمام گرمشدن و خوابیدم
❤️سارا
بعداز کلاس همراه ایلیا وارد حیاط دانشگاه شدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم و تا کلاس بعدی مشغول گپ زدن شدیم
-میگم سارا؟
-جانم؟
-بنظرت بااین اتفاقاتی که افتاد، باید عروسیمونو بندازیم عقب؟
نفس عمیقی کشیدم، بااینکه کلی واسه پس فرداشب ذوق داشتم، ولی الان حال هیچکی خوب نبود
-ایلیا، هممون از بابت عمومحسن و پارمیدا ناراحتیم، بابابزرگ و عزیز هم که حال خوشی ندارن، پس مجبوریم عروسیمونو بندازیم عقب تابعد ببینیم چی میشه
-آخه تا کِی؟ اونا واسه خودشون دردسر درست کردن یعنی کل خانواده باید پاسوزشون باشیم؟
-من بخاطر بابابزرگ و عزیز گفتم
-میدونم منم نگرانشونم
کمی با چادرم ور رفتم و برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:
-حالا ما که بلاخره قراره عروسی میگیریم چه پس فردا یا چندهفته دیگه، بیا درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنیم
-اصلا اسم این دوتا رو نیار، هم خودشونو مسخره کردن هم مارو
لبخندی زدم وگفتم:
-نگو اینجوری، گناه دارن، بلاخره که باید بهشون حق بدیم، از یه طرف امیرعلی هنوز به مائده اعتماد نداره از اونطرف مائده عذاب وجدان داره، همهی فامیل میدونن که این دوتا همدیگه رو دوست دارن. ما باید براشون کاری بکنیم
-والا ما که دهنمون سرویس شد، حتی مادرای محترم هم نتونستن قانعشون کنن
-ولی، بازم کسانی هستن که ازشون حرف شنوی دارن
-کیا؟!
-وا، معلومه خب، بابابزرگ و عزیزجون
کمی مکث کردوگفت:
-عههه، راست میگی ها، امیرعلی هم خییلی از بابابزرگ حرف شنوی داره
-امروز بریم با بابابزرگ حرف بزنیم؟
-کجا بریم؟
-مغازهش دیگه
-سارا این همه راه رو بکوبیم بریم مغازش که چی بشه، شب باهم میریم خونشون
-اوممم... باشه راست میگی
اینقدر درمورد امیرعلی و مائده حرف زدیم حتی نفهمیدیم کِی نیم ساعت گذشت! سریع بلند شدیم و سمت کلاس رفتیم.
❤️مائده
امروز، روز ارائهی پروژه ها بود، بعدازاینکه من و هانیه باکلی استرس پروژمونو ارائه دادیم علاوهبر اینکه....
علاوه براینکه مورد تشویق اساتید قرار گرفتیم، به رتبه دانشجوهای برتر هم صعود کردیم، میتونم بگم از خوشحالی انگار دارم بال درمیارم، هانیه هم اینقدرکه خوشحاله همش درحال گریه کردنه
هانیه: مائده اصلا باورم نمیشه، بعد ازاون گندی که تو سکو بالا اوردم فکرمیکردم منو حذف کنن
همینکه یاد اون اتفاق افتادم دستامو گرفتم بالا و کوبوندم تو سرش
هانیه: -آیییی چرامیزنی؟
-هانیه برو بمیر، آبرو که واسمون نذاشتی، تو که نمیتونی با میکروفن حرف بزنی واسه چی حرکات بروسلی درمیاری اون بالا؟؟
-بخداحرکات بروسلی نبود مائده، خواستم مقنعمو درست کنم دستمو بردم بالا خورد به میکروفن
نفسی از سر حرص کشیدم
هانیه: -خیلی خب حالا، به این فکرکن الان نخبههای دانشگاهیم
دوباره لبخندم کش اومد و تقدیر نامهای که تودستم بود رو نگاه کردم. از در دانشگاه رفتیم بیرون، داشتم با هانیه خداحافظی میکردم که استاد مهدوی به جمع ما اضافه شد، یه استادی که تقریبا بهش میخورد سی سالش باشه،
بادیدنش بهش سلام کردیم اونم جواب داد و گفت:
-امروز کارتون عالی بود خانما، بااینکه فقط یک ماه وقت داشتین ولی امروز گل کاشتین بهتون افتخار میکنم.
ذوق زده گفتم:
- ممنون، تشکر استاد، شما لطف دارین
هانیه: -ممنون استاد. ولی من خیلی بد پروژه رو ارائه دادم؟
استاد: نه، از چه نظر؟!
هانیه:بخاطر اون اتفاق پرسیدم
لبخندی زد و گفت:
-اون اتفاق که معمولا برای همه میفته، بهتون حق میدم
هانیه: بله درسته. ببخشيد من باید برم، اجازه هست استاد؟
استاد: بله بله بفرمایید
هانیه: خیلی خب خداحافظ
بعد روکردسمتم وگفت:
-به برادر هم سلام برسون
با حرص لبمو گاز گرفتم اونم چشمکی زد و سریع سمت ماشین استاد کریمی رفت و سوار شد
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۳ و ۹۴
بعد از رفتن هانیه، استاد هنوز روبه روم ایستاد بود و باعث میشد کمی معذب بشم و ناخوداگاه سرمو پایین انداختم، همون لحظه یاد امیرعلی افتادم. خواستم برم که استاد گفت:
-خانم رستگار، شما قبلا ترکیه درس میخوندین. درسته؟
-بله استاد، دوسال اونجا درس خوندم
استاد:-آها، میتونم بپرسم برای چی برگشتین ایران؟
تو دلم باخودم گفتم آخه مگه تو فضولی؟ به توچه؟
-یکم زندگی اونجا سخت بود دیگه برگشتیم ایران
همون لحظه باصدای امیرعلی سرجام میخکوب شدم
امیرعلی: -سلام خانم رستگار
سمتش برگشتم و سربه زیر سلام کردم، رو کرد سمت استاد و به اونم سلام کرد
استاد هم جوابشو دادو از من پرسید:
-معرفی نمیکنید خانم رستگار؟
-آقا امیرعلی رستگار پسرعموی من هستن
یه لحظه استاد نگاهشو بین من و امیرعلی چرخوند و گفت:
-آها، بسیار خب مزاحمتون نمیشم، خداحافظ
بعدازاینکه استاد رفت منم همراه امیرعلی سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم
-کی بود؟
-کی؟!
-همین آقا دم در دانشگاه
-آهاااا، استاد مهدوی رو میگید؟
-استادتونه؟
-بله، استاد ریاضیمونه، اومده بود بهمون تبریک بگه
-تبریک؟! بابت چی؟
-بله، خب راستش امروز پروژمونو ارائه دادیم و خداروشکر موفق شدیم.
-بسلامتی، مبارک باشه
-ممنون
❤️امیرعلی
بدجور قضاوت کرده بودم، وقتی مائده رو کنار اون مرد دیدم، عصبی شدم. سعی میکردم درست حرف بزنم اما هر سوالی که میپرسیدم وقتی مائده واسم توضیح داد قانع شدم،....یه لحظه به خودم اومدم... عجب گافی دادم....
اصلا...به من چه مربوطه؟ من که دارم سعی میکنم اونو فراموشش کنم، لعنت به من.... اههه.... سرم را به چپ و راست تکان دادم و آروم نفس عمیقی کشیدم و مشغول رانندگی شدم...
اینقدر ذهنم مشغول بود که سکوت کردم و مائده هم هیچی نمیگفت. دیگه مثل قبل پرحرف و بیادب نبود.
بلاخره رسیدیم دم در خونه عمومهدی، همینکه مائده میخواست از ماشین پیاده بشه سمتم برگشت و صدام زد
-آقا امیرعلی؟
-بله؟
کمی مکث کردو گفت:
-اون... فقط استادم بود...خواستم... خواستم بگم....
شرمنده از قضاوتی که کرده بودم. اروم گفتم
-میدونم!
نیم نگاهی کردم، به روبرو زل زده بود
-خداروشکر... نمیخواستم فکر دیگهای بکنید
باتعجب پرسیدم:
-شما چرا همچین فکردی کردین؟!
