eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
mind24.apk
4.69M
بازی ذهن و حافظه👤 📥پیشنهاد ویژه روز ✨ 25
✨❤️ حضرت شعیب میگفت : گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند.. یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده! خداوند به حضرت شعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی.. آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند. خداوند میگوید به او بگو که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد.. امام صادق علیه السلام فرمودند: خداوند كمترين كاري كه درباره گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه او را از لـذّت مـناجـات محـروم مي‌سـازد. 📚|معراج‌السعادة صفحه۶۷۳ 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😊 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
✅ آموزش های قرآنی مختلف در #ایتا : 💠 #کلاس_آموزش_مجازی روانخوانی و تجوید قرآن کریم 💠 💠 کارگاه های مختلف #صحیح_خوانی_قرآن در کوتاه ترین زمان 💠 📖 تقویت مهارت قرائت قرآن از پایین ترین سطح تا پیشرفته 📖 ✅ آموزش های عمومی قرآنی و ارائه مطالب کاربردی در موضوعات مختلف 🔰کانال دارالقرآن مجازی 🔰 http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 7⃣7⃣ #قسمت_هفتاد_وهفتم خندید و گفت: _حالا بزار کمی درس حوزه بخ
❣🌸 🌸❣ 8⃣7⃣ لبخندی به روم زد،😊 توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس! - پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم😊😍 بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم: _ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتی تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش روی سرمو نوازش کرد وگفت: _قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒 کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت: _هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که میده مطمئنا میده .. دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️ همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،😢 شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه … 🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸 مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد … حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب  "سلام الله علیها “صبورش بود …👌 چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن … و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣 من کی از تو این دنیا که عباس بود … رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد، دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲 مثلا قرار بود زود خبر بده!! با شنیدن جمله ” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬 ای بابا این مشترک کجاست پس!! باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم، مهسا اومد تو اتاق  - نمیایی واقعا؟؟؟  همونطوری که نگاهم به سقف بود  گفتم: _نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم شونه ای بالا انداخت وگفت: _باشه، خداحافظ ما رفتیم وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد بلند شدم قرآن رو برداشتم، تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد .. ادامه دارد.... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
هدایت شده از واعظین 313 🕊
ترتيل جزء09 - پرهيزكار www.jea.ir .mp3
6.84M
🌼 #صوت 🌼 💠 #جزء_خوانی_قرآن_کریم 💠 جزء ۹ 🎤 استاد پرهیزکار التماس دعا🌹 🆔 @vaezin_313 🌹👈
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 8⃣7⃣ #قسمت_هفتاد_وهشتم لبخندی به روم زد،😊 توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق
📚 ❣🌸 🌸❣ 9⃣7⃣ نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم .. کاش میگفتم …😣😢 محمد با ناراحتی 😞و چشمای خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت: _آره، 👣 👣شد!! دیگه هیچی نفهمیدم.... فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖 تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس … مگه عباس رو چند نفر میشناختن .. .. پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭 عباس! عباس چقدر زود .. عباس چرا انقدر زود رفتی .. ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم .. ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم .. عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭 عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭 عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم .. عباس چرا زود رفتی ..  چرا انقدر زود .. چرا … قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،  به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!  منم باید با عباس دفن کنن ..😖 چرا عباس تنهایی میره .. پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم .. من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم .. اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،  اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود .. خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر .. صداش زدم: _عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵 باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش .. قطره ای 😢از اشکم داخل قبر افتاد .. فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم .. “لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم” 💔💔 ادامه دارد.... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 9⃣7⃣ #قسمت_هفتاد_ونهم نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت
❣🌸 🌸❣ 0⃣8⃣ (قسمت آخــــر) چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک .. خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣 دستام میلرزید .. دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰 یازینب .. یازینب .. زدم زیر گریه ..😫😭 فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم .. یازینب ...😩😭 فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید .. 👣آخ عباس .... عباس....👣 وای که چه کابوس وحشتناکی بود .. بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم .. به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود .. سجاده ام رو پهن کردم .. چادرمو سر کردم و ایستادم .. خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله .. دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم .. تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭 بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ... سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم .. اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭 خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖 خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭 چون بوی تو رو میداد .. 😭 چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭 خدایا من دنبال تو ام ..😩😭 خدایا رسیدن به تو چقدر سخته.. چقدر سخت ..😖😭 باید از های وجودم بگذرم .. باید از تمام به این دنیا بگذرم .. خدایا ..😫 خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖 🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦 شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏 چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو .. 🙏خدایا من از او گذشتم.... تو نیز از گناهانم درگذر....🙏 🌷 🌷 🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم 🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، و 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
🍃🌸گاندی خطاب به همسرش چه زیبا نوشت: خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ؛ زیاد نزدیک به هم می سوزیم، و زیاد دور از هم ، یخ می زنیم . تو نباید آنکسی باشی که من میخواهم، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی. کسی که تو از من می خواهی بسازی، یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت. من باید بهترین خودم باشم برای تو. و تو باید بهترین خودت باشی برای من . خوبِ من ، هنرِِ عشق در پیوند تفاوت هاست، و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . زندگی ست دیگر... همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست؛ همه سازهایش کوک نیست. باید یاد گرفت با هر سازش رقصید؛ حتی با ناکوک ترین ناکوکش. اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن؛ حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد؛ به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند. به این سالها که به سرعت برق گذشتند؛ به جوانی که رفت؛ میانسالی که می رود. حواست باشد به کوتاهی زندگی، به زمستانی که رفت؛ بهاری که دارد تمام می شود کم کم، آرام آرام. زندگی به همین آسانی می گذرد. ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد و گاهی هم صاف است. میگذرد، هر جور که باشد. 💯 @dastankm
🌙دعای روز دهم ماه مبارک رمضان🌙 🌸🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌸 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْفَائِزِينَ لَدَيْكَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ إِلَيْكَ بِإِحْسَانِكَ يَا غَايَةَ الطَّالِبِينَ «خدایا! در این روز مرا از توکل‌کنندگان و سعادتمندان و نزدیک‌شدگان درگاهت قرار ده. به حق احسانت، ای نهایت آرزوی جویندگان!» 🆔 @vaezin_313 🌹🌾👈
✅تقدیم به همه مادرهای مهربان: کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسید : می گویند شما می خواهید مرا به زمین بفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد : از میان تعداد زیاد فرشتگانم، من یک فرشته برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک علاقه ایی به رفتن نداشت: اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی و خوشی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد و گفت : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت :فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد. او با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ خدا برای این سوالش هم پاسخ داد: فرشته ات دستهایت را در کنار هم خواهد گذاشت و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ - فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود! کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه در مورد من برایت صحبت خواهد کرد. و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود. در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهائی از زمین شنیده می شد. کودک ؛ هر چند دوست نداشت؛ ولی می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید : خدایا! اگر من باید همین حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوئید. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد. می توانی او را مادر صدا کنی. 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😱 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
هدایت شده از واعظین 313 🕊
ترتيل جزء10 - پرهيزكار www.jea.ir .mp3
6.7M
🌼 #صوت 🌼 💠 #جزء_خوانی_قرآن_کریم 💠 جزء ۱۰ 🎤 استاد پرهیزکار التماس دعا💐 🆔 @vaezin_313 🌹👈
☑️فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت،ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید... 🔸آنها هرروز باهم جروبحث میکردند... روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد  داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند داروساز لبخندی زد و گفت آنجه به تو دادم سم نبود سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود میکنند... @dastankm