در رو بست و گفت:
-آخه طول مسیر اخم کرده بودین، واسه همین خواستم توضیح بدم
انگار خیلی تابلو بودم، حماقت کردم. برای همین گفتم:
-من درمورد شما...فکر....فکرنمیکنم مائده خانم، چون زندگی شما به من مربوط نیس
کمی سکوت کرد و بعد با حرص و ناراحتی گفت:
-الان میخواید باور کنم به شما مربوط نیس؟
معنی حرفشو نفهمیدم، واسه همین متعجب گفتم:
-من کاری کردم که شما باناراحتی باهام حرف میزنید؟
انگار بیشتر ناراحت شد، با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شد و رفت، خیلی تعجب کرده بودم، آخه اون یهو چش شد! من که نفهمیدم چیشد. بیخیال راهی خونمون شدم
❤️سارا
امشب باایلیا رفتیم خونه بابابزرگ و عزیزجون، از چهره هردوشون معلوم بود ناراحتن ولی سعی میکردن بروز ندن و لبخند روی چهرشون باقی بمونه
ایلیا:-بابابزرگ، عزیزجون، راستش من و سارا تصمیم گرفتیم کمی بگذره بعد عروسی بگیریم
عزیز باتعجب پرسید:
-یعنی میخواید عروسیتونو بندازین عقب؟
-بله عزیزجون، گفتیم الان حال هیچکس خوب نیس، بذاریم برای موقعی که همه حالشون خوب باشه
بابابزرگ: -نه اصلا، حق ندارین تاریخ عروسیتونو بندازین عقب، اونا واسه خودشون دردسر درست کردن به شمادوتا مربوط نیس
ایلیا: -ولی آخه...
بابابزرگ: -ولی و آخه و اما و اگر نداریم، عروسیتونو به بهترین شکل میگیرید، میرید سر خونه زندگیتون حرف نباشه
عزیزجون: -آره بچه ها، بابابزرگتون راست میگه، اومدیم و اون دونفر تا پنج سال زندان موندن، خب؟ بعدش میخواید چیکار کنید؟
من و ایلیا نگاهی به هم انداختیم و بعد سرمونو گرفتیم پایین. سکوت سنگینی بینمون حاکم شد، برای عوض کردن بحث گفتم:
-راستش، ما اومدیم یه موضوع دیگه رو باهاتون درمیون بذاریم
عزیز: خیر باشه؟
به ایلیا نگاهی انداختم اونم لبخندی زد
-من بگم یا تو میگی؟
ایلیا: -شما بگو
لبخند دندون نمایی زدم و رو کردم سمت بابابزرگ و عزیز و قضیهی امیرعلی و مائده رو واسشون تعریف کردم،
اینکه مائده الان مائدهی دوسال پیش نیست و هم خودش عوض شده هم نظرش درمورد امیرعلی، از حجب و حیای مائده گفتم از دوست داشتن امیرعلی، از خانمی و موقر بودن مائده، از عشق و علاقه هردوتاشون به هم گفتم...
عزیز: -مطمئنید شماها؟
ایلیا: -بله عزیز، البته...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-امیرعلی بخاطر اتفاقات دوسال پیش باور نمیکنه مائده الان بهش علاقه مند شده و فکرمیکنه هنوزم میخواد اونو بازیچهی خودش کنه. اصلا علاقه مائده رو باور نمیکنه
*🔴«دختران ایران» منتشر شد
⭕️داستانهایی از زنان تاریخساز ایرانی *
💢در این کتاب سعی شده است از میان زنانی که در تاریخ معاصر ایران عزیز تاکنون کمتر دیده و شناخته شدهاند برخی را بهصورت داستانی روایت کنیم. این زنان عملشان لزوماً شبیه هم نیست و هرکدام کاری انجام میدهند، اما یک روح گرم و گیرا، همۀ آنها را شبیه هم کرده است. در وجود هریک از این زنان، شمعی است که از اسارت رکود، جهل، سرگردانی و سرگرمی رهایی یافته و روشن شده و خود میتواند شمعهای خاموش دیگر را روشن کند. زنانی روشن و روشناییبخش و مثالزدنی برای زنان و مردان.
*♦️این کتاب، جلد اول از مجموعۀ روایت زن ایرانی است که به بازنمایی زندگی زنان تاریخسازی که هرکدام به نحوی در رشد و پیشرفت این مرز و بوم مؤثر بودهاند، پرداخته است.
🔺فاطمه خطیب؛ فعال صلح، عضو اتحادیه بینالمللی امتواحده و استاد فیزیک، نیره عابدینزاده؛ قاضی، معاون دادستان عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی، هاشمیه متقیان؛ ورزشکار دو و میدانی و قهرمان پارالمپیک، سپیده کاشانی؛ شاعر، نصرتبیگم امین؛ اولین بانوی مجتهده ایرانی، زهرا عجمیان؛ کارگر زن، مرضیه حدیدچی؛ اولین فرمانده سپاه و نماینده مجلس از جمله بانوانی هستند که در این کتاب، معرفی و روایت شدهاند.
🔺زهرا صادقی؛ کارآفرین روستایی، مریم نقاشان؛ وکیل و حقوقدان، شهیده طیبه زمانی(شهیده انقلاب)، زهرا اصغری؛ معلم، خیرالنسا صدخروی؛ بانوی فعال در پشتیبانی دفاع مقدس، عصمت احمدیان؛ کارآفرین موفق و فعال در پشتیبانی دفاع مقدس، مرجان نازقلیچ؛ اولین فرماندار زن ترکمن و شهیده حادثه منا، مریم قاضی سعیدی؛ مسئول گروه جهادی «حسنا»(حامیان مادران باردار) و معصومه اسمعیلی؛ استاد تمام دانشگاه علامه طباطبایی، روانشناس و رئیس انجمن علمی مشاوره ایران دیگر بانوانی هستند که در دفتر اول کتاب «دختران ایران» روایت میشوند. *
✍️به قلم: جمعی از نویسندگان
🔰دبیر ادبی: معصومه امیرزاده
🔰دبیر علمیاجرایی: ملیحه بخشینژاد
🔘 انتشارات راهیار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✨
«سرزمین خواب: چرا بچهها باید بیشتر از بزرگترها بخوابند؟»
شاید خیلیهاتون دوست دارین بیشتر بازی کنین و کمتر بخوابین، ولی میدونستین خوابیدن کلی فایده داره؟! خب حالا گوش کنین تا بهتون بگم چرا مامانباباها میگن باید زودبخوابین!
🛌😴💤
اول از همه، موقع خوابیدن، بدن شما شروع میکنه به رشد کردن! هر چقدر بیشتر بخوابین، قدبلندتر میشین و قویتر میشین یا میتونین توی زمین بازی حسابی بدوین! تازه مغزتون هم مثل یه قهرمان داره کار میکنه تا کلی چیزای جدید یاد بگیره!
🦸♂️💪📚
دوم اینکه، خوابیدن باعث میشه توی مدرسه حسابی بدرخشین! وقتی خوب میخوابین، مغزتون بهتر میتونه همه چیزایی که توی کلاس یاد گرفتین رو مرتب کنه و ذخیره کنه. یعنی فردا که معلمتون سؤال میپرسه، شما سریع جواب میدین و همه بچهها تعجب میکنن!
😎🧠🎓
حالا یه خبر خیلی باحال براتون دارم! میدونستین کسایی که زود میخوابن، سالمترن؟! شاید بگین چرا؟ خب، وقتی دیر میخوابیم، بیشتر دوست داریم جلوی تلویزیون یا گوشی بشینیم و شکلات و چیپس بخوریم! ولی اگه زود بخوابیم، صبح زود بیدار میشیم و کلی انرژی داریم برای بازی و ورزش! پس خواب زود به نفع شکم و سلامتیمونه!
😋🤸♀️🍎
آخر سر، خواب باعث میشه که هر روز یه بچه شاد و سرحال باشین! وقتی خوب میخوابین، دیگه صبحها مثل یه هیولای بداخلاق بیدار نمیشین! در عوض، با یه لبخند بزرگ از خواب بیدار میشین و آمادهاین تا با دوستاتون کلی بازی کنین و خوش بگذرونین.
🎉🤗🧸
#سرزمین_خواب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
«سفر به منظومه شمسی: خورشید»
هر روز صبح که چشمهاتو باز میکنی، اولین چیزی که میبینی چیه؟ بله، همون دوست طلایی و گرمابخش که بیوقفه برامون میدرخشه! خورشید، این رفیق همیشه حاضر ما، نه فقط باعث میشه روزمون روشن بشه، کلی داستان جالب و اسرار هم با خودش داره. حالا بیا با هم یه کم بیشتر با این دوست قدیمیمون آشنا بشیم!
☀️🌍🌞
خورشید مثل یک توپ آتیشی غولپیکره که همیشه توی آسمون جا خوش کرده. اونقدر داغه که اگه یه روز تصمیم بگیری نزدیکش بری، قبل از اینکه بهش برسی از گرما پخته میشی! خورشید توی آسمون مثل پادشاهیه که همه سیارهها دورتادورش میچرخن. نه فقط زمین، بلکه همه سیارهها از جمله مریخ، زهره، و حتی سیارههایی که شاید اسمشون رو هم نشنیده باشی!
🔥👑🌌
حالا فکر کن صبح از خواب بیدار میشی و اولین چیزی که میبینی یه نور طلایی قشنگه که از پنجرهات سرک میکشه. بله، اون خود خورشیده که داره میگه «صبح بخیر!» خورشید باعث میشه که هوا گرم بشه و روزمون روشن بشه. اگه خورشید نبود، همه جا تاریک و سرد بود و حتی نمیتونستیم از خونه بیرون بریم و بازی کنیم.
🌅😎🏃♂️
اما صبر کن! خورشید فقط یه گرمادهنده بزرگ نیست. اون کمک میکنه که گیاهها رشد کنن و میوهها برسن. حتی دایناسورها هم توی زمان خودشون از نور خورشید بهره میبردن. خورشید مثل یک آشپز ماهره که غذاها رو برای همه سیارهها آماده میکنه!
🍎🌻🦕
یه نکته جالب اینه که خورشید همیشه یه اندازه نمیمونه. اون هر روز یه کوچولو کوچیکتر میشه، اما نگران نباش، اینقدر طول میکشه که ما حتی متوجه نمیشیم! میدونستی که خورشید تو دل خودش داره یه عالمه آتیش بازی میکنه؟ بله، انفجارهای بزرگی که ما از اینجا نمیبینیم، ولی باعث میشه نور و گرما به زمین برسه.
💥🌟🔥
پس دفعه بعد که خورشید رو توی آسمون دیدی، بهش یه لبخند بزن و یادت باشه که اون نه تنها بهت گرما میده، بلکه همیشه میخواد که روزت پر از نور و شادی باشه!
😊🌞❤️
#سفرهای_علمی
✨برای مطالعه قسمتهای دیگر در مجله شاد همراه ما باشید.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
صدای ماندگار (۵)
تا اینجا با موسیقی دستگاهی یهکم آشنا شدیم. اما اصلا فکر کردین دستگاه به چه معنیه؟ بیاین بریم تو دلش.
🎼🎶🎵
دستگاه از دو تا کلمه دست و گاه تشکیل شده. گاه اینجا به معنی محل قرارگیریه.
یعنی محل قرارگیری دست و انگشت روی ساز. پس هر وقت این طریقه قرار گرفتن انگشتها روی ساز عوض بشه، دستگاه عوض میشه و آهنگ خاص دیگهای شنیده میشه.
بین ۲۰۰ تا ۴۰۰ گوشه ۷ دستگاه و ۵ آواز توی موسیقی سنتی ایرانی داریم. حالا میخوام از اصلیترین دستگاهها و شکل و شمایلشون براتون بگم تا متوجه فرقهاشون بشین.
🎹🥁🎸
دستگاه شور: این دستگاه جزو مهمترین و بزرگترین دستگاههاست. خیلی از ترانههای محلی مناطق مختلف ایران توی این دستگاه اجرا میشه. اکثر آواز خواننده آموزش ندیده میخونه توی دستگاه شوره.
از همه دستگاهها بزرگتره و آوازهای خیلی زیادی توی این دستگاه جا میگیره.
یه جورایی مادر موسیقی ایرانیه. دستگاه شور نه غمگینه نه نشاط آور. آوازی که جزو این دستگاه باشه هر زمانی از شبانهروز میشه شنید و احساس آرامش کرد، چون دستگاه راحتیه.
اگه یه آدم در نظر بگیریمش کسیه که همه قبولش دارن و درکش میکنن.
😌🌖🌞
دستگاه نوا: حالت عرفانی و بسیار عمیقی در انسان به وجود میاره. آهنگ ملایمی داره نه شاده و نه حزنانگیز.
معمولا در آخر مجالس نواخته میشه و از اشعاری که حس و حال عارفانه داره استفاده میشه. در انسان آرامش ایجاد میکنه و حس سبکی و معلق بودن به آدم میده؛ مثل شناور بودن روی موج دریا.
اگه یه آدم باشه آدم آرومیه که میدونه سختی و آسونی همیشه کنار همه و تاریکی همیشگی نیست و بالاخره به روشنایی میرسه.
🌊🚣♂️🌅
دستگاه سهگاه: به نظر میاد خیلی قدیمیه و از کهنترین دستگاههای موسیقیه. توی همه کشورهای اسلامی این دستگاه رایجه اما ریشهاش کاملاً ایرانیه. ترکها مهارت خاصی توی آواز خوندن در سهگاه دارند. بیشتر آوازهای این دستگاه غم انگیزند، البته آواز شاد هم می.شه توی یه گوشیش اجرا کرد؛ گوشه مخالف!
آوازهاش حالت راز و نیاز و التماس دارند بعضی از آوازهای سهگاه علاوه بر حزن و اندوه حالت حماسی داره و برای خوندن اشعار شاهنامه ازش استفاده میشه.
اگه یه آدم باشه آدمیه که غمگین اما امیدواره.
😭😢😪
براتون آرزو میکنم مثل دستگاه زندگیتون پر از شادی و امید و احوالات خوش باشه.
#موسیقی_ایرانی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
«تاریخچه اسباببازیهای محلی: عروسک پارچهای قشقایی»
عروسکهای پارچهای قشقایی از دل طبیعت و فرهنگ مردم قشقایی بیرون اومدن. این عروسکها با دستهای هنرمندان قشقایی ساخته میشن و با سکهها و مهرههای رنگارنگ تزئین میشن. مردم قشقایی عاشق شادی و رنگارنگی هستن و اینو میتونیم توی عروسکهاشون ببینیم.
🎨💖
قبل از اینکه درباره عروسکهای پارچهای قشقایی حرف بزنیم، بیاید ببینیم قشقاییها کی هستن و کجا زندگی میکنن. قشقاییها یکی از اقوام بزرگ ایران هستن که بیشتر توی استان فارس زندگی میکنن.همینطور اونا توی استانهای دیگه مثل کهگیلویه و بویراحمد، چهارمحال و بختیاری، خوزستان، اصفهان و بوشهر هم ساکن هستن .
🌍🏞
حالا بیاین ببینیم چطوری این عروسکهای بامزه ساخته میشن! اول هنرمندان قشقایی پارچههای رنگارنگ رو انتخاب میکنن. بعد این پارچهها رو با دقت برش میزنن و با نخ و سوزن به هم میدوزن. وقتی که قسمتهای مختلف عروسک آماده شد، داخلش رو با پنبه یا پشم شیشه پر میکنن تا نرم و لطیف بشه. در آخر، با سکهها و مهرههای قشنگ تزئینش میکنن.
✂️🧵✨
عروسکهای پارچهای قشقایی نمادی از فرهنگ و هنر قشقاییها هستن. این عروسکها در جشنها و مراسمهای مختلف قشقاییها به کار میرن و نشونهای از شادی و هنر این مردم هستن. این عروسکها به کودکان قشقایی یاد میدن که چطور از هنر و خلاقیت خودشون استفاده کنن و این هنر زیبا رو به نسلهای بعد منتقل کنن.
🎨🧵🧑🎨
حالا که با عروسکهای پارچهای قشقایی آشنا شدین، میتونین خودتون دست به کار بشین و یکی از این عروسکهای زیبا رو بسازین! با کمک والدین یا دوستانتون، پارچههای رنگارنگ رو برش بزنین و با نخ و سوزن به هم بدوزین. داخلش رو با پنبه پر کنین و با سکهها و مهرههای قشنگ تزئینش کنین.
🎨🧵👧
ساختن و بازی با عروسکهای پارچهای قشقایی یه تجربهی فوقالعاده و پر از شادیه. بیاین این هنر زیبا رو یاد بگیریم و باهاش لحظات خوشی رو بگذرونیم!
🌸🎉👧
#اسباب_بازی_محلی
📍تازهترین چیزهایی که باید درباره اونها بدونی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
«فیلم تحت پوشش»
همیشه موجودات عجیب و غریب سوژهی باحال و هیجانانگیزی برای انیمیشنها و فیلمها بودهان. حالا توی فیلم «تحت پوشش»، قراره با یه مومیایی آشنا بشیم که کلی خرابکاری میکنه، اما از شانس خوبش چند تا بچهی باحال و دوستداشتنی تصمیم میگیرن بهش کمک کنن.
📺🙋☺️
یه روز سه تا دوست صمیمی به اسمهای مارشال، گیلبرت و امی که خیلی کنجکاو و بازیگوش هستن و همیشه دنبال ماجراجویی میگردن تصمیم میگیرن برن زیرزمین خونه همسایه و ببینن چه چیزایی میتونن پیدا کنن. اصلاً فکرش رو هم نمیکردن که چی تو زیرزمین منتظرشونه!
😲🏠🕵️♂️
تو زیرزمین یه تابوت قدیمی و پر از خاک پیدا میکنن. وقتی درش رو باز میکنن، یه مومیایی که اسمش هارولد بود، از خواب بیدار میشه! وای بچهها، میتونید تصور کنید که چقدر ترسناک و هیجانانگیز بوده؟ این مومیایی هزاران سال پیش دفن شده بود و حالا به لطف مارشال، گیلبرت و امی دوباره زنده شده بود. اما این تازه شروع ماجرا بود.
😱🧟♂️😮
هارولد، که خودش هم نمیدونست چطوری به این دنیا برگشته، کلی گیج و سردرگم بود. اون نمیدونست موبایل چیه، اینترنت چیه، و ماشین چیه. اصلاً همه چیز براش عجیب و غریب بود. اما این سه تا دوست تصمیم میگیرن بهش کمک کنن تا برگرده به تابوتش. چون اگه تا قبل از پایان شب هالووین برنگرده، برای همیشه از بین میره.
📱🚗🌍
اما خب، همیشه داستان به این سادگی نیست. یه مومیایی بدجنس دیگهای هم هست که به دنبال هارولده و میخواد اون رو نابود کنه. حالا این سه تا بچه باید هارولد رو نجات بدن.
🦹♂️😨👧
مارشال، گیلبرت و امی با هارولد کلی ماجراجویی میکنن. اما همه چیز خوب پیش نمیره. مومیایی بدجنس دست از سرشون برنمیداره و سعی میکنه هر طوری شده به هارولد آسیب بزنه.
🎃👻🥳
این فیلم پر از صحنههای بامزه و هیجانانگیزه که هم میتونید بخندید و هم از تماشاش لذت ببرید. اگر دوست دارید یه فیلم باحال و شاد ببینید، حتماً «تحت پوشش» رو تماشا کنید. قول میدم که حسابی خوش میگذره و کلی ماجراهای بامزه و جذاب منتظرتونه!
🎬🍿😄
لینک تماشا:
https://l.shad.ir/rb1
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
«هرج و مرج فضایی»
اگه عاشق مایکل جردن، اسطورهی بسکتبال، هستی و میخوای یه ماجراجویی فضایی باهاش داشته باشی، پس فیلم بامزه و هیجانانگیز «هرج و مرج فضایی» رو بهت توصیه میکنم.
😊🏀⛹️
یه شب تابستونی، مایکل جوردن کوچولو داشت تو حیاط خونشون بسکتبال بازی میکرد. باباش اومد بیرون و گفت که دیروقته و باید بره بخوابه. ولی وقتی دید مایکل چقدر بسکتبال رو دوست داره، بهش اجازه داد چند تا پرتاب دیگه بکنه. مایکل هم آرزو کرد که یه روز بازیکن بزرگی بشه.
🌙🏀🌟
سالها گذشت و مایکل به آرزوهاش رسید. اون بازیکن خیلی معروفی شد. ولی یه روز تصمیم گرفت بسکتبال رو کنار بذاره و بیسبال بازی کنه. مایکل خیلی تلاش کرد، ولی فهمید که تو بیسبال خوب نیست. مردم هم فهمیدن، ولی چون مایکل رو دوست داشتن، بهش چیزی نگفتن.
🏆⚾️👟
حالا بریم یه جای دور در فضا. اونجا یه شهربازی بود که هیچکس دوستش نداشت. رئیس شهربازی خیلی ناراحت بود و دنبال یه ایده جدید میگشت. کارکنانش گفتن از شخصیتهای کارتونی استفاده کنه. رئیس هم قبول کرد و گفت که این شخصیتها رو از زمین بیارن.
🛸🎢👾
حالا چند موجود فضایی اومدن زمین تا شخصیتهای کارتونی رو ببرن. فکر میکنید چی میشه؟ برای اینکه بفهمید، حتماً فیلم «هرج و مرج فضایی» رو ببینید.
🎬👀🎉
🔻لینک تماشا:
https://l.shad.ir/hlf
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
سفر به دنیای زندگان
یکی از بهترین انیمیشنهای سال ۲۰۲۳، انیمیشن «مومیاییها» هستش که توسط یه کمپانی اسپانیایی ساخته شده. ببینم اصلا تو میدونی مومیایی به چی میگن؟ خب پس بهتره اول این مسئله رو حل کنیم و بعد بریم سراغ معرفی این انیمیشن واقعا خندهدار و دیدنی. بزن قدش✋✋✋
ببین یکی از بزرگترین کشورها و تمدنها در طول تاریخ، تمدن مصره. مصریها توی دوران گذشته پیشرفتهای خیلی خیلی زیادی کرده بودند و به دانش خیلی زیادی دست پیدا کرده بودند. یکی از دستاوردهای مهم و واقعا عجیبشون هم مومیایی کردن مردهها بود. اونها معتقد بودن که وقتی کسی میمیره، به دنیای مردگان میره و اونجا یه زندگی دیگه رو شروع میکنه. به خاطر همین هم به کمک مواد خاصی مانع از فرسودگی جسم مردهها میشدن. به این کار هم مومیایی کردن میگفتند. اینطوری جسد خیلی دیر میپوسید و تا سالیان سال صحیح و سالم باقی میموند.
💀💀💀
خب حالا که فهمیدی مومیایی به چی میگن بهتره بریم سراغ انیمیشن مومیاییها و ببینیم این انیمیشن چرا انقدر توی جهان موفق بوده؟ ماجرا از این قراره که مومیاییهای مصری برای خودشون توی دنیای مردگان یه سرزمین دستوپا کردن و دارن به خوبی و خوشی زندگی میکنند. تو دمدمای مراسم ازدواج شاهزاده نِفِر با یه ارابهران یهو سروکلهی یه باستانشناس از دنیای زندهها پیدا میشه و حلقهی ازدواج شاهدخت رو میدزده.
👰♀️👸💍💍
بهخاطر همین ارابهران یا همون تات و برادر کوچکترش به همراه شاهدخت، باستانشناس رو تعقیب میکنند و یکباره متوجه میشن که سر از دنیای زندهها درآوردن، اون هم توی قرن ۲۱.
فکرش رو بکن سه تا مومیایی از قرنها پیش پا بذارن توی لندن قرن ۲۱.
خلاصه اگه دوست داری بدونی که آخر ماجرا چی میشه و آیا مومیاییها موفق به پیدا کردن حلقهی سلطنتی میشن یا نه، بهتره خودت بری و از ادامهی ماجرا سر در بیاری.
😉😚☺️
🔻لینک تماشا:
https://l.shad.ir/tij
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📣 به یاد داشته باشید!
علامت آبی نشاندهنده حسابهای رسمی و معتبر است.
همیشه به اطلاعات و محتوای حسابهای دارای نماد اعتماد، اطمینان کن!
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
‼️این پیام جعلی است و حاوی ابزار نفوذ یا فیشینگ برای نفوذ به حساب کاربری شماست...
⚠️ دقت کنید!
هیچ یک از مبادی رسمی آموزش و پرورش بخشنامهای را از این طریق (فایل zip) ارسال نمیکنند.
👈نکات قابل توجه در این هشدار:
۱. فایل در قالب فشرده zip ارسال شده است که میتواند حاوی برنامههای مخرب باشد.
۲. ادبیات پیام بسیار سطحی است.
۳. نام کاربری shadofficial برای گمراه نمودن مخاطب در پیام قرار گرفته است.
۴. بخشنامهها و مکاتبات اداری به این شیوه ارسال نمیشوند.
ℹ️ اگر برنامههای مشکوک را دریافت و نصب کردهاید:
۱. در لیست برنامههای نصب شده در تلفن همراه (اندروید) موارد مشکوک را حذف نمایید.
۲. به دسترسی نرمافزارها توجه کنید. اگر برنامهای دسترسی غیر منطقی دارد( مثلا دسترسی مشکوک به پیامکها) آن را حذف (uninstall) نمایید.
🙏⚠️ با حفظ هوشیاری و توجه به نکات مطرح شده در شادبان، ضمن حفظ حریم شخصی، ما را در صیانت از فضای شاد یاری
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
⭕️🔴نسل Zچه کسانی هستند ؟؟؟
نسل زد (Z)، که شامل دانشآموزان امروزی میشود، نسلی است که در دنیای دیجیتال رشد کرده و ویژگیهای منحصربهفردی دارد. این نسل، که بین اواسط دهه ۹۰ تا اوایل ۲۰۱۰ به دنیا آمدهاند، بیشتر زندگیشان با فناوریهای نوین گره خورده است. درک دقیق خصوصیات آنها میتواند به مشاوران، معلمان و حتی والدین کمک کند تا بهتر در کنارشان باشند و از مهارتها و استعدادهای این نسل به بهترین شکل استفاده کنند.
🔹🔹ویژگیهای نسل زد
•زندگی دیجیتالی از کودکی: نسل زد بهخوبی با فناوریهای دیجیتال آشنا هستند و بیشتر یادگیری خود را از طریق اینترنت و شبکههای اجتماعی انجام میدهند. اما این امر به این معنا نیست که آنها از روشهای یادگیری سنتی بینیازند؛ بلکه بیشتر نیاز دارند ترکیبی از روشهای دیجیتالی و عملیاتی را در کنار هم ببینند.
🔹تمایل به یادگیری تجربی و عملی: این نسل علاقه زیادی به یادگیری از طریق تجربه دارد. آنها دوست دارند در پروژههای عملی، مسابقات گروهی و فعالیتهایی که نتیجه واقعی دارند، شرکت کنند و چیزهایی را یاد بگیرند که در زندگی بهکارشان میآید.
🔹اهمیت به مسائل اجتماعی و محیط زیست: یکی از ویژگیهای جالب نسل زد این است که به مسائل اجتماعی، حقوق بشر و محیط زیست اهمیت زیادی میدهند. این موضوع میتواند فرصتی باشد تا در برنامههای آموزشی به مسئولیتپذیری و آگاهی از تأثیرات مثبت آنها بر جامعه پرداخته شود.
🔹تمرکز بر سلامت روان: این نسل بیشتر از هر نسل دیگری به سلامت روان و آرامش خود اهمیت میدهد. به همین دلیل، داشتن فضایی آرام و امن در محیط آموزشی که دانشآموزان بتوانند احساسات خود را بدون قضاوت مطرح کنند، میتواند به آنها کمک کند تا به راحتی درباره فشارها و چالشهایشان صحبت کنند.
🔹نیاز به صداقت و شفافیت: نسل زد بهسرعت تبلیغات و پیامهای غیرشفاف را تشخیص میدهد و به کسانی اعتماد میکند که با صداقت با آنها برخورد میکنند. این موضوع به مشاوران کمک میکند که با برخورد صریح و شفاف، اعتماد این دانشآموزان را جلب کرده و در راستای رشد و آموزش بهتر به آنها کمک کنند.
🔹🔹نکات کاربردی برای مشاوران
1.تعامل دیجیتال هوشمندانه: از ابزارهای دیجیتالی در کنار روشهای سنتی استفاده کنید. استفاده از ویدیوهای آموزشی کوتاه، اپلیکیشنهای تعاملی و ابزارهای دیجیتالی، یادگیری را برای نسل زد لذتبخشتر میکند.
2.تشویق به مسئولیتپذیری: با ایجاد پروژههای مرتبط با محیط زیست و مسائل اجتماعی، به دانشآموزان کمک کنید تا حس مسئولیتپذیری بیشتری نسبت به جامعه و محیط پیرامون خود پیدا کنند.
3.توجه به سلامت روان: برنامههای پشتیبانی از سلامت روان و ایجاد فضاهایی برای بیان احساسات، میتواند به دانشآموزان کمک کند تا بهتر با استرسها و چالشهای خود مواجه شوند.
این نسل، پر از انرژی، ایدههای تازه و نگرش مثبت نسبت به دنیای پیرامون است. درک این ویژگیها میتواند مشاوران و معلمان را در مسیر ارتباط مؤثر و تربیت بهتر دانشآموزان نسل زد یاری کند و به آنها کمک کند تا از استعدادهای خود به بهترین شکل بهره ببرند.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
بابابزرگ: -حق داره، بااون کاری که کرد منم الان باورم نمیشه
-ولی مائده نظرش کاملا عوض شده، شما بشینید باهاش حرف بزنید متوجهش میشید
ایلیا: البته مائده هم میگه من درسطح امیرعلی نیستم و قبلا بهش بد کردم و کلی حرف دیگه، واسه همین هم باید با امیرعلی حرف بزنید هم مائده. دیگه همه چی رو میسپاریم به شما. هرجور میدونین انجامش بدین.
عزیز و بابابزرگ به هم نگاه کردن و بعد رو کردن سمتمون
عزیز لبخندی زد و گفت:
-خیلی خب، انشالله که هرچی خیر و صلاح خدا باشه همون بشه
من و ایلیا باخوشحالی تشکر کردیم، البته ازهمون لحظه شب عروسی امیرعلی و مائده رو تو ذهنم تصورکردم...
❤️امیرعلی
دستمال کاغذی رو گرفته بودم جلوی صورتم و هی پشت سرهم عطسه میکردم، این سرماخوردگی یه شبه هم که ول کن ما نیس، اهه یهو از کجا پیداش شد من نمیفهمم، من که خوب بودم چم شد یهو!
چند تقه به شیشه ماشین خورد و بعد مائده در هینی که داشت با گوشیش حرف میزد سوار شد
مائده: -چشم چشم، چشم عزیزجون میام، باشه فرار که نمیکنم چرااینقدر تاکید میکنید؟ واییی عزیز من تا ده دقیقهی دیگه دم در خونتون هستم خب؟ باشه باشه خداحافظ
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود اما جلوی خودمو گرفتم، رو کرد سمتم و پوفی کشید وگفت:
-عزیز هم ول کن آدم نیست ها
-علیک سلام
-هیین، ای وای سلام، ببخشید توروخدا
-خواهش میکنم، اتفاقی افتاده؟
-نمیدونم، عزیز زنگ زده میگه سریع بیا پیشم کارت دارم
-آها، الان برسونمتون خونه بابابزرگ؟
-بله بی زحمت.
ماشینو روشن کردم و سمت خونه بابابزرگ راه افتادم. مائده که پیاده شد، صدای زنگ گوشیم بلند شد. استارت زدم، دیدم بابابزرگ هست. جواب دادم. گفت که برم مغازه کارم داره. تعجب کردم من که تازه پیش بابابزرگ بودم چرا همون روز نگفت.
مسیرمو کج کردم سمت مغازه بابازرگ....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۵ و ۹۶
❤️مائده
دستمو سمت زنگ خونه بردم و فشارش دادم، چندلحظه بعد صدای عزیزجون اومد و دررو باز کرد و بالبخند بهم نگاه کرد
-سلام عزیز جون
-سلام به روی ماهت عزیزدلم، بیمعرفت باید بفرستم دنبالت تا بیای یه سری به ما بزنی
-وای عزیزجون، ببخشید توروخدا، کلی درس دارم، از صبح تا عصرهم که دانشگاهم
-اشکال نداره قربونت برم، بیا داخل
وارد خونه شدم و دررو بستم، به حیاط نگاهی انداختم، درختای اطراف حیاط و حوض و گل های صورتی و قرمز که دور حوض بودن خود نمایی میکردن، از وقتی یادم میاد خونه عزیزجون همین شکلی بود و آدم با دیدن این خونهی قدیمی و رنگارنگ جون میگرفت
-مائده حواست کجاست؟
باصدای عزیز به خودم اومدم و لبخندم وسعت گرفت
-میدونی چیه عزیزجون، آدم ازدیدن خونتون سیر نمیشه، اصلا وقتی میام اینجا غیر از بوی گل و درخت چیزدیگه ای به مشامم نمیرسه
چشمم به نیمکت چوبی گوشهی حیاط افتاد، رفتم و روش نشستم
-آخییییش، عزیزجون واقعا خوشبحالتونه
عزیز اومد و کنارم نشست
-جوری حرف میزنی که انگار اولین بارته میای اینجا دختر
-ازپس که قشنگه عزیزجون
تک خنده ای زد و گفت:
-برم چایی و کلوچه بیارم بشینیم باهم بخوریم تو این هوا میچسبه
-زحمت نکش عزیزجون
-زحمتی نیس عزیزدلم
-کمک میخواید؟
-نه عزیزم همه چی آمادس الان میام
بعد از رفتن عزیز سرمو گرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، چر لحظه بعد عزیزجون سینی به دست اومد و کنارم نشست
-خب عزیزجون، گفته بودین کارمهمی باهام دارین، اینقدر که گفتین عجله کن منم به امیرعلی بیچاره هی میگفتم زودتر منو برسون تا عزیزجون کلهی هردومونو نکنده
عزیز خندید و گفت:
-اتفاقا میخوام درمورد تو و امیرعلی باهات حرف بزنم
چشمام گردشدن و باتعجب به عزیز نگاه کردم!
-چیزی شده؟ من کاری کردم؟
عزیزنگاهی به من انداخت و گفت:
-شنیدم که، مائده خانم هم دلشو باخته
با دهن باز به عزیز زل زدم، عزیز دیگه از کجا فهمید؟
-عزیز...سارا... دهن لقی کرده؟
-اینکه کی دهن لقی کرده بماند، الان مهم تویی و امیرعلی
-عزیز، بخدا من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم، امیرعلی اون امیرعلی دو سال پیش نیست، هیچ احساسی به من نداره، توروخدا دست از سرمون بردارید
-مطمئنی امیرعلی هیچ احساسی بهت نداره؟
بابغضی که ته گلوم بود گفتم:
-بله عزیز
-پس انگار امیرعلی خیلی تو نقشش فرو رفته که تو باورکردی بهت علاقه ای نداره
باتعجب بهش نگاه کردم
-نقش؟؟!!؟
-امیرعلی برای اینکه بتونه کمکت کنه سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار علاقهای بهت نداره، فقط بخاطر راحتی تو اینکارو کرد
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دلم به حال امیرعلی میسوخت، آخهچطور هنوز عاشقمه بااون کاری که باهاش کردم؟ چقدر من بیلیاقتم. اشکهام تند تند روی گونهم سرازیر بود
با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم آروم گفتم:
-عزیز...من... عزیز، من، لیاقت عشقش رو ندارم..
شدت اشکهام بیشتر شد. از ته دلم گریه کردم. عزیز منو تو بغلش کشوند و سرمو نوازش کرد، هقهق کردم برای خودم، برای دلم، برای امیرعلی....
کمی بعد که آروم شدم سرمو گرفتم بالا و با لبخند عزیز روبه رو شدم، بعداز کمی مکث گفت:
-اینقدر به زندگی خودت و امیرعلی سخت نگیر دختر، امیرعلی گناه داره، باورکن کنار امیرعلی خوشبخت میشی، چون واقعا دوست داره. تو هم دوسش داری... هرکاری کردی جبران کن براش. اندازهی تموم این سالها که خورد شد و غصه خورد، اندازهی تموم محبتهایی که کرد براش جبران کن
هقهق کردم و گفتم:
-عزیز، من #عذاب_وجدان دارم. من....من قبلا ازدواج کردم. من یه بار اونو بازیچه کردم.
عزیز اشکهام رو از گونههام پاک کرد:
-الان مهم اینه که امیرعلی هنوز علاقهش به تو کم نشده. تازه بیشتر شده. مهم اینکه امیرعلی تو رو #بخشیده. هم برای #خدا جبران کن، بندگیشو کن. هم برای #همسر آيندهت، همسر #واقعی باش
سرمو انداختم پایین، تصمیمی که باید میگرفتم برام سخت بود، با صدای عزیز سرمو گرفتم بالا
-عروس خانم، جوابت چیه؟ اینقدر ناز نیار دیگه
خجالت زده سرمو انداختم پایین
-مبارکه؟
-عزیز من میترسم بعد همون اشتباه دوسال پیشم رو تو سرم بزنه. عزیز من اشتباه کردم، دیوونگی کردم، ولی میترسم نمیدونم چکار کنم
-گفتم که مائده جان، فقط #جبران کن، از لحظهای که به هم #محرم شدین تا اخر عمر براش جبران کن. از #خدا کمک بگیر عزیزدلم. فقط دلت رو به خدا بده از #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها کمک بگیر عزیزدلم. مادری میکنه برات. #ازخودشونبخواه که کمکت کنه فقط جبران کنی. باشه؟
خودم رو لحظهای کنار امیرعلی تصور کردم. از خجالت نتونستم سرمو بلند کنم. عزیز سرمو بوسید و با لبخند گفت:
-خب پس مبارکه، یه شب برای دومین بار همراه امیرعلی میایم خواستگاری، ایشالله خیره عزیزم. توکلت به خدا باشه فداتشم
اروم گفتم :
-چشم عزیزجون. تلاشمو میکنم تا جبران کنم.
حس میکردم گونههام قرمز شده، مطمئن بودم عزیز هم دید و فهمید. عزیز دستمو گرفت و مطمئن گفت:
_من مطمئنم تو میتونی عزیزدلم
بیست دقیقه بعد ایلیا بهم زنگ زد. اومد دنبالم. از عزیز خداحافظی کردم رفتم بیرون از خونه.
همینکه سمت ماشین ایلیا قدم برداشتم با خوردن نور چراغ های ماشینی سر برگردوندم و با یه حرکت پخش زمین شدم، تنها قطرات خون رو روی پلک هام حس میکردم و بعد سیاهی مطلق.....
❤️امیرعلی
از فکر حرفای بابابزرگ، اون روز تو مغازه، به لپتاپم پناه بردم... چشمم به لپتاپ بود اما حواسم به حرفای اقابزرگ. مدام میگفت به مائده فرصت بدم. از بخشش گفت، از اینکه خدا چقدر مهربونه، روایتهایی میگفت که چقدر بخشیدن بهتر از نفرت و انتقامه....
وقتی گفت مائده هم منو دوست داره و این بار عشقش واقعیه، برام باورکردنی نبود...ولی الان که دارم اینهمه تغییرش رو میبینم، آره بابابزرگ راست میگه، فقط شاید یه فرصت نیاز داره....
تصمیم گرفتم بهش #فرصت_دوباره بدم، اینهمه #حدیث و #روایت داریم چرا #عمل نکنم؟ من که بخشیده بودمش، چرا فرصت #جبران ندم؟ از یادآوری خواستگاری دوباره لبخندی زدم..
غرق فکر بودم و داشتم با لپ تاپم ور میرفتم که یهو در با شتاب باز شد..و سارا با پریشانی وارد اتاقم شد،
با نگرانی پرسیدم:
-چیشده؟؟اتفاقی افتاده؟
سارا با گریه گفت
-دادااااش...داداش مائده
استرس مثل خوره افتاد به جونم
-مائده چی؟؟؟ چیشده؟؟ دِ حرف بزن دختر
-مائده تصادف کرده
وحشت زده از جا پریدم
-یا حسییین....تصادف؟!؟؟ کجا؟؟چجوری؟؟؟
-آره، بردنش بیمارستان، نمیدونم... نمیدونم... داداش توروخدا بیا بریم بیمارستان
-خ... خیلی خب باشه..سریع بپوش تا بریم
از اتاق که رفت بیرون بااضطراب لباسامو عوض کردم و همراه سارا راهی بیمارستان شدیم. وقتی رسیدیم، همه بیمارستان بودن.
یکساعتی میگذشت که مائده بیهوش رو تخت دراز کشیده بود، دکترش گفته بود خدا بهش رحم کرده، اگه زودتر نمیرسوندنش بیمارستان الان ممکن بود خدایی نکرده ضربه مغزی میشد.
از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم، قسمت چپ بدنش کلا آسیب دیده بود، مچ دست و پاش شکسته بود، سرش هم کلی بخیه خورده بود،
از دیدنش تو اون حالت بغض کردم، اما بغضم را قورت دادم تا کسی چیزی نفهمه
دستی رو شونم احساس کردم سرمو برگردوندم و با ایلیا روبه رو شدم که اونم داشت به مائده نگاه میکرد
ایلیا: -وقتی مائده تصادف کرد خیلی ترسیدم، اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم اون لحظه فقط سرجام خشکم زده بود و فقط صدای عزیز جون رو میشنیدم، امیرعلی من خیلی بی عرضم که نتونستم از خواهرم مراقبت کنم، مگه نه؟ الانم عذاب وجدان دارم
سمتش برگشتم و بااینکه منم نگران بودم ولی برای دلجویی ازش گفتم:
-تو هیچ اشتباهی نکردی ایلیا، چرا عذاب وجدان داری؟ الان باید خدارو شکر کنی که مائده خانم زندهس، الهی شکر بخیر گذشت
-دست خودم نیس امیرعلی، من تاحالا مائده رو تواین حال ندیده بودم
-نگران نباش داداش، بهتر میشه انشالله
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۷ و ۹۸
همون لحظه گوشیم زنگ خورد، از بقیه دور شدم و به گوشیم نگاه کردم، فرهاد زنگ زده بود، سریع جواب دادم:
-چیشد فرهاد؟
-امیرعلی، اولا بهت بگم تصادف عمدی بود، دوما هم...
-فرهاد خب؟
-اونی که با دخترعموت تصادف کرد، آرمان بود
باتعجب و داد گفتم:
-آرمااااان؟!!!؟؟؟؟؟
-بله، حالا چطوری برگشت ایران رو بعدا که اومدی اداره واست تعریف میکنم ولی الان خوشبختانه بچه های مرزی اونو دستگیرش کردن. راستی اینم مشخص شد کی به عموت خبر داده پرونده دستت بوده بیا داره میگم برات
حرفش تو سرم اکو شد،....
"بچه های مرزی اونو دستگیرش کردن"
باورم نمیشد آرمان الان دستگیرشده؟یعنی همه چی تموم شد؟ وای خدایا، خدایا شکرت
-حتما.... فقط راست میگی فرهاد؟
-بلاخره همه چی تموم شد و این پرونده رو بعداز بازجویی از آرمان که جنابعالی زحمتشو باید بکشی بسته میشه
-حتما، خدایا شکرت
-بله، خداروشکر، الان حال خانم رستگار چطوره؟
-نمیدونم هنوز بیهوشه
-انشالله زود به هوش میاد نگران نباش، من دیگه برم به پرونده رسیدگی کنم کاری نداری؟
-نه داداش، دمت گرم، خوش خبر باشی، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، این الان بهترین خبری بود که من شنیدم. رفتم پیش بقیه. با اومدن دکتر همگی سمتش برگشتیم
زن عمو: -آقای دکتر دخترم حالش چطوره؟
دکتر: -خوشبختانه به هوش اومدن، هیچ خطری هم تهدیدش نمیکنه، فقط چند روز باید مهمون ما باشن. واقعا خدا بهش خیلی رحم کرد.
باشنیدن این خبر فقط خدا میدونست چقدر خوشحال شدم، همه ترس و استرسم یک باره فرو ریخت و خوشحالی جای اونو گرفت، نفسی ازسر آسودگی گرفتم و تو دلم خدارو شکر کردم
قرار شد امشب زن عمو و سارا بیمارستان باشن، ازبقیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
همینکه رسیدم خونه اولین کاری که کردم، وضوگرفتم و نماز شکر خوندم،سرمو گرفتم بالا و با خدا دردودل کردم....
"خدایا خودت هم میدونی من هرکاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم، خدایا تو که #میبخشی اینهمه #گناهکار رو، من نمیتونم #مثل_تو بشم؟ کمکم کن #فرصتش بدم. خدایا کمکم کن. خدایا خودت گفتی مرا بخوانید تا اجابت کنم...
سرمو به حالت سجده روی زمین گذاشتم. بغضم شکست و ارام در سجده گریه کردم...
خدایا خودت کمکم کن. الهی و ربی من لی #غیرک.....
.
.
.
با پروندهای که دستم بود سمت اتاق بازجویی قدم برداشتم و همینکه وارد اتاق شدم، سمت آرمان قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی روبه روش
-خب، آرمان خان فراری...، بلاخره ما به هم رسیدیم، خوب مارو دوسال بازیچهی خودت کردی ها، ولی مثل اینکه الان گیر افتادی
پوزخندی زدوهیچی نگفت
-هرچی میپرسم رو موبه مو برام توضیح میدی، مفهومه؟؟
-من حرفی برای گفتن ندارم، رئیس، عموی محترمت بود از اون باید بازجویی کنی نه من
-ولی همه نقشه ها زیر سر تو بود آقای ارمان محمدی،...بگو چطور با آقای رستگار و دخترشون آشناشدی؟
با حرص گفت:
-من فقط موسس یه شرکت دارویی بودم همین
-ببین، تو الان به ته خط رسیدی، پس بهتره همکاری کنی
کلافه سر تکون داد آروم زیرلب گفت:
-من که دیگه دستم به جایی بند نیس
بعد سرشو اورد بالاوگفت:
-خیلیخب باشه، اصلا به درک، من فقط بخاطر عاشقی الان اینجام، گناه من اینه
-اتفاقات شخصی شما ربطی به این پرونده نداره لطفا این مسائل رو به پرونده ربط نده
-چرا اتفاقا، ربط داره خوبم ربط داره، وقتی من تو شرکتم کار میکردم محسن رستگار و دخترشون اومدن شرکت برای عقد قرارداد، تو اون قرارداد منافع زیادی بود، وقتی باهاشون قرارداد رو بستم بخاطر رفت و آمد هامون منم از دخترشون خوشم اومد و رفتم خواستگاریش، بعد که فهمیدم همشون قاچاق دارو هستن نمیتونستم قرارداد رو باهاشون بهم بزنم، چون پارمیدا بهم گفته بود اگه این قرارداد رو به هم بزنم اونم همه چیو به هم میزنه
-متاسفم که فقط پول برات مهمه، یعنی جون آدما برات مهم نبود، میدونی چندنفر ازآدمای بی گناه رو به کشتن دادی بااین کارهات؟؟؟
سری به نشانه تاسف براش تکون دادم. با تاسف گفتم:
-خب جناب آقای مثلا عاشق، حالا چرا تو این دوسال دنبال من بودی؟؟؟
-عموت گفت دنبالت باشم، چون میدونست پرونده دستت بود، اون از همه چی خبر داشت، وقتی که دخترشو دستگیر کردین من فهميدم و بهش گفتم دخترش زندانِ، با مائده هم ازدواج کردم تا اطلاعات تو رو ازش بگیرم وگرنه اون دخترهی مغرور و ازخودراضی به چه دردم میخورد
عصبی دستمو مشت کردم، باید از اتاق میرفتم. نباید میذاشتم من رو عصبانی کنه. آرمان پوزخندی زد و سریع از جام بلند شدم و اتاقو ترک کردم
همینکه ازاتاق خارج شدم با رامین و فرهاد روبه رو شدم
رامین: -چه عشق تو عشقی شد
عصبانیتم رو با ضربهای به شکم رامین خالی کردم. رامین که فهمید حالم خیلی بده، اون لحظه چیزی نگفت. لیوان آبی دستم داد:
-اروم باش داداش میفهمم. فقط دلم میخواست طی یک عملیاتی چندتا تیر به این جاسوس بزنم دلم خنک شه، مردک دوسال مارو علاف خودش کرده پوزخند هم تحویلمون میده. میخوام افتخار زدن تیر رو به تو بدم
فرهاد چپ چپ نگاهی بهش کرد
رامین رو به فرهاد گفت:
-تو نمیفهمی من چه حرصی دارم میخورم، دو سال بخاطر این خواب و خوراک نداشتم
فرهاد:-امیرعلی داداش میری ادامه بدی یا من برم؟
رامین: نه بذار خودش بره
-اره کار خودمه.
لیوان اب رو دست فرهاد دادم. چند تا صلوات فرستادمو برگشتم به اتاق بازجویی....
❤️مائده
یک هفته گذشت و بلاخره منو از بیمارستان مرخص کردن، همراه ایلیا و مامان برگشتم خونمون.
همینکه پامو تو حیاط گذاشتم کل خونواده رو تو حیاط دیدم، از عزیزجون گرفته تا امیرعلی، همینکه باامیرعلی چشم تو چشم شدم، بغضی سراغم اومد، همون لحظه لبخند محوی رو لبام جاخوش کرد اونم لبخندی زدوسرشو انداخت پایین.
از لبخند امیرعلی تعجب کردم. شکه شدم. نگاه همه به من بود. کسی نفهمید. اما زود به خودم اومدمو سارا اومد وپرید بغلم و باذوق گفت:
-خوش اومدی مائده جونم
لبخند پر مهری زدم و گفتم:
-ممنون عزیزم
رفتم جلوتر و به همه سلام کردم، تازه بوی آش رشته رو احساس کردم، سمت دیگ آش رفتم و باذوق به آش رشته نگاه کردم
-ای جااااان، گشنم شد
کل خونواده زدن زیرخنده منم خندیدم، بعد همگی وارد خونه شدیم. گرفتن عصا برام خیلی سخت بود اما مجبور بودم یک ماه تحملش کنم، کلی آرمان رو نفرین کردم یعنی فقط کافیه ببینمش
همونطور که سارا کمکم میکرد لباسامو عوض کنم زیرلب آرمان رو به رگبار میبستم که ساراگفت:
-مائده چی داری میگی یه ساعته!؟
-دارم آرمانو نفرینش میکنم
خندید و برس رو برداشت و موهامو شونه کرد
-سارا فقط دلم میخواد باهاش روبه رو بشم
-فعلا که دادنش دست دادگاه
باتعجب از توآینه به سارا نگاه کردم و پرسیدم:
-دادگاه؟! منظورت چیه؟
باتعجب پرسید:
-مگه ایلیا بهت نگفت آرمانو دستگیرش کردن؟
باخوشحالی و باصدای نسبتابلندی گفتم: -دستگیرش کردن؟!؟ راست میگییی؟؟؟
-وای گوشم مائده، آره آره دستگیرش کردن
-خدایاشکرت که بلاخره قراره به سزای اعمالش برسه، کل خونوادمونو درگیر کرد. وای خدایا من چقدر شرمنده همه هستم.
سارا از حرفم لبخندی زد ولی زود بحثو عوض کرد:
-خیلی خب موهاتو هم شونه کردم، بیا این روسری هم بگیر بریم پایین
-دستت دردنکنه زحمت کشیدی
-چه زحمتی عزیزم
روسریمو گذاشتم رو سرم، یه گیره کوچیک زدم تا محکم باشه، مدل زیبایی بستمش، مانتو عبایی بزرگم رو که تازه خریده بودم رو پوشیدمش. و با کمک سارا اتاقو ترک کردم و پیش بقیه رفتیم،
البته ازخدا پنهون نیس از شما چه پنهون بیشتر حواسم پیش امیرعلی بود. از بعد حرفای عزیزجون خیلی حواسم سمت امیرعلی میرفت.
چندلحظه گذشت که عزیز اومد و گفت:
-امیرعلی، ایلیا بیاید این دیگ رو یکم جابه جا کنید ممکنه از روگاز بیفته
ایلیا: -عزیز بخدا جاش درسته شما حساسید
عزیز: -بیا اینقدر غر نزن
بلندشدن و هردوشون رفتن توحیاط.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰
چند دقیقه بعد همه با هم رفتیم تو حیاط..
امیرعلی:-یک، دو، سه، یاعلی
دیگ رو بلندش کردن و دقیقا وسط اجاق گذاشتن. یک ساعت بعد، آش نذری که عزیز پخته بود رو بین دروهمسایه پخش کردیم.
یک ماه بلاخره گذشت، حالم از قبل بهتر شده و دیروز گچ دست وپامو بازکردم، از اونجایی هم که از درس هام کلی عقب افتادم امروز تصمیم گرفتم برم دانشگاه.
دیروز بعد از بیمارستان با سارا رفتیم و یه چادر عبایی خریدم. اینقدر مانتو مدل عباییم رو دوست داشتم که دلم میخواست چادرم هم عبایی باشه.
مانتو طوسیم که پوشیدم، مقنعه رنگ طوسیم رو هم از کمد برداشتم. کامل آوردمش جلو که همه موهامو بپوشونه. یه کم ضدافتاب زدم. چادرمو روی سرم تنظیم کردم. از مامان خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون...
همینکه پامو تو حیاط دانشگاه گذاشتم، هانیه دوید سمتم و همینکه بهم رسید
-سلااااااام خوبی. وای مائده چقدر حجاب بهت میاااد. خییلی ناز شدی
-سلام عزیزم ممنون. مرسی. حالا خودت خوبی
ازمن جداشد و بالبخند دندون نمایی بهم زل زد
-همینکه میبینم صحیح و سالمی عالی شدم، بیابریم تو کافه بشینیم
همراهش وارد کافه شدیم و روی صندلی نشستیم
-خب چه خبرا مائده خانم؟
-سلامتی، توچه خبر؟
-والا منم سلامتی، ولی خییلی مائده ناز شدی چقدر چادر بهت میاد. منم میخوام از اینا....
از لحن حرف زدنش دستمو جلو دهنم گذاشتم و اروم خندیدم.
-راستی، قراره دوهفته دیگه عروسی بگیریم، ازالانم دعوتی
-جدی میگی هانیه؟ مبارکه
-ممنون، راستی، از برادر چه خبر؟ حالاکه به سلامتی آرمان دستگیرشد، بازم میاد دنبالت؟
-نه دیگه، نمیاد دنبالم، ولی...
-ولی؟ ولی چی؟ خبراییه کلک؟
-نمیدونم، فعلا خودش هم خبر نداره، ولی... فکر کنم قراره بیان خواستگاری
هانیه خندید وگفت:
-اینوباش، خودشم خبرنداره داره چه اتفاقایی میفته
بعد دوباره خندید
-ای بابا هانیه ارومتر زشته
-بابا اینجا که کسی نیست. میدونی جالبش هم اینجاست، خود اصل کاری هم خبرنداره، ههههه
با حرص گفتم:
-کوفت بسه دیگه آبرومو بردی
صداشو پایینتر برد و گفت:
-یعنی واقعا امیرعلی خبر نداره؟ همینجوری خونوادتون بریدن و دوختن؟
-اونجوری هم نیس که، البته با وجود سارا فکرکنم قضیه لو رفته باشه تاالان
-اوه، پس یه عروسی دعوتیم، عه وایسا وایسا، اصلا شاید تو و امیرعلی باهم اومدین عروسیم
-وای هانیه اینقدر تندنرو
-بهشون بگو زودبیان خواستگاریت
با حرص گفتم:
-هانیهههه... این دهن لامصبتو زشته بخداا... ابرومو بردییی
-ازالان دعا میکنم بیان خواستگاریت
بعد دستشو برد بالاوگفت:
-خدایا خداوندا این دومرغ عشق رو به هم برسون، الهی آاااااامیییین
صندلیمو نزدیک صندلی هانیه بردمو محکم زدم توسرش
-آیییی، بیچاره امیرعلی فکرکنم کم کمش تا یک سال دیگه به دلیل تو سری زدنات مرگ مغزی بشه
هین بلندی کشیدم و دوباره دستامو کوبوندم توسرش اونم جیغ خفیفی کشید
-مرضضضض، یه دور از جونی چیزی بگو، عههه
-خیلی خب باشه بابا روانی، اصن امیرعلی تا صدسال دیگه کنارت بمونه والاااااا
اطرافمو نگاه کردم کسی نبود، خداروشکر کافه خلوت بود. زود بلند شدم دستشو گرفتمو از اونجا اومدیم بیرون.
نمیدونم چرا #دلم_نمیخواست، خنده و شوخیهای هانیه رو پسرا ببینن. با تهدیدها و چپچپ نگاه کردنهای من بلاخره هانیه، خل و چل بازیاشو گذاشت کنار
-بریم، الان کلاس شروع میشه
لیوان قهوه تو دستش رو نشون داد و گفت:
-وایسابذار اینو کوفتش کنم بعدمیریم
چشم غره ای نثارم کرد و قهوهشو خورد، بعد زود رفتیم سمت ساختمون و وارد کلاس شدیم
تا روی صندلی نشستیم هانیه گفت:
-وای مائده چقدر عوض شدی، اخلاقت هم عوض شده. حساس شدی، قبلا اصلا اینجوری نبودی
-من که خودم خیلی راضیم. مائده الانم رو دوسش دارم نه اون مائدهی قبلی
سرشو کنار گوشم آورد. منم سرمو به دهنش نزدیک کردم
-اوهوم. منم.
لبخندی زدم و خواستم جواب بدم که استاد وارد کلاس شد....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار پایه پنجم
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
اگه نتونستی فوتبال را زنده ببینی دیگه مشکلی نداره بیا خلاصش را ببین😉
@footballsummary